خانه
181K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۹   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت نوزدهم

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت نوزدهم

    بخش اول




    آنا فکرشم نمی کرد من همچین نظری داشته باشم ... فورا زنگ زد و به مادر کاظم و گفت : ببخشید من با انجیلا حرف زدم , موافق نیست که شما بیاین ... خلاصه مخالفه ...
    پس قرارمون به هم می خوره ... بله ... بله ... نه , خدا رو شاهد می گیرم خودش نمی خواد ، قبول نمی کنه ... اصلا الان نمی خواد شوهر کنه ...
    یک نفس راحت کشیدم ... تا اون موقع از کاظم اصلا خبر نداشتم چون از وقتی با یعقوب ازدواج کرده بودم  ارتباطم با تمام دوستام از جمله مریم قطع شده بود و اصلا فکر نمی کردم کاظم هنوز به فکر من باشه و دلش بخواد با من که یک یک زن بیوه بودم و بچه هم داشتم دوباره روبرو بشه ...
    منم دیگه به فکر اون نبودم و واقعا دلم نمی خواست این کارو بکنم .. .
    احساسی که به اون داشتم همون زمان از بین رفته بود ... رویاهای یک دختر بچه ی معصوم و بی خیال ... رویاهایی که مخصوص همون زمان بود و بعد هم فراموش شده بود ... 

    و من نه تنها دیگه توی اون عوالم نبودم , یک طوری هم از عشق و عاشقی بدم میومد ...
    اونقدر یعقوب منو سرکوب کرد و به من تهمت زده بود که هر کس به من نگاه می کرد , فکر می کردم دارم گناه می کنم ...
    برای همین از شنیدن اسم کاظم به خودم لرزیدم ...
    فردا بعد از ظهر در خونه ی ما رو زدن ...
    آنا آیفون رو برداشت و گفت : بله ؟ ... کی ؟؟ از اینجا برین لطفا ... ببین , انجیلا نمی خواد شما رو ببینه ... لطفا اینجا نمون ...
    چشم , من میگم ولی اون نمی خواد شما رو ببینه ...
    توجه من جلب شد ... فکر کردم احمد اومده ... پرسیدم : کیه آنا ؟

    گفت : کاظم می خواد باهات حرف بزنه ...
    گفتم : بگین باشه صبر کنه , الان می رم ... بذار خودم بهش بگم و کارو یکسره کنم ...
    بابا لطفا شما هم با من بیاین ... آنا شمام میاین ؟ اگر باشین بهتره ... نمی خوام تنها برم دم در , یکی ببینه کارم تمومه ...
    مانتومو تنم کردم و یک روسری انداختم رو سرم و رفتم ...
    بابا جلوتر رفته بود و درو باز کرده بود ... من و آنا هم با هم رفتیم ... بابا کاظم رو آورده بود تو حیاط ...

    از دور دیدمش ...
    بزرگ شده بود ... برای خودش مردی کامل به نظر می رسید ... ریش و سیبل داشت و قدش بلند تر شده بود ولی هیچ حسی نسبت به اون نداشتم ... برام کاملا غریبه بود ... داشتم  فکر می کردم من چطور همچین کسی رو دوست داشتم ...
    برای همین چند قدم مونده بود به اونا برسم ایستادم , ولی قلبم تند و تند می زد ... هیجان داشتم ... شاید برای اینکه من دوباره با اون در این موقعیت روبرو شده بودم , برام عجیب بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت نوزدهم

    بخش دوم




    از همون جا گفتم : ببخشید ... سلام ( ولی صدام لرزید ) ...
    کمی مکث کردم و ادامه دادم : من دیگه قصد ازدواج ندارم به خصوص با شما ...
    نگاهی به من کرد و گفت : چرا ؟
    گفتم : من به هزار دلیل , دیگه نمی تونم با شما باشم ... اولیش اینه که نمی خوام دخترم روزی فکر کنه من به خاطر شما از پدرش جدا شدم چون واقعیت نداره و دلیل من برای جدایی چیز دیگه ای بود ...
    فکر کنم همین یک دلیل , قانع کننده است ... خدا گهدار ...

    و پشتمو کردم و راه افتادم ...
    بلند گفت : من برای دخترتون توضیح می دم ... من به خاطر تو صبر کردم انجیلا ...
    به راهم ادامه دادم ... تردیدی تو دلم نبود ... رفتم تو خونه و درو محکم بستم ...
    هیچ احساسی نداشتم ... انگار یعقوب تمام سعی خودشو کرده بود از من یک آدم یخ زده بسازه ...
    کاظم یک بار دیگه از خونه ی ما با نا امیدی رفت ...
    اما من احساس کردم دارم عوض می شم ... بزرگ می شم ... دیگه می تونم حرفم رو بزنم ... از این کار خودم خوشم اومده بود ... این اولین بار بود که چنین کاری رو می کردم ...
    هنوز بابا و آنا به داخل خونه نرسیده بودن که دوباره صدای زنگ در بلند شد ...
    آنا هراسون گفت : برگشت ... حالا چیکار کنیم ؟
    بابا گفت : شماها نیاین بیرون , من جوابشو می دم ...
    آنا رفت تو آشپزخونه و چند لحظه بعد بابا با احمد برگشت ...
    خیلی خودمونی بهش تعارف می کرد و این اعصابم رو به هم ریخت ...
    با حرص تو دلم گفتم باید حال اینم جا بیارم .... متوجه شده بودم که این آدم پرروتر از اونیه که بشه به این راحتی از دستش خلاص شد ...
    با اعتراض گفتم : شما ادب ندارین بدون وقت قبلی میاین خونه ی مردم ؟
    بابا ناراحت شد و گفت : مهمون حبیب خداست , این چه حرفیه می زنی ؟ ...
    با غیظ رفتم تو آشپزخونه که آنا اونجا بود ... گفتم : باز بابا یک حبیب خدا پیدا کرد با خودش آورده تو خونه ...
    ای بابا چطوری بگم خواستگار قبول نکنین ... من که نیستم , می رم تو اتاقم ؛ خودتون می دونین ...
    آنا پرسید : احمده ؟
    گفتم : بله آنا خانم , بابا آوردش تو خونه ...
    گفت : باشه , تو برو تو اتاقت من خودم می دونم چیکار کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم




    وقتی برگشتیم , احمد و بابا همون جا جلوی تلویزیون نشسته بودن ...

    تا چشمش افتاد به من , دوباره نیم خیز شد و گفت : ببخشید ولی من به شما گفتم که میام , شما توجه نکردین ...
    دیشب نیومدم , امشب اومدم ... شما که می دونستین من میام , بهتون گفته بودم ...
    بابا که از همه رودروایسی داشت , ناراحت شد و گفت : بفرمایید ... شما بفرمایید ... انجیلا الان یکم عصبی شده ...
    احمد با استرس گفت : ببخشید بی موقع خدمت رسیدم , ولی ... ببینین نه گل آوردم نه شیرینی , فقط یک جلسه حرف بزنیم , همین ... حاج خانم اجازه می دین که ؟
    آنا گفت : حالا که اومدین تو از من می پرسین ؟ خوش اومدین ولی ما عادت نداریم اینطوری مهمون قبول کنیم ... لطفا دیگه این کارو نکنین ...
    احمد خیلی مظلومانه سرشو انداخت پایین و گفت : چشم ... اجازه بدین من حرفامو بزنم , زود می رم ... راستش ترسیدم زنگ بزنم و قبولم نکنین ...
    اجازه می دین که یکم با انجیلا خانم حرف بزنم ؟
    گفتم : من حرفی ندارم که با شما بزنم ... ای بابا چه گرفتار شدم ...

    و رفتم به طرف اتاقم ...
    اون روز احمد لباس بهتری پوشیده بود و سعی کرده بود به خودش برسه ...
    یک طوری بی پروا ولی خجالتی به نظر می رسید ... انگار سعی می کرد خودشو اینطوری نشون بده ...
    خیلی مصنوعی بود که به دلم ننشست ...
    بابا صدام کرد : انجیلا خانم لطفا برگرد , ایشون فقط می خواد با شما حرف بزنه ... بیا بابا بشین ...
    گفتم : آخه بابا شما که بهتر می دونین ...
    گفت : آخه نداره , بیا بشین ...
    برگشتم و نشستم ... نمی تونستم رو حرف بابا حرف بزنم ولی عصبانی بودم ...
    رباب خانم براش چایی آورد و آنا بهش میوه تعارف کرد ... آروم نشسته بود ...
    آنا گفت : خوب بفرمایید دیگه , ما گوش می کنیم ...
    گفت : راستش اضطراب دارم , حرفم یادم رفت ... چه جالب اصلا یادم نیست که چی می خواستم بگم ... صد بار تمرین کرده بودم ...
    بابا گفت : حالا چاییتون رو میل کنین , یادتون میاد ...
    گفت : نه , مشکلی نیست ... میگم ... چیز غیرعادی نبود , می خوام از دخترتون خواستگاری کنم ... من دو سال دیگه از درسم مونده ولی الانم بعد از ظهرها تو یک کلینیک کار می کنم ... من آدمی خود ساخته ام و رو پای خودم ایستادم ...
    اهل سرابم ... پدر و مادرم و همه ی اقوامم اونجان ... من حتی خرج تحصیلم رو هم خودم می دم ... اصلا هم نمی خواستم به این زودی ازدواج کنم ولی دلم پیش دخترتون مونده ...
    همه چیز رو در مورد ایشون می دونم ... می خوام اون گذشته ی تلخ رو از ذهنشون در بیارم ... می خوام خوشبختش کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۶   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت نوزدهم

    بخش چهارم




    گفتم : من نمی خوام شما منو خوشبخت کنی ... چیکار باید بکنم ؟ دست از سرم بردارین ...
    گفت : کاری نکنین , بذارین من بهتون خودمو ثابت کنم ... اون وقت اگر گفتین نه , قبول می کنم ولی به ظاهرم نگاه نکنین ... به خدا من آدم خیلی خوب و مهربونیم ... شوهر خوبی میشم ...
    بابا خنده اش گرفت و گفت : هیچ بقالی نمی گه ماست من ترشه , بذارین دیگران از شما تعریف کنن ...
    گفت : بابا شما درست می گین ولی من وقت برای اثبات خودم ندارم ... باید هر چی زودتر خوبی های خودمو بگم ...
    من تو این شهر غریب چه کسی رو پیدا کنم از من تعریف کنه ؟

    و خودش بلند خندید ...
    و ادامه داد : تو رو خدا آنا راست گفتم یا نه ؟ این بار دومه ... الان از من نه بدتون میاد , نه زیاد خوشتون میاد ... بهتون قول می دم دفعه بعد نظرتون در مورد من عوض میشه ...


    همین طور که اون سه نفر داشتن حرف می زدن , من رفتم تو فکر ...
    یاد دخترم و یاد زندگیم افتادم ... نمی تونستم فراموش کنم ... انگار من هنوز از اون خونه بیرون نیومده بودم ...
    این ضعف من بود ... عادت و اطاعت ...

    با اینکه یعقوب زن گرفته بود , من هنوز فکر می کردم اگر در مورد مرد دیگه ای فکر کنم خیانت به اون محسوب میشه ...
    تو این فکرا بودم که دیدم احمد حسابی با آنا و بابا گرم گرفته ... انگار متوجه شده بود که نمی تونه نفوذی روی من داشته باشه و از طریق آنا و بابا وارد شده بود ...
    و اون دو نفر که رفتار سرد و بی ادبانه ی یعقوب رو دیده بودن , حالا از اینکه احمد اینقدر خوب و صمیمی و بی ریا بود لذت می بردن ...
    یکم بعد رفتم به اتاقم و درو قفل کردم و دیگه اون شب احمد رو ندیدم اما اون تقریبا یک ساعت بعد رفت ...
    دیگه داشتم از رفتار آنا و بابا می ترسیدم ...
    خیلی دلم می خواست منو به حال خودم می ذاشتن تا درسم تموم بشه ... روانشناسی می خوندم و دلم می خواست ادامه بدم تا دکترا و این آرزوی من بود ...
    اما از فردا صبح هر کجا رفتم احمد سر راهم بود ...
    دیگه به خودش اجازه می داد گهگاهی هم بیاد خونه ی ما و همون طور که گفته بود , هم آنا و هم بابا خیلی ازش خوششون اومده بود و استدلال می کردن که دکتر میشه , پسر ساده و پاکیه و کسی رو هم تو این شهر نداره ... تو می تونی باهاش خوشبخت بشی ...
    و این فکر زمانی تو خونه ی ما شکل جدی به خودش گرفت که جاسم هم با اون دوست شد و تشخیص داد احمد می تونه مردی برخلاف یعقوب باشه و من می تونم در کنارش به آرومی زندگی کنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت نوزدهم

    بخش پنجم




    با اومدن چند خواستگاری که اصلا مناسب من نبودن , دیگه این باور برای من به وجود اومدکه باید از این برو و بیاهای زجرآور خلاص بشم ...
    فهمیده بودم که نمی تونم راحت زندگی کنم و باید یکی رو انتخاب کنم ...

    اصرار آنا و بابا از یک طرف و عشقی که احمد به من داشت از طرف دیگه , توجه منو به اون جلب کرد ...
    احمد شاد و سر حال بود ... بذله گو و خوش مشرب ... دائم در حال گفتن و خندیدن ...
    به خصوص وقتی به جاسم می رسید , صدای خنده ی اونا ؛ آنی قطع نمی شد و به شوخی به من می گفت : یک روز تو رو هم می خندونم ...


    تا خودمو راضی کردم که بهش جواب مثبت بدم , پنج ماه طول کشید ...
    و بالاخره روزی رسید که با هم رفتیم برای خرید حلقه ...
    شرط من برای ازدواج این بود که نه عروسی تو کار باشه نه سر و صدایی و تا مدتی که من صلاح می دونم تو عقد بمونیم چون هیچ احساسی نسبت به اون نداشتم ...
    احمد هم از خدا خواسته قبول کرد چون واقعا وضع مالیش خراب بود ...
    اولین کاری که ما کردیم خریدن چند دست لباس برای اون بود که به عنوان کادو بهش دادیم ... حلقه ها رو هم بابا خرید , می گفت نمی خوام بهش فشار بیاد ...
    اونقدر خودشو به بابا و آنا نزدیک کرده بود که اون دو نفر هر کاری از دستشون برمیومد , براش انجام می دادن البته به خاطر من ...
    اینطوری می خواستن برای من یک شوهر عبد و عبید بخرن که تنها به حرف من گوش کنه ...
    تا یک روز مونده به عقد , پدر و مادر و خواهرهای احمد اومدن ...
    من از دیدن اونا و ارفتم ... البته برای من قابل حدس بود که احمد می تونست چه نوع خانواده ای داشته باشه ولی نه تا اون اندازه ...
    اما وقتی با اونا آشنا شدم , از سادگی و صمیمیت اونا تحت تاثیر قرار گرفتم ...
    خوشحال بودن از اینکه عروسی مثل من گیرشون اومده و مرتب ازم تعریف می کردن ... مهربون بودن و این برای من کافی بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت نوزدهم

    بخش ششم




    اونا تو خونه ی ما مهمون شدن و فردای اون روز تو محضر عقد من و احمد بسته شد ...
    در حالی که هنوز من هیچ حسی به اون نداشتم ...
    بعد از عقد , همه با هم اومدن خونه ی ما ...
    جاسم و فریبا و پسرش که حالا تقریبا نزدیک شش سال داشت و چند تا از دوستان آنا و بابا و عمه ی کوچیکم و خانواده ی احمد ...
    احمد سر از پا نمی شناخت ولی من تا رسیدم خونه رفتم تو اتاقم و درو بستم ...
    بلافاصله احمد اومد پشت در و صدام کرد ...
    گفتم : حالم خوب نیست , تو برو من میام ...

    دو ضربه به در زد و گفت : عاشقتم , یادت نره ... تا آخر عمرم همینطور می مونم ...


    من ساکت موندم ...
    دوباره زد به در و گفت : یک کوچولو باز کن ... خواهش می کنم ...

    لای درو باز کردم و سرشو آورد جلو و گفت : تو زیباترین چشم های دنیا رو داری , تو رو خدا دیگه جز به من به کس دیگه ای نگاه نکن ...

    درو بستم و اون با یک خنده ی بلند رفت ...
    به شدت دلم گرفته بود و از خدا خواستم که حالا که دیگه این کار شده مهر اونو تو دلم بندازه ...
    اصلا خوشحال نبودم ... نمی دونستم کاری رو که کردم درست بوده یا غلط ...
    دلم نمی خواست کسی رو ببینم ... بغض گلومو فشار می داد ... از این سرنوشت راضی نبودم ...
    آنا مرتب می کوبید به در که : بیا بیرون , آبروی ما رو می بری ...
    تا بالاخره مجبور شدم برم پیش مهمون ها ... صدای آهنگ بلند شده بود ...
    همه می زدن و می رقصیدن و احمد نقل مجلس بود ...
    چنان خودشو تو دل همه جا کرده بود و دوستش داشتن که من متوجه شدم حرفای شب اولی که می زد راست بوده ...
    و فکر می کردم شاید برای منم چنین اتفاقی بیفته و منم یک روز دوستش داشته باشم ولی در اون زمان حتی نمی تونستم تصور کنم دستش به من بخوره ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۵   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت بیستم

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیستم

    بخش اول




    فردای اون روز , احمد به من زنگ زد و گفت : سلام عشق اول و آخر من , خوبی ؟ ... باور کن هر کجا می رم فقط صورت زیبای تو رو می ببینم ...
    وای انجیلا , چه چشم هایی داری ، آدم توش غرق میشه ... همش می خوام داد بزنم کمک , نجاتم بدین غرق شدم ...
    گفتم :خودتو لوس نکن , این حرفا چیه می زنی ؟ بهت گفتم من الان آمادگی شنیدنش رو ندارم ...
    گفت : نمی خواهی یک آدم بیچاره ای رو که داره غرق میشه , نجات بدی ؟
    گفتم : نجات دادم که زنت شدم , دیگه می خواهی الان چیکار کنم ؟
    گفت : راستش می خوام بغلت کنم و تو چشمت خیره بشم ... شاید غرق شدم و تو از دستم راحت شدی ...
    گفتم : برو خجالت بکش ... کاری نداری ؟
    گفت : نه صبر کن , کارت دارم ... راستش می خوام درس بخونم ولی همش یاد توام ... فکرم راحت نیست , خوابگاه هم که خیلی شلوغه ... فردا امتحان دارم , نمی دونم چیکار کنم ...
    گفتم : هر کاری قبلا می کردی , الانم همون کارو بکن ...
    گفت : میشه بیام خونه ی شما ؟ آنا ناراحت نمی شه ؟ هم تو رو می بینم هم خیالم راحته که اگر غرق شدم ,یکی هست نجاتم بده  ...
    گفتم : خونه ی ما ؟ نمی دونم , گوشی دستت باشه از آنا بپرسم ...
    بلند گفتم : آنا جون احمد بیاد اینجا درس بخونه و امشب بمونه ؟
    آنا شونه هاشو بالا انداخت ...دولی بابا گفت : بگو بفرمایید ... منزل خودشه , پرسیدن نداره که ...
    احمد خودش شنید و گفت : از قول من تشکر کن , دارم میام پس ...
    وقتی گوشی رو قطع کردم , آنا اخم هاش تو هم بود و گفت : امشب بیاد ولی اینجا جا خوش نکنه ... بره تو اتاق عقبی بخوابه ... من داماد سر خونه نمی خوام ... گفته باشم اِنجیلا , قول داده صبر کنه ...
    گفتم : اووو ... آنا چی داری میگی ؟ خودت این کارو کردی , حالا بهانه در نیار ... شما نمی دونستی وضعیت احمد رو ؟ حالا دیگه باید باهاش راه بیایم ...
    خیلی زودتر از اونی که فکر می کردیم ,احمد اومد ...
    از راه که رسید , دست انداخت گردن بابا و آنا و اونا رو بوسید و گفت : ای وای من خیلی شماها رو دوست دارم , درست مثل پدر و مادرم هستین ...
    الان که فکر می کنم کسایی رو دارم که خیلی هم مهربون و خوبن , دیگه احساس تنهایی نمی کنم ... اصلا  به دنیا امیدوار شدم ...
    باور کنین به خواب شبم هم نمی دیدم هم یک زنی مثل انجیلا خدا نصیبم کنه , هم یک پدر و مادر خوب دیگه ... من حتما کار خوبی به درگاه خدا کرده بودم ... آنا جون دارم می میرم از گرسنگی , چیزی دارین بخورم ؟
    آنا گفت : آره پسرم ... الهی بمیرم , تو هنوز ناهار نخوردی ؟ انجیلا براش غذا گرم کن ..و
    رباب خانم رفته بود و من باید این کارو می کردم ...
    فورا یک سینی براش درست کردم و گذاشتم جلوش ..و اون داشت همین طور با بابا و آنا خوش و بش می کرد و می تونم بگم کمی هم چاپلوسی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیستم

    بخش دوم




    غذاشو خورد و دست منو گرفت و گفت : تو هم میای تو اتاق پیشم بشینی ؟
    بی اختیار دستمو کشیدم ... اما نمی خواستم همین اول زندگی ساز ناجور بزنم , این بود که گفتم : میام ولی یادت نره چه قولی بهم دادی ... دست به من نمی زنی ...
    گفت : من خرم ... من گاوم ... من الاغم ... آخه تو منو چی فرض کردی ؟ ... اینطور قول ها عملی نیست , تو باور نکن من بتونم طاقت بیارم تا تو به من علاقه مند بشی ...
    امکان نداره , اصلا قولم رو پس می گیرم ... باید بغلت کنم و بوست کنم تا عشقم رو بهت ثابت کنم یا نه ؟
    گفتم : تو خوب باشی , من بهم ثابت میشه ... تو رو خدا یکم بهم فرصت بده ...
    احمد نشست سر درسش , منم کتابامو رو بردم کنارش نشستم و درس خوندم ...
    سرم تو کتاب بود که دیدم صدای ملچ ملوچ میاد ... نگاه کردم دیدم احمد غرق درس خوندن شده و شصت دستش رو کرده تو دهنش و مک می زنه ...
    باورم نمی شد یک صدای عجیبی از گلوم در اومد و گفتم : اوووی ... چیکار می کنی ؟ این چه کار بدیه ؟ ...
    دستت کثیفه , نکن تو دهنت ...

    فورا کشید بیرون و با بغل شلوارش پاک کرد و گفت : آخ ببخشید , من موقع درس خوندن عادت کردم این کارو می کنم ... دیگه نمی کنم عزیز دلم ... ببخش , ببخش ... می دونم کار بدیه ...
    گفتم : نه , نه اشکال نداره ... من تعجب کردم , تا حالا ندیدم یک مرد دستشو بخوره ... من می رم تو اتاقم تا حواس تو رو پرت نکنم ... تو درستو بخون ...

    و رفتم به اتاقم ولی اون منظره رو فراموش نمی کردم ... خیلی چندشم شده بود ... با خودم گفتم باید کاری کنم که این عادت رو ترک کنه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیستم

    بخش سوم




    اون شب , احمد خونه ی ما موند ... فردا صبح باید با هم می رفتیم دانشگاه ...
    این بود که سوییچ رو دادم بهش و اون نشست پشت ماشین و راه افتادیم ...
    موقعی که از هم جدا می شدیم , سوییچ رو نداد و گذاشت تو جیبش ... منم خجالت کشیدم حرفی در این مورد بزنم ...
    تمام روز فکر می کردم چطوری موقع رفتن ببینمش و ماشین رو ازش بگیرم ...
    اما تعطیل که شدیم , دم در اونو دیدم که منتظر من بود ...
    خیلی عادی رفتار می کرد ... با هم سوار شدیم راه افتاد و رفت طرف خونه ی ما ...
    ماشین رو برد تو حیاط و درو قفل کرد و با هم رفتیم تو خونه ...
    موقعی که رفت تا صورتشو بشوره , آنا از من پرسید : این اینجا چیکار می کنه ؟ برای چی دوباره اومده ؟ ...
    ولی بابا به آنا اخم کرد و گفت : این چه سوالیه می کنی خانم ؟ اشکال نداره , بذارین بیاد ... دیگه داماد ماست , هر وقت دلش خواست می تونه اینجا بمونه ...
    ولی احمد خیلی راحت تر از اونی بود که ما فکر می کردیم ... نه تنها اون روز موند , بلکه چند روز بعد وسایلشم آورد و تو خونه ی ما موندگار شد ... هنوز من هیچ تماس فیزیکی با اون نداشتم ... حتی ازنظر احساسی هم بهش نزدیک نشده بودم ...
    خوب صبح ها دیگه با هم می رفتیم و برمی گشتیم و ماشین رو هم به طور کلی برداشته بود و هر کجا می خواستم برم , منو می برد ...
    دیگه تقریبا هیچ خرجی نداشت ولی تا می تونست به من محبت می کرد و توجه , چیزی بود که من به شدت بهش نیاز داشتم ...
    اگر کوچیک ترین تغییر تو لباس و سر و صورت من به وجود میومد , متوجه می شد ...

    تا از جام تکون می خوردم , می پرسید : چی می خوای ؟ من می تونم انجامش بدم ؟
    یا کمی اخمم می رفت تو هم , سعی می کرد منو سر حال بیاره ...

    از طرفی روز به روز بابا و آنا بیشتر دوستش داشتن و بهش اعتماد می کردن ...
    و احمد با این جسارتی که تو کاراش داشت , تونست تا حدی از نظر روحی به من نزدیک بشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیستم

    بخش چهارم




    تا پایان ترم که امتحانات ما تموم شد , با آنا و بابا و جاسم و فریبا رفتیم سراب به دیدن پدر و مادر احمد ...
    روز قبل من می خواستم برم آویسا رو ببینم چون فکر می کردم یکی دو روزی ازش دور می شم , از احمد خواستم سوییچ ماشین رو بده ...
    گفت : می خوای کجا بری ؟
    گفتم : جایی کار دارم , باید تنها برم ...
    گفت : خودم می برمت , امکان نداره بذارم تنها بری ... من در خدمتم ...
    گفتم : احمد جایی که می رم تو نباید بیای ...
    گفت : دارم بهت مشکوک می شم ... بگو کجا می خوای بری , نگران شدم ...
    گفتم : نشو , می خوام برم آویسا رو ببینم ...

    با خوشحالی گفت : تو رو خدا ؟ چه خوب , منم میام و از دور نگاهش می کنم ... مگه نباید بچه ی تو رو بشناسم ؟ پس منم میام دیگه ...
    بالاخره احمد موفق شد منو راضی کنه و همراه من بیاد اما خیلی می ترسیدم یعقوب منو و با احمد ببینه ...
    برای همین دورتر از جایی که همیشه می ایستادم , منتظر شدم و جالب بود برام که اون اصلا نسبت به اینکه شوهر سابق منو می دید , حساسیتی نشون نمی داد ...
    تا بعد از یک انتظار طولانی , آویسا دست تو دست مادرخونده اش اومد بیرون و رفتن به طرف ماشین یعقوب ...
    به احمد گفتم : سرتو ببر پایین , الان یعقوب میاد بیرون ... حتما داره درو قفل می کنه ...
    و من فقط تونستم خیلی کوتاه و از دور آویسا رو ببینم ... به نظرم رسید خیلی لاغر شده ...
    وقتی اونا رفتن , ما سرمون رو بردیم بالا و من اشکم سرازیر شد ...
    خیلی دردناکه برای یک مادر که دست دخترشو تو دست زن دیگه ای ببینه و نتونه بره جلو و بغلش کنه ... احساس می کردم جگرم می سوزه ... بیقرار و بی تاب می شدم و تا مدتی اشکم بند نمی اومد ...
    احمد خیلی ساده به من نگاه کرد و  پرسید : شوهرتو دوست داشتی ؟ دلت برای اون تنگ میشه ؟ ...
    گفتم : نه , هرگز ... اینو از کجا آوردی ؟ ... دیگه چیزی ازم نپرس که جواب نمی دم ... نمی تونم , حالم خوب نیست ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۹   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیستم

    بخش پنجم




    صبح خیلی زود راه افتادیم به طرف سراب ... صبحانه رو تو راه خوردیم و حدود ساعت ده رسیدیم ...
    احمد پشت ماشین بابا نشسته بود و جاسم پشت سر ما میومد ... از سراب رد شدیم و مقدار زیادی تو خاکی رفتیم تا توی یک روستا کنار یک پل چوبی و خراب ایستادیم ...
    ویلایی رو که احمد می گفت پدر و مادرم تو سراب دارن , یک خونه ی روستایی وسط یک باغ بود ...
    طبقه ی پایین که اصلا ما واردش نشدیم , جایی بود که هم گوسفند نگه می داشتن هم قسمتی بود که آشپزی می کردن ...
    ولی همه چیز تمیز و مرتب بود ... کاملا معلوم بود که برای استقبال از ما زحمت زیادی کشیده بودن ...
    گوسفند جلوی پای ما کشتن و با یک دنیا محبت از ما استقبال کردن ...
    شادی و خوشحالی اونا به ما هم سرایت کرده بود ...
    بوی نون تازه و سوختن چوب تو فضا پر شده بود و حال و هوای خوبی داشت ...
    در عین حال , باغ سرسبز و  شاداب با میوه های رسیده و نهر آبی که از کنار باغ می گذشت , نه تنها هیچ مشکلی تو ذهن ما ایجاد نکرد بلکه روح و روان منو طوری نوازش داد که دلم می خواست مدتی همون جا می موندم ...
    وقتی نگاه کردم , دیدم این حالت رو هم بقیه افراد خانواده ام دارن ...
    از چند تا پله ی چوبی بالا رفتیم ... یک ایوون مشرف به باغ که سایه ی یک درخت گردو و توت روی اون افتاده بود , روحم رو تازه کرد ... طوری که کاستی های اون خونه به چشمم نیومد ...
    وقتی توی یکی از اتاق های اونا جابجا می شدیم , مادر و خواهرهای احمد اومدن مقدار زیادی خوراکی و میوه و چایی آوردن و گذاشتن و رفتن ... مادرش موند و گفت : ببخشید من امروز مهمون زیاد دارم , شما بفرمایید از خودتون پذیرایی کنین ...

    و یواشکی چیزی در گوش آنا گفت ...
    صورت آنا تا گوشش قرمز شده بود و کاملا معلوم بود که به شدت عصبانی شده ...
    فریبا و من کنارش بودیم ... هر دو متوجه شدیم ...

    باید حرف بدی زده باشه که آنا اونطور ناراحت شده ...
    اون که هیچ وقت نمی تونست تو این جور مواقع خودشو کنترل کنه , گفت : ببخشید برای چی ندونن ؟ مگه اونا کی هستن که من به خاطر اونا دروغ بگم ؟
    دختر من اگر قبلا شوهر نکرده بود , جنازه ش رو روی شونه های پسر شما نمی ذاشتم ... الان برای چی باید مخفی کنم ؟ ... ما الان برمی گردیم تا مجبور نباشیم به کسی دروغ بگیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۴   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیستم

    بخش ششم




    من فورا متوجه شدم که مادر احمد از آنا چی خواسته ...
    دنیا رو روی سرم خراب کردن ... این یک واقعیت بود که من مرتب باهاش روبرو می شدم ... زنی که طلاق گرفته , زنی که با یک بچه از شوهرش جدا شده , خدا می دونه به روز اون مرد چی آورده که حاضر شده با یک بچه طلاقش بده ...

    و از این جملات زیاد شنیده بودم ...
    باید بهش عادت می کردم ولی متاسفانه  نکرده بودم ...
    سر و صدای آنا و قسم و آیه های مادر احمد به گوش مردا که تو حیاط بودن رسید و اومدن بالا ...
    احمد اول از همه رسید ...

    بازم بی گناه ، انگار ننگی بالا آورده بودم , خودمو جمع کردم یک گوشه و نشستم ...

    احمد جلوی پام نشست و دست منو که یخ کرده بود , گرفت و گفت : چی شده ؟ ... به من بگو ... چرا رنگ از روت پریده ؟
    آنا گفت : از اون نپرس , از مادرت بپرس که از من می خواد تو فامیل شما نگم که انجیلا قبلا شوهر داشته ...
    برای چی ؟ شما مگه نمی دونستین ؟ چرا کردین ؟
    احمد و پدرش هر دو ناراحت شدن و شروع کردن به عذرخواهی کردن ...
    احمد گفت : آنا جون , اصلا من خودم هر کس اومد میگم تا شما بدونین مامان منم منظور بدی نداشت ...
    مادرش گفت : به خدا منم برای حرمت عروسم اینو گفتم , نمی خواستم فامیل فکر کنن عروس به این خوبی چون عیب و ایرادی داشته زن احمد شده ...

    با اینکه این حرفش بدتر از حرف اولش بود , دیگه کش دادن موضوع هم کار درستی نبود و ظاهرا همه آروم شدن ...
    ولی دل من به شدت گرفته بود ... باز همون حالت های دلسردی و بی تفاوتی که تازه داشت از وجودم می رفت , اومد به سراغم و حال بقیه هم بهتر از من نبود ...
    و همون طور تو اتاق نشسته بودیم , آنا با اوقات تلخ یک گوشه دراز کشید ... من و فریبا هم ساکت نشسته بودیم ...
    تا ظهر که مادر احمد اومد و ما رو دعوت کرد بریم برای ناهار ...
    توی باغ نزدیک نهر آب سفره رنگارنگی رو پهن کرده بودن ...
    از پله ها پایین اومدم ... عده ی زیادی از فامیل هاشون جمع شده بود و هلهله می کردن و نقل سرم می ریختن و شادی می کردن ...
    وقتی نشستم , هر کدوم اونا یکی یکی اومدن جلو و برای من هدیه آوردن ... از گلیم و قالیچه گرفته تا طلا ... اونچه از دستشون برمیومد برای من سنگ تموم گذاشتن ...
    تو اون سفر , من متوجه شدم احمد واقعا پسر ساده و و بی ریایی هست که برخلاف تصور من , تظاهر به کاری رو نمی کنه ...

    همونی بود که بود ولی با محبت و بدون حسادت و شک های بی مورد چون خودش جنس خوبی داشت فکر می کرد همه خوبن ...
    من خانواده ی اونو به خانواده ی یعقوب که پر از تزویر و ریا بودن ترجیح می دادم ... دو روز اونجا موندیم ... بالاخره ما رو با محبت هر چه تمام تر بدرقه کردن ... در حالی که من دیگه نسبت به احمد احساس بیگانگی نمی کردم و ازش خوشم اومده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت بیست و یکم

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول




    وقتی از اون سفر کوتاه برگشتیم , دیروقت بود ... همه خسته شده بودیم و آماده می شدیم بخوابیم ...

    من رفتم تو اتاقم ... داشتم درو می بستم که احمد پاشو گذاشت لای در و فشار داد و باز کرد و اومد تو و فورا پشت سرش بست و منو بغل کرد ...
    یکم مقاومت کردم ولی نتونستم حریفش بشم و اون شب اون تو اتاق من موند ...
    و اینطوری ما زندگی مشترکمون رو شروع کردیم و یک سال به طور موقت خونه ی بابا موندیم ...
    من روانشناسی می خوندم و به خاطر روحیه خراب خودم , علاوه بر کتاب های درسی و دانشگاهی هر کتابِ دیگه ی روانشناختی و عرفانی رو گیر میاوردم می خوندم و مدام دنبال مطالب تازه بودم ...
    مرتب با استاد هام تماس داشتم و به تمام دستوراتشون عمل می کردم و اینطوری سعی داشتم احمد رو هم عوض کنم ...
    اون با تمام عیب هایی که داشت , مهربون بود و پر جنب و جوش ... نه از چیزی ایراد می گرفت و نه برای کاری اصرار می کرد ...
    وقتی من با چیزی موافق بودم , اون قبول می کرد و اگر موافق نبودم , بازم قبول می کرد و این باعث شده بود که من اعتماد به نفس عجیبی پیدا کنم ...
    حرفای منو با دل جون انجام می داد ...
    همیشه یک چَشم محکم در مقابل حرف من روی زبونش بود که البته همه رو هم انجام نمی داد ولی این ملایمت همیشگی اون منو آروم نگه می داشت چون هیچ تنشی برای من به وجود نمی آورد ...
    احمد کسی نبود که ازش بترسم و حساب ببرم ... وقتی می خواست لباس بپوشه مثل بچه ها منتظر می شد تا من براش آماده کنم ...
    خودم بهترین و شیک ترین لباس ها رو براش می خریدم ... با هم سِت می کردم و اون می پوشید ...
    حالا کمی هم چاق شده بود و بسیار خوش لباس ... و اگر کسی اونو به تدریج ندیده بود , اصلا نمی شناخت  ...
    حتی من در مورد خوردن انگشتش سختگیری می کردم و اون هر بار شرمنده می شد و می گفت : بهم بگو تا دیگه نکنم , یادم می ره ... یک کاری بکن از سرم بیفته ...
    یک بار به شوخی بهش گفتم : باید فلفل بمالیم تا تو دهنت بسوزه و یادت بمونه انگشتتو نخوری ...
    با تعجب گفت : ای بابا چه فکر خوبی , چرا به ذهن خودم نرسید ؟ ... برو بیار همین کارو می کنم ...

    و تا مدتی همیشه یادم بود که به انگشتش فلفل بزنم ...

    ولی اون کم کم به تندی اونم عادت کرد ولی عادت خودشو فراموش نکرد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۹/۱۳۹۶   ۱۳:۴۰
  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و یکم

    بخش دوم




    هر وقت دلم برای آویسا تنگ می شد , اون از چشم های من می فهمید ...
    با خنده می گفت : چشمت راه کشید , باز هوس آویسا کردی ؟ پاشو تا بیشتر غم تو دلت نیومده ببرمت اونو ببین ...

    و فورا منو می برد و از دور اونو می دیدم و برمی گشتیم ...
    گاهی اتفاق میفتاد که سه یا چهار بار برای دیدنش می رفتم ولی یک بار موفق به دیدن بچه ام می شدم و می دیدم که احمد هم صبورانه و با اشتیاق منتظر می مونه و کاملا با من همکاری می کنه ...

    و این علاقه ی منو نسبت به اون روز به روز بیشتر می کرد ...
    از همه مهم تر این بود که احمد اولین کسی بود که من ازش نمی ترسیدم و کاملا باهاش راحت بودم ...
    آویسا هم داشت بزرگ می شد ...
    گاهی دلم می خواست دل به دریا بزنم و برم بهش بگم که من مادرشم ولی می دونستم که گفتن این حرف جز آزار برای آویسا ارمغان دیگه ای نداره و برای منم ...
    پس پا روی دلم گذاشتم و فقط به این دلمو خوش کردم که از دور اونو تماشا کنم تا بره مدرسه و من بتونم هر وقت دلم می خواد اونو ببینم ...
    اما نمی تونستم بفهمم احمد متوجه نبود یا داشت سوء استفاده می کرد که مرتب تو خونه ی آنا و بابا مهمونی می داد و دوستانشو دعوت می کرد و آنا و بابا رو پدر و مادر خودش معرفی می کرد ؟

    و البته همه ی زحمت و خرج اون مهمونی ها به گردن آنا بود تا حدی که من خجالت می کشیدم ...
    ولی دلم نمی خواست کوچکترین حرفی به احمد بزنم که دلشو بشکنم و اختلافی بین ما به وجود بیاد  اما صبر آنا تموم شد و از ما خواستن که دیگه برای خودمون خونه بگیریم و از اونجا بریم ...

    بابا می گفت : احمد داره بد عادت می شه , اون باید بدونه که هر چیزی حدی داره ... پس هر چی زود تر این کارو بکنیم , بهتره ...
    به خاطر اخلاق هایی که احمد داشت خودمم دلم می خواست از اونجا برم ...

    مثلا ؛ حموم می رفت و پشت سرشو تمیز نمی کرد ... ریشو می تراشید و یکی باید دنبالش می رفت ... هیچ وقت عادت نداشت استکان چایی خودشو جمع کنه یا چ.یزی که خورده ظرفشو برداره ... دور و برش همیشه ریخت و پاش بود و من کارای اونو انجام می دادم ..
    هر چی بهش تذکر می دادم فقط با خوشرویی عذرخواهی می کرد و می گفت دفعه ی آخرمه , چشم قول می دم ... اما من نتونسته بودم حتی وادارش کنم شستشو نخوره ...
    در هر فرصتی این کارو می کرد به خصوص وقتی خواب بود ...

    اون فقط قول می داد و عملی در کار نبود ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۹/۱۳۹۶   ۱۳:۴۰
  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و یکم

    بخش سوم



    سال 74 بود که ما عقد کرده بودیم و حالا درست یک سال گذشته بود ... یک خونه ی کوچیک با دو تا اتاق و یک هال 12 متری اجاره کردیم ... وسایل مختصری آنا برام گرفته بود ...
    اثاثی رو که قبلا داشتم و از خونه ی یعقوب آورده بودم رو همه رو بخشیده بودم و چیز زیادی نداشتم ...
    آنا همونجا مقداری از طلاهاشو داد به من و گفت : حالا که عروسی بودی که برات چیزی نخریدن , اینا رو باخودت ببر ... بالاخره که مال توست , پس همین حالا بگیر ...
    من از احمد انتظاری نداشتم چون می دونستم که از کلینیک مقدار ناچیزی می گیره و به جای دیگه ای هم امیدی نداره ... این بود که بدون حرف و سخنی با هم به توافق می رسیدیم ...
    اون زمان , تازه بعد از یک ماهی که با احمد تو اون خونه زندگی کردم , معنی نداری بی پولی رو چشیدم ...
    آنا و بابا گاهی دو تا مرغ و یا گوشت می خریدن و برای ما میاوردن ولی من همش می گفتم : احمد خودش خریده , همه چیز داریم ...

    و اینطوری خیالشون رو راحت می کردم ...
    ولی واقعا گاهی برای پول بنزین می موندیم و پیش میومد که چندین روز برای تهیه ی یک وعده غذا دچار مشکل می شدیم ...
    اما هیچ حرف و سخنی بین ما پیش نمی اومد ... همون چیزی رو که داشتیم با خنده و شوخی و خوشی می خوردیم ...
    احمد مدام قربون صدقه ی من می رفت و می گفت تو شانس زندگی من هستی ...

    و اینطوری من و اون یک سال سختی رو از نظر مالی ولی آروم و بدون دغدغه پشت سر گذاشتیم تا هر دو درسمون تموم شد ...
    خونه ی کوچیک ما با تلاش من تبدیل شده بود به جای زیبا و دوست داشتنی ...
    اونقدر قشنگ خونه مون رو تزیین کرده بودم که هر کس میومد و اونجا رو می دید می گفت دلم نمی خواد از اینجا برم ...

    و برای من بوی خوشبختی می داد ...
    حتی نداری های اون زمان برای من لذت بخش بود ...

    یادمه یک روز هر چی نگاه کردم دیدم چیزی برای خوردن نداریم , تا حدی که به فکر افتادم برم و یک چیزی بفروشم که احمد از راه رسید ...
    فورا گفتم : احمد جان شام نداریم ,  چی بخوریم ؟




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۹/۱۳۹۶   ۱۳:۴۰
  • ۱۳:۰۷   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و یکم

    بخش چهارم




    گفت : ای وای ... الان می رم یک چیزی می خرم و میام , تو اصلا نگران نباش ...

    و بدو رفت ... منم میز رو چیدم و فکر کردم می خواد از بیرون شام بگیره ...
    ده دقیقه بعد اومد و دیدم یک دونه نون و دو تا تخم مرغ و چند گوجه فرنگی دستشه ...
    اولش تو ذوقم خورد ... بهش نگاه کردم ...

    گرفت جلوی من و گفت : زن , اسراف نکنی ، باز فردا بگی شام نداریم ...

    و خودش قاه قاه خندید ...
    منم به خنده افتادم ...

    و اون املت برای من خاطره انگیز رین و عبرت آموزترین درس زندگی شد ...

    اینکه آدما می تونن با چیزای ساده و آسون گرفتن زندگی خوشبخت باشن ...
    احمد اینطوری بود ... هیچی نمی تونست تو زندگی اونو اذیت کنه ... به همه چیز خوش بین بود ...
    برای همین روز به روز پیشرفت می کرد ...
    تا یک شب که بابا یکی از دوستان قدیمی خودشو به نام دکتر مرندی , دعوت کرده بود و به من و احمد هم گفته بود بریم اونجا. ..
    دکتر مرندی با چند تا از دوستانش که همه پزشک بودن یک کلینیک شبانه روزی تاسیس کرده بود ...
    خوب حالا احمد دیگه دندونپزشک بود و حرفی برای گفتن داشت ... با همون زبون چرب و نرمش با دکتر مرندی , گرم گرفت ... چیزی نگذشت که انگار مدت هاست با هم دوست هستن ...

    و نتیجه ی این ملاقات این شد که یک بخش دندونپزشکی هم توی اون کلنیک باز کنین و وسایلشو بابا بخره و احمد مشغول کار بشه و کم کم پول بابا رو پس بدیم ...
    ظرف مدت کوتاهی با تلاش شبانه روزی من و بابا و احمد , همه چیز روبراه شد و بخش دندانپزشکی توی کلینیک شروع به کار کرد ...
    خودم دو تا دانشجو براش استخدام کردم تا دستیارش باشن و یک خانم جا افتاده که منشی اون باشه ...
    تو مدتی که من تلاش می کردم تا مطب رو برای احمد روبراه کنم , دکتر مرندی حواسش به من بود ...
    وقتی کار تموم شد , به من گفت : می خوای خودتم اینجا استخدام بشی ؟ خیلی از تلاش و پشتکار تو خوشم اومده ....
    پرسیدم : چیکار می تونم بکنم ؟
    گفت : مدیر داخلی باشی , حساب و کتاب ها و همه کار کلینیک کلا دست تو باشه ... ساعت کارتم تا دو بیشتر نیست ... عشقتم که اینجاست , چی می خوای دیگه ؟
    گفتم : خیلی ازتون ممنونم , از این بهتر نمی شه ...
    با خوشحالی این خبر رو به احمد دادم ولی اون برای اولین بار با نظر من موافق نبود ... اما مخالفت هم نکرد و گفت : هر طور خودت می دونی , من برای نظر تو ارزش قائلم اما دلم نمی خواد تو تو محل کار من باشی ... باور کن حواسم رو پرت می کنی ...
    گفتم : قول می دم دور و برت زیاد نیام ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۹/۱۳۹۶   ۱۳:۴۰
  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و یکم

    بخش پنجم




    دو ماه بعد , به خاطر تلاش و پشت کارم همه تو کلینیک تحسینم می کردن ...

    و همین باعث شد که خانم دکتر مرندی که خودش یک مرکز مشاوره داشت ,  برای بعد از ظهرها به عنوان روانشناس منو استخدام کنه ... کاری رو که دوست داشتم انجام بدم و فورا قبول کردم ...
    احمد صبح ها تا دیروقت می خوابید و من خودم می رفتم سر کار ... نزدیک ظهر میومد و از اون طرف تا دیروقت کار می کرد ...
    من ساعت دو کارم تو کلینک تموم می شد و می رفتم خونه ...

    و دوباره ساعت چهار خودمو می رسوندم به مرکز مشاوره و چون برای فوق , ثبت نام کرده بودم شب ها هم تا احمد برمی گشت که اغلب هم دیروقت بود , درس می خوندم ...
    اما دلم به شدت بچه می خواست ...
    آرزوی در آغوش کشیدن و بزرگ کردن یک بچه به دلم مونده بود ...
    کم کم وضع مالیمون خوب شد ...
    احمد تو کارش موفق بود و درآمد خوبی داشت و هر چی در روز کار می کرد , میاورد و می گذاشت توی کشوی میز و اصلا حساب پول هاشو نداشت ...
    همه ی پول ها در اختیار من بود و خودمم  از دو تا کاری که در ماه انجام می دادم , پول خوبی دریافت می کردم که بعد از کسر هزینه ها و ولخرجی های بی حساب احمد , می تونستم پس انداز قابل توجهی داشته باشم ...

    من و تویی بین من و  احمد نبود ... حتی فکرشم نمی کردم که هزار تومن جای دیگه ای داشته باشم ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۹/۱۳۹۶   ۱۳:۴۰
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان