او یک زن
قسمت چهاردهم
چیستا یثربی
باران بهاری بود؛ روزی که اسبابهای اندکم را در چمدان کهنه ی زمان دختری ام ریختم و به زور درش را بستم.
باران بهاری بود؛ وقتی با حسی غریب، انگار برای آخرین بار به خانه مان نگاه کردم و باران روی گیسوان و کلاهم نشست....
باران بهاری بود؛ انگار چیزی را در خانه ی پدری جا گذاشته بودم ؛ چیزی که به این سادگی پیدا نمیشد؛ یا شاید وقتی پیدا میشد که دیگر دیر بود!
به پدر فقط گفته بودم: منشی صحنه ام، شاید هم نقش کوچکی به من بدهند و نشانی گنگی را که برایم نوشته بودند به او دادم ؛
گفتم : میگن اونجا آنتن نداره! وسط جنگله، اگه نتونستم پیام بدم، نگران نشو! بار اولم نیست که تنها جایی میرم.... گفت : ولی اون بار خیلی تلخ تموم شد!
گفتم : شاید خدا دلش سوخت خواست جبران کنه؛ آدم بدی به نظر نمیاد؛ اما قسم خوردم؛ فعلا راجع به فیلم ، جایی حرف نزنیم..نگران من نباشید !
نبودند؛ میدانستم!
آنها آنقدر درگیر کارهای خود بودند که وقتی برای نگرانی نداشتند.
مادرم ؛ هنوز خواب بود. نشد خداحافظی کنیم.
قرص خواب که میخورد؛ دلم نمی آمد؛ بیدارش کنم.معلم بود.دو سال دیگر بازنشسته میشد و همیشه خسته بود....
باران بهاری؛ کم کم تند شد ؛ چکمه های جیرم؛ گلی شد... سر پیچ جاده ایستاده بودم که راننده اش دنبالم بیاید؛ با یک کلاه و شال قرمز، یاد شنل قرمزی افتادم؛
اما گرگ کداممان بود؟ شاید هیچکدام! فقط سرنوشت!....
ماشین را از دور دیدم؛ چمدان سبزم را از زمین برداشتم.
در ماشین باز شد و چمدان را از دستم گرفت؛ قلبم فرو ریخت؛ مثل آوار بهمن در کوه !.....
خودش آمده بود ؛ تنها !.... دوباره در لباسی سراسر سیاه! گفت: چرا اینجوری نگام میکنی ؟! خب منم دارم میرم همونجا دیگه ؛ گفتم با هم بریم !
سوار شدم ؛ در ماشین ؛ بی آنکه نگاهم کند ؛
گفت : لباس شنل قرمزی پوشیدی ترسیدی گرگ بخورتت یا نخورتت ؟!...
گفتم : نه! لباس آلیسو نداشتم ؛ وگرنه آلیس در سرزمین عجایبو میپوشیدم! حالا یه راست میریم اونجا؟
گفت : یه راست میریم هرجا تو بگی! و لبخند زد؛
نمیدانم چرا حس میکردم ؛ دارد از تمام جذابیتهایش استفاده میکند؛ ولی چرا؟ دور او، دختر کم نبود! فقط چون شکل خواهرش بودم؟ دختری که گمشده بود یا گمش کرده بودند؟
گفتم : موزیک داری؟
پلیر را روشن کرد؛ صدای خودش بود.
گفتم : نشنیده بودم!
گفت : هنوز خیلی چیزا رو نشنیدی و ندیدی! آدم میتونه تا اونور دنیا بره و بیاد؛ ولی انگار چشماشو بسته باشن.خودم یادت میدم.کم کم.....
گفتم : دلم برای چیستا میسوزه، واسه اعتمادش! تمام متنای خصوصیشم ؛ من تایپ میکنم.
گفت : خصوصی؟
گفتم : آره؛ قصه هایی که نمیخواد اینجا چاپ شه، بش گفتم با دوستم میرم سفر!
گفت : دروغ نگفتی که!.... ازش خوشم نمیاد.
گفتم : چرا؟
گفت : بهت نگفته! نه؟
گفتم، درباره ی تو؟ گفتی حرف نزنم!
شهرام گفت خوب کردی !...
شروع به سوت زدن ملودی آشنایی کرد؛
شنیده بودم، بارها و بارها..... ولی هر چه فکر میکردم ؛ یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام،
انگار داشت خوابم میرفت؛ با سوت او !
نه !...نمیخواستم بخوابم...حالا نه...آنجا نه !.....
چیستا یثربی