خانه
180K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۱۵:۴۳   ۱۳۹۶/۹/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت چهل و دوم

  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۶/۹/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و دوم

    بخش اول




    تا اینجا من ساکت بودم و هر چی دروغ و تظاهر از مهبد می دیدم فقط تو دلم می ریختم و سعی می کردم حرمت بین ما از بین نره ... ترس از دست دادن , صدای منو تو گلو خفه کرده بود ... از هر حرکتی که باز منو به سوی جدایی بکشه , وحشت داشتم ...
    می خواستم اون زندگی رو برای خودم نگه دارم ولی حس غریبی نسبت به همه چیز داشتم که وادارم می کرد پریشون باشم ... چون حالا من با همه ی چیزایی که از مهبد می دونستم , به شدت دوستش داشتم و این درد منو چند برابر می کرد ...
    ولی به جایی رسیده بودم که دیگه باید می فهمیدم مهبد چیکار می کنه که اینقدر منو از زندگی شخصی خودش دور نگه می داره ...
    برای همین بدون اراده , شخصیتم عوض شده بود ... وسایلشو می گشتم , به تلفن هاش گوش می کردم و از هر کس که می تونستم اطلاعات می گرفتم ...
    در حالی که من می دونستم و اعتقادم بر این بود که این زشت ترین کاری که یک شخص به حریم خصوصی کسی وارد بشه ... ولی انگار سوار قطاری شده بودم که با سرعت به جلو می رفت ولی همه جا تاریک و مه آلود بود و من نمی دونستم به کجا می رم و در اطرافم چی می گذره ...
    هر آن انتظار داشتم این قطار با صدای مهیبی با چیزی برخورد کنه و همه چیز از بین بره ...
    می خواستم بدونم تا شاید جلوی هر اتفاقی رو بگیرم و در این راه چاره ای جز این نداشتم ...
    حالا تنها همدم من مهین خانم بود و گاهی هم زن آقا ماشالله ...
    منم تا اونجایی که از دستم برمیومد به هر دوشون کمک می کردم ...
    اما پول زیادی نداشتم چون مهبد به اندازه ای پول به من می داد که خرج کنم و حساب بقیه اش رو هم داشت و به دلیلی که نمی دونستم و غرورم اجازه نمی داد ازش بپرسم , نمی ذاشت پولی برای من بمونه و تا مطمئن نمی شد که خرجشون کردم , دوباره نمی داد ...
    اما هر چی می گفتم به بهترین شکل برام می خرید ... اگر با هم بیرون می رفتیم کافی بود چشمم چیزی رو بگیره , تا اونو نمی خرید آروم نمی شد ...
    و دست کم هفته ای یک بار یک تیکه طلای گرونقیمت برای من می خرید ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۲   ۱۳۹۶/۹/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و دوم

    بخش دوم



    یک شب من داشتم نقاشی می کشیدم ... امیرحسین اومد کنارم و یکم نگاه کرد و گفت : به من یاد می دین ؟
    دستشو با مهربونی گرفتم و گفتم : اگر دوست داری , چرا که نه ؟ خوشحالم می شم ...
    از فردا برات وسایلشو می خرم و بهت یاد می دم ...
    گفت : انجیلا خانم بابام به شما هم خیانت می کنه ؟
    گفتم : نه عزیزم , این چه حرفیه ؟ اصلا پدرت اهل این کارا نیست ... شما نباید از این حرفا بزنی ...
    گفت : ولی به مامانم خیانت کرد ... شما زن خوبی هستی , با بقیه ی زن پدرها فرق داری ... با اونی که مامانم میگه فرق داری ...
    گفتم : مثلا چه فرقی پسرم ؟
    گفت : مامانم همیشه از شما بد میگه ولی من قبول ندارم ... تا حالا ازتون بدی ندیدم ...
    گفتم : مامانت حق داره , شاید اگرم من جای اون بودم همین طور می شدم ... آخه من می دونم که مادرت زن مومن و با خداییه ولی ظاهرا دلش شکسته ...

    آدما پسرم اینطورین .. الهی دل تو هیچ وقت نشکنه ولی وقتی دل آدم شکست , خیلی نمی تونه درست فکر کنه ...
    از قول من به مامانت بگو دلی که صدای شکستنش رو همه بشنون , بهتر از دلیه که بشکنه و کسی صداشو نشنوه ...
    نه همدردی هست نه ناله ای ...
    امیرحسین گفت : ببخشید انجیلا خانم ولی اون شب که تو دبی تو دسشویی صدای بابام رو شنیدم فکر کردم ...
    فورا وسط حرفش دویدم و گفتم : عزیز دلم چیزی نبود , با دوستش شوخی می کرد ... به من گفت با کی حرف می زده , شما هم دیگه حرفشو نزن ... به من اعتماد کن ... اصلا فکر این چیزا رو نکن ...

    برام قرآن با صوت می خونی ؟ ...
    گفت : فکر کردم یادتون رفته ...
    گفتم : نه , همش منتظر بودم خودت حوصله کنی و برام بخونی ... دلم نمی خواست بهت فشار بیارم ...
    با خوشحالی رفت و قرآن رو آورد و برام اول سوره ی بقره رو خوند ...

    با اون صدای زیبا و کلام خدا , من تا عمق ابرها پرواز کردم و همون روز براش به عنوان جایزه وسایل نقاشی خریدم و شروع کردم به تعلیم دادن اون ...
    حالا احساس می کردم امیرحسین منو خیلی دوست داره و با هم رفیقِ رفیق شده بودیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۶   ۱۳۹۶/۹/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و دوم

    بخش سوم



    یک روز به خودم جرات دادم و رفتم پشت در سوئیت ... یواشکی سرمو به در چسبوندم و حرفاشو گوش کردم ...
    در حالی که بدنم می لرزید و صدای قلبم اجازه نمی داد درست بشنوم , منتظر این بودم که اون به یک زن زنگ بزنه اما چیزایی که شنیدم منو شوکه کرده بود و چشمم روی خیلی مسائل باز شد ...

    و تمام اون چیزی رو که من در موردش حساسیت به خرج می دادم , خنثی کرد و همه ی اونا در مقابل چیزیی که می شنیدم , مسخره به نظر میومد ...
    تلفش زنگ خورد ...
    گوشی رو جواب داد و گفت : جانم ؟ ... نه , دادم برات امضاء کردن ... آره , عین امضاء خودش بود ...
    نه بابا تا بیاد بفهمه کار تمومه و زمین از دستش در اومده ... آره , اقلا بیست میلیارد می تونیم ضمانت بانک بذاریم ... خیلی عالی شد , بقیه ی کاراش با من ...
    تلفن بعدی : سلام چطوری دکتر جان ؟ ... آره ... آره , خوب کردین ... بذار انتخاب بشه , ما باید کمک کنیم وگرنه معلوم نیست کس دیگه ای که بیاد همین امکانات رو داشته باشیم ... در مورد اون موضوع که اصلا  نگران نباش , پول که واریز شد با سه شماره مدارک از بین رفته ... تا بیاد به خودش بجُنبه , دار و ندارش رفته ... پدری ازش در بیارم که مثل زن گریه کنه ... فدای تو ... خبر می دم ...
    آره ... آره , فلان شده می خواست پولی پیشنهادی ما رو قبول کنه ... حقش بود , حالا دو زارم کف دستش نمی ذارم ...
    تلفن بعدی : جانم ؟ قربونت برم ... خوبم , چیکار کردی ؟ ...
    نه عزیز جان , الان برو اداره ی ثبت ... همین الان ... ببین چی می گم ؛ هماهنگ کردم ... ای بابا چرا تو اینقدر خنگی ؟ میگم حرف زدم , منتظرن تو بری کارو تموم کنی ... تابلو نکنی , لو بریم ...
    گوش کن , بهت میگم سیبلشونو حسابی چرب کردم ... ریششون پیشم گیره ... موقع پول دادن ازش عکس گرفتم و صداشو ضبط کردم ...
    دهنش بسته است , بگم اونجا رو آتیش بزنه مجبوره بزنه ... خاطرت جمع , برو به امید خدا ...
    من تا آخر این هفته باید بیست میلیارد سند بذارم ... تمومش کن , خبر بده ...
    تلفن بعدی : چی شده ؟ هان ؟ بگو ... ای بی عرضه ... غلط کرده مرتیکه فلان فلان شده ... چیزی حالیش نیست ... نه ... نه , سند رو که امضاء کرد زنگ بزن به من ... می دونم چطوری بپیچونمش ... اون با من ... منتظرم ها , دیر نکنی ؟
    بهش وعده بده ... اصلا ببین یک کیف بردار فکر کنه پول توشه , بگو اینجاست ... درشو قفل کن , بگیر تو بغلت و از خودت جدا نکن ... وانمود کن از همه می ترسی ... هی دور و برت رو نگاه کن ، به بیرون نگاه کن و بگو عجله کنین و زود باشین ...
    اینطوری باور می کنن که تو کیف , پول گذاشتی ... تسبیح بنداز و زیر لب ورد بخون و فوت کن به کیف ... زودتر خر میشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۹   ۱۳۹۶/۹/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و دوم

    بخش چهارم




    تلفن بعدی : جانم ؟ ... چند متره ؟ شصت متر ؟ خوب ... خوب , بیشتر نباشه چیه ؟ ... ما باید روی اون ساختمون یک طبقه بسازیم ... می دونی دویست میلیون خرج کنیم , صد میلیارد می ارزه ...
    باشه , گفتی شصت متر ؟ خوب پس بیست متر اضافه است ... کارشناس کی میاد برای اندازه گیری ؟ ...
    برو پیداش کن ببین کیه ؟ ... خریدنی نیست ؟ ... خوب , پس باید یک فکر دیگه بکنم ... خیلی خوب , درستش می کنم ...


    گوش هامو گرفتم ... نمی خواستم بیشتر از این چیزی بشنوم ... نمی خواستم باور کنم اون یک اختلاس گر بود ...
    پس بیخود نبود که اون همه دوست و رفیق کله گنده داشت ...
    من بیشتر از این امکان نداشت ناراحت باشم ... فکر می کردم اون یک تاجره و با کار و تلاشش به اینجا رسیده ... نمی دونستم با مردی ازدواج کردم که مثل زالو داره خونِ مردم این مملکت رو می مکه ...
    به اطرافم نگاه کردم ... از شیک ترین و لوکس ترین وسایلی که تو دبی وجود داشت , دور و برم بود ...
    به نظرم می اومد هر کدومشون دو تا چشم پیدا کرده بودن و منو نگاه می کردن ...
    انگار به من می گفتن احمق ... بی عرضه ... چرا اینقدر تو ساده ای ؟ ... چرا حرف هر کس رو به عنوان حقیقت قبول می کنی ؟

    مثل مات زده ها تو خونه راه می رفتم ...
    من فقط نیم ساعت از حرفای اونو گوش داده بودم ولی خیلی چیزها دستگیرم شده بود ...

    ای خدا حالا چیکار کنم ؟ ...

    مهین خانم حال زار منو که دید اومد جلو و من مثل بچه ها خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم ...
    سر ردون تو خونه راه می رفتم ...
    گوشی دستش بود ... از اتاق اومد بیرون ... انگار می خواست اون مکالمه رو من بشنوم چون با صدای بلند حرف می زد ...

