داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و چهارم
بخش پنجم
تا روزی که مهبد خبر داد و گفت : ساعت سه می رسم ایران و میام خونه ... تو چیزی نمی خوای سر راه بگیرم ؟
گفتم : نه , تو خسته ای ... همه چیز هست ...
یک مرتبه صدای زنی رو شنیدم که با ناز و عشوه گفت : مهبد ؟
و اون فورا گوشی رو قطع کرد ...
در حالیکه حسابی منقلب شده بودم , دوباره زنگ زدم ... خاموش بود ولی فورا خودش زنگ زد و گفت : ببخشید عشقم , فدات بشم ... گوشی از دستم افتاد و خاموش شد ...
پرسیدم : کی بود صدات کرد ؟
گفت : مستخدم هتل ...
گفتم : مستخدم هتل تو رو مهبد صدا می کنه ؟
با تندی و لحن بدی گفت : منظورت چیه ؟ هزار تا کار دارم گیر دادی به من ... اولا گفت آقا مهبد چون اینجا دوستام اینطوری صدام می کردن , دوما کی می خواستی باشه ؟ من با یک گروهی اومدم که همش کار می کنیم و جلسه داریم ... واقعا که از دست شما زن ها , آدم رو می کشین ... بسه دیگه ... حدود سه می رسم ایران میام خونه , کاری نداری ؟ ...
تا حالا اینقدر بد با من حرف نزده بود ... کاملا معلوم بود که اوضاع مشکوکی داره ...
نزدیک ساعت سه خودمو رسوندم فرودگاه ... پرس و جو که کردم فهمیدم این ساعت فقط یک پرواز از تایلند داریم ...
جایی که تو دید نباشم , منتظر شدم ... از دور نگاه می کردم ...
مسافرای تایلند یکی یکی میومدن و من با حالی بدی که داشتم چشمم دنبال مهبد می گشت ...
که یک مرتبه دُخی خانم رو دیدم با دو تا زن دیگه ... هر دو جوون و خوش آب و رنگ و حاجی یساری پشت سرش میومد ...
من اصلا مهبد رو فراموش کردم , اونقدر که از اون صحنه شوکه شده بودم ...
یساری و دخی با هم از ترمینال خارج شدن و یک ماشین با نمره ی سیاسی با راننده اومد و اونا رو سوار کرد و رفت و اون دو تا خانم هم ماشین گرفتن و رفتن ...
مسافرا تموم شدن ...
ناهید گلکار