داستان انجیلا 💘
قسمت پنجاه و یکم
بخش چهارم
وکیلم , آقای شایان مداخله کرد و گفت : صبر کنین حاج آقا ... ما مونس رو به یک دکتر دیگه نشون بدیم و حکم سلامت اون بچه رو بگیریم , بعد شما قضاوت کنین ...
من گفتم : شما کافیه معلم مونس رو بخواین ... همه می دونن که اون نه تنها دختر عاقل و مهربونیه , از هوش سرشاری برخورداره ...
شایان گفت : من فردا مدارک کافی براتون میارم ... ببخشید آقای قاضی چرا نامه ی پزشک قانونی روی پرونده نیست ؟
گفت : من همچین نامه ای ندیدم , شما باید الان بچه ها رو تحویل بدین ...
گفتم : من بچه هام رو به هیچ کس نمی دم ... این آقا بچه های منو می بره زیر دستت زن هایی که من قبولشون ندارم ...
گفت : دختر جان برای خودت دردسر درست نکن , بفرست بچه ها رو بیارن ...
گفتم : امکان نداره ...
مامور رو صدا کرد و اومد و به من گفت : دست هاتو بیار جلو ...
نگاهی به مهبد کردم ... شونه هاشو بالا انداخت ...
به دستم دستبد زدن و قاضی گفت : ببرینش بازداشتگاه , تا فردا تکلیف پرونده معلوم بشه ...
و رو کرد به شایان و گفت : شما هم تا فردا وقت دارین ...
شایان گفت : چشم , دوباره می رم پزشک قانونی ... من اون نامه رو می گیرم ...
مهبد با یک لبخند با قاضی دست داد و گفت : با من امری ندارین ؟
و داشت از در دادگاه می رفت بیرون ... دنبالش رفتم و گفتم : من جلوی تو سر خم نمی کنم , با تمام زور و قدرتی که داری باهات می جنگم ... اگر شکست هم بخورم مهم نیست , مهم اینه که سر خم نمی کنم و اینکه حق با منه ...
شایان گفت : آقای قاضی هنوز که جرمی ثابت نشده , نباید بازداشت بشه ...
با غیظ گفت : چی میگی تو ؟ مثلا حقوق دانی ؟ بچه ها رو دزدیده ، الانم نیاورده و میگه پس نمی دم , این جرم نیست ؟
بچه ها رو تحویل بدین , با ضمانت آزاد میشه تا فردا ... ولی اگر نداد همونجا بمونه ...
در حالی که دیگه گریه ام گرفته بود , گفتم : این مرد بچه معصوم و بی گناه منو به قصد کشت زده و اعتراف هم کرده , هیچ قانونی نیست که اونو مجازات کنه ؟ ولی به منِ مادر که فقط بچه هام رو می خوام , دستبند می زنین ؟
شما دنبال چی هستین ؟ ... این خلافکار رو بگیرین , نه یک مادر رو که بچه هاشو از دست اون نجات داده ...
فریاد زد : برو بیرون , بیشتر وقت ما رو نگیر ...
ناهید گلکار