خانه
38.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و چهارم
    چیستا یثربی



    شهرام میان خرده های شیشه ؛ آب و خون ؛ روی زمین افتاده بود...بیحرکت! و ماهی هایش کنارش بالا و پایین میپریدند...انگار فقط همه میخواستند زنده بمانند!

    این آخرین تصویری بود که وقتی از پله ها پایین میدویدم ؛ در یادم مانده بود ؛ من اون موقع ؛ نه میدونستم رابطه ی این دو نفر چیه ! نه اینکه اون مرد ترنسه یا هر چیز دیگه ! فقط میدونستم که یکی واقعا میخواست منو بکشه ! هنوز سرم از فشار کشیدن موهام درد میکرد!... واقعا حال عادی نداشت... داشت میکشت ؛ و حالا هم ؛ با لگدی که به شکم شهرام زده بود ؛ ممکن بود پسر بیچاره خونریزی داخلی کرده باشه ؛ چون دیدم از کنار دهنش ؛ خون زد بیرون....

    میلرزیدم ؛ در خانه باز بود ؛ در راهروی آپارتمان ؛ داد زدم : کمک! ... یکی رو دارن میکشن ! کمک ...تو رو خدا کمک!

    هیچکدام از آن واحدهای لوکس قرمز با چراغهای پرنده شکلشان ؛ در را باز نکردند ! به در یکی دو واحد کوبیدم ؛ هیچ صدایی نبود ؛ انگار مرده بودم! وجود نداشتم و صدایم به طرف خودم برمیگشت ؛ برای یک لحظه فکر کردم مثل فیلم "روح" ؛ من هم مرده ام و این روح من است که در خانه ی مردم را میزند ؛ و کسی نمیشنود ؛ شاید هم آنها مرده بودند... فایده ای نداشت!

    فرش قرمز راهرو ؛ مرا یاد خون شهرام و ماهیهای رنگی زیبایش انداخت که داشتند جان میدادند ؛ سریع به داخل خانه دویدم؛ صدای فریاد علیرضا از بالا میامد:

    شهرام...صدامو میشنوی؟ نفس بکش شهرام ؛ نفس بکش پسر ! زود باش ! خدا ! ....

    کیفم را باز کردم ؛ گوشی ام را برداشتم ؛سریع صد و ده را گرفتم و بعد اورژانس....بدون کت ؛ از خانه زدم بیرون ؛در آسانسور ؛ فقط صلوات میفرستادم....فقط نمیره!...خدایا شهرام نیکان نمیره! دم در منتظر ایستادم ؛ ماشین پلیس رسید. افسری که پیاده شد ؛ تا وضع مرا دید؛ گمانم متوجه وخامت اوضاع شد: گفت: مسلحه ؟ میلرزیدم.از سرما و شوک... گفتم:نه! فکر نکنم..طبقه بیست و سه ؛ واحد شش.

    دو نفر بالا رفتند.گوشی ام هنوز در دستم بود ؛ هرگز فکر نمیکردم در عمرم آن شماره ی خاص را بگیرم ؛ فقط یک شماره ی "خصوصی" ؛ در گوشی من بود.
    "پرایوت نامبر"!....

    گذاشته بودم برای روز مبادایی که امیدوار بودم هرگزنرسد! و حالا بود...

    شماره راگرفتم ؛ نزدیک چهارصبح ؛ با صدایی خواب آلود ،گوشی را برداشت "بفرمایید! " گفتم:سلام...یثربی هستم ؛ همکار حاجعلی ؛ تو رو خدا ببخشید این وقت شب...مرد ؛ آنسو گفت: چیشده خانم ؟ شما خوبید؟ گفتم : میخواستم گزارش یه مورد انحراف جنسی رو بدم! پلیس اینجاست؛
    ضرب و شتم من و بیمارم و البته.... گمانم ضارب ؛ منحرفه...
    احتمال منه! دیگه تشخیصش با شما ؛ اینم آدرسش...


    گوشی را که قطع کردم ؛ ماشین اورژانس هم رسید؛ گفتم: منم باتون میام بالا...
    گفتن:بهتره نیاید! ظاهرا پلیسم زنگ زده... وضعیت خوبی ندارن مصدومتون!
    گفتم:برای اون نمیام...


    نگاه نکردم که به دست علیرضا ؛ دستبند زده اند؛ و دستش را روی صورتش گذاشته و گریه میکند....نگاه نکردم که شهرام ؛ بیهوش روی زمین افتاده و ملحفه ی رویش ،خونیست ؛ و روی یک حلقه موی عسلی اش ؛ یک ماهی طلایی زیبا؛ بالا و پایین میپرد ؛ و در حال جان دادن است...

    به خرده شیشه ها هم نگاه نکردم ؛ تشتک وان را گذاشتم ؛ آب سرد را تا آخر باز کردم و مشت مشت ؛ ماهیهای شهرام را داخل آب ریختم ؛ حتی مرده ها را ....

    منی که همیشه از ماهی میترسیدم....



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان