خانه
181K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۱۵:۰۹   ۱۳۹۶/۸/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت دهم

    بخش پنجم




    من همچنان غمگین و نا امید بودم و این سوال ذهن منو به خودش مشغول کرده بود که آیا من می تونم از یعقوب مردی رو بسازم که مطابق میلم باشه ؟ ...
    چطور ممکن بود وقتی من فقط هفده سال داشتم ...
    مثل یک روح تو خونه راه می رفتم و بیخودی جمع و جور می کردم , دستمال می کشیدم و در یخچال رو باز و بسته می کردم ...
    یعقوب با رفتن آنا و بابا خودش فهمیده بود کار بدی کرده ... شروع کرد به من مهربونی کردن ... برام میوه پوست کَند و به زور دهنم گذاشت و سعی می کرد با گفتن حرفای شیرین دل منو بدست بیاره و من که خیلی ساده و ترسو بودم و تو زمان عقد اون تونسته بود حسابی از من زهرچشم بگیره , آروم شدم و حرفی نزدم ...
    چون یادم نمی رفت زمانی که توی عقد بودیم چه جنجالی برای دیدن چند تا عکس هنرپیشه و خواننده که روی دیوار اتاق من دید , راه انداخت ... طوری که من قصد خودکشی کردم , کار آنا به بیمارستان کشید و فشار بابا بالا رفت ...
    ولی وقتی دیدم حالش خوبه و سعی می کنه از دل من در بیاره , ازش پرسیدم : یعقوب کی تلفن رو وصل می کنی ؟
    گفت : هیچ وقت , ما تلفن نمی خوایم ...
    گفتم : مگه بدون تلفن میشه ؟
    گفت : چرا نمی شه ؟ ... می خواهی به کی زنگ بزنی ؟
    گفتم : یعقوب جان درس نخونم ، سر کار نرم ، تلفن نداشته باشم ، چادر سرم کنم ... یکبارگی بگو بمیرم دیگه تو راحت بشی ...
    گفت : بیخودی شلوغش نکن اِنجیلا , تلفن نمی خوایم ...
    اونقدر عصبانی شدم که دیگه نمی دونستم چیکار کنم ... تازه روز دوم زندگی ما بود و تحملش برای من غیرممکن شده بود ...
    با صدای بلند گفتم : من بدون تلفن نمی تونم زندگی کنم ... اگر اینطوری ادامه بدی می ذارم می رم خونه ی آنا ... به خدا راست می گم , می رم ...
     گفت : چی داری میگی ؟ برای تلفن این کارا رو می کنی ؟ حتما می خوای به دوست پسر سابقت زنگ بزنی ... کور خوندی , تو این خونه تلفن نمیشه بیاد ... تو هم دیگه در موردش حرف نزن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۶/۸/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت دهم

    بخش ششم



    باز با خودم فکر کردم امکان نداره این کارو بکنه ... چون خودش به تلفن نیاز پیدا می کنه میاره و وصل می کنه ... اگر نکرد به مادرش میگم ...
    فردا صبح که از خواب بیدار شد , به من گفت : پرده ها رو پس نمی زنی  , از در بیرون نمی ری ... من زود برمی گردم می برمت بیرون ...

    و منو بوسید و رفت ...
    وقتی اون درو بست و صدای کلید رو شنیدم که توی قفل چرخید , با سرعت دویدم دم در و دیدم واقعا درو قفل کرده و رفته ...
    مثل دیوونه ها دویدم طرف پنجره و پرده رو عقب زدم ؛ همه نرده کشی بود ... به طرف پنجره های حیاط دویدم ولی اونا هم همه نرده داشت و انگار من حبس شده بودم ...
    رفتم طرف در ورودی و محکم کوبیدم بهش و داد زدم : بهجت خانم ... بهجت خانم تو رو خدا بیا منو از اینجا در بیار ...
    ولی زن برادر یعقوب هم صدامو نشیند و یا اگر شنید به روی خودش نیاورد ...
    تا موقعی که اون برگشت گریه کردم ... داشتم خفه می شدم ... واقعا احساس یک زندانی رو پیدا کرده بودم ...

    با چرخیدن کلید توی قفل از جا پریدم ... با چشمانی گریون و عصبانی جلوی در ایستادم ... مدتی به همون حال موندم ...

    از پشت در سر و صدا می کرد ولی هنوز نیومده بود تو ... درو که باز کرد مقدار زیادی خرید کرده بود و انگار مشغول آوردن اونا تا پشت در بود ...
    ولی من در این فرصت عصبانیتم بیشتر شد و تا چشمم بهش افتاد از ته دلم جیغ کشیدم ... فقط فریاد می زدم و می لرزیدم ...

    گفتم : ازت منتفرم ... ازت متنفرم ... می خوام برم خونه ی مادرم ... ولم کن عوضی ... می خوام برم , دیگه نمی خوام اینجا بمونم ...
    دستپاچه شده بود ... منو گرفته بود و باز التماس می کرد که آرومم کنه ولی حال من طوری نبود که به این راحتی آروم بشم ...
    دلم می خواست فرار کنم و این تنها چیزی بود که در اون زمان تو ذهنم شکل گرفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۶/۸/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت یازدهم

  • ۱۳:۴۰   ۱۳۹۶/۸/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت یازدهم

    بخش اول




    یعقوب هر کاری می کرد من آروم نمی شدم ...
    دیگه عصبانی شد و محکم کوبید تو گوشم ... وسط اتاق نشسته بودم , یک لحظه ساکت شدم ...
    درد شدیدی تو فک و گوشم احساس کردم و ناباورانه باز فریاد زدم : می خوام برم ... ازت متنفرم ... بزن , منو بزن ... همین کارم بکن تا بیشتر ازت متنفر بشم ... می رم , من اینجا نمی مونم ...

    اون بلافاصله پشیمون شد و خواست منو بغل کنه و شروع کرد به قسم خوردن که فقط به خاطر امنیت من این کارو کرده ...
    با التماس می گفت : تو رو خدا ناراحت نباش ... مگه قرار نبود تو از خونه بیرون نری ؟ پس چه فرقی می کرد که من درو قفل کنم یا نکنم ؟


    اونقدر حالم بد بود که فقط با صدای بلند گریه می کردم ...
    دست می کشید روی سرم و می گفت : ببخشید زدمت , اینطوری می خواستم آرومت کنم ... به خدا قصد زدن تو رو نداشتم ...

    و منو بغل کرد و برد گذاشت روی تخت و یک لیوان برام آب آورد ...
    پشتمو کردم بهش و بالش رو گرفتم تو بغلم ...
    گفت : این طوری نکن عزیزم , بیا با هم حرف بزنیم ... من قصد بدی نداشتم ...


    اما هر چقدر اون بیشتر التماس می کرد من بیشتر به فکر فرار میفتادم ...
    نمی تونستم اونطور زندگی کنم و تا آخر عمر اسیر همچین آدمی باشم ...
    نباید هم زیر بار می رفتم ...
    بالاخره از شدت خستگی خوابم برد ...

    وقتی بیدار شدم , داشت شام رو آماده می کرد ... با خوشحالی مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاد اومد جلو و گفت : زن خوشگل من بیدار شد ؟ پاشو ببین برات چی درست کردم ...
    گفتم : من سیرم , نمی خورم ...
    گفت : امکان نداره , غذای مخصوص تو درست کردم ... بیا دیگه سخت نگیر ... قسم می خورم منظور بدی ندارم , می خوام از تو محافظت کنم ...
    بالاخره منو با اصرار برد و منم گرسنه بودم ... با هم شام خوردیم و من دوباره رفتم خوابیدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۲   ۱۳۹۶/۸/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت یازدهم

    بخش دوم



    فردا که از خواب بیدار شدم , دیدم نیست ...
    دویدم بع طرف در تا اگر باز بود فرار کنم ولی بازم در قفل بود ... چیزی که اصلا فکرشم نمی کردم ...
    ارتباطم با همه قطع شده بود ... آنا هم به سراغم نیومده بود ...
    چرا کسی از من خبر نمی گرفت ؟ واقعا یعقوب وقتی برگرده می خواد جواب منو چی بده ؟ ...
    دیگه حال گریه کردن هم نداشتم ... عروس چند روزه رو همه رها کرده بودن ...
    ساعت نزدیک ده بود که یکی زنگ در خونه رو زد ...
    دویدم دم پنجره ... پرده رو کنار زدم و یک صندلی گذاشتم زیر پام و پنجره رو باز کردم ... گفتم : کیه ؟
    بابا بود ...
    گفت : منم انجیلا , درو باز کن ...
    گفتم : بابا جون ... بابا جونم نجاتم بده ... یعقوب درو قفل می کنه و می ره ... منو حبس کرده ...
    اومد جلوی پنجره و گفت : چرا ؟ مگه تو چیکار کردی ؟
    گفتم : به خدا هیچی نمی دونم چرا این کارو می کنه ؟
    گفت : دو روزه زنگ می زنه و میگه انجیلا خوبه سلام رسوند , خیال ما رو راحت می کنه ولی آنا نگرانت بود ...
    امروز خودش مدرسه داشت , من گفتم بیام به تو سر بزنم ... دلمون برات تنگ شده بود , نگرانت بودیم ...
    تو آروم باش بابا , ما شب میایم ببینم چرا این کارو می کنه ؟ مرتیکه ی عوضی ...


    یکم دلم گرم شد فکر می کردم با اومدن آنا و بابا کارم درست میشه ... تصمیم داشتم آنا رو دیدم ازش جدا نشم و بهش بگم منو با خودش ببره ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۴۵   ۱۳۹۶/۸/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت یازدهم

    بخش سوم




    غروب , یعقوب اومد کلید انداخت و اومد تو خونه ... من صدای چرخیدن کلید رو شنیدم و دوباره روبروش ایستادم ... این بار خیره خیره بهش نگاه کردم ...
    سلام کرد , جواب ندادم ... بازم نگاه کردم ...
    پرسید : بازم که دیوونه شدی ... چته ؟ می خواهی هر شب همین بساط رو راه بندازی ؟
    گفتم : تا تو درو قفل می کنی من نمی تونم باهات درست زندگی کنم ...
    با قیافه ی حق به جانب گفت : در قفل نبود ... خیالاتی شدی ؟
    گفتم : قفل بود , خودم امتحان کردم باز نشد ...
    گفت : تو درست نتونستی بازش کنی ...
    گفتم : من خودم شنیدم تو کلید انداختی ...
    گفت : به جون خودت قفل نبود , کلید انداختم چون می خواستم بازش کنم بیام تو ... ولی قفل نبود , از تو باز می شد ...
    یک لحظه شک کردم واقعا فکر کردم که من از بس دستپاچه بودم اشتباه کردم ...
    همون موقع آنا و بابا از راه رسیدن ... یعقوب دوید جلو با گرمی ازشون استقبال کرد ...
    خیلی بهشون عزت گذاشت و اونا که عادت نداشتن ادب زیادی از یعقوب ببینن , با تعجب اومدن تو ...
    من خودمو انداختم تو بغل آنا و زار زار گریه کردم .. .
    آنا منو نوازش کرد و پرسید : راسته که یعقوب درو روی تو قفل می کنه ؟
    به جای من یعقوب گفت : کی به شما خبر رسوند ؟ کی گفته ؟ ...
    و نگاهی به من کرد و با شک پرسید : چطوری رفتی بیرون ؟ کی برات پیغام برده ؟
    بابا گفت : من صبح اومدم بهش سر بزنم , در قفل بود و نتونستم بیام تو ...
    با خشم از من پرسید : تو گفتی در قفله ؟ چرا اینو گفتی ؟ می خوای برات دلسوزی کنن ؟ مظلوم نمایی می کنی ؟ برای چی ؟ می خوای منو بد جلوه بدی که بعدا چیکار کنی ؟ ...
    آنا گفت : حالا تو درو قفل می کنی یا نه ؟
    من گفتم : دیروز قفل کرده بود من فکر کردم امروزم قفله ... ترسیده بودم دقت نکردم ...
    آنا با اعتراض گفت : دیروز چرا قفل کردی ؟ تلفن که نداری ، درو هم که قفل کنی , اگر آتیش بگیره و یا یک اتفاقی بیفته بچه ی من چیکار کنه ؟ یعقوب به خدا برش می دارم می رم ها , گفته باشم ... تا اینجا باهات راه اومدم , دیگه از این خبرا نیست ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۲   ۱۳۹۶/۸/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت یازدهم

    بخش چهارم




    اخم هاشو کشید تو هم و با لحن بدی گفت : ببرینش , همین الان ... حرفی نیست ... من اون کاری رو که تو زندگیم صلاح می دونم می کنم ... نمی خواین , به سلامت ...
    در حالی که بابا و آنا از این حرف اون شوکه شده بودن و انتظار نداشتن چنین حرفی رو بشنون , من از خوشحالی صورتم از هم باز شد و فورا گفتم : بریم آنا , الان وسایلم رو جمع می کنم ...
    یعقوب مچ دست منو گرفت و نشوند سر جام و همین طور که دستم تو دستش بود , به آنا گفت : تو رو خدا برین زندگی خودتون رو بکنین , به کار ما زن و شوهر کار نداشته باشین ... من دوست ندارم کسی به کارم دخالت کنه ...
    آنا گفت : بچه ی منه , تو حق نداری اذیتش کنی ... فکر نکن بی کس گیر آوردی ...
    یعقوب از جاش بلند شد ... در حالی که دست من تو دستش بود , گفت : چرا متوجه نیستین داره خودشو لوس می کنه ؟ ... دیروز قرار نبود از خونه بره بیرون , منم می خواستم زود برگردم ؛ برای امنیت خودش قفل کردم ... داره دروغ میگه ...
    آنا گفت : چیزی که من تا حالا از انجیلا نشنیدم , دروغه ... برای چی باید این کارو بکنه ؟
    اون روز آنا و بابا با یعقوب دعواشون شد و آنا سعی کرد منو ببره ولی یعقوب اجازه نداد و آنا و بابا هم به قهر از خونه ی ما رفتن ...
    اما یعقوب چند روزی درو قفل نکرد ولی مرتب تاکید می کرد که حق ندارم از خونه برم بیرون ...
    راستش در باز بود اما برای من فرقی با بسته بودنش نکرد چون جرات نداشتم سرم رو از لای در بیرون ببرم ...

    شب ها منو می برد به بهترین رستوان ها و جاهای تفریحی ... از شیر مرغ و جون آمیزاد برام تهیه می کرد ...
    به محض اینکه می گفتم سرم و یا سرماخوردگی کوچیکی می گرفتم , منو می رسوند دکتر ولی اون حتی اجازه نمی داد با مادرم و پدرم حرف بزنم ...
    هر کجا من بودم باید اونم می بود ... گاهی وسط روز میومد خونه تا ببینه من چیکار می کنم ...
    اگر موسیقی گوش می کردم گیر می داد که این آهنگ رو به خاطر کی گوش میدی ؟ ... یاد چه کسی افتادی ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۶   ۱۳۹۶/۸/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت یازدهم

    بخش پنجم




    سه ماه به این منوال گذشت ...

    من به سختی می تونستم آنا و بابا رو ببینم اما مادر و خواهر یعقوب اغلب خونه ی ما بودن ولی به کس دیگه ای اجازه نمی داد با من ارتباط داشته باشن ...
    گاهی منو می برد خونه ی آنا و خودش کنارم می نشست تا برگردیم ... حتی یک لحظه هم منو با اونا تنها نمی ذاشت ...
    تا یک شب برادر یعقوب همه رو به مناسبت سالگرد ازدواجش به رستوران دعوت کرده بود ... منم حاضر شدم و چادرم رو که حالا باید محکم زیر چونه ام می گرفتم , سرم کردم و دنبالش رفتم ...
    وارد رستوان شدیم ... همه ی فامیل دور یک میز نشسته بودن و با دیدن ما جلوی پامون که آخر از همه رفته بودیم و مثلا عروس و داماد بودیم , بلند شدن و اومدن با من روبوسی کنن ...

    از ترس داشتم می مردم ...
    نگاهی به یعقوب کردم یعنی چیکار کنم ... با سر اشاره کرد اشکالی نداره ... و خندید ...
    منم خیالم راحت شد ...

    خانم عموش منو بوسید و گفت : ماشالله هزار ماشالله خیلی خوشگل شدی ... الهی فدات بشم .. ببینین بدون آرایش اینقدر زیبا ! به به ... هزار ماشالله ...
    بقیه هم شروع کردن از من تعریف کردن ...

