داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و هفتم
بخش سوم
آنا می گفت : اگر چشمم بهش بیفته , نمی تونم جلوی خودم رو نگه دارم و ممکنه جنجالی به پا کنم ... شایدم نتونم جلوی خودم بگیرم و بزنمش ...
دکتر مرندی هم همین حال رو داشت و از بابتِ خونه و مطب از دستش عصبانی بود ...
همه به من می گفتن : چرا این کارو کردی ؟ ما به خاطر فساد اخلاقی می تونستیم مونس ازش بگیریم ...
گفتم : نمی تونم با کسی مبارزه کنم ...
یاد روزایی که از یعقوب جدا شده بودم میفتادم ... دو سال منو کشید به این دادگاه و اون دادگاه و انواع تهمت ها رو به من زد ... حالا دیگه دلم نمی خواست دوباره اون زجر رو تجربه کنم ...
به جایی رسیده بودم که فقط آرامش می خواستم ... دلم می خواستم بدون دردسر ازش جدا بشم ... حوصله ی هیچ تنشی رو نداشتم ...
به محض اینکه کار تموم شد , با عجله از دکتر و خانمش تشکر و خداحافظی کردم و رفتم به طرف ماشینم ...
نمی خواستم حتی یک لحظه دیگه اونو ببینم ...
درِماشین رو که باز کردم , منو صدا زد : انجیلا ؟
برگشتم , دیدم پشت سرم ایستاده ...
با یک لبخند چندش آور و مسخره گفت : میای بریم خونه یکم با هم حرف بزنیم ؟ ...
یکم صبر کردم ... یک نفس عمیق کشیدم و گفتم : خدایا صبرم بده ...
احمد تو بیشعورتر و بی شرف تر از اونی هستی که فکر می کردم ... خدا رو شکر از دستت خلاص شدم ... گمشو عوضی ِآشغال ... تو منو اشتباه گرفتی ... توی ده سال منو نشناختی ... متاسفم که تو فقط مثل یک خر , کتاب بارت کردی و چیزی از اون علم و دانشت یاد نگرفتی ...
کاش یکم , فقط یکم معرفت داشتی ...
و سوار شدم ...
خودشو انداخت جلوی ماشین و گفت : تو هم بی تقصیر نبودی , پنج ساله با من رابطه نداشتی ...
گفتم : برو کنار , می خوام برم عوضی ... ببخشید که کار دیگه ای از دستم برنمی اومد ...
و یک گاز محکم به ماشین دادم ...
و اون خودشو کشید کنار و با سرعت از اونجا دور شدم ...
شاید اگر در شرایط دیگه ای بود خیلی ناراحت می شدم ولی مرتب با خودم تکرار می کردم : ناراحت نشو انجیلا , احمقه ... خوب شد از دستش راحت شدی ...
و در واقع هم همین طور بود ... اون , اونقدر نفهم بود که حتی در موقع جدایی هم نمی دونست عکس العملی درستی از خودش نشون بده ...
من خودم بهتر از هر کس می دونستم که هر کاری از دستم برمیومد برای اون کرده بودم ...
ولی هر بار فقط یک ماه طول می کشید و بر ی گشت سر جای اولش ...
خدا رو شکر که از دستش خلاص شدم ...
و من رفتم به سوی سرنوشت تازه ای که برای من رقم خورده بود ...
ناهید گلکار