داستان انجیلا 💘
قسمت پنجاهم
بخش سوم
گفتم : اگر لازم شد از صفحه ی روزگار محو بشم , تو رو هم محو می کنم ... اینو بدون ؛ به اون بی عرضگی که تو فکر می کنی نیستم ... از تمام مدارکت کپی دارم ...
بچه ها رو بهم بده تا کاری باهات نداشته باشم ...
گفت : با جونت بازی می کنی ... دلم نمی خواد , مجبورم نکن ...
راه افتادم ...
صدام کرد : انجیلا , خر نشی یک وقت ... نمی خوام بلایی سرت بیاد ...
بر نگشتم ... سوار ماشین شدم ...
داد زد : مار تو آستینم پرورش دادم , خوب شد طلاقت دادم ... زنیکه ی احمق ...
رفتم خونه ی دختر داییم ... اون تازه ازدواج کرده بود و سنی نداشت ...
از دیدن من خیلی ناراحت شد و فورا برام یک چایی آورد و گفت : وای , از هر چی مرد بود بدم اومد ...
گفتم : تو رو خدا اینطوری نگو , مرد خوب زیاده ... تو اول زندگیت بفهم داری چیکار می کنی ... شوهر تو مرد خوبیه ...
گریه نمی کردم , بیقراری هم نداشتم ... فقط صورتم اونقدر در هم بود که هر کس منو می دید می فهمید که درد بزرگی تو سینه دارم ...
چون من نمی تونستم از اون حربه ای که به مهبد گفته بودم استفاده کنم ... اولا مدرکی نداشتم , دوماً اینو خوب می دونستم که کاری از پیش نمی برم و فقط یک تهدید تو خالی کرده بودم ...
من از عهده ی اون برنمیومدم چون می دونستم تو همه جا کسانی هستن که ازش پشتیبانی کنن ...
اما مثل اینکه مهبد ترسیده بود ...
تمام شب رو فکر کردم ... صبح خیلی زود آماده شدم از خونه برم بیرون ... دلم شور می زد و می دونستم کاری که می کنم خیلی خطرناکه ...
هوای سردی بود و به شدت بارون میومد ... یکم کارم سخت شده بود ولی اگر می خواستم نقشه ام عملی بشه , باید صبح زود می رفتم مدرسه ی مونس ...
طوری که وقتی رسیدم هنوز چند تا از بچه ها بیشتر نیومده بودن ...
رفتم تو دفتر و منتظر شدم تا مدیر و معلمش اومدن ... اولیا مدرسه همه منو می شناختن ... هم به خاطر اینکه مونس دختر زرنگی بود , هم من فعالیت زیادی تو مدرسه داشتم و مهبد هم کمک های زیادی بهشون می کرد ...
این بود که نشستم و یک مقداری که لازم بود براشون از زندگیم گفتم و خواهش کردم کمک کنن من مونس رو با خودم ببرم ...
مدیرشون می گفت : تو رو خدا این کارو نکنین , هم برا ی خودتون دردسر میشه هم برای ما ...
گفتم : طوری می برمش که فکر کنن شما نمی دونین ... فقط یک ساعت به من وقت بدین , بعد زنگ بزنین به قیاسی و بهش بگین مونس نیومده ... این برای شما بهتره ...
با اینکه راضی نبودن , همکاری کردن ...
سر پله ها پشت ستون ایستادم ... به محض اینکه مونس از سرویس پیاده شد و از پله اومد بالا , دستشو گرفتم و گفتم : مامان , بدو ... با من بیا ...
ناهید گلکار