خانه
38.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هفدهم
    چیستا یثربی



    گفتم : خدا لعنتم کنه ؛ چیکار کردم؟!....
    گفت : دستمو شکستی، همون اول ماجرا!
    و معلوم بود به شدت درد میکشد....عرق کرده بود و بلوز سفید زیر کتش خونی بود؛
    گفتم : تو رو خدا ببخش! دست خودم نبود؛
    گفت : همه همینو میگن؛ دست خودم نبود! پس چی دست خود آدمه؟ خوبه یه مارمولک کوچیک بود؛ تو این راه ممکنه ؛ مار ببینی!
    گفتم : اذیتم نکن!
    گفت : الان دیگه وقت اذیت کردن همو نداریم؛ دارم درد میکشم؛زودتر برو!
    فقط بگو دستش شکسته. بگی کلبه نیکان؛ میفهمن.
    گفتم؛ نمیشه زنگ بزنی بیان؟
    گفت : شماره شو ندارم؛ چطور؟
    گفتم : میشه شماره رو پیدا کرد.کیفم کو؟
    گفت : رو مبل انداختی؛ نمیبینی؟

    نمیدیدم...هیچ چیز نمیدیدم.اتاق دور سرم میچرخید! میلرزیدم.

    نیکان گفت ؛ من دارم کیفتو میبینم ؛ جلوته...
    گفتم : نمیتونم بلند شم.
    گفت : چت شد یه دفعه؟
    گفتم : حرف نزن الان!... بلند میشم ؛ دل درد انگار تا شقیقه هایم میپیچید.

    حرف دکتر استرالیایی دوباره یادم آمد : هیچ استرسی نباید داشته باشی ؛ اگه دوباره طپش قلب گرفتی و نفست رفت ؛ سعی کن به آسمون فکر کنی و نفس عمیق بکشی ! عمیق؛ اینجوری !...
    و من سعی کردم نفس عمیق بکشم ؛
    نیکان به من خیره شده بود.

    نفس نفس میزنی، رگای پیشونیت...تو چته دختر؟
    گفتم : قرصام تو کیفه؛ اگه بتونم بلند شم؛ درست میشه...
    گفت : چه بلایی سر خودت آوردی؟ تا این حد قرص خوری؟ داد زدم: بگو چه بلایی سرم آوردن!

    زدم زیر گریه...نفسم بالا نمیامد.

    گفت : عالیه! دست من شکسته؛ تو هم نمیتونی راه بری؛ حتی یه قدم! خیر سرمون میخواستیم صداش در نیاد که اینجاییم!
    گوشی منو از جیبم در بیار ! جیب شلوار...خنگ! آره همون...حالا بزن رو اسم علیرضا ؛ آخرین شماره اییه که افتاده ؛ گرفتم...
    گفت : گوشی رو بیار جلو! دستم میلرزید و نیکان داشت میگفت : آره؛ رسیدیم...فقط زود بیا اینجا؛ نه،همین الان!... دکترم بیار.نخیر نکشتمش! ایشون زده دست منو شکسته! خفه! شوخی الان؟! زود باش! زود ؛ ما چاکریم ! گ
    وشی را کنارش گذاشتم،

    از جایم بلند شدم.سلانه سلانه به طرف کیفم رفتم؛انگار هزار سال طول کشید.

    از آن کلبه تا سیدنی....

    داشت نگاهم میکرد.بدون آب ؛ پنج تا قرصی که ازسحر در جعبه مانده بود ؛ یکجا قورت دادم.

    گفت : خیلی خرابی تو که!
    گفتم : مسکن دارم؛ میخوای؟
    گفت ؛ مسکن من؛ تو اون کیسه زرده ست؛بپا ! شکستنیه ! کیسه را جلویش گذاشتم.
    گفت : در بطری رو باز کن.
    گفتم : لیوان؟
    گفت : بلدم از بطری بخورم! و جوری با خشم نگاهم کرد که از هرکتکی بدتر بود ؛ نگاهش مثل نگاه ببر گرسنه ؛ قبل از حمله بود...
    از همانهایی که صبح تاشب در سیدنی ؛ در کانال مستند میدیدم....هم مرا میترساند ؛ هم زیبا بود؛ دوست داشتم نگاهش کنم ؛ اما خجالت میکشیدم...

    گفتم : بوی بدی میده!
    گفت : قرص تو هم زهر ماریه.
    گفتم : ببخش ؛ میدونم درد داری ؛ منم حالم خوب نیست...
    گفت ؛ شبنم دیوونه! خلی؛ اما خوبی...خوشم میاد ازت !...
    گفتم : اسم من نلیه!
    به چشمانم نگاه کرد؛ گفت:من چی گفتم؟!...


    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۵۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان