داستان انجیلا 💘
قسمت دوازدهم
بخش اول
می خواستم پرواز کنم و هر چی می تونم از اونجا دور بشم ...
اونقدر که رفتن به خونه ی مادرم هم برام وحشت آور بود ؛ می ترسیدم یعقوب منو پیدا کنه ...
این بود که آدرس خونه ی جاسم رو دادم و رفتم اونجا ...
پشت در ایستادم ... تردید داشتم در بزنم ...
کاش جایی می رفتم که یعقوب هرگز دستش به من نمی رسید ولی جایی رو نمی شناختم که برام امن باشه ... بالاخره دستم رو گذاشتم روی زنگ و فشار دادم ...
فریبا آیفون رو برداشت ...
گفتم : منم اِنجیلا ...
درو باز کرد و من با زور چمدون رو با خودم بردم تو ...
هنوز چند تا پله بیشتر بالا نرفته بودم که فریبا و جاسم هراسون اومدن پایین ...
اون زمان فریبا هشت ماهه حامله بود ...
خونه شون آسانسور نداشت و نفس زنون اومده بود که ببینه چه اتفاقی برای من افتاده که اون موقع شب رفتم خونه ی اونا ...
خودمو انداختم تو بغل جاسم و با گریه گفتم : تو رو خدا به کسی نگو من اینجام , فرار کردم از دستش ... بیچاره شده بودم ... به کسی نگو ,خواهش می کنم ... یعقوب پیدام می کنه و منو می کشه ...
جاسم گفت : گریه نکن خواهر خوشگلم , بیا بریم بالا ... بده من اون چمدونت رو ... من می دونستم اینطوری میشه ... بسه دیگه , چقدر می خواهی شکنجه های اون مرد رو تحمل کنی ؟
رسیدیم بالا ...
فریبا همین طور که نفس نفس می زد برای من یک شربت درست کرد و گفت : به خدا اگر یکی از اون کارای یعقوب رو جاسم با من می کرد , دو روز هم تحمل نمی کردم ...
آخه اون مرد مریضه , کاراش عادی و معمولی نیست ... تو تا کی باید می سوختی و می ساختی ؟ وای برای من که باورکردنی نیست یک آدم به بی زبونی تو ... به خدا نوبری ...
فایده نداشت , هر چی زودتر بهتر ...
باور کن من غیبت آنا رو کردم ... مقصر اونه , نباید تو رو بهش می داد ... چقدر شهاب و جاسم بهش گفتن , لج کرده بود ... اون پسره بود , کاظم هم بهانه بود وگرنه شهاب که گفت تو رو می بره سوئد ، چرا بازم اصرار کرد ؟
یعقوب که از همون اول خودشو نشون داده بود ... من که نمی فهمم دلیلش چی بود , هیچ وقت قانع نشدم ...
به خدا از آنا که اینقدر خودشو زرنگ می دونه بعید بود این کارو با دختر خودش بکنه ...
گفتم : شماها نمی دونین چی به روزم میاورد ... امشب جلوی همه ی فامیلش یک پارج دوغ رو ریخت رو سرم ... داشتم از خجالت می مردم ...
جاسم گفت : چرا این کارو کرد آخه برای چی ؟
گفتم : درست نمی دونم ... فکر می کنم چون همه از من تعریف کردن و با من روبوسی کردن , دلش نمی خواست من تو مهمونی بمونم ...
این طوری می خواست منو از اونجا دور کنه و خودش تنها بره ...
باور کنین حق گوش کردن آهنگ رو نداشتم ... در خونه رو روی من قفل می کرد ... می خواستم خفه بشم ... نمی گذاشت برم جایی و با کسی حرف بزنم ... اون وقت روزی صد بار می گفت منو دوست داره ...
من قبول ندارم ... به این دوست داشتن نمی گن , این یک دشمنی محضه ...
اون از من متنفر بود که اینطور عذابم می داد ...
ناهید گلکار