داستان انجیلا 💘
قسمت پنجاه و یکم
بخش پنجم
من و شایان قرار گذاشته بودیم که نگیم بچه ها تبریزن ... چون اینطور که معلوم بود قاضی فکر می کرد بچه ها تهران هستن و منو بردن بازداشتگاه ... اونجا دستم رو باز کردن ...
تا فردا همین طور نشسته بودم و به دیوار روبرو نگاه می کردم ...
دادگاه فردا هم فرمایشی بود و من و شایان می فهمیدیم که نه قانونی بود نه عدالتی ...
چون اصلا به مدارکی که شایان تهیه کرده بود , نگاه هم نکرد و اصلا در مورد جرم مهبد حرفی نمی زد ...
صدام بلند بود ولی کسی حرفم رو نمی شنید ... قاضی رای داد که بچه ها رو باید پس بدم و تا اون موقع باید برم زندان ...
مهبد اینو که شنید با عجله با اون سه تا زن , دادگاه رو ترک کردن ...
انگار می ترسید که رای دادگاه عوض بشه ...
راستش دیگه نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم ... نشستم روبروی قاضی ... گفتم : اجازه می دین یکم با شما حرف بزنم ؟ تو رو خدا حاج آقا ...
در کمال تعجب دیدم قاضی مهربون شده ...
همون طور که سرش پایین بود , گفت : بفرمایید ...
گفتم : تو رو خدا کمک کنین بچه هامو از دست اون نجات بدم ... به خدا اگر می دونستم جای اونا امنه , اینقدر پافشاری نمی کردم ...
ولی قسم می خورم , روی قرآن می زنم بچه ها پیش زن هایی هستن که شرمم میشه بگم ...
شما که آدم مومن و باتقوایی هستین چرا آغوش یک مادرو از بچه اش دریغ می کنین و جایی می فرستین که صلاحش نیست ؟ فردای قیامت جواب منو چی می دین ؟ ...
گفت : دختر جان , بچه ی خودشو بده ... من وادارش می کنم دست از سرت برداره ... تو هم بچه ی خودتو بردار و برو ...
گفتم : خدا بهتون خیر و نیکی بده ... کمک کن تا گیرا رو هم بهش ندم , خواهش می کنم ...
اونم بچه ی منه ... تو رو به امام رضا قسم می دم ...
برگشتن ورق قاضی برای من عجیب بود ... نمی دونم دلش برام سوخته بود یا وجدانش ناراحت بود که اون حرف رو به من زد و گفت : یک سند بذار و برو بچه رو بیار ... اون یکیو من درستش می کنم ...
کاری که می تونم برات بکنم ؛ دادگاه بعدی رو یک ماه دیگه می زنم ... اگر بچه رو آوردی که منم باهات همکاری می کنم وگرنه می فرستمت زندان ...
ناهید گلکار