خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۰۱:۲۲   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و چهارم

    بخش پنجم




    نزدیک خونه ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم و راه رفتم و اشک ریختم ...

    هنوز نقطه ی امیدی تو دلم بود که این حرفا دروغ باشه و احمد به من ثابت کنه که خطاکار نیست ... نمی دونم چقدر بی هدف پرسه زدم تا دوباره خودمو در خونه دیدم ...

    ماشین رو همون جا رها کرده بودم و تو پارکینگ نبردم ...
    وقتی وارد خونه شدم , در کمال تعجب دیدم احمد خونه است و مونس تو بغلش بود ... منصوره هم نبود ...
    اگر هم می خواستم انکار کنم , از صورتم همه چیز معلوم می شد ...

    ولی از حالت اضطرابی که احمد داشت , فهمیدم خودش همه چیز رو می دونه ...
    آروم پرسیدم : تو اینجا چیکار می کنی ؟ کو منصوره ؟
    گفت : بیا بشین , باهات حرف دارم ... من بهش گفتم بره چون باید با هم حرف بزنیم ...

    مونس رو گرفتم و بردمش تو اتاقش و گذاشتم و برگشتم ...
    پرسید : آبمیوه گرفتم می خوری ؟

    دلم می خواست داد بزنم و برخلاف اونچه که همه رو راهنمایی می کردم , خودم دیوونه بشم ، فریاد بزنم ، خودمو به در و دیوار بکوبم و بزنمش و تو صورتش تف کنم ...

    ولی سعی کردم کنترلم رو از دست ندم ... نمی خواستم حرمتی که بین ما بود از بین بره ...
    من دیگه زنی نبودم که بتونم از اون جدا بشم ... دیگه این بار همه مطمئن می شدن که اشکال از منه ...

    آنا و بابا دق می کردن ... وحشتی که اونا از بیوه شدن من داشتن , از همه چیز بیشتر منو وادار می کرد که با چنگ و دندون این زندگی رو نگه دارم ...
    احمد انگار با خیال راحت برای خودش آبمیوه گرفته بود ... وای بر من ... این چطور آدمیه ؟
    گفتم : نمی خورم ... ولی تو بگو این موقع روز چرا سر کارت نیستی ؟ خیلی هم امروز مریض داری ...
    گفت : گور بابای مریض .... بیا بشین اینجا , باید باهات حرف بزنم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۷   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و چهارم

    بخش ششم




    نشستم و بهش زل زدم ... امیدوار بودم و دلم می خواست که انکار کنه تا قلبم که داشت از جا کنده می شد , قرار بگیره ...
    اون گفت : می دونم که یک چیزایی بهت گفتن ...
    خاک بر سرم ... کاری رو که نباید می کردم , کردم ... چقدر من خرم ...
    نمی دونم چی شد و چرا ؟ ای لعنت به من ... انجیلا غلط کردم ... (...) خوردم ... صد بار خودمو نفرین کردم ... خواهش می کنم ندید بگیر , دنبالشو نگیر ... از ته دلم پشیمونم ...
    منو بزن ... بزن تو گوشم ... فحشم بده ... هر کاری دلت می خواد بکن ... من گناهکارم ولی قول می دم ، قسم می خورم به جون خودت به جون مونس , دیگه تموم شد ...
    میشه فراموش کنی و بازم دوستم داشته باشی ؟

    اشک هام می ریخت و همین طور بهش نگاه می کردم ...
    احمد در نظرم آب شد و قطره قطره تو زمین فرو رفت ...
    هیچی ازش باقی نموند ... تمام محبتی که بهش داشتم , از بین رفت ...
    ولی خودمو جمع و جور کردم و گفتم : تو پول خودت رو می دزدی ؟ برای چی ؟ ... من که حساب پولا رو نداشتم ...
    گفت : کثافت ها دروغ میگن , من خبر نداشتم ... به جون خودت می دونی دروغگو نیستم ... تا حالا ازم دروغ شنیدی ؟ الانم نمی گم ...

    من خبر نداشتم دزدی کردن , اینو باور نکن ... حالا پدرشون رو در میارم ...
    گفتم : در بیار ... چون تو پنج ماهی که من نگاه کردم , نزدیک ده میلیون اختلاس شده که الان دقیق نمی دونم ...
    و بلند شدم و رفتم لباسم رو عوض کردم ...
    صورتم رو شستم ... احمد دنبال من میومد و التماس می کرد یک کاری بکنم ...
    من سکوت کرده بودم و رفتم یک مسکن خوردم و روی تخت دراز کشیدم ...

    اومد کنارم ... با چشمی گریون ...
    تا اون زمان من احمد رو اون شکلی ندیده بودم ...
    زانو زد کنار تخت و گفت : قربونت برم , خودت می دونی که جز تو کسی رو نمی خوام ... فقط یک شینطت احمقانه بود ... تموم شد و رفت ... تو رو خدا دق دلتو سرم خالی کن , تو خودت نریز ...
    گفتم : میشه بری سر کارت و منو تنها بذاری ؟ خیلی خسته ام , می خوام بخوابم ... کاش منصوره اینجا بود ...
    همون جا روی زمین نشست و گفت : فکر کردم الان میای داد و هوار راه میفته و اون می فهمه می ره به رباب خانم میگه و آنا خبردار میشه ... برای همین گفتم بره ... وای انجیلا من خیلی احمقم ... تو خیلی خوبی و منِ بیشعور باهات چیکار کردم ... ای لعنت به من ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۶/۹/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت بیست و پنجم

  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۶/۹/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و پنجم

    بخش اول



    پاشو قربونت برم ... الهی من فدای تو بشم ... منو ببخش ... قول می دم ...
    به خدا پشت دستم رو داغ می کنم تا دیگه یادم نره از این غلطا بکنم ...
    بیا ببین واقعا می کنم ...

    و رفت طرف آشپزخونه ... نمی دونستم  می خواد چیکار کنه ... چشم هام پر از اشک بود ... دنبالش رفتم و پرسیدم : می خواهی چیکار کنی ؟ 
    گاز رو روشن کرد و قاشق رو برداشت و گذاشت روی شعله ی گاز ...

    من فقط نگاه کردم ... شاید فکر می کرد من  جلوشو می گیرم ولی من با خشم منتظر موندم ببینم می خواد چیکار کنه ...
    اون بغض داشت و صورتش قرمز شده بود ... انگار فشار زیادی رو تحمل می کرد ...
    در حالی که اشک تو چشمش جمع شده بود , گفت: مامان من همیشه منو می ترسوند که با قاشق داغم می کنه ولی هیچ وقت نکرد ... حالا من می خوام خودم این کارو با خودم بکنم ...
    بازم من نگاه کردم ... قاشق گداخته شده رو برداشت و بدون درنگ گذاشت پشت دستش ...

    دندون هاشو به هم فشار داد و قاشق رو پرت کرد تو ظرفشویی و رفت ...
    بوی سوختگی تو فضا پیچید ...

    من از این کارش متعجب شده بودم ... آیا واقعا تا این حد پشیمون شده یا داره فیلم بازی می کنه ؟ ...
    احمد خودشو انداخته بود روی مبل و مثل بچه ها گریه می کرد ...
    بلاتکلیف نگاهش می کردم ... نمی دونم چرا ؟ ولی دلم براش سوخت ...
    عاجز و درمونده به نظرم می رسید ...

    رفتم پماد آوردم و کنارش نشستم و دستشو گرفتم و روی سوختگیِ دستش که خیلی هم عمیق بود , مالیدم و اونو بستم ...
    پیدا بود درد شدیدی داره ... مونس تو روروک نشسته بود و گریه می کرد ...
    رفتم اونو بغل کردم آوردم و روبروش نشستم ... گفتم : فقط بهم بگو چرا ؟ چرا این کارو کردی ؟
    گفت : خریت که شاخ و دم نداره ... با دست خودم زندگیمو خراب کردم ... دیدی که توبه کردم , تو هم منو ببخش ... هیچ دلیلی ندارم , فقط احمقم ...
    تا شب به من التماس کرد و قول داد ...
    سعی کردم به خاطر زندگیم کوتاه بیام ..م. ن چاره ی دیگه ای نداشتم و باید قول اونو قبول می کردم ...
    اون شب رو تو اتاق مونس خوابیدم ولی احمد با التماس منو برد سر جام ... می گفت بدون تو نمی تونم بخوابم ... تو نفس منی , اگر نباشی من خفه می شم ...
    بیا پیشم ببین چقدر دستم داره می سوزه ... باور کن اگر این بار خطایی کردم صورتم رو می سوزنم ...
    کنارش دراز کشیدم ... کمی بعد از صدای خوردن انگشتش متوجه شدم که خوابش برده ...
    اون همیشه انگشت دست چپشو می خورد و حالا همون دست رو سوزنده بود ... با وجود باندی که به دستش بسته بودم , انگشتش تو دهنش بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۹/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و پنجم

    بخش دوم




    داشتم فکر می کردم چقدر یک زن باید خودشو پست کنه که به خاطر پول زندگی دیگران رو به هم بزنه ...
    چطور می تونن این کارای زشت رو انجام بدن و بازم سرشون رو بالا نگه دارن ؟ ... آیا وجدان ندارن ؟ ...
    از خودم که یک زن بودم , بدم اومد ...

    نمی دونم خانم منشی که یک زن پنجاه ساله بود چه رابطه ای می تونست با احمد داشته باشه ؟ ولی خیلی حالم بد بود ... باور کردنش برای من غیرممکن به نظر می رسید ...
    خوابم نمی برد ... تنها کاری که اون زمان دلم می خواست بکنم , رفتن به درگاه خدا بود ...

    به نماز ایستادم و دست هامو بالا بردم و گفتم : خدایا پناه بر تو ... از شر آدم های بد و فاسد , پناه بر تو می برم ...
    دو رکعت نماز خوندم و به سجده افتادم و تا تونستم گریه کردم ...
    برای فردا نقشه های زیادی داشتم ... می خواستم از اون منشی شکایت کنم و تکلیف مطب رو روشن کنم ولی ...
    هنوز ما خواب بودیم که صدای زنگ در منو بیدار کرد ...

    از بس قرص خورده بودم , نمی تونستم چشمم رو باز کنم ...

    منصوره اومده بود ... خودش درو باز کرد و اومد منو صدا کرد و گفت : خانم , براتون مهمون اومده ...
    مادر و پدر و دو تا از خواهرا و عمه احمد از شهرستان اومده بودن ...
    قبلا هم زیاد می اومدن و چون هر بار با روی خوش من روبرو می شدن , مدتی هم می موندن ...
    و این احمد بود که اصرار داشت اونا برن ...
    پدر و مادرش خیلی منو دوست داشتن و منم به اونا علاقمند بودم ... پدرش همیشه می گفت : اگر تو نبودی احمد به اینجا نمی رسید , تو از اون یک آدم دیگه ساختی ...
    و حالا فکر می کردم آیا کار درستی کرده بودم که اون همه بها به احمد دادم ؟ نباید به کسی که محبت می کنی و دستشو می گیری جنبه ی این کارو داشته باشه ؟ شاید اشتباه از من بود ...
    ولی اون روز اصلا آمادگی پذیرایی از اونا رو نداشتم ...
    نمی خواستم متوجه تغییر رفتارم بشن ... این بود که هر طوری بود خودم رو جمع و جور کردم ...
    اونا مقدار زیادی خوراکی و سوغاتی آورده بودن و من و احمد مجبور بودیم که تظاهر کنیم با هم خوب و خوش مثل گذشته زندگی می کنیم و احمد از این بابت خیلی راضی بود و سعی می کرد بیشتر از اونی که لازم بود به من احترام بذاره و محبت کنه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۶/۹/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و پنجم

    بخش سوم



    دو روزی هیچکدوم از خونه بیرون نرفتیم و مادر احمد فکر می کرد که به خاطر اوناست ...

    ولی در واقع هر دو خجالت زده بودیم و ترجیح می دادیم چشممون به کسی نیفته ...
    بعد بدون اینکه در مورد چیزی با هم حرف بزنیم , افتادیم دنبال پیدا کردن جایی برای مطب ...
    بعد از چند روز احمد خسته شد و همش پیش پدر و مادرش می موند و من خودم تو این بنگاه و تو اون بنگاه دنبال جا گشتم تا بالاخره یک آپارتمان خوب پیدا کردم ...
    بازم احمد گفت : به نام خودت بزن ...

    این بار بدون حرف , این کارو کردم چون پولامون کم بود و من هر چی پس انداز داشتم رو هم گذاشتم روی اون خونه ... در عین حال زیاد به رفتارهای احمد اعتمادی نداشتم ...
    خودم کارای اون خونه رو کردم و اثاث مطب رو بردم و چیدم ... احمد هم کمک می کرد ولی چون دستش عفونت کرده بود و کار زیادی از دستش برنمی اومد , مجبور بودم خودم سخت کار کنم ...
    و اینطوری احمد برای خودش مستقل شد ...

    ولی منو از فکر اینکه شکایت کنم , منصرف کرد و گفت : نمی خوام پامون به کلانتری و دادگاه کشیده بشه  ... تقصیر من بوده و تاوانش رو هم پس می دم ...
    من خودم منشی احمد شدم ...
    دستیارش رو هم خودم انتخاب کردم و این طور به نظر میومد که همه چیز داره روبراه میشه ...


    هفت ماه گذشت ...

    حالا مونس روز به روز بزرگ تر و شیرین تر می شد و احمد عاشق اون بود و جالب اینجا بود که مونس به همهی مردای دور و برش می گفت بابا و فقط احمد رو مثل من صدا می زد ...
    و اونقدر شیرین و خواستنی شده بود که نه تنها من و احمد بی اندازه دوستش داشتیم , آنا و بابا و پدر و مادر احمد و تمام فامیل عاشقش شده بودن و من تنها امیدم تو زندگی مونس بود و دیدن گاه و بیگاه آویسا ...
    چون من دیگه مرتب حواسم به احمد بود که خطایی نکنه و دائم بهش شک داشتم ...
    درگیری شدیدی تو ذهنم به وجود اومده بود که نمی تونستم به کسی کمک کنم و خودم نیاز داشتم کسی به دادم برسه , برای همین کلا دیگه مرکز نرفتم ...
    چون خبر پخش شد و به زودی آنا و بابا هم از زبون دیگران شنیدن و مدعی من شدن که چرا حرفی نمی زنم ...
    گفتم : اونطوری که مردم میگن نیست , بهش تهمت زدن ...

    و برای حفظ زندگیم از احمد دفاع کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۶/۹/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و پنجم

    بخش چهارم




    ولی کم کم احساس می کردم باز احمد داره یک کارایی می کنه ...

    تا سرمو دور می دید با دستیاراش شوخی های رکیک و بی معنا می کرد ...
    گاهی مریض که میومد بیرون , در اتاق رو می بست و مدتی خبری ازش نبود ...
    نمی دونستم آیا با اون دختر تو اتاق چیکار می کنه ... اصلا اون به احمد اجازه میده که بهش دست درازی کنه ؟ اونم جایی که من پشت در بودم ؟ ...

    یا من گناه می کنم و بهشون تهمت می زنم ؟

    اما غرورم اجازه نمی داد درو باز کنم ... همین طور به در خیره می شدم و قلبم تو سینه می کوبید ولی جرات دیدن چیزی رو که حدس می زدم رو نداشتم ...
    اصلا شایدم اشتباه می کردم ...
    بیشتر شب ها وقتی می خواستیم بریم خونه , به من می گفت : جایی کار دارم , تو برو من میام ...

    و می رفت و تا دیروقت نمی اومد ...
    اگر برای هر کدوم از کارای اون می خواستم دعوا راه بندازم , اعصاب هر دومون داغون می شد ... کلا اهل غُر زدن نبودم ولی در هر فرصتی نماز می خوندم و با خدا راز و نیاز می کردم تا دلم خالی بشه ...
    مدتی بود که شب خواب می دیدم و صبح عین همون خواب برام اتفاق میفتاد ...

    آدم هایی رو که برای اولین بار به مطب میومدن , من شب قبل تو خواب می دیدم و این برام خیلی عجیب شده بود ...
    و توی این خواب ها احمد رو می دیدم که داره به من خیانت می کنه و این بیشتر رنجم می داد ... چیزی که اثباتش احمقانه به نظر می رسید ...
    کشمش های روحی من داشت خیلی به من و مونس صدمه می زد ...

    برای اینکه خودمو از اون وضعیت خلاص کنم با خانم دکتر مرندی حرف زدم و ترجیح دادم احمد رو به حال خودش رها کنم و برگردم مرکز ...
    سعی می کردم هر چه بیشتر از کارای اون دوری کنم و به روی خودم نیارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۶/۹/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و پنجم

    بخش پنجم




    دیگه هیچ اعتمادی بهش نداشتم و ازش قطع امید کرده بودم ...

    پس باید خودمو نجات می دادم ... این بود که درس می خوندم و برای فوق خودمو آماده می کردم و خوشبختانه قبول شدم و سرم به خوندن درس و رفتن به مرکز گرم شد ...
    می دونستم که آدم ضعیف پامال میشه ... باید قدرتم رو بیشتر می کردم ...

    برای همین ظاهرا خیلی خوب به نظر می رسیدم ولی مرتب از گوشه و کنار می شنیدم که باز اون با کسی رابطه داشته ... بازم دستیارهاشو عوض می کرد و این نشون می داد که دوباره احمد داره کارایی می کنه که اون دخترا طاقت نیاوردن و رفتن ...
    دوباره دعوا کردیم و دوباره ...
    اون بدون انکار , فقط معذرت می خواست و شرمنده می شد و قول می داد و شاید پای هر قولش دو سه روز بیشتر نمی موند ...

    چهار سالِ پر از کشمش و دعوا و رو پشت سر گذاشتم ...
    دیگه قیدشو زدم ... کاری به کارش نداشتم و فقط باهاش زندگی می کردم ولی اجازه نمی دادم دستش به من بخوره ... نمی تونستم ... قدرت این کارو نداشتم ...

    اونقدر لب تخت می خوابیدم که گاهی با یک حرکت کوچیک میفتادم پایین ...
    اما احمد , بی خیال این حرف ها ، همون طور مثل قبل مهمون دعوت می کرد و مهمونی می رفت و جلوی مردم وانمود می کرد که زندگی خوبی داریم ... مرتب می گفت : خانمم ... سرورم ... تاج سرم ... بدون اون من هیچم ...
    و تا می تونست از جملات چندش آوری استفاده می کرد که فکر نکنم دیگران هم از شنیدنش خوششون میومد ...

    و من فوق لیسانم رو گرفتم و با جدیت تو مرکز کار می کردم ...
    یک روز آنا عصبانی اومد پیش من و گفت : چرا جلوی این مرتیکه رو نمی گیری ؟ داره آبروی ما رو می بره ... همه دارن میگن حتما تو ریگی تو کفشت داری که به اون حرفی نمی زنی ...
    چرا تو که می دونی احمد داره این کارا رو می کنه , بازم به روی خودت نمیاری ؟
    گریه افتادم ... تنها همدمی که اون روزا داشتم همون اشک ها بود ... خون می خوردم و دم نمی زدم ...
    گفتم : چیکار کنم آنا ؟ شما بگو ... طلاق خوبه بگیرم ؟ یا دعوا و مرافعه کنم ؟ هر شب همدیگر رو بزنیم چطوره ؟ شما بگو با این مرد چیکار کنم ؟
    هر کاری شما بگی کرده ام , فایده ای نداره ... بذار اونقدر بکنه تا خسته بشه ... من دیگه قدرت مبارزه با کسی رو ندارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۹/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت بیست و ششم

  • ۱۲:۱۲   ۱۳۹۶/۹/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و ششم

    بخش اول




    آنا می دونست که من حال زیاد خوبی ندارم و دلش نمی خواست منو ناراحت کنه , با تردید گفت : می خواستم یک چیزی بهت بگم ولی تو رو خدا خودتو ناراحت نکن , مجبورم تو رو در جریان بذارم ...
    آخه احمد شورشو در آورده ... دارم دیوونه میشم ... دختر وحیده خانم رفته پیشش دندونشو درست کنه , بهش نظر داشته ...
    دختره الان دو روزه حالش بده , داره دیوونه میشه ...
    وحیده اومد پیش من و میگه چرا با دخترم همچین کاری کرده ؟ ...

    آخه مادر , من چی بگم به این شوهرت ؟ نمی گه ما یک عمر با احترام زندگی کردیم , بابای تو تا حالا دست از پا خطا نکرده ... همچین چیزا تو خانواده ی ما نبوده , ندیدیم و عادت نداریم ... خوب تو جلوشو بگیر ...
    اصلا از حرف آنا تعجب نکردم و گفتم : چیکار کنم ؟ چاره ای دارم ؟ ... کاری نیست که نکرده باشم , دیگه حریفش نمی شم ... آنا تو رو خدا شما دیگه بهم فشار نیارین , خودم دارم خُرد میشم ... هر روز یه زن زنگ می زنه و می خواد یکی رو لو بده ... باز همون زنگ می زنه و یکی دیگه رو لو می ده ... من به اونا چی بگم ؟ ...
    احمد به این کار عادت کرده ... من می دونم که نه عادتشو ترک می کنه نه به قولش عمل ... نمی دونم باید چیکار کنم ... شما یک راهی بذار جلوی پام ...
    گفت : به خدا ما از این چیزا ندیدیم ... مگه میشه ؟ مرتیکه دلش دروازه است ؟ چه خبره ؟ برای چی این کارو می کنه ؟
    لاس زدن با دختر و زن مردم ؛ این یک افتضاحه ... بابا یکی می ره یک خطایی می کنه گوش تا گوش خبردار نمی شه ... این احمق گندش عالم رو برداشته ...

    بابات داره سکته می کنه ... می خواست بره سراغش ولی من نذاشتم , گفتم تو مخالفی ... چرا انجیلا تو حرفی بهش نمی زنی ؟

    منم دارم بهت شک می کنم ... جلوشو بگیر ... مردم هزار تا حرف برات در آوردن , میگن حتما تو هم سرت جایی بند شده که به روی خودت نمیاری ...
    گفتم : بسه آنا , نمی خوام بشنوم ... دیگه خسته شدم ... مگه میشه جلوش در نیام ؟ هر شب دعوا داریم ... نباید جلوی چشم مردم دعوا کنم که ... آنا جان گوش نمی کنه , از این گوش می گیره و از اون یکی در می کنه ... فایده نداره ...
    می تونم طلاق بگیرم ؟ میشه ؟ خودت می خوای من این کارو بکنم ؟ اگر شما و بابا راضی باشین , من از خدا می خوام ...
    گفت : وای نه تو رو خدا انجیلا .... جلوی دوست و فامیل من چی بگم ؟ برای کی توضیح بدم ؟ ...
    دیگه این بار میگن حتما خودت یک عیبی داری , همه که بد نمیشن ... تقصیر میفته گردن تو ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۶/۹/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و ششم

    بخش دوم




    گفتم : پس اینقدر نگو بریم حسابشو برسیم ... فردا باید تو صورت هم نگاه کنیم ...
    لطفا به روی خودتون نیارین , نذارین دوباره مجبور بشم طلاق بگیرم چون می دونم که بازم مردم منو به حال خودم نمی ذارن ...
    اون شب باز خیلی عصبانی و ناراحت بودم ...
    وقتی از راه رسید , نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دعوای مفصلی کردیم و باز اون معذرت خواست و قول داد ... در حالیکه می دونستم فایده ای نداره , ساکت شدم ...
    اون روزا سرم به کارم تو مرکز گرم بود ... مونس بزرگ شده بود بی اندازه احمد رو دوست داشت و من برای اونم نگران بودم ...
    حالا ده سال بود با احمد زندگی می کردم ... نه ؛ بهتره بگم جون می کندم ... زجری پایان ناپذیر ...
    تا یک شب وقتی از راه رسید , دیدم دهنش بوی مشروب می ده و کاملا مست کرده ...

    گفتم : دستت درد نکنه , این کارم روی کارات اضافه کردی ... آره ؟ ...
    گفت : ببخشید عزیزم , عشقم ...
    صدامو بلند کردم داد زدم : به من نگو عشقم ... من عشق تو نیستم , من عزیز تو نیستم ... عزیزای تو اون زن هایی هستن که شب رو باهاشون می گذرونی و با پررویی انکار نمی کنی ... توضیح بده کجا مشروب خوردی ؟ مگه تو سر کار نبودی ؟
    گفت : یکی از دوستانم اومده بود مطب , با خودش آورده بود ... اصرار کرد , منم خوردم ...
    گفتم : احمد کدوم دوست تو مشروب دستش می گیره با خودش میاره تو مطب تو ؟ هیچ کس به اندازه ی تو بی شخصیت نیست که این کارو بکنه ...
    تازه آورده باشه , مگه تو از خودت اراده نداری ؟ هیچ می فهمی چیکار می کنی   به خودت بیا ,  بس کن دیگه ... تو رو خدا رحم کن ...
    دقت کردی چقدر مریض هات کم شدن ؟ می دونی چرا ؟ چون دیگه همه دارن تو رو می شناسن ... زن ها می ترسن بیان پیش تو ... مردم ناموسشون رو پیش تو نمی فرستن ...
    بس کن دیگه ... تازه اگر بفهمن تو مطب این کارم کردی , دیگه کسی بهت اعتماد نمی کنه ...

    متاسفم که تو بازم دست از اون کارات برنداشتی ... مگه تو معنی قول رو نمی دونی ؟ ... چی تو این دنیا برات ارزش داره ؟ به من بگو ... چرا برای نگه داشتن اونا تلاش نمی کنی ؟ ...
    تو داری هر چی به دست آوردی از بین می بری ... یکم , فقط یکم فکر کن ... می دونی به من چی داره می گذره ؟ می فهمی چقدر دارم از دستت عذاب می کشم ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۹/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم




    گفت : متاسفم , متاسفم ... خیلی متاسفم ... من یک آشغال عوضی هستم ... لعنت به من ... لعنت به این زندگی ... تف به هر چی زنه ...
    من بدم , اونا چرا با من میان ؟ ... چرا اون زن ها با من میان ؟ اختیارم از دستم خارج میشه , همش که تقصیر من نیست ...
    دیگه روم نمیشه تو روت نگاه کنم ... گند زدم به زندگیم ... از خودم بدم میاد ... از این زندگی متنفرم ... ای خدااااا , نفرین به من ...
    لعنت به من که نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ...
    گفتم : پس تو با این حرفات می خواهی به من بگی بازم ادامه می دی ؟
    گفت : صد بار توبه کردم نشد ... نمی دونم , شاید دوباره پیش اومد ... اگر بازم شد , چی ؟ منِ الاغ که اختیاری از خودم ندارم ...
    گفتم : احمد خجالت بکش , تو به خیلی ها دست درازی کردی و اونا شکایت به من آوردن ... فقط گناه از توست ... خیلی بد کردی , دیگه داری تمام درها رو به روی خودت می بندی ...


    خیلی داغون شدم ... داشتم عذاب می کشیدم ... به تنگنای بدی رسیده بودم ...
    دست مونس رو گرفتم و بردم تو اتاقش تا دیگه حرفی نزنم که نتونم جبرانش کنم ...
    حالا اون می فهمید که ما داریم به هم چی می گیم و همه رو مثل ضبط صوت تو مغزش نگه می داشت ...

    وقتی برگشتم روی مبل نشسته بود و دست هاشو پشت گردنش به هم گره کرده بود و یک پاشو انداخته بود روی پای دیگه اش ... مثل اینکه اصلا اتفاقی نیفتاده ...

    شاید فکر می کرد امشب هم من با همین تنش , ساکت شدم و اون می تونه به کاراش ادامه بده ...
    دیگه نمی تونستم تحمل کنم که اون با پررویی هر چه تمام تر به من بگه شاید بازم کردم و اینطور خونسرد بشینه و منو تماشا کنه ...
    برای اینکه بترسونمش , گفتم : نمی ترسی من و مونس رو از دست بدی ؟
    گفت : چرا به خدا , می ترسم ... خیلی زیاد ... ولی مگه حالا تو رو دارم ؟ تو که به اندازه ی یک پشه هم برای من ارزش قائل نیستی ... حالا که تو رو ندارم , دیگه چه فرقی می کنه چیکار کنم ؟ ...
    گفتم : تو سر براه بشو , من همیشه با تو می مونم ...
    گفت : نه , فایده نداره ... من آدم بشو نیستم چون احمقم ، چون قدر تو رو ندونستم ...
    گفتم : پس طلاقم بده , من می رم چون دیگه نمی تونم تحمل کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۹/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و ششم

    بخش چهارم



    از جاش بلند شد و بی هدف تو خونه شروع کرد به قدم زدن ... پیدا بود که ناراحت شده ...
    دلم می خواست باز به من التماس کنه و اون شب هم ظاهرا ببخشمش ...
    احمد باز اشک تو چشمش جمع شد ... چند تا تلو خورد و دستشو بی هدف تو هوا چرخوند و گفت : آره , این راه حل خوبیه که تو بیشتر از این اذیت نشی ...
    اونقدر دوستت دارم و عاشق توام که ترجیح می دم تو منجلاب من غرق نشی ...
    گفتم : همینو داری بگی ؟ خونه ی خودمون رو خراب کنیم که تو نمی تونی سالم و درست زندگی کنی ؟ گفت : ای تف بر من ... تف بر پول ... کاش همون زمان بود که برای شام و ناهارمون مونده بودیم ... از خوشبختی تو ابرا سیر می کردم ... خودم با دست خودم آتیش زدم به این زندگی ...
    احمد بازم از روی مستی حرفایی زد ولی سر و ته نداشت و امیدی تو اون حرفا برای من نبود ...
    گوشم برای شنیدن حتی یک کلمه امیدوار کننده آماده بود که منو اونجا نگه داره ولی هیچی نگفت که یکم من آروم بشم ....
    رفتم با گریه خوابیدم ...
    و صبح به روی خودم نیاوردم ... نمی خواستم طلاق بگیرم ...
    برای همین پنج سال سکوت کرده بودم ... طلاق راه گشای زندگی من نبود ...

    به امید اینکه اون مست بوده و صبح پشیمون میشه و باز به من التماس می کنه که ببخشمش ... منم وانمود می کنم بخشیدم و به زندگیم ادامه می دم ولی اون این کارو نکرد و بدون اینکه به من حرفی بزنه از خونه رفت بیرون ...
    با گریه وسایل خودم و مونس رو جمع کردم و دستشو گرفتم از اون خونه اومدم بیرون ...
    مونس می فهمید و گریه می کرد و می گفت : من می خوام پیش احمد باشم ... مامان تو رو خدا نریم ...
    بغلش کردم و گفتم : عزیز دلم موقتی می ریم , بابا احمدت میاد دنبالمون و برمی گردیم  ...

    و به این حرف ایمان داشتم ... اون نمی تونست بدون من زندگی کنه ...
    حتی لباس هاشو من جور می کردم ... روی مسواکش من خمیر دندون می گذاشتم ...
    و سه ماه چشمم به در خشک شد ... با هر صدای زنگی از جا می پریدم و نا امید می شدم ...
    در حالی که تمام این انتظارها منو خورد می کرد , چرا که من باید منتظر مردی مثل احمد باشم که منو برگردونه تو اون زندگی پر از خواری و خفت ... چرا ؟

    سوال هایی که جوابش برای خودم معلوم بود ...

    روزی که رفتم حتم داشتم مادر و پدرش که بی اندازه منو دوست داشتن , پادرمیونی می کنن و برمی گردم ولی هیچ خبری از اونا هم نشد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۳/۹/۱۳۹۶   ۱۲:۳۵
  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۶/۹/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و ششم

    بخش پنجم




    مرتب دست هامو به هم فشار می دادم و تکرار می کردم : من طلاق نمی خوام ...
    دلم نمی خواد زنی باشم که دوبار طلاق گرفته ... حاضر بودم با همون وضع زندگی کنم ولی دوباره مُهر طلاق روی پیشونی من نخوره ...
    باورم نمی شد ولی انگار تقدیرم این بود ...
    احمد نیومد و خودش اقدام کرد و وقت دادگاه رو به من اعلام کردن ... دنیا در نظرم تیره و تار بود ...

    مونس , احمد رو پدر خودش می دونست و حالا باز با یک بچه دوباره باید به خونه ی پدرم برمی گشتم ...

    غافل از اینکه دست تقدیر برای من سرنوشت دیگه ای رو رقم زده ...
    وقتی فهمیدم که احمد برای طلاق اقدام کرده , مثل دیوونه ها شدم ... راه افتادم تو خیابون بی هدف ...

    می تونستم حدس بزنم که اون دیگه به من احتیاج نداره ...
    عشقی به احمد نداشتم و از اینکه دیگه مجبور نبودم اونو تحمل کنم , آرومم می کرد ... زندگی با اون برای من مرگ تدریجی بود و از ته دلم می خواستم اون که آدم بی ارزش رو از زندگیم دور کنم ... تنها چیزی که منو آزار می داد این بود که اون از من و خانواده ام مثل یک پل برای رد شدن از موانع زندگیش استفاده کرده بود و دیگه نیازی به من نداشت ...
    اون که دائم از پدر و مادر من طلب کمک می کرد و اونا رو پدر و مادر خودش معرفی می کرد , حالا حتی برای عذرخواهی هم نیومده بود و من دورادور می شنیدم که حتی تو خونه ی من داره همون کارا رو می کنه ...
    ولی من نمی تونستم خودمو تا سطح اون پایین بیارم و برم و کنترلش کنم ... تازه اگرم می کردم , بعدش چی می شد ؟ ...
    اون که هرگز انکار نکرده بود , پس جز اینکه کوچیک می شدم چیزی برای من نداشت ...

    راه می رفتم و با خودم حرف می زدم ... انجیلا خواست خدا بود که تو از دست اون به این راحتی خلاص بشی ... برو به امید خدا زندگی خودتو بساز ... بدون هیچ مردی ...

    به زودی آویسا هم بزرگ میشه میاد پیش من ... اون زمان با دو تا دخترم با هم زندگی می کنیم ...


    که خودمو جلوی مدرسه ی آویسا دیدم ... همون جا ایستادم تا زنگ خورد ... چشمام دنبال اون می گشت و بالاخره پیداش کردم ...
    زیر لب گفتم : عزیز دلم پس کی می تونم تو رو بغل کنم ؟ نوازشت کنم ؟ ...
    از کنارم رد شد و نگاهمون به هم تلاقی کرد ...

    من طبق معمول که اونو می دیدم , چشم هام پر از اشک بود ... کمی تو صورتم خیره شد و رفت ...
    قلبم داشت به طرفش پرواز می کرد ولی از یعقوب و جدال با اون می ترسیدم به خاطر آویسا ... می ترسیدم آرامش اونم به هم بزنم ...
    شاید من هنوز نتونسته بودم به ترس هام غلبه کنم و اون شهامت لازم رو نداشتم ... اینو می دونستم و مرتب روی خودم کار می کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۴   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت بیست و هفتم

  • ۰۰:۱۸   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول




    روز دادگاه نزدیک می شد ... من خودمو کاملا از نظر روحی آماده کرده بودم ... باید قوی و محکم با این موضوع کنار میومدم ...
    و حالا با تمام وجودم , خودم این طلاق رو می خواستم ...
    بعد از این مدتی که از هم جدا بودیم , تازه فهمیدم تو چه منجلابی افتاده بودم ... دیگه از حرف مردم هم نمی ترسیدم ...
    از نگاه های دلسوزانه و یا مشکوک اونا فرار نمی کردم ... دیگه برام مهم نبود ولی آنا نمی تونست با چیزایی که پشت سر من می گفتن کنار بیاد ...
    دائم گوشی دستش بود و برای همه توضیح می داد ...
    ولی بازم دلش قرار نمی گرفت و حرص می خورد ... اون دلش نمی خواست پشت سر من این حرفا رو بشنوه ...
    هنوز مرکز می رفتم و از اونجا بود که می فهمیدم که من تنها نیستم ... هر روز تعدادی مراجعه کننده ی خانم داشتیم که به نوعی دچار مشکلاتی نظیر من شده بودن ...

    و صیغه ... بیشتر اون مردها , اسم خیانت و کار زشت خودشون رو با اون نام , موجه جلوه می دادن  ... در حالی که ابداً معنای اونو متوجه نشده بودن که در کنار این کار بدون مجوز و از روی هوس , مرتکب گناهی کبیره و نابخشودنی می شدن و من هر روز می دیدم که چه بیدادی تو بنیان خانواده ها افتاده که به نظر میاد علاجی براش نداریم ...

    یک مادر و زن , وقتی خیانت ببینه همه ی نظام اون زندگی از هم می پاشه و آسیب واقعی رو بچه ها می بینن و این بچه ها با سایه های سیاهی که به زندگی اونا افتاده , مردان و زنان آینده این مملکت می شن ... در حالی که کشمش ها و توهین ها و بی اعتمادی ها سلامت روح و روانشون رو کاملا به خطر می ندازه ... و دلسوزی هم برای این درد نیست ...
    حتی منِ نوعی هم به عنوان مشاور کار چندانی از دستم برنمی اومد چون خیانت انجام شده ...
    دلم می خواست کلاس ها و مراکزی برای زن و شوهرهای تازه ازدواج کرده تاسیس می شد که قبل از اینکه دچار این مشکلات بشن به دادشون می رسیدیم ...
    حداقل کلمه ی صیغه رو برای اونا از نظر قرآن , نه حرف و حدیث توضیح می دادیم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۱   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و هفتم

    بخش دوم




    روز دادگاه , من احمد رو جلوی در دیدم ...

    خیلی عادی مثل اینکه اتفاقی نیفتاده اومد جلو و گفت : چقدر زیبا شدی ... تو هر روز از روز قبل قشنگ تر میشی ...
    بهش نگاه کردم ... سرشو تکون داد و پرسید : برای چی نگاه می کنی ؟ ... می خوای با اون چشمات دوباره منو پاگیر کنی ؟ ... من هنوز عاشقتم ولی خودت می دونی که به خاطر همین عشق نمی خوام دیگه اذیتت کنم ... تو خوبی ؟
    گفتم : خوب کاری می کنی ... نکن , دیگه منو قاطی کارای خودت نکن ...
    من خوبم , از همیشه بهترم ... ازت ممنونم که بدون حرف و سخن منو طلاق میدی ...
    مونس پیش خودم می مونه و تو حقی به اون نداری ...
    گفت : چشم , بهت می دم چون من لیاقت اونم ندارم ... ولی اجازه بده گاهی ببینمش ... یک شرط هم دارم ...

    گفتم : شرط ؟ تو روت میشه برای من شرط بذاری ؟
    گفت : خونه و مطب رو به نام من بکن ... مونس هم مال تو , مهرت رو هم می دم ...
    گفتم : بیشتر از این ازت انتظار نداشتم ولی اینو بدون منم پا به پای تو کار کردم و زحمت کشیدم و تو داری حق من و مونس رو می خوری ...

    گفت : مهرتو می دم دیگه ...
    گفتم : واقعا ؟ زحمت کشیدی آقای دکتر ... مهر حق من نبود ؟
    تو می خوای بابت حضانت مونس خونه و مطب رو ازم بگیری ؟ اشکالی نداره ... اون , یک دنیا برای من می ارزه ... من مثل تو آدم ها رو با پول معاوضه نمی کنم ...
    در مقابل مونس , تمام پولای دنیا برای من هیچی نیست ...
    بهت ثابت می کنم که فقط می خوام ازت جدا بشم ... بدون جنجال و کشمش چون تحملم تموم شده ...


    و همین هم شد ... یک هفته بیشتر طول نکشید ...
    نامه گرفتیم و رفتیم محضر و طلاق صادر شد ...

    اون روز من با دکتر مرندی و خانمش رفته بودم و آنا و بابا نیومدن ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۵   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و هفتم

    بخش سوم




    آنا می گفت : اگر چشمم بهش بیفته , نمی تونم جلوی خودم رو نگه دارم و ممکنه جنجالی به پا کنم ... شایدم نتونم جلوی خودم بگیرم و بزنمش ...
    دکتر مرندی هم همین حال رو داشت و از بابتِ خونه و مطب از دستش عصبانی بود ...

    همه به من می گفتن : چرا این کارو کردی ؟ ما به خاطر فساد اخلاقی می تونستیم مونس ازش بگیریم ...
    گفتم : نمی تونم با کسی مبارزه کنم ...

    یاد روزایی که از یعقوب جدا شده بودم میفتادم ... دو سال منو کشید به این دادگاه و اون دادگاه و انواع تهمت ها رو به من زد ... حالا دیگه دلم نمی خواست دوباره اون زجر رو تجربه کنم ...
    به جایی رسیده بودم که فقط آرامش می خواستم ... دلم می خواستم بدون دردسر ازش جدا بشم ...  حوصله ی هیچ تنشی رو نداشتم ...

    به محض اینکه کار تموم شد , با عجله از دکتر و خانمش تشکر و خداحافظی کردم و رفتم به طرف ماشینم ...
    نمی خواستم حتی یک لحظه دیگه اونو ببینم ...
    درِماشین رو که باز کردم , منو صدا زد : انجیلا ؟

    برگشتم , دیدم پشت سرم ایستاده ...

    با یک لبخند چندش آور و مسخره گفت : میای بریم خونه یکم با هم حرف بزنیم ؟ ...

    یکم صبر کردم ... یک نفس عمیق کشیدم و گفتم : خدایا صبرم بده ...
    احمد تو بیشعورتر و بی شرف تر از اونی هستی که فکر می کردم ... خدا رو شکر از دستت خلاص شدم ... گمشو عوضی ِآشغال ... تو منو اشتباه گرفتی ... توی ده سال منو نشناختی ... متاسفم که تو فقط مثل یک خر , کتاب بارت کردی و چیزی از اون علم و دانشت یاد نگرفتی ...
    کاش یکم , فقط یکم معرفت داشتی ...

    و سوار شدم ...
    خودشو انداخت جلوی ماشین و گفت : تو هم بی تقصیر نبودی , پنج ساله با من رابطه نداشتی ...
    گفتم : برو کنار , می خوام برم عوضی ... ببخشید که کار دیگه ای از دستم برنمی اومد ...

    و یک گاز محکم به ماشین دادم ...
    و اون خودشو کشید کنار و با سرعت از اونجا دور شدم ...
    شاید اگر در شرایط دیگه ای بود خیلی ناراحت می شدم ولی مرتب با خودم تکرار می کردم : ناراحت نشو انجیلا , احمقه ... خوب شد از دستش راحت شدی ...

    و در واقع هم همین طور بود ... اون , اونقدر نفهم بود که حتی در موقع جدایی هم نمی دونست عکس العملی درستی از خودش نشون بده ...
    من خودم بهتر از هر کس می دونستم که هر کاری از دستم برمیومد برای اون کرده بودم ...
    ولی هر بار فقط یک ماه طول می کشید و بر ی گشت سر جای اولش ...

    خدا رو شکر که از دستش خلاص شدم ...
    و من رفتم به سوی سرنوشت تازه ای که برای من رقم خورده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و هفتم

    بخش چهارم





    فصل سوم :


    فردا زمانی که می دونستم احمد می ره مطب و خونه نیست , رفتم تا اثاثم رو جمع کنم ...
    آنا و بابا همراهم بودن ... کلید انداختم و درو باز کردم ...
    نگاهی به اونچه که با عشق و علاقه درست کرده بودم به امید خوشبختی , انداختم ... همه چیز به نظرم پوچ و بی معنا بود ... اون خونه ای نبود که من ترک کرده بودم ... بازار شامی بود از ریخت و پاش های احمد ... کثافت از سر و روی خونه می ریخت ...
    با نفرتی وصف ناشدنی , هر چیزی رو که فکر می کردم مال من و مونس بود جمع کردم و یک وانت گرفتم و بار زدم ... از اون خونه اومدم بیرون ... چیز زیادی با خودم ب نداشتم چون آنا خونه رو عوض کرده بود و دیگه اون زیرزمین وجود نداشت که من بتونم اسباب اضافه با خودم ببرم ... فقط اتاق مونس رو به طور کامل برداشتم و چیزایی که بهش علاقه داشتم و مربوط به من می شد ...
    حتی دو تا قالی دستباف گرونقیمت آنا به من کادو داده بود , اونا رو هم برنداشتم ...

    از اینکه می دونستم زن های زیادی رو تو اون خونه آورده و روی اون فرش ها راه رفتن , از همه چیز متنفر بودم ...
    درو بستم و پشت سرمو هم نگاه نکردم ... آه و افسوسی نبود ... یک حس رهایی و آزادی داشتم ...
    دیگه کارای احمد روی سینه ی من سنگینی نمی کرد ... همه ی اون فشارهای روحی تموم شده بود و این فقط جای شکرگزاری داشت و بس ...
    به محض اینکه رسیدم خونه ی آنا , اولین کاری که کردم وضو گرفتم و ایستادم به نماز و به درگاه خدا شکر کردم که حداقل زنی نیستم که از روی فقر و تنگدستی مجبور باشم تو خونه ی اون بمونم ... که از این نوع زندگی ها هم تو مرکز بسیار دیده بودم ...
    خونه ی جدید آنا سه تا اتاق خواب بیشتر نداشت ...
    یک آپارتمان تو طبقه ی سوم خریده بودن که من یکی از اونا که حموم و سرویس داشت و اتاق بزرگی بود رو برای خودم و مونس برداشتم ...
    امکان اینکه خودم به تنهایی خونه بگیرم وجود نداشت چون می دونستم این کار حرف و حدیث های زیادی برای من به بار میاره و اینکه زنی بودم که دو بار طلاق گرفته و هنوز جوون بودم و بر و رویی داشتم , ترجیح می دادم پیش پدر و مادرم زندگی کنم تا کسی به من تهمتی نزنه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۲   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و هفتم

    بخش پنجم




    مونس از اینکه حالا با من توی یک اتاق زندگی می کرد و می خوابید , خوشحال بود ولی بهانه ی احمد رو می گرفت و همش چشم انتظار اون بود ...
    راستش با اینکه من خودم دیگه کامل دل از اون زندگی کنده بودم , فکر می کردم احمد دوام نمیاره و به زودی پشیمون میشه و میاد دنبالم و اون زمان من چنین می کنم و چنان ...

    ولی اون حتی برای دیدن مونس هم نیومد ...
    بابا , توسط دوستانش به من کمک کردن تا صبح ها تو دانشگاه درس بدم و بعد از ظهرها هم می رفتم مرکز و این طوری وقتم کاملا پر بود و فکر و خیال نمی کردم ...
    درآمد خوبی داشتم ... پول مهریه هم گذاشته بودم بانک و هر ماه سود اونو می گرفتم و راحت و بدون دغدغه زندگی می کردم ... تازه تو خونه ی آنا خرج زیادی هم نداشتم و بیشتر پولام پس انداز می شد ...
    ولی این آسایش من خیلی طول نکشید ...
    من به این زندگی راضی بودم و دلم می خواست کسی کاری به کارم نداشته باشه اما دوباره ماجراهای نفرت انگیز خواستگارهای عجیب و غریب برای من شروع شد ...
    تو دانشگاه , تو مرکز و در و همسایه ...
    مرد های شصت هفتاد ساله با داشتن نوه و عروس و داماد به خواستگاری من میومدن و اصرار هم می کردن و جالب اینجا بود که بعضی ها منت هم سرم داشتن که چون دو بار طلاق گرفتم , حق انتخاب ندارم ...
    ولی چه خوب و چه بد , جوون و یا پیر قصد نداشتم دیگه ازدواج کنم و اینو محکم و قاطع عنوان می کردم ...
    و این بار دلم نمی خواست زندگی دیگه ای رو تجربه کنم ...

    و یک سال به این منوال گذشت ...
    با اومدن شهاب زندگی من دوباره عوض شد ...
    خوشحال بودم ... اغلب جاسم و فریبا با دو پسرشون میومدن و دور هم خوش بودیم ...

    حالا با اینکه خونه ای از خودم نداشتم ولی تنها غم دلم آویسا بود که حتی بیشتر وقت ها از به یاد آوردن دوری اون , خنده روی لبم خشک می شد ...
    چون شنیده بودم که یعقوب همون اخلاق های تند و متعصبانه شو در مورد آویسا و زنش به کار می بره ....
    حالا آویسا سیزده سالش بود و من همچنان اونو از دور زیر نظر داشتم ...

    هر بار که به دیدنش می رفتم , به امید این بودم که خودمو بهش معرفی کنم ...
    ولی چطور این کارو می کردم , نمی دونستم و دیگه جراتشو نداشتم ... نمی دونستم در مورد من چی فکر می کنه و آیا از وجود من خبر داره ؟ آیا می دونه که مادری داره که سال هاست در آرزوی یک بار بغل کردن و بوسیدن اون منتظر مونده و در غم فراقش سوخته ؟




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان