خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هجدهم
    چیستا یثربی



    وقتی دستش را از پیراهن سپید خونی اش بیرون کشیدند ؛ من آنجا بودم.
    وقتی آن را جا میانداختند و پانسمان میکردند ؛ من آنجا بودم؛
    وقتی آمپول ها را تزریق میکردند ؛ من آنجا بودم.

    گاهی از درد فریاد میکشید.اولش داغ بود و درد را باور نکرده بود.حالا میفهمید، خم شده بودم ؛ دکترشان ؛ گاهگاهی نگاهم میکرد.
    آخر ؛ وقتی داشت دستش را میشست،
    گفت : درد داری؟
    گفتم : یه کم؛...
    گفت : شکم؟
    گفتم : کلیه.
    گفت : بذار ببینم.باز جواب ندادم. روی مبل دراز کشیده بودم ؛
    گفت : دنده ت شکسته بوده که !نه؟
    گفتم : نمیدونم! دیوار را نگاه کردم...
    گفت : این درد داره!
    گفتم : اون بیشتر درد میکشه الان،نه؟
    گفت : مسکن قوی تزریق کردم بش...وزنش افتاده رو آرنجش.وگرنه نمیشکست؛ نباید تکون بده دستشو..جاش حساسه.
    گفتم : مثل اولش میشه؟
    گفت : مال اون آره! تو درمان نکردی؟
    گفتم : بردنم بیمارستان؛ نفسم قطع شده بود؛ توی ماشین اورژانس؛ دیگه یادم نیست!
    گفت : کدوم حیوونی این بلارو سرت آورده؟
    گفتم : حیوونی که با کفش بزنه تو پهلوت.نه یکی؛نه دوتا...انقدر که خون از دهنت بزنه بیرون و بترسه! حالا یادم نیارید...قرصم کمه؛ شما ندارین؟
    گفت : اوردوز میکنی که!
    گفتم، الان چاره ای ندارم.چند بسته قرص برایم گذاشت.احساس کردم دلش سوخت.
    گفت : اینجا کارت تموم شد بیا مطبم.این کارتم. مجانی درمانت میکنم .
    گفتم : چرا؟
    گفت : دکترا نمیتونن ببینن کسی درد میکشه و بیتفاوت باشن؛ با این حالت باید ازشهرامم مراقبت کنی، مواظب خودت باش !

    علیرضا آمد کتش را بردارد.
    گفت : شماره مو سیو کن ؛ دود سیگارش توی چشمم رفت ؛ حس بدی مثل خورده شدن توسط یک آدمخوار به من دست داد....
    از این علیرضا اصلا خوشم نمی آمد !...
    گفت : مشکلی پیش آمد بگو! شماره تم بده. چاق و قدبلند بود؛ با نگاه تیزی که از آن ؛ حالم بد میشد ؛
    گفتم : همه تون میرید ؟من خیلی مریض داری بلد نیستم ! علیرضا گفت : خودش میخواد من برم ؛ و رفتند .

    آهسته بالای سرنیکان نشستم . انگارخواب بود.شبیه بچه های قهر کرده شده بود ،
    خوابم نمیآمد . گرسنه هم نبودم . خواستم بروم کمی قدم بزنم . با چشم بسته

    گفت : کجا ؟!
    گفتم : تو خوابم حواست هست ؟!
    گفت : بیرون نرو ! پیشم بمون...
    گفتم : راستش ؛ خون ببینم حالم بد میشه ؛ بذار به چیستا یه زنگ بزنم ؛ یا بیاد یا آرومم کنه؛ اون بلده چی بگه حالم خوب شه ؛
    گفت : آره . خیلی بلده !
    گفتم : مگه چقدر میشناسیش ؟
    گفت : اونقدر که الان میدونم زده همه ی وسایلشو شکسته !
    علیرضا گفت ؛ فهمیده با من اومدی ! علیرضای دیوونه بش گفته!
    گفتم : به خاطر من همه چیزو شکسته ؟!
    گفت : نه دختر جون؛بخاطر من! یه زمانی عاشقم بود...

    دلم ؛ در کف دستم منقبض شد ؛ مثل یک قورباغه ی مرده !

    گفتم : دروغ نگو ! اون عاشق یه آقایی به نام علیه.از نوجونیش تاحالا ؛ دیگه عاشق نشده...

    گفت:تنهایی !...نمیدونی چی به روز آدم میاره ! تا حالا مثل اون تنها شدی ؟! بیکس و بی خانواده ؟ علی هیچوقت پیشش بوده ؟ تو اصلا دیدیش ؟
    بیا این پتو رو بنداز روم، سردمه...
    زیر لب گفت: بش زنگ بزن ! نگرانشم ! لعنتی !....



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۵۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان