خانه
178K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۱۰/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و نهم

    بخش دوم



    اینجا جاسم عصبانی شد و از کوره در رفت و گفت : یعنی تو اینقدر بی شرف بودی و ما نمی دونستیم ؟ ... اینقدر بی ناموس ؟ خجالت نمی کشی که این طور با وقاحت تو صورت پدر و من نگاه می کنی و این حرفا رو می زنی ؟

    من از اول می دونستم ریگی تو کفش تو باید باشه ...
    مهبد با پررویی هر چه تمام تر گفت : پس غلط کردی گذاشتی این کار بشه ... وقتی تو دبی جوجه و کباب می خوردی چرا نفهمیدی ؟ برو خشت خودتو جمع کن ... من اینم , دوست ندارین برین دنبال کارتون ...
    یک مرتبه با هم گلاویز شدن و برای هم خط و نشون کشیدن و من تو این فرصت خودمو انداختم تو خونه تا بچه ها رو بردارم ...
    ولی نبودن ... مهبد تو خونه تنها بود ...
    بعدم با عصبانیت رفت تو و درو محکم بست و گفت : حالا که مثل آدم رفتار نکردین منتظر عواقب اونم باشین ... منو دست کم گرفتین ...
    ما فورا یک وکیل گرفتیم ...
    آنا هم دلش طاقت نیاورد و اومد تهران ... دختر برادرش یعنی دختردایی من ازدواج کرده بود ؛ مدتی رفتیم اونجا ...
    جاسم باید می رفت سر کارش و من در به در به دنبال بچه ها می گشتم ... خونه ی مادرش رفتم , نبودن ... خونه ی زینب رو پیدا کردم ولی اونجا هم نبودن ...
    بعد مهبد رو تعقیبش کردم , چیزی دستگیرم نشد ... از راه همون شنود که تو ماشینش بود استفاده کردم ولی نتونستم چیزی بفهمم ...
    با مهین خانم تماس گرفتم ... می گفت : آقا قاسم همون روز بچه ها رو با خودش برد و  به منم گفت نمی خواد بیای ...


    تا روزی که برای دادگاه طلاق رفتیم ...
    من و بابا بودیم و یک وکیل ... اما مهبد اومد با چه تشریفاتی ...
    سه تا وکیل زن با خودش آورده بود و دو تا بادیگارد ... همه دور و برشو داشتن و حاج آقا حاج آقا بهش بسته بودن ... احترام می کردن و اون دستور می داد ...
    مردم تو دادگاه مونده بودن این کیه که با این وضع اومده ...
    از دیدن اونا همه جا خورده بودن و بهشون نگاه می کردن ...

    اون سه تا خانم که باهاش به عنوان وکیل اومده بودن , طوری آرایش داشتن که فکر می کردی الان می خوان برن عروسی ...
    با لحن بدی با من حرف زدن که بی سر و صدا رضایت بده وگرنه چنین می کنن و چنان می کنن ...
    طوری رفتار می کرد که من همونجا از گرفتن بچه هام نا امید شدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان