داستان انجیلا 💘💘💘
قسمت پنجاه و دوم
بخش پنجم
کارتون ها پر بود از پلاستیک های محافظ و توی یکی , یک جفت دمپایی کنهه ... توی یکی دیگه , یک گیره ی سر که اصلا مال من نبود ...
تو یکی , دیگه بیست سی تا عطر ... و تو یکی دیگه , دو جفت کفش ...
و دو تا کارتون از لباس های گیرا که براش کوچیک شده بود ...
و اون تنها چیز با ارزشی بود که مهبد برای من فرستاده بود تا دوری از بچه رو با بو کشیدن اون لباس ها بتونم تحمل کنم ...
و بین اون لباس ها , چیزایی رو که خودم براش بافته بودم و یا دوخته بودم , نبود ...
و این نشون می داد که به عمد این کارو کرده ...
اغلب تنها بودم و فکر می کردم ...
در مورد خودم و اونچه که به سرم اومده بود ... از خونه بیرون نمی رفتم ...
می ترسیدم بازم کسی منو ببینه و برام حرف در بیاره ...
اون روز بعد از ظهر هم همین کارو کردم ... بی هدف تو خونه قدم می زدم و بیخودی اضطراب داشتم ...
رفتم کنار پنجره و پرده رو پس زدم ... از خونه ی روبرویی که پنجره اش مقابل پنجره ی خونه ی ما بود , صدای موسیقی شاد میومد و از آهنگ های تولدت مبارک , معلوم می شد که یک جشن تولده ...
نگاه می کردم ... یک مرتبه یک ماشین ایستاد و یعقوب پیاده شد و از در دیگه هم آویسا ...
قلبم فرو ریخت ... باورم نمی شد ... یعقوب نگاهی به اطراف کرد و یکم سرشو بالا کرد و منو دید ...
من فورا خودمو عقب کشیدم ... اینم برام باورنکردنی بود و من اینو کار خدا دونستم ...
احساس کردم یعقوب کمی دستپاچه شده ... یعنی منو شناخت ؟ نه بابا ... نمی شه , از این فاصله امکان نداره ... اونم بعد از این همه سال ...
یک چیزی به آویسا گفت و کمی بعد اونو برد تو خونه و خودش برگشت ...
من باید بچه مو می دیدم , باید بهش می گفتم که من مادرشم ... دیگه وقتش بود ... طاقم تموم بود ...
قلبم تند تند می زد و زبونم خشک شده بود ... دست هام به طور آشکار می لرزید ...
ناهید گلکار