    داشت به یک نفر می گفت : من هفتاد تا متر یک جور می خوام ... سه چهار نفری برین دنبالش , هر کس هر چی گیر آورد بخره و بیاره اینجا ...
    برو , فرشاد هم بیار ... تا ساعت چهار اینجا باش , دیر نکنی که کلاهمون می ره تو هم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۵۳   ۱۳۹۶/۹/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت چهل و سوم

  • ۱۰:۵۶   ۱۳۹۶/۹/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و سوم

    بخش اول



    ظرف دو ساعت , چهار پنج جعبه ی بزرگ انواع متر رو آوردن خونه ی ما و مهبد در سوئیت رو از بیرون باز کرد و بردن اونجا ...
    من حدس می زدم می خوان چیکار کنن ...

    مهبد برای من توضیح هایی می داد که می دونستم دروغه ... اونا می خواستن متری درست کنن که شصت متر رو چهل متر نشون بده تا بتونن از شهرداری مجوز بگیرن و روی یک ساختمون , چند طبقه ی دیگه بسازن ...
    سه چهار نفری تو اون اتاق مشغول بودن ... کارشون یکم طول کشید و مهبد نزدیک ساعت شش مثل آدم های دیوونه بالا و پایین می پرید ...
    دیگه طاقت نداشت و با اونا دعوا می کرد و من حیرون و سرگردون بهشون نگاه می کردم ...
    باید یک کاری می کردم که مهبد رو از این راه برگردونم ولی هنوز نمی تونستم قضاوت درستی داشته باشم چون فقط چند تا تلفن اونو شنیده بودم ...
    مهبد می رفت و میومد و به من نگاه می کرد ، یک سوال الکی ازم می پرسید و من جواب می دادم ... انگار به من شک کرده بود یا از اینکه حرفی نمی زدم و کنجکاوی نمی کردم تعجب کرده بود ...
    بچه ها از مدرسه اومدن ... به اونا می رسیدم و ناهار رو آماده می کردم و با مهین خانم تو آشپزخونه حرف می زدم که صورت منو نبینه چون دل من با صورتم رابطه ی مستقیم داشت ...
    ساده بودم و دروغ بلد نبودم ...
    پدرم مرد صادقی تو زندگیش بود و هرگز برای ما مشکلی به وجود نیاورد و تکیه گاه همه ی ما تو زندگی بود و این همه دسیسه و توطئه برای من قابل هضم نبود ...
    برای همین نمی تونستم وانمود کنم که چیزی نمی دونم و معلوم می شد مهبد هم به من مشکوک شده ...
    بالاخره هم طاقت نیاورد و منو صدا کرد و برد تو اتاق خواب و ازم پرسید : چی شده ؟ چرا این شکلی شدی ؟ ...
    گفتم : بچه داره اذیتم می کنه , می ترسم زود به دنیا بیاد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۶/۹/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و سوم

    بخش دوم




    مثل اینکه از پس این دروغ هم خوب برنیومده بودم چون دستم رو شد و گفت : عشقم , عزیزم , تو عمر منی ... نفس منی ...
    به من راستشو بگو از چی این طوری شدی ؟ اگر چیزی ناراحتت می کنه به من بگو ...
    از اینکه اینا اومدن تو سوئیت ناراحتی ؟ چاره نداشتم به خدا , تو که می دونی من از این کارا نمی کنم ... الان مجبورم ...
    گفتم : نه بابا , چه حرفیه ؟ خونه ی خودته اختیارشو داری ... بعدم اونا که به من کاری ندارن ...
    گفت : می دونی داریم چیکار می کنیم ؟ ...
    گفتم : نه ... هر کاری می کنین به من مربوط نیست چون این کار توست , من سر در نمیارم ...
    الان درد دارم نمی تونم بایستم ... دیگه کار نداری ؟
    گفت : می خوای ببرمت دکتر ؟
    گفتم : اگر دردم ادامه داشت مجبوریم بریم چون دیگه طاقت ندارم ...
    اینو گفتم تا شکش برطرف بشه ...

    یکم به من نگاه کرد و انگار باورش شد و رفت و من یک نفس راحت کشیدم ...
    چون بی اندازه باهوش بود و نمی شد چیزی رو ازش پنهون کنم ... اونم من که خیلی ساده بودم ...
    کارِ درست کردن اون متر تا نزدیک شش طول کشید ... مهبد عصبی شده بود و سرشون داد می زد ... طوری که صداش میومد که می گفت : قرار دارم , بی عرضه ها زود باشین دیرم شد ...
    و بالاخره اونا ساعت هفت رفتن و خودشم با سرعت آماده شد و از خونه رفت ...
    یکم صبر کردم تا دور بشه و برای اولین بار رفتم ببینم اون چیکار کرده ... درِ سوئیت رو باز کردم ...
    بوی توتون فضا رو پر کرد بود ... انگار وقتی اونا مشغول کار بودن , مهبد مدام کشیده بود ...
    مترهای اضافه رو برده بودن ؛ چیزی اونجا نبود ... در کمد رو باز کردم ... یک متر خیلی بزرگ و خیلی ماهرانه درست کرده بودن که اصلا نمی شد فهمید که این ها رو بهم چسوندن ...

    واقعا نمی دونم با چه وسیله ای این کارو کرده بودن اما چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد , تعدادی ضبط صدا به شکل های مختلف تو کمد پیدا کردم که نمی دونستم مهبد برای چه کاری  اونا رو خریده ...
    روی یکی از اون دستگاه ها دستور عمل کردش بود ؛ خوندمش ... مخصوص ضبط مکالمات تلفن ثابت از راه دور بود ...
    یکی دیگه به اندازه ی یک مداد تراش بود و یکی دیگه به شکل گیره ی سر زنونه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۶/۹/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و سوم

    بخش سوم




    با خودم فکر کردم حتما اون , تلفن های منم کنترل می کنه ...
    یادمه که چند تا گیره ی سر به من داد بود ... با سرعت رفتم و اونا رو نگاه کردم ... هر چی زیر و روشون کردم , میکروفونی ندیدم ...
    بعد مهین خانم رو صدا کردم و با هم رفتیم تو حموم و بهش گفتم باید دنبال چیزی بگردم , ازم سوال نکن ... مراقب بچه ها باش از اتاقشون نیان بیرون و حرف نزنن ...
    نباید امیرحسین می فهمید تو خونه ی ما چه چیزایی در جریانه چون می دونستم که به مادرش میگه ...

    و شروع کردم به گشتن ...
    همه جا رو زیر رو کردم ... تا لوسترها و پایه های مبل و زیر فرش رو گشتم ... کابینت های آشپزخونه و پشت وسایل برقی ...
    تا اگر ضبطی کار گذاشته باشه پیدا کنم ... چیزی نبود که من به اون مشکوک بشم ... خسته شدم و نشستم ...
    مهین خانم می پرسید : خانم دقیقا بگو دنبال چی می گردی ؟ شاید من برات پیدا کردم ...

    دستم رو گذاشتم روی بینیم و گفتم : هیس ...

    و بهش اشاره کردم : حرف نزن ...
    گفتم : ساعتم ... ساعت منو ندیدی ؟ وضو گرفتم همین جا بود , الان نیست ...
    با تعجب به من نگاه کرد و گفت : گذاشتم رو میز اتاق خوابتون ...

    همین طور که کمرم رو گرفته بودم و شکمم رو داده بودم جلو , داشتم فکر می کردم که کجا رو نگشتم ...
    به اطراف نگاه می کردم ... باید پیداش کنم اگر نه تو خونه ی خودم احساس امنیت نمی کردم ولی باز با خودم فکر کردم حتما به من اعتماد داره ... امکان نداره اون بخواد وقتی نیست حرفای من و بچه ها و مهین خانم رو گوش کنه ...
    یک مرتبه چشمم افتاد به گل های مصنوعی که از دبی آورده بودیم و تو یک گلدون بزرگ گرونقیمت نزدیک آشپزخونه تو ناهارخوری گذاشته بودیم ...
    من توی گلدون رو نگاه کرده بودم ولی لای گل ها رو ندیدم بودم ... اون موقع به فکرم نرسیده بود ...
    از جام پریدم و به مهین خانم اشاره کردم ساکت باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۸   ۱۳۹۶/۹/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و سوم

    بخش چهارم



    و تو کاسبرگ یکی از اونا , یک ضبط به اندازه ی یک مکعب مستطیل دو سانت در یک و یک پیدا کردم ...
    فرو کرده بود تو انتهای گل و اصلا معلوم نمی شد و فقط بلندگوی اون , قسمت بالا قرار داشت که به طور ماهرانه ای با یک برگ گل پوشیده شده بود ...
    نمی دونستم طرز کارش چطوریه ... یک آدامس برداشتم و جویدم و چسبوندم روی بلندگو ...
    فورا گل ها رو دادم به مهین خانم و گفتم : بشور ...

    و آهسته گفتم : من باید برم طرز کار اینو یاد بگیرم ... تو وانمود کن من هنوز تو خونه ام , گاهی با من حرف بزن ... نذار بچه ها از اتاقشون بیان بیرون , شاید جای دیگه هم کار گذاشته باشه ...
    در حالی که می ترسیدم اون هنوز صدای منو رو بشنوه , لباس پوشیدم و رفتم ...

    شاید ده جا نشون دادم ... کسی اون ضبط رو نمی شناخت ...

    تا بالاخره تو یک مرکز خرید جایی رو پیدا کردم که می دونست طرز کار اون چیه و گفت : این با بلوتوث به گوشی تلفن وصل میشه و مستقیم هر چی شما بگین می تونه بشنوه و ضبط هم می کنه ... با همون گوشی می تونین برگردین عقب و تا دو ساعت حرف رو نگه می داره و بعد می ره جلو ...
    ملتمسانه بهش گفتم : میشه از گوشی قبلی جداش کنی وصل کنی به گوشی من ؟
    گفت : نمی دونم ... اینا تو ایران نیست , اگر باشه خیلی کمیابه ... صبر کنین امتحان کنم ...
    گفتم : آدامس رو که برمی داری , دیگه حرف نزن ... هر کار می کنی آهسته و با اشاره ...
    اون مرد جوون با مهربونی این کارو برای من انجام داد و دستگاه رو وصل کرد به گوشی من و گفت : باطری ساعت بهش می خوره , می خواین براتون عوض کنم ؟
    گفتم : عوض کن ...

    دیگه خیالم راحت شد و حالا می تونستم من از اون وسیله استفاده کنم ...
    با عجله برگشتم خونه چون مهین خانم داشت می رفت ولی تا موقعی که مهبد برگشت همش دنبال یک چیزی می گشتم و کاملا اعصابم از هم پاشیده بود ...
    خیلی برام سخت بود و ناگوار ...

    مهبد مرتب به من حرف های دلگرم کننده برای زندگی و آینده مون می زد ، از عشق و دلدادگی می گفت ... و اینکه تو خونه ی خودش مثل جاسوس ها رفتار می کرد غم انگیز و تهوع آور بود و من برای خودم و انتخاب اشتباه خودم متاسف بودم ولی می دونستم که گناه من فقط سادگی و زودباوری بود ...
    با دو شکستی که تو زندگی خورده بودم , باید حواسم رو بیشتر جمع می کردم تا دوباره به این روز نیفتم ...
    من یک جایی بین زمین و آسمون رها شده بودم ...
    این بار دیگه نمی تونستم اسم طلاق رو بیارم ... باید یا با قدرت درستش می کردم یا با ضعف می سوختم و می ساختم و اجازه نمی دادم مهبد متوجه بشه که من از کاراش خبر دارم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۱۱   ۱۳۹۶/۹/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و سوم

    بخش پنجم




    وقتی از راه رسید , با حالتی نگران به من نگاه کرد و پرسید : تو خوبی ؟ حالت بهتر شد ؟
    گفتم : آره ... آره , خیلی خوبم ... از این بهتر نمی شم ...
    اول یک دور تو خونه زد و مثلا یک نگاه طبیعی به همه جا انداخت و گفت : این گل ها چرا این طوری شدن ؟
    گفتم : چطوری ؟
    گفت : عشقم اونا رو شستی ؟
    گفتم : من نه , اصلا حالم خوب نبود ... فکر کنم مهین خانم شسته ...

    داد زد : آخه چرا مراقب نبودی ؟ نمی فهمی این گلا رو چند خریدم ... تو فهم و شعور نداری , اینجا مترسک هم نیستی ؟ ...
    گفتم : مهبد لطفا مراقب حرفی که می زنی باش ... اگر نشوریم که گرد و خاک روش می شینه , خراب میشه ... همه این کارو می کنن ...
    من اصلا نفهمیدم مهین خانم اونا رو شسته یا نه ... شایدم نشُسته باشه ...
    با عصبانیت رفت و گل ها رو زیر رو کرد ... اگر نمی دونستم داره چیکار می کنه , برام مثل بقیه چیزا عجیب و باورنکردنی می شد ...
    با خودم گفتم نه بابا انجیلا , تو هم اگر بخوای کاری بکنی بی عرضه نیستی ...
    و اینم متوجه شدم که جای دیگه ای ضبط نگذاشته بوده که اصلا نفهمید من از خونه رفتم بیرون ...
    و حالا می فهمیدم که اون همه اطلاعات رو در مورد خرج کردن من و تماس هام با تبریز و دوستانم و حتی صحبت هام با مهین خانم رو از کجا می دونسته ...
    تا از خونه می رفتم بیرون تماس می گرفت و می پرسید : کجایی ؟تو کدوم خیابون ؟ و ...
    حالا کلافه بود ... به هوای اینکه یک تیکه از یک گل نیست , تو ظرفشویی و سطل آشغال رو با دقت گشت ...
    منم به روی خودم نمیاوردم و وانمود می کردم از چیزی خبر ندارم ...
    فردا وقتی مهبد از خونه رفت بیرون , ضبط رو تو سوئیت جاسازی کردم ...
    ولی کاش هرگز اون ضبط رو پیدا نمی کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۶/۹/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و سوم

    بخش ششم



    بعد از ظهر اون رفت تو سوئیت و درو محکم بست ...
    قلبم چنان تو سینه م می کوبید که دستم رو گذاشته بودم روش و فشار می دادم و بدنم می لرزید ... حتی بچه ی تو شکمم بیقراری می کرد ...

    از اینکه نمی دونستم چه چیزایی رو خواهم شنید , تحملم تموم می شد ، ضعف می کردم و احساس می کردم هر آن ممکنه از حال برم ...
    تا تو خونه بود , دست به تلفنم نزدم و منتظر بودم که اون از خونه بره بیرون و بعد گوش کنم ... می ترسیدم یک وقت از اتاق بیاد بیرون و متوجه بشه ...
    وقتی مطمئن شدم اون دور شده , رفتم تو حموم و درو قفل کردم و گوش دادم ...

    و این شد کار هر روز من ...
    که حاصل اون برای من جز درد و رنج چیزی نداشت ...

    اونا با یک عده ای همدستی می کردن ... وام های کلان از بانک ها می گرفتن ... و سند های زمین های کشاورزی مردم که با هزار دوز و کلک از چنگ اونا در میاوردن و با پولی اندک سر اونا کلاه می گذاشتن , در رهن بانک قرار می دادن و همه با هم از اون پول ها استفاده می کردن ...
    هر کار غیرقانونی برای اونا با پول خریدنی بود ...
    با فهمیدن این چیزای ناگوار , حالا انگار لقمه های من تو اون خونه تیغ داشتن و گلوی منو آزار می دادن ...
    من و بچه هام از این پولا استفاده می کردیم ... راحت می خوردیم و می گشتیم ...
    از شنیدن اون همه ظلم و بی عدالتی به خودم می لرزیدم ... می دونستم اون تنها نیست و این بازی برای یک عده زیادی مسابقه ای شده که هیچکس نمی خواست از اون مسابقه عقب بمونه ...
    و من تو حرفاش می شنیدم که می گفت :  نجنبیم از دستمون گرفتن ...

    یک رشته ی محکم و کثیف همه ی اونا رو بهم وصل کرده بود که هیچکدوم نمی تونستن همدیگر رو رسوا کنن ؛ پس به شدت هوای هم رو داشتن ...
    روزهای آخر بارداری من فقط به گریه و ناله هایی بود که در خلوت خودم داشتم , گذشت ...
    و نماز و راز و نیاز به درگاه خدا که منو ببخشه و تقاص این کار مهبد رو از من و بچه هام نگیره ...
    تا آنا و بابا از تبریز اومدن ...

    بهشون نگاه می کردم و بغض گلومو می گرفت و تو دلم می گفتم دنیای پاکی که شما به من نشون دادین همه ی دنیا نبود , ناپاکی همه جا رو گرفته ... زالوها علناً دارن خون مردم رو می مکن و تو صورتشون تف می کنن ...

    و این وسط من بیچاره تر از همیشه مونده بودم چیکار کنم تا بچه هام و خودم صدمه نبیینم و در واقع دنبال راهی می گشتم که فایده ای داشته باشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۱   ۱۳۹۶/۹/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت چهل و چهارم

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۶/۹/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و چهارم

    بخش اول




    آخرای ماه نه بودم , چیزی به زایمانم نمونده بود ولی دائم درد می بردم و تو رختخواب افتاده بودم و با همون حالم مرتب به مکالمات اون گوش می دادم و هر روز زجر و عذابم بیشتر می شد ...
    تا توسط همون ضبط صوت متوجه شدم مهبد تو اتوبان کردستان با یک موتوری تصادف کرده و اون جوون در جا فوت شده ... فورا زنگ می زنه به یساری و اون خودشو می رسونه و میگه من پشت فرمون بودم و اونجا بود که من فهمیدم مهبد حتی گواهینامه هم نداره ...
    حاجی یساری میاد و همه چیز رو روبراه می کنه و این طوری از دست قانون رها میشن و باز شنیدم  چهل میلیون به پدر و مادرِ اون جوونی که مرده بود به عنوان کمک و دلسوزی دادن چون پرونده ای ساخته بودن که نشون می داد مقصر موتوری بوده و وانمود می کردن که از روی مهربونی و ایثار این پول رو به اونا بخشیدن و شنیدم که چقدر پدر اون جوون از مهبد تشکر کرده ...
    باور نمی کردم به همین سادگی از کشتن یک انسان خلاص شده بود و همه این حرفا و نقل قول ها رو با افتخار و خنده و شوخی تو تلفن بازگو می کرد و من از همین حرف های جسته و گریخته اونا , ماجرا رو فهمیدم ...
    در حالی که هر بار که مهبد میومد خونه منتظر بودم حرفی بزنه , به روی خودش نمیاورد و چیزی نمی گفت ؛ انگار همچین اتفاقی اصلا نیفتاده ...
    با شنیدن این ماجرا از شدت ناراحتی و غمی که روی سینه ی من سنگینی می کرد , با اینکه هنوز به زایمانم مونده بود دردم گرفت و آنا زنگ زد به مهبد و اونم فورا خودشو رسوند و منو بردن بیمارستان ...
    همه فکر می کردن من به خاطر حاملگی و روزهای سخت ماه آخر بود که حرف نمی زدم و غمگین و افسرده شده بودم ...

    و من تو این حال خراب دخترم به دنیا اومد ...

    مهبد چون می دونست آنا نمی تونه از من مراقبت کنه , اجازه داده بود که مامانش بیاد پیش من ...
    زمانی که منو به بخش منتقل می کردن , مهبد یک دسته تراول دستش گرفته بود و به همه شادباش می داد ... یک اتاق پر از گل ... گل های گرون قیمت ... رزهای قرمز و ارکیده های رنگارنگ ...
    اونقدر گل ها زیاد بودن که دیگه تو اتاق جا نبود و تمام راهروی بیمارستان هم پر از گل شده بود ...
    بهترین و شیک ترین اتاق اون بیمارستان رو برای من گرفته بود و مثل پروانه دور من می چرخید و قربون صدقه ی من می رفت ...
    از خوشحالی روی پای خودش بند نبود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۲   ۱۳۹۶/۹/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و چهارم

    بخش دوم



    این شادی برای اون وقتی به اوج خودش رسید که در باز شد و یک پرستار با یک چرخ مخصوص نوزاد بچه رو آورد ...
    مهبد رفت بالای سرش و تماشاش می کرد و یک مرتبه از خوشحال به هوا پرید و گفت : چشماش شکل انجیلاس ... چشمش سبزه و زرده مثل مال تو عزیز دلم ...

    همه ریختن دور بچه و خوشحالی می کردن ...
    وقتی دادنش بغل من , دیدم با اینکه نوزاده و هنوز شکل اصلی خودشو نگرفته ولی شباهتش به من انکار ناپذیره ... درست مثل این بود که منو کوچیک کرده باشن ؛ اونقدر که باعث تعجب همه شده بود ...

    آنا و بابا گریه می کردن و می گفتن یاد روزی افتادیم که تو به دنیا اومدی ... انگار دوباره متولد شدی ....
    عشقم به اون بچه وصف ناشدنی بود ...
    با تمام ماجراهایی که بر من گذشته بود حق داشتم که وقتی اونو بغل کنم تو دلم غصه و درد احساس کنم ... آویسا ... آویسای مادر , کی می تونم تو رو هم در آغوش بگیرم که ترس از دست دادنت رو نداشته باشم ؟ ...
    من هر وقت هر بچه ای رو بغل می کردم احساس اینکه به آویسا خیانت کردم آزارم می داد ...
    مامان و اکرم و آذر هم بودن هر کاری از دستشون برمیومد انجام می دادن و با محبت هر چی تموم تر مراقب من و بچه ام بودن ...
    مهبد کنارم نشست و خم شد و منو بوسید و گفت : مرسی که منو خوشبخت ترین مرد عالم کردی , مرسی که با من ازدواج کردی ... اسم دخترمون رو چی بذاریم ؟
    تو دلم گفتم کاش منم الان که می تونست بهترین لحظه ی زندگیم باشه و همینو به تو می گفتم ... کاش ...
    گفتم : اگر تو دوست داشته باشی من می خوام اسمشو گیرا بذارم ...

    اونم از این اسم خوشش اومد و فورا رفت و براش شناسنامه گرفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۵   ۱۳۹۶/۹/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و چهارم

    بخش سوم



    وقتی از بیمارستان مرخص شدم , مهبد برای من یک مهمونی مفصل و بی نظیر گرفت و یک گردنبند برلیان با یک زمُرد درشت و گرونقیمت به من هدیه داد ...
    دوست و آشنایان خودشم هر کدوم از ده یا سی یا چهل تا سکه به گیرا دادن ...
    من نگاه می کردم و می دونستم پشت پرده ی این سکه ها چه ماجراهایی در جریانه و چقدر راحت این سکه رو به دست میارن و راحت بذل و بخشش می کنن ...
    می دونستم چطور به خاطر این ریخت و پاش های بیهوده , اقتصاد این کشور رو به باد فنا می دن ...

    اصلا حالم خوب نبود و از هیچ کدوم اون کارایی که مهبد برای من می کرد لذت نمی بردم و احساس بدی داشتم ...
    شاید احمق به نظر میومدم ولی به من یاد داده بودن و به این باور داشتم که مال حروم خوردن یک جایی تو گلوی آدم گیر می کنه که اون زمان نه راه پس داری نه راه پیش ...

    و وجدانم رو نمی تونستم آروم نگه دارم ...
    من ترجیح می دادم مهبد پول نداشت و من یک زندگی ساده داشتم ... هر دو کار می کردیم و زندگیمون رو می چرخوندیم ولی زیر بار این ننگ نمی رفتم ...
    ترجیح می دادم از مردم پاکی باشم که مالم رو خورده باشن , نه از کسانی که مال دیگران رو خورده ...
    مادر مهبد بیشتر روزها پیش ما بود ، با آنا حسابی دوست شده بودن تا جایی که راز دلشون به هم می گفتن ...
    از قدیم , از چیزایی که به سرشون اومده بوده و خاطراتشون ساعت ها حرف می زدن ...
    ولی تمام فکر و ذکر من دنبال این بود که بگردم و اگر مهبد ضبطی تو خونه کار گذاشته پیدا کنم ...
    پس سعی کردم اولا از بودنش مطمئن بشم دوما بفهمم کجای خونه کار گذاشته ...
    تصمیم گرفتم حرفایی رو که مهبد به اون حساسه تو جاهای مختلف خونه به یکی بگم تا ببینم عکس العمل اون چیه ...

    تو آشپزخونه به مهین خانم گفتم : تو می تونی زینب خانم رو برای من پیدا کنی ؟ باهاش کار دارم ...
    مهین خانم از جریان با خبر بود , گفت : نه والله , نمی دونم و هیچ وقت این کارو نمی کنم ...
    بعدم با لبخند یک چشمک به من زد ...

    بعد تو اتاق بچه ها به امیر حسین گفتم : می خوام امسال مدرسه ی تو رو عوض کنم , اینجا معلم هاش زیاد خوب نیستن ...
    چون می دونستم مهبد به مدرسه ی اونا خیلی اهمیت می ده ...
    تو پذیرایی از مادرش خواستم و خواهش کردم یک مدتی پیش من بمونه و تنهام نذاره و پرسیدم : میشه یک روز من حسین آقا رو ببینم و باهاشون آشنا بشم ؟ ...


    اینم می دونستم که مهبد فکر می کنه من از وجود برادرش خبر ندارم ... پس اگر بشنوه حتما در موردش با من حرف می زنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۹   ۱۳۹۶/۹/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و چهارم

    بخش چهارم




    اون شب مهبد موقع خواب به من گفت : می دونی امروز یک دردسر بزرگ داشتم ...

    پرسیدم : چی شده ؟
    گفت : اون زنیکه زینب باز مشکل درست کرده ... امروز حرف می زنه فردا فراموش می کنه ... هر چی میگم بچه ها رو ببر پیش خودت من خرج اونا رو که می دم , میگه نمی خوام ...
    بعد رفته به بابام شکایت کرده که من بچه ها رو ازش گرفتم ... خیلی روباه و حیله گره ... اگر یک وقت باهات تماس گرفت اصلا به حرفش گوش نکن , یک روده ی راست تو شکمش نیست ...
    بشنوم باهاش حرف زدی ناراحت میشم و دیگه نمی بخشمت ...
    گفتم : باشه عزیزم ... فهمیدم کجاست ؟
    با تعجب پرسید : چی کجاست ؟
    گفتم : جایگاهم ... می دونم نباید باهاش حرف بزنم ... چشم ...
    اتفاقا امروز فکر کرده بودم که این کارو بکنم ولی خاطرت جمع باشه به حرف تو گوش می کنم ...
    با حرفی که زد فهمیدم اون یک دستگاه , درست مثل قبلی تو آشپزخونه یا نزدیک اونجا کار گذاشته و جای دیگه ای هم تو خونه نیست ...
    ولی هر چی گشتم پیداش نکردم ولی چون می دونستم مراقب بودم ...
    تا سه ماه بعد از زایمان من بود که آنا و بابا رفتن و من با مهین خانم تنها شدم ... مهبد هم گفت برای یک سفر کاری می ره به دبی ...
    اسم آدم های مهمی رو برده بود که با اونا همسفره , از جمله حاج آقا یساری ...

    خوب من با نرگس خانم در تماس بودم ... گاهی احوال همدیگر رو می پرسیدیم و تو مهمونی ها هم همیشه هر دو بودیم ...

    و چون این اولین سفر مهبد بدون من بود , زنگ زدم ببینم نرگس خانم هم با اونا رفته یا نه ولی اون گفت : سفرشون مردونه بوده و کاری ... و اونم نرفته ...

    خیالم راحت شد ...
    این سفر ده روز طول کشید ...
    و در تمام این مدت , مادر مهبد هر روز به ما سر می زد و مدتی می موند و کمک می کرد ...

    در واقع حالا من چهار تا بچه داشتم که ازشون مراقبت می کردم و از همه سخت تر امیرحسین بود و از همه آسون تر مونس که به همه چیز قانع بود ... از چیزی دلخور نمی شد , حرفشو می زد و با همه راه میومد ... فقط چون کلاس اول بود احتیاج به رسیدگی داشت ...
    تو این مدت مهبد خیلی کم با من تماس می گرفت و هر وقت هم من بهش زنگ می زدم جواب نمی داد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۳   ۱۳۹۶/۹/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و چهارم

    بخش پنجم




    تا روزی که مهبد خبر داد و گفت : ساعت سه می رسم ایران و میام خونه ... تو چیزی نمی خوای سر راه بگیرم ؟
    گفتم : نه , تو خسته ای ... همه چیز هست ...

    یک مرتبه صدای زنی رو شنیدم که با ناز و عشوه گفت : مهبد ؟
    و اون فورا گوشی رو قطع کرد ...

    در حالیکه حسابی منقلب شده بودم , دوباره زنگ زدم ... خاموش بود ولی فورا خودش زنگ زد و گفت : ببخشید عشقم , فدات بشم ... گوشی از دستم افتاد و خاموش شد ...
    پرسیدم : کی بود صدات کرد ؟
    گفت : مستخدم هتل ...
    گفتم : مستخدم هتل تو رو مهبد صدا می کنه ؟
    با تندی و لحن بدی گفت : منظورت چیه ؟ هزار تا کار دارم گیر دادی به من ... اولا گفت آقا مهبد چون اینجا دوستام اینطوری صدام می کردن , دوما کی می خواستی باشه ؟ من با یک گروهی اومدم که همش کار می کنیم و جلسه داریم ... واقعا که از دست شما زن ها , آدم رو می کشین ... بسه دیگه ... حدود سه می رسم ایران میام خونه , کاری نداری ؟ ...


    تا حالا اینقدر بد با من حرف نزده بود ... کاملا معلوم بود که اوضاع مشکوکی داره ...

    نزدیک ساعت سه خودمو رسوندم فرودگاه ... پرس و جو که کردم فهمیدم این ساعت فقط یک پرواز از تایلند داریم ...

    جایی که تو دید نباشم , منتظر شدم ... از دور نگاه می کردم ...

    مسافرای تایلند یکی یکی میومدن و من با حالی بدی که داشتم چشمم دنبال مهبد می گشت ...

    که یک مرتبه دُخی خانم رو دیدم با دو تا زن دیگه ... هر دو جوون و خوش آب و رنگ و حاجی یساری پشت سرش میومد ...
    من اصلا مهبد رو فراموش کردم , اونقدر که از اون صحنه شوکه شده بودم ...
    یساری و دخی با هم از ترمینال خارج شدن و یک ماشین با نمره ی سیاسی با راننده اومد و اونا رو سوار کرد و رفت و اون دو تا خانم هم ماشین گرفتن و رفتن ...

    مسافرا تموم شدن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۶/۹/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و چهارم

    بخش ششم




    هر چی دنبال مهبد گشتم , نبود ...
    از اونجا اومدم بیرون و رفتم سوار ماشینم شدم ... در حالی که با چشم همین طور دنبال اون می گشتم , راه افتادم ...
    مهبد زنگ می زد ولی من جواب نمی دادم ...
    اون خیلی زرنگ تر از این حرفا بود که نفهمیده باشه من تو فرودگاه هستم ...
    اگر یساری بوده اونم باید می بود ... پس بازم تونسته بود نقشه بکشه و کار منو خنثی کنه ...
    از فرودگاه که دور می شدم , دوباره زنگ زد ...
    گفتم : کجایی ؟ من اومده بودم استقبالت غافلگیر بشی ولی نبودی ...
    گفت : الهی فدات بشم ... با این همه گرفتاری که سرت ریختم , اومده بودی دنبال من ؟
    نفس منی عشقم ... پرواز ما تاخیر داشت , الان نشستیم ... تازه تو هواپیما هستم , دارم پیاده میشم ...
    گفتم : پس من می رم خونه , تو خودت بیا ... باید گیرا رو شیر بدم ...


    زنگ زدم خونه ...

    مهین خانم گفت : مدتی پیش حاج آقا زنگ زد و من بهش گفتم رفتین فرودگاه ...

    خوب دیگه همه چیز روشن بود ...
    مهبد نمی دونست که من حاجی یساری رو دیدم و گرنه این طور قاطع حرف نمی زد ...
    اصلا نمی فهمیدم با وجود نرگس خانم که زنی زیبا و بسیار با شخصیت و با شعور بود , حاجی یساری چرا باید با کسی مثل دخی بره تایلند و یا رابطه داشته باشه ؟! ...
    با خودم گفتم انجیلا خجالت بکش , گناه کسی رو نشور ... تو که نمی دونی چه رابطه ای با هم دارن ...


    اونقدر عصبی بودم که دلم می خواست با ماشین خودمو بزنم به یک جایی و راحت بشم ...
    از این که زندگی من این طور در ظاهر آروم و مورد حسادت همه بود و درون من غوغایی وصف ناشدنی , بیشتر آزار می دیدم ...
    من توی اون قطار با سرعت در تاریکی به جلو می رفتم ... هر بار که نوری می تابید و اطرافم رو روشن می کرد , جز غم و درد چیزی حاصلم نمی شد و باز با سرعت در تاریکی پیش می رفتم به امید روشنایی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۷   ۱۳۹۶/۹/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت چهل و پنجم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان