داستان انجیلا 💘
قسمت پنجاه و یکم
بخش اول
آنا که ناراحتیش بیشتر شده بود , اشک هاشو پاک کرد و گفت : تو فکر می کنی دلم می خواست ؟
من دلم میومد تو رو تو شونزده سالگی بدم به اون مرد ؟ چیکار می کردم ؟ ما داریم با حرف مردم زندگی می کنیم ... منم نمی فهمم چرا اینقدر به کار ما کار دارن ؟ چرا به تو حساس شدن ؟
منم نمی دونم ... ولی وقتی یکی میگه به روی خودم نمیارم , دو نفر میگن محل نمی ذارم ...
ولی وقتی سر زبون میفتی , دیگه نمی تونم جلوشون رو بگیرم و مجبور میشم تو رو وادار کنم که از اون همه حرف و حدیث خلاص بشی ... مادر ولی اینا نیست , تو از شوهر شانس نداری ... شایدم قسمتت این بوده ...
گفتم : آنا جان من به تقدیر و قسمت تا حدی اعتقاد دارم , بقیه اش دست خود آدمه ... حالا من خلاص شدم ؟ دیگه حرفی پشت سرم نمی زنن ؟ می زنن مادر من , حالا یک چیز دیگه میگن ... پس بذار بگن .....
مگه من از دست مهبد فرار نکردم قید رفتن رو زدم و برگشتم تبریز ؟ ... چرا شهاب مهبد رو آورد اینجا ؟ ...
اگر همون جا از ایران می رفت , اون از کجا منو پیدا می کرد ؟
پس خودمون هم مقصریم , منم از همه بیشتر ... نفهمیدم ... الان که فکر می کنم , از همون سفر دبی باید می دونستم که مهبد دروغگو و ریاکاره ...
پس من چوب نادونی خودم رو می خورم ... اینکه همه ی مردم رو مثل خودم می دونستم ؛ ساده و راستگو ... و فکر نمی کردم اون اینقدر آدم بدی باشه ...
خاله گفت : ای بابا ... خاله جون , مگه تو چند سال داری که باید می فهمیدی ؟ ... نه , نمی شه فهمید ... این جور آدما یک مملکت رو روی دستشون دارن می چرخونن ... تو کجا می خواستی بفهمی ؟ تجربه داشتی ؟ آدم اینطوری دیده بودی ؟ هر کس جای تو بود همین کارو می کرد ...
بابا ! یک ماشین آخرین مدل آورده گذاشته دم در ... چه می دونه آدم که مردم تو سرشون چی می گذره ؟ ... بیخودی خودت رو مقصر ندون خاله ...
ناهید گلکار