خانه
180K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۶/۸/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهارم

    بخش دوم




    سر ساعت , زنگ در خونه ی ما به صدا در اومد ... دو تا خانم و دو تا آقا اومدن تو ... من از پنجره نگاه می کردم ...

    وقتی از زیر داربست نسترن رد می شدن , کمی ایستادن و با هم حرف زدن و راه افتادن ...
    یک دسته گل ساده ی گلایل دست اون خانم جوون تر بود که داد دست مردی که به نظر میومد خواستگار اونه. ..
    بابا رفت تو تراس به استقبالشون ...
    دل من تو سینه ام می کوبید ... دلشوره گرفتم و حالم بد شد و تازه اون موقع ترس به دلم افتاد ...
    یک مرد جوون قد بلند و لاغر اندام که دسته گل دستش بود و آخر از همه وارد شد , نگاهی به من کرد ...
    یک مرتبه تغییر حالت داد و با دستپاچگی سلام کرد ...
    مادر و خواهرش با من رو بوسی کردن و نشستن ... از همون لحظه ی ورودشون شروع کردن به چرب زبونی ...
    برادرش فورا با بابا گرم گرفت ... چیزی نگذشت که مادرش با آنا آشنا در اومدن و خاطرات مشترکی پیدا کردن و بابا خیلی زیاد از اون خواستگار که اسمش یعقوب بود , خوشش اومد ...
    با هم گرم صحبت شدن ... خواهرش عاطفه هر چند دقیقه یک بار به من که داشتم از شدت ناراحتی منفجر می شدم , نگاه می کرد و می خندید ...
    دلم می خواست از اونجا فرار کنم ولی اونا به نظر خیلی خوشحال میومدن ...
    بالاخره هم به بهانه ای رفتم به اتاقم و درو بستم و اشکم سرازیر شد ... وقتی اونجا نشسته بودم احساس می کردم دارم به کاظم خیانت می کنم و آروم و قرار ازم گرفته شده بود ...
    بی تاب دور اتاق می گشتم ... یک مرتبه یادش افتادم ...
    اون می دونست که اون شب برای من خواستگار میاد ...
    مانتومو تنم کردم و روسریمو کشیدم روی سرم و دویدم دم در ... بدون اینکه فکر کنم دارم چیکار می کنم ...
    درو که باز کردم حدسم درست بود ... کاظم اون روبرو ایستاده بود و منو که دید , اومد جلو و گفت : چی شد ؟ گفتی نه ؟ ... گفتی منو دوست داری ؟
    گفتم : چی داری میگی ؟ چطوری این کارو بکنم ؟ ...
    گفت : شجاع باش ... همون کاری که من دارم می کنم وگرنه نمی ذارن به هم برسیم ... اِنجیلا تو رو خدا ساکت نمون ...

    یک مرتبه رباب خانم صدام کرد و اومد دنبالم ... فورا درو بستم ...
    بازوی منو گرفت و گفت : چیکار می کنی ؟ همه فهمیدن اومدی دم در ... من گفتم دوستت اومده ... بریم تو که خیلی بد شد ... زود باش برگرد آبروریزی میشه ... این راهش نیست دخترم ...

    و بازوی منو کشید و با خودش برد ...
    من اشک هام می ریخت ... از اینکه یعقوب و خانواده اش مورد پسند آنا و بابا قرار گرفته باشن , هراسی عجیب به دلم افتاده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۵   ۱۳۹۶/۸/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهارم

    بخش سوم




    اون شب من دیگه تو اون مجلس بند نمی شدم چون نمی تونستم نگاه های مشتاق یعقوب رو تحمل کنم ...
    و اونا طوری خداحافظی کردن که انگار جایگاهی محکم تو خونه ی ما باز کرده بودن و خیال رفتن هم نداشتن و از همه بیشتر یعقوب دل بابا رو با صحبت هاش برده بود ...
    ولی تا درو بستن , جرات کردم و با اعتراض گفتم : چقدر طولانی بود , دلشون نمی خواست برن ... خسته شدم ... تو رو خدا دیگه خواستگار قبول نکنین ...
    آنا گفت : من که خیلی از اینا خوشم اومد ... چه خانواده ی با اصالتی ... چه مادر محترمی ... درسته برادرش بازاری بود و به ما نمی خورد ولی خودش خیلی بافرهنگ و پرمعلومات بود ...
    بابا گفت : چقدر هم خوشتیپ و با ادب بود ... برازنده به نظرم میومد ...
    گفتم : آنا یادتون نره به من قول دادین منو به این زودی شوهر نمی دین ...
    آنا گفت : می دونم عزیزم ... نمی دم , اگرم خواستن باید صبر کنن ... حالا حالاها نمی ذارم درگیر مشکلات زندگی بشی ... تو باید درس بخونی ...
    دو ساعت بعد تلفن زنگ خورد و مادر یعقوب بود ...
    آنا خودش گوشی رو برداشت و گفت : سلام خانم ... چیزی جا گذاشتین ؟ ... ای خانم , چه عجله ای دارین ؟ حالا شما فکراتون رو بکنین ، ما فکر کنیم بعدا تصمیم می گیریم ...
    خدمتتون گفتم اِنجیلا می خواد درس بخونه ... والله الان که امکانش نیست ...
    حالا شما ما رو دیدین ما هم شما رو شناختیم ... باشه بعدا ... نه , خدا رو شاهد می گیرم من اصلا خواستگار قبول نمی کنم ... اونم به احترام شما که اصرار کردین راضی شدم ... گفتم که شما اولی هستین ...
    و از این باب صحبت ها ... این مکالمه نزدیک یک ساعت طول کشید ...
    هر چی آنا می گفت نه و بهانه درمیاورد , اون یک چیز دیگه جواب می داد که : اشکال نداره ... درسشو بخونه , هر کاری دلش می خواد انجام بده فقط عروس من باشه ...
    یعقوب خودش روشنفکره و دلش می خواد زنش تحصیلکرده باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۹   ۱۳۹۶/۸/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهارم

    بخش چهارم




    من فقط گوش می کردم و تو دلم خالی می شد ...
    اما کاظم از فردا جدی تر دنبال من افتاده بود و با مادرش درگیر شده بود ... اون اصرار می کرد که به طور رسمی بیان خواستگاری و بالاخره هم موفق شد اونو راضی کنه ...

    و یک شب مادرش زنگ زد خونه ما ...
    من توسط مریم همه چیز رو می دونستم و خبرهای خونه ی خودمون رو هم به وسیله ی مریم به گوش کاظم می رسوندم ...
    این بود که گوش به زنگ بودم ببینم چی میشه ...

    آنا اولش نمی دونست که مادر کاظم زنگ زده ... با خوشرویی جواب داد و گفت : اگر اجازه بدین دیپلم بگیره بعدا تشریف بیارین ...
    اون گفت : والله من می خوام این کارو بکنم ولی کاظم عجله می کنه و اصرار داره زودتر بیایم ... شما هم اگر اجازه بدین فقط یک نشست داشته باشیم ...
    یک مرتبه آنا دست از دهنش کشید و با صدای بلند گفت : شما مادر کاظم هستین ؟ ... خانم , پسرتون رو جمع کنین ، پدر ما رو درآورده ... شما مگه خودتون دختر ندارین ؟ دائم در خونه ی ماست ... لطفا بهش بگین من دختر بده به اون نیستم ...
    آخه شما چرا زیر بار رفتین که برای یک پسربچه برین خواستگاری ؟ ... والله به خدا دیگه خسته شدیم از بس بهش تذکر دادیم ... آخه یک پسر دبیرستانی رو چه به این حرفا ؟
    تو رو خدا خانم راست بگو اگر همچین کسی بیاد برای دختر خودتون قبول می کنین ؟ به چه امیدی من پاره ی جگرم رو بدم دست اون بچه ؟ ... نه ... یک کلام ,نه ...

    و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف مادر کاظم بشه ,گوشی رو قطع کرد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به کاظم و ایل و تبارش ...
    و این وسط چند تا حرف هم به من زد که تقصیر توست که رو میدی به هر بی سر و پایی که به خودش اجازه بده بیاد از تو خواستگاری کنه ...
    من افسرده و نا امید بدون اینکه جرات کنم در مورد این موضوع و احساسم با آنا حرف بزنم , رفتم به اتاقم ...
    نزدیک به یک ساعت بعد صدای زنگ بلند شد ...
    رباب خانم گوشی رو برداشت ...
    یکی گفت : باز کنید ...

    رباب خانم بدون اینکه بپرسه کیه , فکر کرد جاسم اومده و درو باز کرد ...

    و کاظم وارد حیاط شد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۷   ۱۳۹۶/۸/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت پنجم

  • ۱۹:۴۱   ۱۳۹۶/۸/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجم

    بخش اول




    من از پنجره ی اتاقم دیدمش ... رنگ از روم پرید و دویدم تو هال ...
    آنا و بابا تو حال نشسته بودن ... با ترسی که تو صورتم کاملا معلوم بود , گفتم : تو رو خدا باهاش کاری نداشته باشین ...
    آنا پرسید : کی اومده ؟ رباب ببین کیه ...
    و از جاش بلند شد ...
    بابا نمی دونم چطور ولی زود متوجه شد که کاظم اومده ... رفت به طرف در و گفت : پدرشو درمیارم ...

    و در رو باز کرد و رفت سراغ کاظم ... ولی من جرات نکردم دنبالش برم و می ترسیدم کار از این خراب تر بشه ...
    صدای بابا رو شنیدم که داد می زد و می گفت : به اجازه ی کی اومدی تو خونه ی من ؟ مرتیکه برو بیرون ...
    گفت : من در زدم ... تو رو خدا به حرفم گوش کنین ... من خودم اومدم خواستگاری دخترتون ... بهتون قول می دم خوشبختش می کنم ... خواهش می کنم آقا ...
    آنا گفت : الان زنگ می زنم پلیس , ما دیگه حریف تو نمی شیم ... من جنازه ی انجیلا رو شونه های تو نمی ذارم ...
    چه معنی داره ؟ تو هنوز دهنت بو شیر می ده , بعد می خوای به من قول بدی ؟ تو اصلا از آینده ی خودت خبر داری که برای بچه ی منم قول می دی ؟ ...
    برو اینجا جای تو نیست ... بیرون ... زود باش ...
    من جرات نمی کردم از در برم بیرون ... از پنجره نگاه می کردم ... دلم داشت از شدت اضطراب می ترکید ...
    کاظم گفت : خانم قسم می خورم من ناخواسته دختر شما رو دیدم , حالا هم گرفتارش شدم ... چی میشه با من راه بیاین ؟
    بابا گفت : پسر جان چرا حرف حالیت نیست ؟ تو شرایط لازم رو نداری ... من که نمی تونم چون تو عاشق شدی دخترم رو بیچاره کنم ...
    گفت : ما رو نامزد کنین , من خودم زندگیمو درست می کنم بعد میام جلو ... قول می دم تا اون زمان مزاحم شما نشم ... فقط بهم قول بدین ...
    آنا عصبانی تر شده بود و گفت : مثل اینکه تو حرف حساب نمی فهمی ... اگر پلیس اومد و دستگیرت کرد از چشم خودت ببین ...
    و رفت گوشی رو برداشت ...
    من که بی اندازه از آنا می ترسیدم و رو حرفش حرف نمی زدم , دویدم تو هال و دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم : تو رو خدا نزن , الان می ره ... اذیتش نکن گناه داره ... به خاطر من آنا جونم ...
    آنا یک نگاه بدی به من کرد و گفت : همش زیر سر توس , چیکار کنم از دستت؟ ...

    و گوشی رو گذاشت و رفت بیرون و به کاظم و گفت : زنگ زدم پلیس , الان می رسه ... خودت می دونی ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۸/۱۳۹۶   ۱۹:۴۵
  • leftPublish
  • ۱۹:۴۵   ۱۳۹۶/۸/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجم

    بخش دوم




    کاظم با صدای بلند گفت : من دست از سرتون برنمی دارم ... من انجیلا رو ول نمی کنم ... نمی ذارم با کس دیگه ای عروسی کنه ... گناه من چیه که سنم کمه ؟ تو رو خدا کمک کنین ...
    بابا رفت پایین و بازوشو گرفت به طرف در هل داد و سرش فریاد زد : تا کتکت نزدم از اینجا برو ...
    و دوباره هلش داد ...
    کاظم رفت به طرف در ...
    من جرات کردم و رفتم تو تراس ... نزدیک در که رسید برگشت نگاه کرد و منو دید ... در حالی که معلوم بود بغض کرده بود انگشتشو گرفت طرف من و گفت : یادت نره نمی ذارم زن کس دیگه ای بشی ... تو فقط مال منی , فقط من ... اینو یادت نره ... تنهات نمی ذارم انجیلا ...

    و بابا همین طور می کشیدش که از خونه بیرونش کنه و این کارم کرد و درو محکم زد به هم ...
    و با عصبانیت اومد و به آنا گفت : بیخود زنگ زدی پلیس ... برای خودمون هم خوب نیست پای پلیس رو به این ماجرا بکشیم ...
    آنا خیلی ناراحت به نظر می رسید و وقتی تو این حالت بود همه ازش می ترسیدن حتی بابا ... در حالی که لبش می لرزید , گفت : نزدم ... پلیس کجا بود ؟ ترسوندمش بره ...  این شازده خانم نذاشت وگرنه می دادم پدرشو دربیارن ...
    چند دقیقه بعد جاسم و آرزو همسرش اومدن خونه ی ما ...
    جاسم از شنیدن اینکه کاظم جرات کرده پاشو تو خونه ی ما بذاره به شدت غیرتی شده بود و می گفت : فردا  می دم چند نفر حالشو جا بیارن ... تا اون باشه که دیگه جرات نکنه پاشو از گلیمش درازتر کنه ...
    اونا تمام شب رو در این مورد حرف زدن و من با شرمی که داشتم فقط نگاه می کردم ... راه هایی که اونا فکر می کردن همه تو دل من وحشت ایجاد می کرد ...
    فقط دعا می کردم از خدا می خواستم که یک راهی جلوی پام بذاره ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۴۹   ۱۳۹۶/۸/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجم

    بخش سوم




    و همین کار کاظم باعث شد وقتی مامان در مقابل اصرارهای بی حد مادر یعقوب قرار بگیره قبول کنه که اونا دوباره بیان ...
    اون شب تا صبح گریه کردم و زار زدم ...
    آنا متوجه من بود ... با مهربونی اومد سراغم و خواست بغلم کنه ...
    گفتم : نمی خوام , شما اصلا به حرفم گوش نمی کنین ... من این مرد رو دوست ندارم , چرا اذیتم می کنی ؟ آنا تو رو خدا قبول نکن بیان , من که به کاظم کار ندارم ...
    قول می دم بهتون ... به قرآن قسم من باهاش کار ندارم ... تو رو هر کس دوست داری , جون شهاب بدبختم نکن ...
    آنا چشم هاش پر از اشک شد و گفت : الهی من فدای اون چشم های قشنگت بشم ... تو عزیز دردونه ی منی , چطوری می تونم بد تو رو بخوام ؟ ...
    ولی تو یک نگاه به یعقوب بکن , یک نگاه هم به او پسره ... خودت بگو اگر مادر بودی دختر تو به کی می دادی ؟...
    گفتم : به کسی نمی دادم , شما هم نده ... بذار درسم رو بخونم ...
    گفت : اینا اونقدر خاطر تو رو می خوان که حاضرن تا دیپلم بگیری صبر کنن , همه جوره با تو راه میان .. ببین چقدر تو رو می خوان که روزی چند بار به من زنگ می زنن ...
    می دونم که قدر تو رو می دونن ... اما این پسره چی ؟ هنوز دست چپ و راستش رو بلد نیست بعد می خواد زن بگیره ...
    نه عزیزم نمی شه , اصلا من ازش خوشم نمیاد ... از کجا معلوم یک سال دیگه تو رو ول نکنه بره سراغ یک دختر دیگه ؟ ... می دونی اون موقع چی به روزت میاد ؟ ... دختری که یک بار ازدواج کنه و طلاق بگیره دیگه دختر خونه نمی شه ... خدا اون روز رو برای من و تو نیاره ...
    حالام طوری نیست , من می خوام اونقدر سنگ جلوی پای اینا بذارم که خودشون برن و پشت سرشونو نگاه نکنن ... به من اطمینان داری ؟
    گفتم : بله دارم , غلط بکنم نداشته باشم ... آنا جون التماست می کنم بذار درسم رو بخونم , می خوام برم دانشگاه ... دیوونه نیستم که زن کاظم بشم ... به خدا همچین قصدی الان ندارم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۵۲   ۱۳۹۶/۸/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجم

    بخش چهارم




    وقتی یعقوب و خانواده اش وارد شدن , من فهمیدم که کار از کار گذشته ...
    دو تا سبد گل بزرگ ... کیک و باقلوا ... انگشتر و پارچه ... هر چی که تونسته بودن دهن آنا رو ببندن , با خودشون آورده بودن ... در حالی که قرار بود فقط بیان و در مورد شرط و شروط حرف بزنن ...
    دنیا روی سرم خراب شد ... قلبم آتیش گرفته بود ... بغض گلومو ول نمی کرد و تمام مدت اخم هام تو هم بود و حرف نمی زدم ...
    مادر یعقوب خیلی زود خودش برید و خودش دوخت ... هر چی آنا می گفت اون زیر بار می رفت و بالاخره هم به زور انگشتر رو دست من کرد و یک گردنبند انداخت گردنم ...
    بابا خوشحال بود و خیلی زیاد از یعقوب خوشش اومده بود ...
    تو همون مجلس قرار گذاشتن که تا یک ماه دیگه عقد کنن و عروسی هم بعد از اینکه من دیپلمم رو گرفتم ...
    با دانشگاه رفتن من هم موافق بودن و هر کاری رو که آنا گفت با میل و رغبت قبول کردن ...
    و من این منِ ساده و بی عقل فقط دق خوردم و از ترس پدر و مادرم ساکت موندم و حرفی نزدم ...
    اصلا مجلس طوری نبود که من بتونم اعتراضی بکنم و یا مخالفتی ... چی می خواستم بگم ؟ دختر بودم و انگار حق انتخاب نداشتم ...
    تو دوران بدی بودم ... دورانی که نفس دخترها تو سینه حبس بود و همه چیز بر علیه ما بود ...
    من از عکس العمل کاظم ترسیدم و حتی به مریم هم نگفتم ...
    روزها و شب های بدی رو سپری می کردم ...
    یعقوب اونقدر با مهربونی و لطف به خونه ی ما میومد و می رفت که دل آنا و بابا رو کاملا برده بود ...
    تا چند روز به عقد که آنا و مادر یعقوب همه کارشون رو کرده بودن , من هنوز با یعقوب روبرو نشده بودم و اونا اینو حمل بر نجابت و حیای من می دونستن ؛ در حالی که من از شدت ناراحتی داشتم دیوونه می شدم ...
    تنها راه چاره رو در این دیدم که با جاسم حرف بزنم و جریان رو بهش بگم .



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۸   ۱۳۹۶/۸/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت ششم

  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۶/۸/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت ششم

    بخش اول



    چون جاسم اصلا با ازدواج من به خصوص با یعقوب موافق نبود , فورا اومد ...
    آنا مدرسه داشت و خونه نبود ... من مخصوصا اون زمان رو برای حرف زدن با جاسم انتخاب کرده بودم چون آنا طوری جلوی اون وانمود می کرد که من با این ازدواج موافقم ...
    وقتی جاسم اومد , من داشتم گریه می کردم و جریان رو بهش گفتم ... خیلی ناراحت شد و همون جا موند تا آنا و بابا بیان ...
    یکم خیالم راحت شد ... از اینکه پشتیبانی پیدا کرده بودم دلم گرم شده بود ...
    اما چیزی که انتظار نداشتم این بود که آنا در مقابل جاسم جبهه بگیره و رو حرفش پافشاری بیشتری بکنه ...
    جاسم گفت : آخه چرا می خواین اِنجیلا رو به زور شوهر بدین ؟ ... من اون مرد رو لایق انجیلا نمی دونم ...
    آنا با عصبانیت گفت : چیکار کنم ؟ تو بگو چیکار کنم ؟ ... این پسره کاظم , پاشنه ی در خونه ی ما رو کنده ... اگر همینطور پیش بره و مجبور بشم تن به کاری که اون می خواد بدم , می دونی به چه مصیبتی گرفتار می شیم ؟ همین طور برای خودت حرف می زنی ... چیکار می کردم ؟
    منم دلم رضا نیست ولی چاره ندارم وگرنه من کجا و شوهر دادن انجیلا کجا ؟
    به خدا به خاطر خودش میگم ... حالا اومده پیش تو شکایت می کنه ولی من باید از انجیلا شکایت داشته باشم که ما رو وادار به این کار کرد ...
    جاسم گفت : آخه آنا نمی شه که به خاطر یک نفر که عاشق اون شده بدبختش کنیم ...
    آنا گفت : تو دخالت نکن , به تو مربوط نیست ... انجیلا بزرگتر داره ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۵۵   ۱۳۹۶/۸/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت ششم

    بخش دوم




    جاسم عصبانی شده بود و داشت کنترلش رو از دست می داد ...
    من هراسون شده بودم ... با ترس گفتم : جاسم ول کن ... بسه دیگه , خودتو اذیت نکن ...
    جاسم داد زد : تو ساکت باش ... بذار حرفم رو بزنم ...
    آخه آنا , مادر من ؛ این کار درستی نیست ... شما یک نگاه به این بچه بنداز , دلت براش نمی سوزه ؟ به خدا بدبختش می کنی ...
    آنا با خونسردی گفت : اولا چرا بدبخت بشه ؟ وقتی بهت میگم بیا تو مراسم خواستگاری و بله برون شرکت کن طفره می ری و نمیای , حالا اومدی برای من تعیین تکلیف می کنی ...
    الان من هر چی بگم تو باور نمی کنی که چقدر اونا خوبن و چقدر با ما راه میان ... پسره و مادرش حاضرن دنیا رو به پای انجیلا بریزن ...
    نبودی و ندیدی ... وقتی خودتو آدم حساب نکردی و نیومدی , منم می گم به تو مربوط نیست .. خودم می دونم چیکار می کنم ...
    بابا دخالت کرد و گفت : جاسم جان , من و آنا که بد انجیلا رو نمی خواهیم ، حتما یک چیزی می دونیم که داریم این کارو می کنیم ...
    جاسم همون طور عصبانی بود و گفت : من به انجیلا کار ندارم , نیومدم چون خودم مخالفم ... اصلا از اون مرد خوشم نمیاد ... نمی دونم از چه چیز اون خوشتون اومده ؟ ... خلاصه بگم نمی ذارم انجیلا زن اون بشه ...


    آنا که اخلاقش این بود که وقتی خیلی ناراحت و عصبانی می شد , پشت می کرد و می رفت و چنان غیظ و تر راه می نداخت که طرف از کرده ی خودش پشیمون می شد , با جاسم هم همین کارو کرد دیگه جواب اونو نداد ...
    جاسم یکم با بابا حرف زد و ولی فهمید که بحث بیشتر فایده ای نداره و آنا تصمیم خودشو گرفته ...
    من رفتم به اتاقم ... کمی بعد جاسم هم اومد پیش من و بغلم کرد و گفت : من می رم , فعلا تو حرفی نزن تا خودم یک فکری بکنم ...
    به نظر می رسه آنا و بابا نمی خوان به حرف کسی گوش کنن , باید یک فکر دیگه بکنیم ... می خوام به شهاب زنگ بزنم شاید حرف اون رو گوش کردن ...


    چند روزی گذشت ... آنا با منم سرسنگین بود و درست جواب سلام منو نمی داد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۶/۸/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت ششم

    بخش سوم




    تا یک روز که من تو اتاقم درس می خوندم و فقط من و رباب خانم خونه بودیم , تلفن زنگ خورد و گوشی رو برداشتم ... شهاب بود ...
    خوشحال شدم و گفتم : وای شهاب جان خیلی دلم برات تنگ شده ... کی میای ؟ ...
    گفت : اول تو بگو چرا داری تن به ازدواجی میدی که دوست نداری ؟ چرا خودت حرفت رو نمی زنی ؟ ...
    جاسم می گفت تو ساکتی و اعتراضی نمی کنی ...
    من با آنا حرف زدم میگه پسره خوبیه ... نظر تو واقعا چیه ؟ به خودم بگو خواهر جان ...
    گفتم : شما که آنا رو می شناسی , می ترسم ناراحت بشه ... همین طوری که هنوز چیزی نگفتم با من قهر کرده ... من نمی خوام ازدواج کنم , تو رو خدا شهاب جان کمکم کن ... نجاتم بده ...
    گفت : جریان اون پسره که آنا میگه چیه ؟ تو اونو می خوای ؟ یک محصل بچه سال ؟ ...
    گفتم : اون دو سال از من بزرگتره , امسال دیپلم می گیره و می ره دانشگاه ... به خدا تا چند سال دیگه صبر می کنم ... اصلا موضوع برای من اون نیست , من الان نمی خوام عروسی کنم ...
    گفت : ببین در صورتی پا درمیونی می کنم که تو از اون پسره بگذری ... قبول ؟
    گفتم : چشم قبول , هر چی شما بگی ... اگر آنا رو منصرف کنی بابا هم راضی می شه وگرنه من این وسط بدبخت می شم ...
    گفت : آخه آنا می گه بابا بهشون قول داده و نمی خواد رو حرفش حرف بزنه , می گه خانواده ی خیلی خوبین ....
    گفتم : به قرآن من اصلا اونا رو نمی شناسم , فقط می خوام درس بخونم ... برای چی به این زودی عروسی کنم ؟ تو رو خدا به دادم برس شهاب جان ...
    گفت : حالا  فکرشم نکن ... من دارم میام تهران , از طرف دولت دعوت شدم با یک گروه آلمانی هفته ی دیگه نه , نه , یازده روز بعد از این میام تهران ... یک مدتی هم وقت دارم تبریز بمونم ...
    تو نگران هیچی نباش , فقط ساکت نمون و حرفتو بزن ... نترس , من و جاسم پشتت هستیم ...


    هنوز کاظم از جریان خبر نداشت ... با عکس العمل هایی که اون نشون می داد می دونستم که کارو بدتر می کنه ... برای همین حتی به مریم که نزدیک ترین دوستم بود , نگفته بودم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۷   ۱۳۹۶/۸/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت ششم

    بخش چهارم



    با شهاب که حرف زدم فقط چند ساعت خیالم راحت شد ولی با جنب و جوشی که آنا و مادر یعقوب برای برگزاری عقدکنون راه انداخته بودن و اینکه یعقوب به هر بهانه ای میومد خونه ی ما و برای خرید حلقه قرار و مدار می ذاشتن , دوباره دلشوره و دلواپسی اومد سراغم و شبانه روز اشک می ریختم ولی نمی تونستم با کسی هم درددل کنم ...
    فقط گاهی رباب خانم بود که پای حرفام می نشست و پا به پای من گریه می کرد ...
    آنا تو زندگی ما یعنی همه چیز و همه کس ... اونقدر به من محبت می کرد و منو بالا بالا می برد که احساس می کردم بهش مدیونم و حق ندارم رو حرفش حرف بزنم ...
    بهترین مهمونی ها ، بهترین کلاسها و بهترین مدرسه ها مال من بود ... از هیچ چیزی در مورد من دریغ نمی کرد و حالا هم می خواست در حق من خوبی کنه ...
    آنا یکی از بهترین دبیرهای شهر بود , هم تو کارش و هم در اداره ی زندگی بی نظیر بود و همین طور در مهربونی کردن به دیگران و همین باعث می شد تمام اطرافیانش ازش فرمون می بردن و دستورات اونو گوش می کردن ...
    تا اومدن شهاب حرفی نزدم ... به امید اون بودم و می دونستم حالا که دو ساله آنا اونو ندیده و دائم برای دیدینش لحظه شماری می کنه امکان اینکه به حرفش گوش کنه زیاده ...
    بالاخره من و آنا و بابا و جاسم راهی تهران شدیم تا از شهاب استقبال کنیم ...
    وقتی شهاب رو تو فرودگاه دیدم که با یک گروه پونزده نفری وارد شد , با اینکه آنا و بابا و جاسم منتظر موندن تا شهاب از گروه جدا بشه ولی من طاقت نیاوردم و دویدم به طرفش و خودمو انداختم تو بغلش و زار زار گریه کردم ...
    صورتم رو بوسید ... فورا گفتم : خیلی دلم برات تنگ شده بود ... تو رو خدا کمکم کن شهاب جان ...
    دوباره منو بوسید و یواش گفت : آروم باش , کسی حق نداره تو رو مجبور به کاری بکنه ... دیگه من هستم ...

    بعد منو به دوستانش معرفی کرد و دست منو گرفت و رفتیم به طرف آنا و بابا ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۱   ۱۳۹۶/۸/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت ششم

    بخش پنجم




    اون شب ما تو هتل هیلتون ؛ محل اقامت شهاب و همکارانش ؛ موندیم ولی  دیگه اونو ندیدیم ...

    اما فردا صبح اومد و برای صبحانه با هم دور یک میز جمع شدیم ...
    شهاب دستشو گذاشت رو دست آنا و گفت : خیلی دلتنگ شما بودم ... البته برای بابا هم همین طور و انجیلا و جاسم عزیزم ... چه خبر آنا ؟ چطورین ؟ تعریف کنین ...
    آنا گفت :خبرا پیش توست , تو تعریف کن ...

    گفت : از خواستگار انجیلا بگو ... چرا می خوای به این زودی شوهرش بدی ؟ ... من نمی ذارم شما این کارو بکنین ...
    براش تو دانشگاه سوئد صحبت کردم , به محض اینکه دیپلم بگیره خودم می فرستمش اونجا درس بخونه ... این طوری شما هم دیگه نگرانی ندارین ...
    آنا گفت : نمی شه , ما قول دادیم ... شما بیا ببینش بعد نظر بده , الان در موردش حرف نزن ...
    شهاب گفت : گیرم که خوب باشه , من برای انجیلا برنامه های دیگه ای رو دارم ... می خوام بره سوئد درس بخونه و پیشرفت کنه ...
    آنا در حالی که یک لقمه بزرگ برداشت و گذاشت دهنش , با خونسردی گفت : من طاقت دوری انجیلا رو ندارم ... همین جا درس بخونه , یعقوب هم حرفی نداره ، خودشم که زرنگه , پس دیگه بحث نکن ... از خودت بگو ...
    شهاب یکم ناراحت شد و گفت : آنا جان چرا می خوای به زور این کارو بکنی ؟ خوب انجیلا نمی خواد , عهد بوق که نیست ... دنیا عوض شده , کسی دیگه با دخترش این کارو نمی کنه ...
    بابا گفت : دیگه کار از کار گذشته , من قول دادم ... انجیلا هم می خواست قبل از اینکه اون کارا رو بکنه فکر اینجاشو می کرد ...
    با اعتراض گفتم : به خدا من کاری نکردم , حتی باهاش حرف هم نمی زدم ... چی میگی بابا ؟ ...
    آنا یک لقمه ی دیگه درست کرد و ابروهاشو در هم کشید و با ناراحتی گذاشت دهنش و وانمود کرد حرف های ما رو نشنیده و همین طور که دهنش پر بود , پرسید : تو کی کارت تموم میشه بریم تبریز ؟
    شهاب نگاهی به من کرد و با اون نگاه منو به آرامش دعوت کرد و گفت : من چند روزی کار دارم , شما برین من خودم میام ...

    و بعد با جاسم از سر میز بلند شدن و با هم رفتن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۶/۸/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت ششم

    بخش ششم




    بیست روز بعد شب عقدکنون من بود ...
    در حالی که جاسم و شهاب تمام این مدت با آنا بحث کرده بودن ولی موفق نشدن کاری از پیش ببرن و هیچکدوم تو مراسم شرکت نکردن ...
    از آرایشگاه اومده بودم و تو اتاقم پریشون و بیقرار بودم و بغض داشتم ...
    زنگ زدم به مریم و گفتم : ببخش که تا حالا بهت نگفتم , امشب بیا عقدکنون من ... مریم باورت می شه ؟ دیگه کار تموم شده ... دلم می خواد پیشم باشی ...

    داد زد سرم که : چرا به من نگفتی ؟ الان دیگه دیر شده ...
    گفتم : وقتی شهاب و جاسم نتونستن کاری بکنن تو چیکار می خواستی بکنی ؟ حالا بگو که میای ؟ تو رو خدا تنهام نذار مریم ...
    گفت : باشه , الان حاضر می شم ... خدا بگم چیکارت کنه ...
    گفتم : مریم یک وقت به کاظم حرفی نزنی ؟

    فقط گفت : الان میام ...


    من مثل یک روح متحرک شده بودم ... دائم فکر می کردم تا خودمو راضی کنم ... فکر کردم شاید آنا صلاح منو می دونسته ... شاید اینطوری خوشبخت تر بشم ... شاید ... شاید ...
    بعد از اینکه کلی با خودم حرف زدم و با دلایلی که آنا و بابا داشتن خودمو  راضی کردم تا تن به اون ازدواج بدم , رفتم و پای سفره ی عقد نشستم ...
    یعقوب که کلی به خودش رسیده بود , با اشتیاق اومد و کنارم نشست و سلام کرد ...
    سرمو تکون دادم ولی بهش نگاه نکردم ...
    عکاس که یک مرد جوون بود اومد تا از ما عکس بگیره ...
    سیم رو به من نشون داد و پرسید : اینو کجا بزنم به برق ؟ ...

    از جام بلند شدم و پشت کمد رو نشون دادم و گفتم : باید بزنین اینجا ...
    یک مرتبه یعقوب که هنوز خطبه ی عقد هم خونده نشده بود , بازوی منو گرفت و با فشار منو برگردوند سر جام و رفت و با مادرش اومد و یک چادر سر من انداختن ...
    من هاج و واج مونده بودم ... چی شد ؟ یعنی چی ؟ من چیکار کردم ؟ نه مادر اون و نه خواهرش چادری نبودن , پس این چیه ؟ نمی فهمیدم ...
    همون موقع مریم اومد ... بهش گفتم : برو آنا رو صدا کن بیاد , اینا چادر سر من کردن ...
    گفت : اینو ول کن , ببخشید من به کاظم گفتم ... داره دیوونه میشه ... خدا کنه کاری دستمون نده ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۸   ۱۳۹۶/۸/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت هفتم

  • ۱۴:۴۲   ۱۳۹۶/۸/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفتم

    بخش اول




    با عجله از اتاق رفتم سراغ آنا ... می خواستم بهش بگم که کاظم می دونه و مراقب باشه ...
    تا چشمش به من افتاد , پرسید : اون چیه روی سرت ؟ از کجا آوردی ؟
    گفتم : آنا نمی دونم چرا یعقوب و مادرش اینو سرم کردن ! ... خودت بیا و بپرس ... من با این چادر عکس بندازم ؟
    پرسید : الان کجان ؟
    گفتم : نمی دونم کجا رفتن ...
    گفت : برش دار بده به من ... الان خودم حرف می زنم ...
    آنا چادر رو ازم گرفت و گفت : تو برو سر سفره الان مهمون ها میان ...

    گفتم : حالم خوب نیست , می رم تو اتاقم ...
    مریم رو صدا کردم تا با هم بریم که مادر یعقوب اومد جلو و گفت : ای وای دختر جان کو چادرت ؟ یعقوب ناراحت میشه ها ... چرا برداشتی ؟ ...
    جواب ندادم و سرم رو انداختم پایین ...
    آنا به دادم رسید و چادر و گرفت طرف مادر یعقوب و گفت : این چیه ؟ همچین قراری نداشتیم ... برای چی چادر سرش کردین ؟ ...
    گفت : تو رو به خدا سخت نگیرین ... ما هر چی شما گفتین موافقت کردیم , نکردیم ؟ الان یعقوب چی از شما خواسته ؟ اینکه زنشو نامحرم نبینه حرف بدیه ؟
    آنا گفت : اگر به ما گفته بودین که می خواین این کارو بکنین ما اصلا قبول نمی کردیم ...
    گفت : اووووو .... خیلی شما فراموشکار شدین آنا چون من به شما گفتم یعقوب متعصب و غیرتیه , نگفتم ؟
    چرا امروز حاشا می کنین ؟ ...
     آنا داشت با مادر یعقوب جر و بحث می کرد که چند تا از مهمون ها اومدن ...
    من و مریم رفتیم به اتاقم ... خدا خدا می کردم که آنا با همون قدرتی که تو کاراش داشت اون عقد رو به هم بزنه ولی مدتی بعد آنا هراسون اومد سراغم و گفت : انجیلا تو کاظم رو خبر کردی ؟ آره ؟
    گفتم : الان چی شده ؟
    گفت : اومده دم در سر و صدا راه انداخته ... فعلا بابات ردش کرد ولی از کجا معلوم دوباره نیاد ؟
    گفتم : نه به قرآن ... من اصلا ندیدمش , چرا این کارو بکنم ؟ ...

    و زدم زیر گریه ...
    دلم برای خودم و کاظم سوخت اما نمی دونستم چیکار باید بکنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۹   ۱۳۹۶/۸/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفتم

    بخش دوم



    مدتی گذشت تا مهمون ها جمع شدن ... صدای موسیقی و بزن و برقص بلند شده بود ...
    منو صدا کردن و باز اون چادر رو سرم انداختن و سر سفره ی عقد نشوندن و خطبه ی عقد خونده شد ...
    همه منتظر بله گفتن من بودن ... دلم نمی خواست بله رو بگم ...

    وقتی به آنا نگاه کردم احساس کردم بی اندازه ناراحت و غمگین به نظر میاد ... بعد نگاهی به بابا کردم اونم همین طور بود ...

    انگار تو یک گرداب افتاده بودم و نمی تونستم حتی دست و پا بزنم ... زبونم بند اومده بود ...
    همه منتظر جواب من بودن ولی احساس می کردم دیگه حتی آنا هم رغبتی به این کار نداره , پس تو دلم گفتم ای خدا فقط یک معجزه می تونه منو الان از این وضع نجات بده ، فقط تو می تونی به دادم برسی ...
    مادر یعقوب اومد جلو و یک سکه گذاشت تو دست من و بلند گفت : عروسم زیرلفظی می خواد ...

    و یک طوری مثل هشدار به من گفت : چرا داری آبروریزی می کنی ؟ زود باش دیگه ...
    آنا گفت : من و پدرش اجازه می دیم ...
    آقا دوباره گفت : عروس خانم وکیلم ؟
    آهسته و با بغض گفتم : بله ...

    و هیچ معجزه ای اتفاق نیفتاد ... همه دست می زدن و شادی می کردن ... سفره ای که قند سابیده بودن از دست یک نفر رها شد و کمی از خاک قند ها ریخت روی من و یعقوب ...
    با مهربونی به من گفت : تو تکون نخور تا اینا رو پاک کنم ، اگر نه تمام شب نوچ میشی و خاک قندها اذیتت می کنه ...
    در حالی که به شدت بغض داشتم این احساس که حالا دیگه اون شوهر منه , در من به وجود اومد ... یک حس تعهد یا شرافت ... نمی دونم ...
    بعد از عقد , بابا دیگه تو مجلس پیداش نشد و آنا اونقدر عصبانی و بی قرار بود که همه ی مهمون ها متوجه شده بودن ...
    همه تو پذیرایی می رقصیدین و یعقوب به جای هر کلام محبت آمیز به من گفت : تو نمی رقصی ها , چادرت رو بر ندار تا مردا برن ...
    همینطور تمام شب اون چادر روی سرم بود و فکر می کردم آنا و بابا فقط برای همین ناراحتن ...
    یکم بعد جاسم و شهاب سراسیمه اومدن ... اونا که سر عقد هم حاضر نشده بودن و بدون اینکه بیان و به من تبریک بگن , یکراست با آنا و بابا رفتن به یکی از اتاق ها ؛ جلسه کردن ...
    در حالی که مادر و خواهر و برادر یعقوب به روی خودشون نمیاوردن که همه ی خانواده ی من ناراحت هستن ...
    آنا زودتر اومد بیرون و همین طور که حرص و جوش می خورد و با یعقوب و مادرش جر و بحث می کرد و من فکر می کردم برای چادر این طور ناراحته ولی دیگه کسی بابا و جاسم و شهاب رو ندید ...
    کار از کار گذشته بود ...
    با وجود اینکه می دیدم یعقوب همون شب اول خودشو نشون داد ولی یک حسی تو وجودم افتاده بود که انگار بدم نیومده بود ...
    از اینکه آنا داشت حرص و جوش می خورد دلم خنک می شد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۸/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفتم

    بخش سوم




    مهمون ها کم کم می رفتن ... چند نفر بیشتر باقی نمونده بودن که رباب خانم به من گفت : اِنجیلا یکی پای تلفن کارت داره ...
    گوشی رو گرفتم ... صدای کاظم بود که فریاد می زد و گریه می کرد : چرا این کارو با من کردی ؟ انجیلا من امشب مُردم , دیگه زنده نیستم ... تو منو کشتی و جنازه منو دفن نکردی چون حتی به من خبر ندادی ... بی انصاف من عاشق توام , برات می مردم ... حقم نبود ... این حق من نبود ... گناه من فقط دوست داشتن تو بود ...

    گفتم : به خدا من نمی خواستم , باور کن ...
    اون از اون طرف گریه می کرد و من از این طرف اشک می ریختم ...

    آنا اول از همه منو دید و پشت سرش یعقوب ...
    هر دو با هم اومدن طرف من که حالم خیلی بد بود و گریه می کردم ...
    یعقوب می خواست بفهمه که کی داره با من حرف می زنه ...
    آنا زرنگی کرد و گوشی رو گرفت و گذاشت و با تندی گفت : امشب تو نباید با تلفن حرف می زدی ... کی صدات کرد پای تلفن ؟

    جوابشو ندادم و با عجله رفتم به اتاقم و درو بستم و از تو قفل کردم ...
    زار و نزار و درمونده با نفرت لباسم رو درآوردم و پرت کردم کنار دیوار ... چند تا دستمال برداشتم و با غیظ کشیدم تو صورتم تا اون آرایش تهوع آور از صورتم پاک بشه ...
    آنا زد به در و صدام کرد : اِنجیلا چی شده ؟ بیا بیرون ...

    ولی جواب ندادم ...
    گوشی رو بی پروا برداشتم و زنگ زدم به کاظم ولی کسی جواب نداد ...
    می خواستم امیدش رو نا امید کنم ... می خواستم بهش بگم شوهرم رو دوست دارم و نمی خوام دیگه ببینمش ... می خواستم کاظم بیشتر از این زجر نکشه ...
    اون شب من حتی وقتی آنا تهدیدم کرد و بد و بیراه بهم گفت , از اتاق بیرون نرفتم ... صدام تو گلو خفه بود ...
    روزایی بود که فکر می کردم من دختر شاه پریون هستم و هرگز چنین روزهایی رو برای خودم پیش بینی نمی کردم ...
    دیگه متوجه نشدم که بیرون از اتاق من چه اتفاقاتی در جریانه ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۱/۸/۱۳۹۶   ۱۵:۰۳
  • ۱۴:۵۶   ۱۳۹۶/۸/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفتم

    بخش چهارم




    فقط شنیدم که آنا داشت به یعقوب می گفت : از اینکه دستشو فشار دادی و چادر سرش کردی و نذاشتی عکاس ازش عکس بندازه ناراحت شده ...
    و اینطوری سر و ته قضیه رو جمع کرده بود ولی یعقوب باهوش تر از اونی بود که این حرف رو باور کنه ... اون دیده بود که اونطور پشت تلفن گریه می کنم ...
    فردا صبح مریم اومد به خونه ی ما ؛ در حالی که من هنوز خودمو حبس کرده بودم ...
    آنا نمی دونست که مریم رابط بین من و کاظم بوده ...
    از دیدنش خوشحال شد و فکر می کرد این طوری می تونه در اتاق منو باز کنه ...
    خودش اومد و زد به در و گفت : اِنجیلا درو باز کن مریم اومده ... یک چیزی هم می خوام بگم ... جاسم و شهاب اینجان ، می خوایم باهات حرف بزنیم ...
    درو باز کن ... میگم باز کن , لجبازی نکن ... اگر باز نکنی می رم شیشه ی پنجره رو می شکنم و میام تو ... دسته گل به آب دادی , حرفم داری ؟ آبرومون رو بالاخره بردی ... خیالت راحت شد ؟
    درو باز کردم و گفتم : نه , خیال شما راحت شد که منو دادی به اون آدم که قبل از عقد به جای مهربونی کردن دست منو فشار داد و به زور منو کشوند روی صندلی و چادر سرم کرد ...
    شما خیالت راحت شد ؟ این زندگی رو برای من می خواستی ؟ فقط این طوری تونستی خودتو از شر من خلاص کنی ؟
    آنا گفت : حرف مفت نزن , خودم دلم خونه ... باید باهات حرف بزنم , موضوع مهم تر از این حرفاست ...
    گفتم : آنا تو رو خدا الان به من چیزی نگو حالم خوب نیست ...
    مریم اومد تو اتاق من و آنا گفت : مریم جون یکم باهاش حرف بزن ، نصیحتش کن آروم بشه تا ببینم چه خاکی تو سرم بریزم ... وای خدا بیچاره شدم ...
    تا تنها شدیم و درو بستیم , مریم گفت : نمی دونی کاظم چیکار کرده ... تمام شیشه های خونه شون رو شکست ... هر چی تو خونه داشتن زد زمین و از بین برد ...
    مامانش زنگ زده بوده به مامان من و بابام ؛ رفتن آرومش کنن ولی فایده نداشته ...
    می گفتن چهار ساعت یک بند هوار کشیده و ناله کرده ... تا حالا ندیده بودن که کاظم همچین کارایی بکنه ...


    حالا مریم می گفت و من اشک می ریختم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان