او یک زن
قسمت هفتم
چیستا یثربی
چشمهایم نیمه باز شد ؛ اول فقط سپیدی بود و بوی الکل...نفهمیدم کجا هستم.
پدر و مادرم ؛ کنارم نسسته بودند.مادرم؛ دستش روی دستم بود.چشمانم نیمه باز بود.
ولی صداها را میشنیدم.
از دور زنی به دیگری میگفت:بهش تجاوزم کردن؟
و اون یکی جواب داد:فکر نکنم.زخمی که بود؛ولی محیط بانه ؛ به موقع رسیده...
ناگهان ناخنها ودندانهای کثیف آن مرد غول پیکر یادم آمد؛ و فهمیدم اینها کابوس نبوده.واقعا اتفاق افتاده..... در بیمارستانم.
مادرم دستم را بوسید و گفت:خوبی گلم ؟
گفتم: بهم قرص نمیدن؟
گفت:چرا دادن. یه عالمه آرام بخش تو سرمت ریختن...چقدر گفتیم با آگهی روزنامه نرو دنبال کار ؛ اگه آشنا نداشته باشی؛ همین میشه دیگه! خیلیا بی دین و ایمونن؛ قصدشون سوءاستفاده ست!
گفتم:نه! من نباید سوار اون ماشین میشدم. چه ربطی به کار داره؟ اصلا اگه از راه آگهی؛ دنبال کار نرم ، پس چطوری کار پیدا کنم؟
مادر سکوت کرد.حرفی برای گفتن نداشت.
گفتم : ما که کسی رو نداریم سفارشمونو کنه ! تا کی وبال گردن تو و پدر باشم؟...تقصیر خودم بود.تو یه لحظه عصبانیت؛ باز عصبی شدم، نفهمیدم دارم چیکار میکنم؛ انقدر هل کردم که کیفمم جا گذاشتم..
مادر گفت:یعنی چی؟! تو دردسر افتادی؟
گفتم : گمون نکنم...به یه آدمی؛ بیخودی حمله کردم.
جمله ی پدر جون یادم اومد که به هیچکی اعتماد نکن!
بعدم از ترس ؛ کیفو انداختم همونجا ؛ و فرار کردم.
سوار اولین ماشینی که دیدم شدم....تقصیر خودم بود دیگه! ؛
بچه که نیستم! اگه اون آقا سهراب به موقع نرسیده بود... پدرم گفت: محیط بانه رو میگی ؟خدا خیرش بده.شب قبلو نخوابیده بود..تا صبح شیفتش بود.روز بعد؛ میخواسته شیفتو تحویل بده ؛ صدای جیغ تو رو میشنوه...همه چی رو ول میکنه ؛ میدوه..... هرچی خواستم بش شیرینی بدم ؛ قبول نکرد! گفت: وظیفه شو انجام داده...به زور لبخند زدم....وظیفه؟ مگه کسی امروز میدونه وظیفه ش چیه؟
پدر گفت:"میگه: فکر کنین دخترتون یه بچه آهو بود؛ اون مردکم ؛ شکارچی!....من باید نجاتش میدادم ؛ کار منه"... الانم از صبح تا حالا بیرون نشسته ؛ دیشب که شیفت داشته؛ امروزم چشم رو هم نذاشته ؛ نه چیزی خورده؛ نه جایی رفته.نگرانته پسر طفلی !
میگه چرا انقدر قرص دوز بالا میخوری؟
پرسیدم :شما که حرفی نزدید؟
مادرم گفت:ما چی بگیم دخترم؟ خودمونم نمیدونیم که !
در باز شد.پرستاری آمد.سلام داد.خوش اخلاق بود؛ نبض و فشارم را گرفت و سرم را تنظیم کرد.
گفت: هیچیت نیست.شوکه شده بودی.فشارتم افتاده بود..همین! تا فردا صبح میری خونه.
پدر گفت:پس من میرم خبر خوبو به این آقا سهراب بدم.گناه داره بنده خدا ! نه ناهار خورده؛ نه شام.
مادرم گفت: براش یه چیزی بگیر؛ شاید خجالت میکشه طفلی! دوپرس بگیر باهم بخورین!..توهم گشنه ای.
پدرگفت :والله این همه ش میگه گشنه م نیست.میگه تو ماموریت چیزی نمیخوره!خجالتیه!
پدرم رفت.مادر؛سرش را روی سینه ام گذاشت ؛ قطرات اشکش را حس کردم.
گفت : به خاطر ما ؛ داری خودتو به آب و آتیش میزنی که کار پیدا کنی، آره؟ اونوقت خواهر و برادرت؛ عین خیالشون نیست !..راحت سر خرجی بیشتر ؛ سر، بابات داد میزنن! دختر بیچاره ی من ...خدایا چرا دختر من؟......
چیستا یثربی