خانه
38.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت نوزدهم
    چیستا یثربی



    گفتم: تو دروغ میگی! امکان نداره چیستا عاشق پسری مثل تو ؛ یا همسن تو بشه ! چرا میخوای درباره ش دروغ بگی؟ کم پشتش حرف میزنن ؟ دیدم تو محل کارش؛ چطوری میخوان داغون نشونش بدن!......
    نیکان میخواست غلت بزند؛ از درد فریاد زد.به طرفش دویدم؛
    گفت: باور نمیکنی بش زنگ بزن ! حالش از من و تو بدتره! علیرضای احمق ! گوشی را ازکیفم درآوردم ؛چهل و یک میس کال از طرف چیستا !...
    سایلنت بودم ،زنگ زدم. با اولین زنگ ؛ برداشت . نگران بود !" نلی جان کجایی؟" خوبی؟
    گفتم:سلام بله.ببخشید نشد بگم!
    گفت:مهم نیست.اونجاست؟
    گفتم آره؛دستش..
    گفت:میدونم؛ علیرضا یه چیزایی گفت....ماجرای فیلم و شبنم و .... ببین! تو برو ! فقط فرار کن! وقتی خوابه برو. بعد همه چیزو بت میگم؛
    گفتم: الان به من نیاز داره.
    گفت: نلی گوش بده! اشاره کنه صد نفر پرستاریشو میکنن ؛ به تو نیاز نداره؛ کارت داره عزیزم که نگهت داشته.تا دیر نشده برو!.. چی بت گفتن؟ گفته من عاشقش بودم؟ همکارم بود؛ بعد ازم کمک خواست برای مشاوره !میگفت مریضه...من دو ماه حرفاشو شنیدم! باید زود از اونجا بری!
    گفتم:چه جور مریضی؟!
    چیزی از پشت به کمرم خورد.

    گوشی از دستم افتاد.گمانم در جا خرد شد.
    بطری خالی نیکان بود.

    گفتم: دیوونه دردم گرفت!ممکن بود بخوره تو سرم! گفت:دست چپم نشونه گیریش خوبه!
    گفتم: چته؟!
    گفت:جایی نمیری میفهمی؟ منو بااین وضع تنها نمیذاری! گفتم :چرا میگه مریضی؟!
    گفت : از خودش بپرس ؛ روانشناسه ؛ بعدا بت میگه ؛ ولی الان نه !الان مراقب من باش. فقط من! الان واقعا مریضم...
    گفتم : چرا بم گفتی شبنم ؟!
    گفت : تب داشتم ؛ حتما یه لحظه یاد اون افتادم...حالا میخوام برم دستشویی؛ باید کمکم کنی.
    گفتم : من ؟! خب نمیشه که !
    گفت : من درد دارم دختر !
    گفتم : کو دستشویی؟
    گفت: تو حیاط.

    زیر بغلش را گرفتم.به زحمت راه میرفت.ناله ای کرد.یواشتر برو!
    خدایا چکار کنم با این؟
    چیستا چی میگفت؟
    گوشیمم که شکست!

    گفتم: برای این کارا میذاشتی دوستت بمونه.
    گفت: تو هم دوست من؛ در این دستشویی؛ با لگد وامیشه؛ اگه مارمولک پرید جیغ نزن!
    لگد زدم؛ باز شد.
    لبخندی زد وگفت: از من میترسی؟
    گفتم: نه! ترس نه؛ اما درست نیست، من که نرس حرفه ای نیستم. میرم تو کلبه؛
    گفت: کجا؟.... من کمک لازم دارم.با یه دست که نمیتونم...
    سرخ شده بودم. داد زدم: من نمیتونم اینجا کمکت کنم !
    صدای آشنایی از دور شنیدم: چیزی شده خانم؟

    خدایا! سهراب بود.با همان لباس آنروزش....بیرون باغ ایستاده بود.

    گفت:سلام خانم؛ ا...شمایید نلی خانم!؟ باز همو دیدیم ! گفتم:آره ؛ خدارو شکر! اینجا کار میکنی؟
    گفت: دو هفته جای دوستم اینجا کشیک دارم؛
    گفتم: چه خوب! خدا رسوندت...مثل اون دفعه! آره؛ به کمک نیاز دارم، اون تو یه نفر...
    نیکان داد زد: با کی حرف میزنی؟
    گفتم؛ آقا سهراب ؛ آقای محیط بان. ایشونو که یادته؟

    سکوت شد.حتی کلاغها سکوت کردند.

    مرسی آقا سهراب؛ دستش شکسته...
    سهراب گفت:شما برین تو خونه. وارد کلبه شدم.

    چیزی روی زمین افتاده بود. آشنا بود...



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۴۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان