داستان انجیلا 💘
قسمت پنجاه و یکم
بخش ششم
گفتم : آقای قاضی , من تبریزی ام ... کسی رو ندارم اینجا برای من سند بذاره ...
یک فکری کرد و گفت : یک ضامن کارمند ولی شاغل بیار ...
گفتم : بازم کسی رو ندارم ...
شایان یک فکری کرد و گفت : دوست من کرج زندگی می کنه , الان زنگ می زنم بیاد ...
تو راهروی دادگاه نشستیم تا اون آقا لطف کرد و از کرج خودشو رسوند ... یک ساعت طول کشید و منو با فیش حقوق و فتوکپی شناسنامه اش که ضمانت گذاشت , آزاد کردن ...
فورا با شایان بلیط گرفتیم و رفتیم به طرف تبریز ...
در حالی که باورم نمی شد که آزاد شدم , دیگه خودمو تو زندان می دیدم و فکر نمی کردم قاضی بعد از رفتن مهبد با من اینطور همکاری کنه ...
ولی چون پای دوست شایان در میون بود , باید یک فکری تا دادگاه بعدی می کردم ...
در حالی که از همکاری قاضی خوشحال بودم و برای همه تعریف می کردم , بعدا فهمیدم این هم نقشه ی مهبد بوده ...
حالا کارم سخت شده بود ... نمی دونستم چی می خواد بشه ولی قصد نداشتم که بچه ها رو بدم ...
اولین کاری که بعد از رسیدنم به تبریز انجام دادم , این بود که برم به دیدن آویسا ...
از دور دیدمش ... از در دبیرستانش میومد بیرون و من از توی ماشین نگاهش می کردم ... بزرگ شده بود ؛ یک خانم به تمام معنی ...
سال سوم دبیرستان بود ...
با دوستش سر به سر هم می ذاشتن و می خندیدن ...
داشتم فکر می کردم یعقوب با همه ی اون کارای بدی که در حق من کرد ولی هرگز نگران این نبودم که ممکنه صدمه ای به آویسا بزنه ...
الانم می دیدم که اون چقدر خانم و دوست داشتنی و با نمک شده ...
بدون اینکه به من نگاه کنه , از کنار ماشینم رد شد ... همین طور که می خندید دیدم که هنوز اون چال های قشنگ روی گونه هاش خودنمایی می کنه ...
دلم برای بغل کردنش پرواز می کرد ...
اون رد شد و رفت و من بی حس و بی رمق سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین ... مدتی همون طور موندم و آهسته گفتم : دیگه صبرم تموم شده , به زودی میارمت پیش خودم ...
اونقدر تو آغوشم نگهت می دارم تا جبران این همه سال دوری بشه ...
با پولی که داشتم یک خونه خریدم و وسایلش رو تهیه کردم و چیدم ...
دیگه باید مستقل می شدم و بچه هام رو بزرگ می کردم .... در حالی که هنوز سی و چهار سال بیشتر نداشتم ...
در عرض یکی دو هفته یک زندگی خوب برای خودم درست کردم ولی تمام مدت فکر می کردم که چطور می تونم بچه هام رو از دست مهبد نجات بدم و پیش خودم نگه دارم ...
دلم می خواست آویسا , خواهرای خودشو ببینه و من , هر سه تای اونا رو کنار هم داشته باشم ... بدون ترس از اینکه از دستشون بدم ...
و این شده بود برای من نهایت آمال و آرزو ...
ناهید گلکار