داستان انجیلا 💘
قسمت پنجاهم
بخش پنجم
مونس می گفت : ما رو برده بود تو خونه ی یک زنه که با دو تا دخترش زندگی می کردن و دخترا به بابای من می گفتن بابا ...
یک روز منو گرسنه گذاشتن و رفتن مسافرت ... گیرا رو با خودشون بردن و شبم نیومدن ... ترسیده بودم و گشنه م بود ... تلفن رو هم قطع کرده بودن که من به شما زنگ نزنم ...
بابا منو زیاد می زد چون تو رو می خواستم ... گیرا رو هم می زد ولی فرانک خانم جلوش رو می گرفت اما منو که می زد حرفی بهش نمی زد ...
بابا برای دخترای اون خانم خیلی چیزا می خرید ...
پرسیدم : چند سالشون بود ؟
گفت : یکی دانشگاه می رفت یکی هم دبیرستان ... بزرگ بودن ...
بابا شب ها با اون خانمه قلیون و سیگار می کشیدن و آب می خوردن ... تو استکان می ریختن و می خوردن ... و اگر من از اتاقم بیرون میومدم , بابا دعوام می کرد و منو می زد ...
اگر دستشویی داشتم باید تا صبح صبر می کردم ...
پرسیدم : از کی خونه ی مامان بزرگ بودی ؟
گفت : دو هفته ای بود ... چون فرانک خانم و دختراش رو بابا فرستاده بود دبی ...
خودشم رفت ولی زود برگشت ... ولی ما خونه ی مامان بزرگ موندیم ...
هرچی مونس بیشتر می گفت , دل من بیشتر آتیش می گرفت ...
از کاری که کرده بودم , مطمئن می شدم ... تو جاده یواش می رفتم ...
یک جا نگه داشتم و به بچه ها شام دادم و اونا رو خوبوندم و نماز خوندم و دوباره راه افتادم ...
و فردا نزدیک غروب رسیدم تبریز ... آنا و بابا منتظرم بودن ولی رفتم خونه ی خاله م ...
من قصد نداشتم برم خونه ی آنا چون امکان اینکه مهبد اونجا منتظرم باشه , خیلی زیاد بود ...
ناهید گلکار