خانه
39.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۸:۴۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت چهل و ششم
    چیستا یثربی



    گفت:رختخواب چی؟!.....

    گفتم: شاید اشتباه کردم...ولش کن! گفت:سرخ شدی؟! آدم از شوهرشم خجالت میکشه؟! بگو خب!...


    گفتم: شاید من اشتباه میکنم ؛ ولی اتفاقی که دیشب بین ما افتاد ؛ ...لبخند شیرینی زد و گفت: اتفاق قشنگی بود عزیزدلم ؛ بین هر زن و شوهری ؛ این اتفاق میافته... طبیعیه! گفتم: ولی دیشب ؛ خطرناک بود ؛ نه؟ خب من که دارویی مصرف نمیکنم ؛ تو هم راحت بودی !

    گفت:میترسی بچه دار شی؟ گفتم: تو دوست داری؟ حالا؟! به این زودی؟! گفت:آره... ولی اگه تو هم دوست داشته باشی ! گفتم:میدونی دوستت دارم ؛ بچه مونم دوست دارم...این کارو برای تو نمیکنم ؛ برای خودم میکنم. بعدشم هر چی پیش بیاد ؛ مهم نیست؛ سرنوشته دیگه! آره؛ بچه مونو دوست دارم ؛ اما خونواده م چی؟ باید زودتر ماجرا رو بفهمن ؛ نه؟ ما حتی خبرم ندادیم؛ چه برسه به اجازه!.. گفت: آخر هفته همه رو دعوت میکنیم؛ اعلام میکنیم رسما زن و شوهریم ! خوبه؟ گفتم : آره؛ اینجوری بهتره! گرچه...گفت: چی؟ گفتم : فکر نمیکنم زیاد برای پدر مادرم ؛ فرقی کنه! فقط میخوان من ازدواج کنم ؛ مهم نیست با کی!...همیشه فقط خواستن تو اون خونه نباشم!...


    در چشمهایم خیره شد. گفت: میدونی داری منو به خودت وابسته میکنی دختر شیطون؟! همه ش میخوام یه جوری کنارت باشم ! خندیدم ؛ گفتم : بریم تمرین اسکی؟ سکوت کرد؛ لبخند زد ؛ گفت: اول استادتو ببوس ! گفتم:نه ! بدجنس! دیگه گول نمیخورم....از من قوی تر بود!


    به زور مرا بوسید ؛ آفتاب چشمانم را زد؛ سردم نبود ؛ گفت: من شوهرتم؛ لازم نیست انقدرخجالت بکشی! گفتم: دوستت دارم؛ ولی...وسط حرفم پرید: میدونم؛ خورشید اینجا محرمه، منم سخت میخوامت!...همینجا نوک کوه! گفتم: تو خلی به خدا.....! ولی یه خل با حال ! گفت: پس دو تا خل به هم افتادیم؟! بریم تا آخر ببینیم کی میبره؟ دوستش داشتم ؛ موهایش مثل عسل ؛ شیرین بود ؛ مرا یاد عید می انداخت و شیرینیهای رنگارنگ روی میز که نباید دست میزدیم!...سرنوشت این عشق ناگهانی دیوانه وار را ؛ فقط خورشید میدانست و بس ؛ که داشت خیره به ما نگاه میکرد ؛شهرام ؛ یک لحظه مکث کرد ؛ در چشمانم خیره شد و گفت: تا حالا عاشق نبودم ؛ عاشق هیچکی ! حالا حس میکنم هستم .... فقط قول بده تنهام نذاری ! گفتم: معلومه که تنهات نمیذارم دل من...مگه دنیا چند وقته؟ فقط یه چیزی...تو ناراحت میشی اگه بچه ت؛ چطوری بگم؟ ...پدر بزرگ و مادر بزرگش ؛ ناتنی باشن؟ راستش من فرزند خونده ام... دستش را جلو آورد ؛ روی لبم گذاشت و گفت: هیس!...خانواده ها برام مهم نیستن!


    یه دنیاست و یه نلی من! بچه ی ما ؛ مال ماست ؛ نه اونا ! چنان مهربانانه در آغوشم گرفت ؛ که تمام گذشته ام ؛ یادم رفت ؛ آسمان ؛ شهرام بود؛ زمین شهرام بود؛ برف ؛ شهرام بود...دنیا دور سرم میچرخید و تمام دنیا ؛ شهرام بود...از تمام دنیا، فقط یک کلمه یادم بود! شهرام! ...و هنوز ؛ صدها سوال داشتم و نمیخواستم بپرسم ؛ حتی از چیستا.....چون هر پاسخی ممکن بود مرا از این مرد ؛ دور کند ؛ و من این جهان را بی شهرام نیکان ؛ نمیخواستم.....هرگز نمیخواستم...چیزی به جز او نمیخواستم......



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان