داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و نهم
بخش چهارم
گفتم : باشه , قبول می کنم ... می خوام پیش بچه هام باشم ... چیکار کنم آقای قاضی ؟ شما بگو ...
بذارین بچه هام پیشم باشن , هر کاری شما بگین می کنم ...
گفت : این دیگه به خودتون مربوط میشه , برین یک جا با هم توافق کنین ... من تا آخر وقت هستم , حرف بزنین و برگردین ...
از دادگاه اومدیم بیرون ...
با لحنی مهربونی مثل روزای اول ازم پرسید : می خوای با هم بریم ناهار بخوریم و حرف بزنیم ؟ ...
من خیلی ساده تر اونی بودم که خودم فکر می کردم ... نور امیدی تو دلم افتاد گفتم : باشه , بریم ...
منو برد به یک رستوران خیلی عالی و غذا سفارش داد ...
گفتم : گیرا و مونس خوبن ؟ ... فکر نمی کردم تو یک روز اونا رو از من جدا کنی ... مهبد تو رو خدا بذار پیش من باشن ...
گفت : مقصر خودتی , بیخودی زندگیمون رو خراب کردی ... من بهت گفته بودم ...
حالا هم خیلی فکر کردم , دیگه برام سخته هر روز با قیافه ی عبوس تو روبرو بشم ... از بچه هام هم نمی گذرم ... می خوای یک کاری بکنیم ؟ یک خونه نزدیک مادرم اجاره می کنم , برو اونجا بچه ها پیش تو باشن ... تبریز نمی ذارم ببری ... من میام می بینمشون ...
گفتم : مهبد نکن , تو رو خدا اینقدر منو تحقیر نکن ... من یک زنم , تو چرا داری مثل کلفتت با من رفتار می کنی ؟
گفت : این واقعیت های زندگیه ... من یک بار به دنیا میام و می خوام خوش باشم ...
نمی خوام هر بار که میام خونه , زنم از دیدین من عو ق بزنه ... فکر می کنی نمی فهمم ؟ ...
گفتم : طوری حرف می زنی که انگار من زرخرید توام ... اصلا کسی رو جز خودت آدم حساب می کنی ؟
اگر به خاطر بچه هام نبود , همین الان تف هم تو صورتت نمی نداختم عوضی آشغال ...
تو کثیف ترین و بی چشم و روترین آدمی هستی که دنیا به خودش دیده ... تو از بدی همتایی نداری ... من حتی رحم و شفقت رو تو صورت قاتل ها دیدم ولی تو بیشتر از هر کسی پستی و فرومایگی تو وجودت داری ...
زیر بار ظلم تو نمی رم ... بچه ها مال من هستن , هر طوری شده اونا رو ازت می گیرم ...
از یعقوب نتونستم چون فقط هجده سالم بود ...
از جام بلند شدم و از رستوران اومدم بیرون ...
پشت سرم اومد و بازوی منو محکم گرفت و فشار داد و گفت : ببین سر جات ... می شینی وگرنه اون صورتت با اسید طوری میشه که بچه هات هم بهت نگاه نکنن ...
بی سر و صدا طلاق بگیر برو تا بلایی سرت نیومده ... از من گفتن بود , خود دانی ...
ناهید گلکار