    خانم برادرش که طبقه ی بالای ما می نشست و بعد از سه ماه من اونو اون شب دیده بودم , اومد جلو و منو بوسید و یواشکی گفت : من صدای تو رو از بالا می شنوم ... اگر کار مهمی داشتی داد بزن , بلند بگو ... بالاخره یک کاری می کنم ...
    و من خندیدم و فقط گفتم : مرسی , لطف دارین ...
    کنار یعقوب نشستم و چادرمو کشیدم دورم و رومو گرفتم که باز یعقوب ناراحت نشه ...
    یک مرتبه , یک پارچ دوغ رو از روی میز برداشت گرفت روی سر من و به یکباره خالی کرد ...
    و فورا گفت : ببخشید اشتباه کردم , نفهمیدم چی شد ...
    برادرش عصبانی شد و اومد جلو و با لحن بد و آهسته بهش گفت : چیکار می کنی دیوونه ؟ من دیدم عمدا کردی ...
    یعقوب دست منو که هاج و واج مونده بودم و دوغ ها از روی چادرم راه افتاده بود و به لباسم رسیده بود , گرفت و بلند گفت : ببخشید لباسشو عوض کنه برمی گردیم ...
    و با عجله منو کشون کشون از اونجا برد بیرون ...
    من حتی گریه نمی کردم چون در یک آن تصمیم خودم رو گرفتم ...
    نمی خواستم این تراژدی تا ابد ادامه داشته باشه ...
    در حالی که حرص می خوردم فکر کردم به درک که آبروی آنا می ره , به جهنم که بابام ناراحت میشه ,  به من چه جلوی دوستاش خجالت زده میشه ...
    مهم تر از همه خودمم که دیگه نمی تونم اینطوری زندگی کنم ...
    این آدم کسی نیست که من آینده ای باهاش داشته باشم ...

    ولی سکوت کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۰   ۱۳۹۶/۸/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت یازدهم

    بخش ششم




    از رستوران تا خونه راه زیادی نبود ...
    منو رسوند و گفت : لباستو عوض کن بریم ...
    دلم می خواست سرش داد بزنم و بگم تو حیثیت منو بردی , کوچیکم کردی ... چطوری روت میشه منو دوباره برگردونی اونجا ؟ ...
    ولی نگفتم و با خونسردی شروع کردم به درآوردن ... لباس هامو ریختم تو سبد کنار ماشین و گفتم : دیگه چادر ندارم , همین یکی بود ... می خوای بی چادر بیام یا خودت تنها میری ؟ ... اگر رفتی برای منم شام بیار , خیلی گشنمه ...

    یکم پا پا کرد و گفت : منم نمی رم ...
    شونه هام رو بالا انداختم و گفتم : شام نداریم بخوریم ... پس لااقل برو یک چیزی بخر و بیا نمی تونیم که گرسنه بمونیم ...
    از طرز حرف زدن من شک کرده بود ... منم سنی نداشتم که بتونم با سیاست رفتار کنم ...
    به من نگاه می کرد و نمی فهمید تو سر من چی می گذره ؟ ... چرا باهاش دعوا نمی کنم ؟...
    پرسید : ازم دلخوری ؟
    گفتم : خیلی زیاد , تا گلو از دستت پرم ... چیکار کنم ؟ دعوا کردیم , سر و صدا کردیم , همدیگر رو زدیم و اثاث خونه رو خرد کردیم ... تو درست شدی ؟ پس بهتره ساکت باشم ... علتشم برام مهم نیست چون دلیلت مثل بقیه ی چیزا غیرمنطقی و احمقانه اس ...
    گفت : دستم خورد دوغ ریخت ...
    چشمم رو به علامت تعجب باز کردم و گفتم : برو شام بخر بیار که دلم داره ضعف می ره ...
    سری تکون داد و گفت : پس می رم رستوران , داداشم ناراحت نشه ... میگم تو سرت درد گرفته بود ... تو تحمل گرسنگی رو داری تا من برگردم ؟
    گفتم : آره یک چیزی می خورم تا تو بیای ...

    باز به من نگاه کرد ...
    رفتم جلوی ماشین لباسشویی روی زمین ولو شدم و پاهامو دراز کردم و شروع کردم به ریختن لباس ها برای شستن ....
    کمی خیالش راحت شد ولی با تردید رفت ...
    فقط خدا خدا می کردم که درو قفل نکنه ... با حساب من چون اون خودش می دونست که خطاکاره , نباید درو قفل می کرد ...

    یعقوب رفت و درو بست ... گوشم به صدای کلید بود که ببینم درو قفل می کنه یا نه ؟ ...
    صدایی نیومد و بعد صدای ماشین که دور شد ...
    با سرعت زیاد دویدم یک چمدون آوردم و وسایل لازمم رو ریختم توش و درشو بستم و یک مانتو تنم کردم و روسری ...
    پولامو از جاهای مختلف خونه که قایم کرده بودم , جمع کردم و ریختم تو کیفم و از خونه زدم بیرون ...
    تا سر خیابون با اون چمدون پیاده رفتم ...
    جلوی یک ماشین رو گرفتم و سوار شدم ... احساس می کردم یعقوب پشت سرمه و الان منو می گیره ...
    باورم نمی شد از اون جهنم فرار کردم ...
    نمی خواستم برم خونه ی آنا چون می ترسیدم بازم منو برگردونن ... باید می رفتم به جایی که دیگه دست یعقوب به من نرسه ...
    احساس آزادی و رهایی در اون لحظات اونقدر برای من خوشایند بود که فراموش کرده بودم چقدر سختی کشیدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۱   ۱۳۹۶/۸/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    رمان ایرانی " عزیز جان " نوشته خانم ناهید گلکار

    https://www.zibakade.com/Topics/رمان-ایرانی--عزیز-جان--TP24239/

  • leftPublish
  • ۱۴:۴۵   ۱۳۹۶/۸/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت دوازدهم

  • ۱۴:۵۱   ۱۳۹۶/۸/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت دوازدهم

    بخش اول




    می خواستم پرواز کنم و هر چی می تونم از اونجا دور بشم ...
    اونقدر که رفتن به خونه ی مادرم هم برام وحشت آور بود ؛ می ترسیدم یعقوب منو پیدا کنه ...
    این بود که آدرس خونه ی جاسم رو دادم و رفتم اونجا ...

    پشت در ایستادم ... تردید داشتم در بزنم ...
    کاش جایی می رفتم که یعقوب هرگز دستش به من نمی رسید ولی جایی رو نمی شناختم که برام امن باشه ... بالاخره دستم رو گذاشتم روی زنگ و فشار دادم ...
    فریبا آیفون رو برداشت ...

    گفتم : منم اِنجیلا ...

    درو باز کرد و من با زور چمدون رو با خودم بردم تو ...
    هنوز چند تا پله بیشتر بالا نرفته بودم که فریبا و جاسم هراسون اومدن پایین ...

    اون زمان فریبا هشت ماهه حامله بود ...
    خونه شون آسانسور نداشت و نفس زنون اومده بود که ببینه چه اتفاقی برای من افتاده که اون موقع شب رفتم خونه ی اونا ...
    خودمو انداختم تو بغل جاسم و با گریه گفتم : تو رو خدا به کسی نگو من اینجام , فرار کردم از دستش ... بیچاره شده بودم ... به کسی نگو ,خواهش می کنم ... یعقوب پیدام می کنه و منو می کشه ...
    جاسم گفت : گریه نکن خواهر خوشگلم , بیا بریم بالا ... بده من اون چمدونت رو ... من می دونستم اینطوری میشه ... بسه دیگه , چقدر می خواهی شکنجه های اون مرد رو تحمل کنی ؟


    رسیدیم بالا ...

    فریبا همین طور که نفس نفس می زد برای من یک شربت درست کرد و گفت : به خدا اگر یکی از اون کارای یعقوب رو جاسم با من می کرد , دو روز هم تحمل نمی کردم ...
    آخه اون مرد مریضه , کاراش عادی و معمولی نیست ... تو تا کی باید می سوختی و می ساختی ؟ وای برای من که باورکردنی نیست یک آدم به بی زبونی تو ... به خدا نوبری ...
    فایده نداشت , هر چی زودتر بهتر ...

    باور کن من غیبت آنا رو کردم ... مقصر اونه , نباید تو رو بهش می داد ... چقدر شهاب و جاسم بهش گفتن , لج کرده بود ... اون پسره بود , کاظم هم بهانه بود وگرنه شهاب که گفت تو رو می بره سوئد ، چرا بازم اصرار کرد ؟
    یعقوب که از همون اول خودشو نشون داده بود ... من که نمی فهمم دلیلش چی بود , هیچ وقت قانع نشدم ...
    به خدا از آنا که اینقدر خودشو زرنگ می دونه بعید بود این کارو با دختر خودش بکنه ...
    گفتم : شماها نمی دونین چی به روزم میاورد ... امشب جلوی همه ی فامیلش یک پارج دوغ رو ریخت رو سرم ... داشتم از خجالت می مردم ...
    جاسم گفت : چرا این کارو کرد آخه برای چی ؟

    گفتم : درست نمی دونم ... فکر می کنم چون همه از من تعریف کردن و با من روبوسی کردن , دلش نمی خواست من تو مهمونی بمونم ...
    این طوری می خواست منو از اونجا دور کنه و خودش تنها بره ...

    باور کنین حق گوش کردن آهنگ رو نداشتم ... در خونه رو روی من قفل می کرد ... می خواستم خفه بشم ... نمی گذاشت برم جایی و با کسی حرف بزنم ... اون وقت روزی صد بار می گفت منو دوست داره ...

    من قبول ندارم ... به این دوست داشتن نمی گن , این یک دشمنی محضه ...
    اون از من متنفر بود که اینطور عذابم می داد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۶/۸/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم




    دو ساعت گذشت و ما سه نفر هنوز داشتیم حرف می زدیم و دیگه چیزی به ساعت دوازده نمونده بود که تلفن زنگ خورد ...
    همه می دونستم کی می تونه باشه ...

    به جاسم گفتم : اگر آنا بود نگو من اینجام ... الان یعقوب حتما پیش آناست , می فهمه من کجام میاد و سر و صدا راه می ندازه ... مجبور میشم باهاش برم ...
    جاسم گوشی رو برداشت و وانمود کرد خواب بوده ...
    پرسید : چی شده آنا این وقت شب ؟

    آنا با صدای بلند و گریون و وحشت زده پرسید : از اِنجیلا خبر نداری ؟ گذاشته از خونه اش رفته ...
    جاسم گفت : نه ؟ واقعا رفته ؟ ... خونه ی شما نیومده ؟ چرا رفته ؟ ...
    آنا با گریه گفت : چی داری میگی ؟ اگر اومده بود به تو زنگ نمی زدم که , خوابی ؟ ...
    الان یعقوب اینجاست , می خوای تو هم بیا بریم دنبالش بگردیم ... تو فکر می کنی کجا می تونه رفته باشه ؟ ...
    گفت : نمی دونم ... از اون مرتیکه نپرسیدین چیکارش کرده که گذاشته رفته ؟
    آنا گفت : اگر خبری شد به منم زنگ بزن , دارم می میرم ... جاسم تو رو خدا اگر خبری شد به منم بگو , دارم سکته می کنم ... بابات فشارش رفته بالا ... حالمون خیلی بده  ... دخترم تو کوچه و خیابون آواره شده و من نمی تونم پیداش کنم ...
    یا امام زمان خودت به فریادم برس , بچه ام کجاست ؟ ...
    جاسم گفت : آنا ناراحت نباش ... اِنجیلا دختر عاقلیه , بچه که نیست ... مطمئن باشین جای بدی نمی ره ... شاه گلی رو خیلی دوست داره , شاید رفته اونجا نشسته ... به یعقوب بگو بره اونجا رو بگرده ...
    گوشی رو که قطع کرد و گفت : خواهر جون یعقوب رو فرستادم پی نخود سیاه ...
    نتونستم ناراحتی آنا و بابا رو تحمل کنم , باید بهشون بگم تو اینجایی وگرنه تا صبح سکته می کنن ...

