داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و پنجم
بخش ششم
فردا وقتی مهبد دیروقت از خواب بیدار شد , بچه ها بازی می کردن و امیرحسین داشت نقاشی می کشید ... منم به گیرا شیر می دادم ...
مهبد , امیرحسین رو صدا کرد و گفت : بیا اینجا ببینم ... کی می خوای ببرمتون پیش مادرت ؟
گفت : الان بریم ...
گفت : از وقتی اومدیم زنگ زدی به مامانت ؟
با ترس گفت : نه , نزدم ...
گفت : از چشمت پیداست که زدی , چرا دروغ میگی ؟ چطوری این کارو کردی ؟ زود بگو ...
حالا منم ترسیده بودم ... اگر اون طوری از من می پرسید , ممکن بود اعتراف کنم ...
امیرحسین از من بهتر بود , چون داد زد : اولا نزدم ... دوما زده باشم خوب مادرمه , دلم خواسته ...
مهبد یک سیلی محکم زد تو گوشش ... بعد دستشو گرفت با خودش کشید و برد تو اتاقش و درو بست و قفل کرد ...
تا گیرا رو از زیر سینه ام برداشتم و دادم به مهین خانم , صدای ناله ها و فریاد امیرحسین به هوا رفته بود و مهبد تا اونجایی که می تونست بچه رو زد ...
من واقعا داشتم بیهوش می شدم ...
از در که اومد بیرون , نتونستم خودمو کنترل کنم و اون انجیلایی شده بودم که کسی نمی تونست جلوشو بگیره ...
خوب دلمم که از دستش پر بود ... داد می زدم : وحشی , عوضی ... بی عشور ..ب. رای چی بچه رو می زنی ؟ ...
تو غلط می کنی دستت رو روی این بچه دراز می کنی ... دلش می خواد به مادرش زنگ بزنه ... زود امیرحسین وسایلتو جمع کن , من می برمت پیش مادرت ... ببینم کدوم بی شرفی جلوی منو می گیره ... بچه باید پیش مادرش باشه ...
بی رحم , چرا زدیش ؟ نمی بخشمت ...
و شروع کردم به لرزیدن ... دندونام می خورد به هم و مهبد به شدت ترسیده بود ...
اون اصلا فکر نمی کرد من چنین رویی هم داشته باشم ...
اومد جلو که : عشقم , بچه باید تریبت بشه ...
من همین طور داد می زدم : تو بی تربیتی ... تو نمی فهمی ... دست به من نزن ... خودمو می کشم همین الان ...
همین الان باید اونا رو ببری پیش مادرشون و خرج اونا رو بدی ... دیگه نمی ذارم اینجا بمونن ...
گفت : باشه , چشم ... می برمشون ...
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم و چشمم سیاهی می رفت , گفتم : الان ... همین الان می خوام بچه ها پیش مادرشون باشن ...
من از بچه ام دورم , نمی خوام این بچه ها و مادرشون هم مثل من زجر بکشن ...
و دیگه نفهمیدم چی شد ...
ناهید گلکار