داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و نهم
بخش دوم
اینجا جاسم عصبانی شد و از کوره در رفت و گفت : یعنی تو اینقدر بی شرف بودی و ما نمی دونستیم ؟ ... اینقدر بی ناموس ؟ خجالت نمی کشی که این طور با وقاحت تو صورت پدر و من نگاه می کنی و این حرفا رو می زنی ؟
من از اول می دونستم ریگی تو کفش تو باید باشه ...
مهبد با پررویی هر چه تمام تر گفت : پس غلط کردی گذاشتی این کار بشه ... وقتی تو دبی جوجه و کباب می خوردی چرا نفهمیدی ؟ برو خشت خودتو جمع کن ... من اینم , دوست ندارین برین دنبال کارتون ...
یک مرتبه با هم گلاویز شدن و برای هم خط و نشون کشیدن و من تو این فرصت خودمو انداختم تو خونه تا بچه ها رو بردارم ...
ولی نبودن ... مهبد تو خونه تنها بود ...
بعدم با عصبانیت رفت تو و درو محکم بست و گفت : حالا که مثل آدم رفتار نکردین منتظر عواقب اونم باشین ... منو دست کم گرفتین ...
ما فورا یک وکیل گرفتیم ...
آنا هم دلش طاقت نیاورد و اومد تهران ... دختر برادرش یعنی دختردایی من ازدواج کرده بود ؛ مدتی رفتیم اونجا ...
جاسم باید می رفت سر کارش و من در به در به دنبال بچه ها می گشتم ... خونه ی مادرش رفتم , نبودن ... خونه ی زینب رو پیدا کردم ولی اونجا هم نبودن ...
بعد مهبد رو تعقیبش کردم , چیزی دستگیرم نشد ... از راه همون شنود که تو ماشینش بود استفاده کردم ولی نتونستم چیزی بفهمم ...
با مهین خانم تماس گرفتم ... می گفت : آقا قاسم همون روز بچه ها رو با خودش برد و به منم گفت نمی خواد بیای ...
تا روزی که برای دادگاه طلاق رفتیم ...
من و بابا بودیم و یک وکیل ... اما مهبد اومد با چه تشریفاتی ...
سه تا وکیل زن با خودش آورده بود و دو تا بادیگارد ... همه دور و برشو داشتن و حاج آقا حاج آقا بهش بسته بودن ... احترام می کردن و اون دستور می داد ...
مردم تو دادگاه مونده بودن این کیه که با این وضع اومده ...
از دیدن اونا همه جا خورده بودن و بهشون نگاه می کردن ...
اون سه تا خانم که باهاش به عنوان وکیل اومده بودن , طوری آرایش داشتن که فکر می کردی الان می خوان برن عروسی ...
با لحن بدی با من حرف زدن که بی سر و صدا رضایت بده وگرنه چنین می کنن و چنان می کنن ...
طوری رفتار می کرد که من همونجا از گرفتن بچه هام نا امید شدم ...
ناهید گلکار