    گفتم : خودمم ناراحت شدم ولی نمی خوام دیگه با یعقوب برم تو اون خونه ...

    دیگه به حرف کسی هم گوش نمی کنم ... یا می میرم یا طلاق می گیرم ... همین ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۰   ۱۳۹۶/۸/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم




    یک ربع بعد جاسم زنگ زد به آنا ... خودش گوشی رو برداشت ... با هراس گفت : چی شد خبری داری ؟
    پرسید : یعقوب رفت شاه گلی ؟

    گفت : آره با بابات رفتن ...


    خیال جاسم که راحت شد گوشی رو داد دست من ...

    در حالی که می لرزیدم و دوباره گریه ام گرفته بود , گفتم : آنا منم اِنجیلا , خونه ی جاسمم ...
    فریاد زد : الهی قربونت برم , چرا نیومدی اینجا ؟ تو که منو جون به سر کردی ... دختر این چه کاری بود ؟ وای مادر مردم و زنده شدم ...
    گفتم : تو رو خدا به یعقوب نگو من اینجام , می ترسم دوباره منو با خودش ببره ... آنا من طلاق می خوام ...
    گفت : باشه عزیزم , همین کارو می کنم ... مدت هاست تو فکر همینم ... این مرد به درد زندگی نمی خوره , خون به دل همه ی ما کرده ...
    امشب اونجا بمون , فردا خودم میام دنبالت ...
    بعدم خودم برات وکیل می گیرم ... دیگه نمی ذارم اذیتت کنه ...


    صبح هنوز ما خواب بودیم که آنا و بابا اومدن ...
    جاسم برای من رختخواب انداخته بود توی هال ... با صدای زنگ بیدار شدم و تا آنا از پله ها اومد بالا من خودمو رسوندم دم در و بغلش کردم ...
    گفتم : آنا جونم تو رو خدا دیگه نذار من برم پیش یعقوب ... نمی تونم ... دیگه تحمل ندارم ...
    آنا در حالی که اشک تو چشمش جمع شده بود , گفت : محاله , مگر از روی جنازه ی من رد بشه تو رو ببره ... امکان نداره ...

    بابا هم خاطرم رو جمع کرد که پشتم هست و اشتباه خودشو جبران می کنه ...
    آنا باید می رفت مدرسه , برای همین به من گفت : من ظهر میام دنبالت ... ولی بذار به یعقوب بگم تو رو پیدا کردم چون داره زمین و زمون رو به هم می ریزه ... تا صبح دنبال تو گشته ...

    فقط بگم تو رو پیدا کردم ... قول می دم بهش نمی گم کجایی ... اون بدی می کنه , ما که انسانیم ... درست نیست , مردم هزار تا فکر بد می کنن و بعدا برای خودت بد میشه ... راه میفته از دوست و آشنا سراغ تو رو می گیره ... چطوری به همه توضیح بدیم تو چرا فرار کردی و کجا بودی ...
    هزار تا تهمت ناروا بهت می زنن که دیگه پاک شدنی نیست ...

    من می دونم یعقوب آدمیه که تو رو بدنام می کنه ... ازش برمیاد ... دیدی که پشت سر اون دو تا زن دیگه ش هم چه حرفایی می زنه ؟ فردا همین حرفا رو برای تو هم درست می کنه تا بدنامت کنه ...
    خودت می دونی مردم هم چطوری برای ما حرف در میارن ...
    گفتم : دلم که نمی خواد ولی هر چی شما بگین من گوش می کنم , جز اینکه برگردم تو اون جهنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۴   ۱۳۹۶/۸/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت دوازدهم

    بخش چهارم




    بابا و آنا رفتن ... جاسم هم سر کار بود و من و فریبا تو خونه بودیم و درددل می کردیم ...
    فریبا گفت : تو رو خدا محکم باش ... من خبر دارم که با دو تا زن قبلیشم هم همین طور بوده و اونا هم نتونستن طاقت بیارن ...
    تو خودتو بدبخت نکن , لطفا رو حرف خودت بمون ... به خدا یک لحظه نیست که من و جاسم در مورد تو حرف نزنیم و نگرانت نباشیم ...
    بیشترشم این مظلومیت تو باعث میشه برات ناراحت باشیم ...

    گفتم : او زن ها رو تو می شناسی ؟
    گفت : یکیشونو می شناسم ... زن دومی ... اونو آدرسشم دارم , یکی از فامیل های مامانمه ... از اول که اومد به خواستگاری تو , من به جاسم گفتم ولی نمی خواستم دخالت کنم چون می ترسیدم آنا از دستم ناراحت بشه ...
    اگر می خوای بهت می دم برو ولی به آنا نگو از من گرفتی , نمی خوام تو این کار دخالتی داشته باشم ...
    خودت برو ببین چه کارایی با اون کرده بود , بعد تصمیم بگیر دوباره برگردی یا نه ...
    گفتم : نمی خوام برم ... اعصابم به اندازه ی کافی به هم ریخته , خودم می تونم حدس بزنم باهاش چیکار کرده ...
    من الانم تصمیم خودم رو گرفتم , دیگه نمی ذارم کسی برای من نظر بده ... من باید و حق دارم خوب زندگی کنم , چرا باید اسیر دست خواسته های نابجای اون مرد بشم ؟ ...
    گفت : این درسته , همینه از اول ... ظلم این مردها با صدای اعتراض ما کم میشه ... ببین من حقم رو از جاسم می گیرم , وقتی می ببینم داره زیاده روی می کنه فورا جلوشو می گیرم ؛ اما تو چی ؟ ساکت نشستی و هر چی یعقوب میگه گوش می کنی ...
    خوب اونم روز به روز زورشو بیشتر می کنه .. .چرا گفت چادر سرت کن ؛ کردی ؟ پس چرا وقتی داد و قال راه انداختی که تو مدرسه سرت نمی کنی گفت باشه ؟ ...
    هیچ کس حق نداره اجازه بده کسی بهش ظلم کنه ... تو مظلومی , نتیجه شم همین میشه ...

    البته بهت بگم ها این خصلت یعقوبه چون با اون دو تای دیگه ام همین طور بود ... صد تا زنم بگیره همینه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۶/۸/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت دوازدهم

    بخش پنجم




    ساعت دو آنا و بابا اومدن دنبال من ... از پایین پشت آیفون آنا گفت : فریبا جان اِنجیلا رو بگو بیاد ... من نمی تونم بیام بالا , زانوم درد می کنه ... باباش داره میاد چمدونشو بیاره ... دستتم درد نکنه , زحمت کشیدی مادر  ...
    فریبا گفت : خواهش می کنم کاری نکردم ... تو رو خدا هوای اِنجیلا رو داشته باشین ...


    من آماده بودم چون ساعت تعطیلی آنا رو می دونستم ...
    بابا اومد و چمدون رو برداشت و از پله ها رفت و منم دنبالش ...
    هنوز دو تا پاگرد مونده بود که صدای یعقوب رو شنیدم که می گفت : پس اینجا قایمش کردین ؟ می دونستم کار جاسمه ... اون بود که زیر پای اِنجیلا می نشست تا زندگی ما رو خراب کنه ... حالا ببین آنا اگر روزگارشو سیاه نکردم ... اگر زندگیشو به هم نزدم , اسممو عوض می کنم ...
    من با شنیدن صدای یعقوب با وحشت دوباره از پله ها رفتم بالا ...

    بابا داد زد : برگرد ... غلط می کنه به تو کاری داشته باشه , مگه من مُردم ؟ بیا پایین ... با من بیا...

    یکم مکث کردم ... داشتم می لرزیدم ولی حرف بابا بهم قوت قلب داد و برگشتم ولی پشتش قایم شدم و رفتیم بیرون ...

    یاد حرف فریبا افتادم که ازم می خواست مظلوم نباشم و محکم در مقابل یعقوب بایستم ولی وقتی چشمم بهش افتاد , آنچنان ازش ترسیدم که زبونم بند اومده بود و رنگم مثل گچ سفید شده بود ...
    یعقوب تا منو دید با تندی و خشم گفت : از خونه فرار می کنی؟ حالا دیدی لیاقت نداری و من باید درو قفل می کردم ؟
    بابا گفت : اووی , مراقب حرف زدنت باش ... از ادب من سوء استفاده نکن , ما هم خیلی حرف برای گفتن داریم ...
    یعقوب باز خطاب به من و با تهدید گفت : یا الان میای با من می ریم خونه یا طلاقت می دم ... من دنبال تو بیا نیستم ... ناز و قهر نداریم ...

    من زنی رو که شب از خونه فرار کنه نمی خوام ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۰   ۱۳۹۶/۸/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت دوازدهم

    بخش ششم



    به جای من که تمام بدنم بی حس شده بود و قدرت حرف زدن هم نداشتم , آنا گفت : اِنجیلا دیگه با تو نمیاد  ... آقا یعقوب دستت درد نکنه , امانتی منو که قول دادی مثل چشمات مواظبت کنی به این حال و روز انداختی که به قول خودت شبونه از خونه فرار کنه ... دستت درد نکنه , خونه ت آباد ... برو که ببینی از کجا می خوری ...
    یعقوب دوباره از من پرسید : انجیلا میای با من یا نه ؟ اگر نیای دیگه دنبالت نمیام , دیگه زن من نیستی ...
    نگاهی از روی نفرت بهش انداختم و با عجله رفتم ب طرف ماشین بابا و درو باز کردم نشستم ولی چشمم سیاهی می رفت و حس تو بدنم نبود ...
    آنا گفت : یعقوب تو رو به خیر و ما رو به سلامت ... همین طور که گفتی سر حرفت بمون و بچه ی منو طلاق بده ... دیگه تموم شد ...
    و هر دو اومدن و سوار شدن ... یعقوب هم با غیظ و عصبانیت در حالی که برای من خط و نشون می کشید ,  سوار ماشینش شد و با سرعت رفت ...
    می فهمیدم که آنا یک چیزایی از من می پرسه ولی نمی دونم چرا برام مفهوم نبود ...
    سرم منگ شده بود ...
    آنا که دید جواب نمی دم برگشت و منو نگاه کرد و داد زد : محمد ... انجیلا حالش بده زودتر برو خونه بهش یک چیزی بدم ...

    پرسید : بریم دکتر ؟

    با دست اشاره کردم : نه , خوب می شم ... نگران نباشین , ترسیدم ...
    درد تو دل و کمرم پیچیده بود و ناخن های دستم سیاه شده بود و با خوردن یک چایی نبات غلیظ که رباب خانم فورا درست کرد , حالم جا اومد و یک نفس راحت کشیدم ...
    باورم نمی شد از دست یعقوب خلاص شدم ...

    خدا رو هزاران بار شکر کردم و با صدای بلند گفتم : رباب خانم من دیگه آزاد شدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۶/۸/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت سیزدهم

  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۶/۸/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سیزدهم

    بخش اول




    رباب خانم در حالی که گریه اش گرفته بود , گفت : خوب کاری کردی , خیلی برات ناراحت بودم ...

    من به خانم نگفتم که چند بار دیدم تو خونه ی خودتون تو رو زد ... یادتونه تو اتاق زد تو گوشت ؟ من دیدم ... خیلی غصه خوردم که اون مرد تو رو , نازدونه ی پدر و مادر و فامیل رو اینطور تو خونه ای که نون و نمک خورده , کتک می زنه ...
    گفتم : رباب جان تو رو خدا دیگه حرفشو نزن , به اندازه ی کافی عذاب کشیدم ... دیگه می خوام فراموش کنم ...
    آنا گفت : بیخود کردی نگفتی , مثلا رازداری کردی ؟ چرا نگفتی دست رو بچه ی من دراز کرد ؟ باید می گفتی همون جا حسابشو می رسیدم ...
    رباب خانم پشت چشمی نازک کرد و در حالی که می رفت تو آشپزخونه , گفت : ای خانم جان , اگر راست میگی حالا حسابشو برس ... می گفتم فایده ای نداشت , هزار تا ظلم به این بچه کرد سکوت کردین ... اینم می شد یکی رو اونا ...


    آنا برای اولین بار جوابی نداشت که به رباب خانم بده ...
    بیست روز گذشت و از یعقوب خبری نشد ... با اینکه من می خواستم گذشته رو فراموش کنم و به یاد نیارم چی به سرم اومده , روز به روز حالم بدتر می شد ...
    حوادثی که برام اتفاق افتاده بود مثل یک کابوس از جلوی نظرم رد می شد و عذابم می داد و باز حالم بد می شد ... سر و گردنم بی حس می شد و ناخن های دستم کبود رنگ , و بی رمق میفتادم و چایی نبات مرتب دست رباب خانم بود و هم می زد و می داد به من می خوردم چون هر بار بعد از خوردن اون حالم بهتر می شد ...
    اما خوشبختانه از یعقوب خبری نبود و من دیگه داشتم باور می کردم که از دستش خلاص شدم ...
    آنا سعی می کرد منو خوشحال کنه و مرتب منو می برد گردش و برام کادو می خرید و تا می تونست بهم محبت می کرد تا بلکه فراموش کنم ضربه های روحی که به من وارد شده بود ...

    ولی خودشم اجازه نمی داد تنها برم جایی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۳   ۱۳۹۶/۸/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم




    حالا که از یعقوب جدا شده بودم حتی به کارای خوبشم که فکر می کردم , می دیدم اونا هم از روی همون فکر بدی که داشت انجام می داد ... مثلا شب عروسی , ماشین رو طرفی رو که من نشسته بودم فقط گل زده بود و شیشه های پهلو و جلوی رو کاملا با گل پوشونده بود و من جایی رو نمی دیدم ...
    تازه چادر رو هم روی سرم کشیده بود پایین ...
    اگر این کارو برای ایمانش و مذهبش می کرد دلم نمی سوخت و از جون دل می پذیرفتم ولی اون حتی نماز هم نمی خوند و کارایی می کرد که معلوم می شد هیچ اعتقادی نداره و فقط به فقط برای اسارت من این کارا رو انجام می داد و این پذیرشش برای من سخت تر می شد ...


    کم کم حالم بهتر شد ...
    سر حال شده بودم می تونستم آهنگ هایی رو که دوست دارم گوش کنم و کسی نبود دائما ازم ایراد بگیره ولی روزی یکبار هم شده بود حالم بد می شد و هیچ دلیلی پیدا نمی کردم چون از اون احساس آزادی خیلی خوشحال بودم ...
    تا یک روز خودم متوجه شدم که تغییری در وجودم اتفاق افتاده و ممکنه باردار باشم ...
    این تغییر از روزی که رفته بودم خونه ی یعقوب برای من اتفاق افتاده بود و من توجهی بهش نکرده بودم و فکر می کردم چون شوهر دارم این طوری شده ...
    رفتم تو فکر ... نکنه ؟؟؟

    نمی خواستم آنا بفهمه ... باز احمقانه خجالت می کشیدم ... انگار گناه بزرگی کردم ...
    نمی دونستم چیکار کنم ؟

    آنا هم یک جورایی مثل یعقوب اجازه نمی داد جایی تنها برم ... می گفت : حالا که به قهر اومدی اینجا مردم فکر می کنن برای خوشگذرونی اومدی و برات حرف درست می کنن ...
    برای همین از فریبا کمک گرفتم ... اون با اینکه زیاد خونه ی ما نمیومد فورا با دو تا تست حامگی خودشو رسوند پیش من ...
    ازم پرسید : حال تهوع هم داری ؟ عوق می زنی ؟

    گفتم : نه اصلا , حالم خوبه ...
    گفت : پس فکر نکنم باردار باشی , همش از استرس و ناراحتیه ... کم نکشیدی که ...
    گفتم : اگر شده باشه , کمکم می کنی بندازمش ؟

    گفت : آره , از یعقوب بچه نداشته باشی بهتره ... برات مکافات میشه ... شایدم اگر بفهمه حامله ای طلاقت نده ...
    من کسی رو می شناسم ... حالا برو تست کن و بیا , ان شالله که نیست ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان