داستان انجیلا 💘
قسمت پنجاهم
بخش چهارم
زیر اون بارون تند , دستشو گرفتم و دویدیم طرف ماشین ... سوار شدیم ...
پرسیدم : از کجا میای ؟ گیرا پیش کی بود ؟ ...
گفت : مامان بزرگ ... اونجا بودیم ...
توی شر شر بارون که چشم چشمو نمی دید , با سرعت می رفتم طرف خونه ی مادر مهبد ...
از لابلای ماشین ها خودمو رسوندم در خونه ی اونا ...
وقتی رسیدم , به مونس گفتم : تو پیاده نشو , درِ ماشین رو باز می ذارم که معطل نشیم ... از جات تکون نخور ...
زنگ زدم چند بار پشت سر هم , بعد دستم رو گذاشتم روی زنگ ...
می خواستم اونا رو دستپاچه کنم ... عمدا این کارو کردم تا آرامش اونا رو بهم بزنم تا نتونن جلوی منو بگیرن ...
در باز شد بدون اینکه بپرسن کیه ...
با عجله دویدم تو ... یکراست رفتم سراغ گیرا که تازه راه افتاده بود ... بدون سلام و بدون حرف بغلش کردم و همون طور بدون لباس گرم دویدم بیرون ...
مادرش یک مرتبه به خودش اومد و فریاد زد : آقا , بدو ... بچه رو برد ... یا حضرت عباس , قاسم ما رو می کشه ...
انجیلا ... انجیلا ... تو رو خدا به ما رحم کن , بچه رو بده ...
تا آقای قیاسی به خودش اومد و پاشو از در گذاشت بیرون , من گاز دادم و رفتم و بچه هام رو با خودم بردم ...
با سرعت خودمو رسوندم به یک کلانتری و از مهبد شکایت کردم که بچه رو که دادگاه بهش سپرده , کتک زده ...
نامه دادن بردم پزشک قانونی ... تایید کرد که کبودی ها بر اثر ضربات کتک به وجود اومده , نامه رو برگردوندم کلانتری و شکایتم رو کامل کردم و گفتم : بفرستین دستگیرش کنن ... من تو دادگاه حاضر میشم , فقط به شماره ام زنگ بزنین ...
و راه افتادم ...
چند جا نگه داشتم مقداری خوراکی و تنقلات برای بچه ها خریدم ... دم یک رستوران ناهار گرفتم ...
جایی رو پیدا کردم که دو تا پتو و بالش برای بچه ها خریدم و لباس گرم برای گیرا ...
دیگه شب شده بود که رفتم به طرف جاده ی تبریز ...
مونس از خوشحالی بالا و پایین می پرید و گیرا می خواست بیاد بغلم و با اون چشماهای شیشه ایش به من خیره شده بود ...
از روزی که من از خونه اومدم بیرون و تا اون روز , چهار ماه گذشته بود ...
حالا چی به روزم اومده بود , فقط خدا می دونه و بس ... باور کردنی نبود ...
ناهید گلکار