خانه
178K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘💘💘


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش سوم



    کمی بعد صدامون کردن و رفتیم پیش قاضی ...
    قاضی همیشگی نبود ... یک مرد جوون و قدبلند با ریش و پیرهن یقه سه سانتی اونجا نشسته بود ...

    با مهربونی به من گفت : بیا خواهر اینجا بشین ببینم چی میگی ؟
    گفتم : هیچی .... من فقط بچه هام رو می خوام ...
    گفت : بذار از اول شروع کنیم ... یک بار دادگاه رای داده بچه ها پیش حاج آقا قیاسی باشن , تو چرا قبول کردی و طلاق گرفتی ؟
    گفتم : منظورتون چیه ؟ نمی فهمم ... چه ربطی داره ؟
    گفت : اعتراض می دادین , رسیدگی می شد ... خوب خواهر من , قانون رو نباید زیر پا بذارین ...
    من خودم زن و بچه دارم , مادر دارم و می دونم که شما چی می گین ... احساس شما رو درک می کنم ولی قانون , قانونه ... برین بچه ها رو بیاریین , ما سعی می کنیم از جرم شما چشم پوشی کنیم ...
    گفتم : نه , به جرمم رسیدگی کنین ... آقای شایان , اون مدارک رو بده به حاج آقا ...
    نگاهی به اونا انداخت و  گفت : اینا حرف مردمه ... ایشون هم بدخواه زیاد داره , نمی شه به این استشهادها استناد کرد ... زن های زیادی برده شده تو خونه ... اون زن ها می تونن مادر ، خواهر و فامیل و دوست و آشنا باشن و من شخصا فکر نمی کنم درست باشه ...
    اینا رو ول کن ... حاج آقا قیاسی شما به نظرتون جدای از قانون چیکار کنیم بهتره که این زن که مادر بچه های شما هم هست , اذیت نشه ؟ ...
    مهبد گفت : هر چی شما امر بفرمایید من اطاعت می کنم ... چون این خانم زن خیلی خوبی برای من بود و هنوزم حاضرم باهاش زندگی کنم , اگر راضی بشه همین امروز دوباره رجوع می کنیم ... بیاد و بشینه بچه ها رو بزرگ کنه ...
    گفتم : حاج آقا شرط ایشون برای من اینه که با زن های زیادی رابطه داشته باشه و من حرفی نزنم ...
    من جای خواهر شما , قبول کنم ؟
    با لحن تندی گفت : تهمت نزن خواهر , این حرفا رو همه ی زن ها می زنن ... بس کن به مشکل خودت برس که تا زندان یک قدم بیشتر فاصله نداری ...


    من بازم گفتم و گفتم و صدام بلند بود ولی به گوش کسی نمی رسید ... انگار صدایی از گلوی من بیرون نمیومد ...
    گاهی فکر می کردم خوابم و اینا یک کابوسه ...
    تا قاضی رای خودشو داد و گفت : گیرا رو تحویل بده و مونس رو بگیر و ماشین رو هم پس بده تا من خودم از حاج اقا رضایت بگیرم ...
    گفتم : وگرنه ؟
    گفت : می ری زندان ... بچه ها رو هم پیدا می کنیم و هر دوشون رو ازت می گیریم و دیگه حق دیدن اونا  رو نداری ولی اگر قبول کنی هر ماه دو روز گیرا رو ببر و باهاش باش تا حق تو هم ضایع نشه ...
    اینم لطف حاج آقا قیاسیه که مرد شریفی هست ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان