او یک زن
قسمت هشتاد و دوم
چیستا یثربی
صبح ظاهرا همه چیز ؛ آرام بود. انگار دیشب اصلا ؛ اتفاقی نیفتاده بود ! همه در سکوت ؛ دور سفره ی حاج آقا ؛ صبحانه خوردیم . علیرضا هم آمده بود . حرفی از گریز شبانه ی من نزد !
شاید مرا از پنجره دیده بود ؛ شاید زنگ زده بود ؛ شاید خودش هم ؛ اگر جای من بود ؛ مثل من میرفت ؛ زن حاجی به حاج آقا گفت : صبحونه ی خانم جانو ببرم بالا ؟ به علیرضا نگاه کردم ؛ کمی بیقرار شد . پس خانم جان ؛ که در طبقه ی بالای خانه ی حاجی زندگی میکرد ؛ همان شبنم بود ؟!
چقدر دلم میخواست ببینمش ! چیستا فقط کمی چای نوشید . ساکت بود . بعد از صبحانه ؛ ساکش را برداشت و با همه ؛ خداحافظی کرد . شهرام گفت: صبر کن ! تا ایستگاه میرسونمت...
چیستا گفت : تا بری ماشینتو بیاری و با یه دست ، رانندگی کنی ؛ من رسیدم ؛ راهی نیست که !
من گفتم : من باش میرم ؛ چیستا دم پنجره ی خانه حاج اقا ایستاد ؛ و چند لحظه به پنجره ی طبقه دوم ؛ نگاه کرد ؛ گفتم : منتظر کسی هستی ؟
حس کردم پرده ی تیره ی پنجره ی اتاقی ؛ در طبقه دوم ؛ تکانی خورد . چیستا گفت: بریم !
در راه ؛ قدم زنان ؛ ساکت بودیم ؛ حس میکردم چیستا ؛ سخت غمگین است؛ و نمیدانستم چرا !...
گفتم : من یه معلم آلمانی داشتم که میگفت : هیچوقت غصه هاتونو ؛ تو دلتون نریزید !
چیستا به زور لبخندی زد و گفت : وقتی شبنمو دیدم ؛ یکی دو سال از تو بزرگتر بودم ؛ کارآموز بیمارستان... واحدای عملی .... تو بخش ایزوله بود . هیچ ملاقاتی ؛ حق دیدنشو نداشت ؛ اونم همینو میخواست . پرستار مخصوص خودشو داشت؛ یه روز ؛ رو کنجکاوی از جلوی در اتاقش رد میشدم ! پرستارش داشت ؛ ملافه ی تختشو عوض میکرد ؛ شبنم منو دید . راجع بش زیاد شنیده بودم ؛ بش خیره شدم ؛ انگار جلوم دریا میدیدم ؛ دریای کف آلودی که منو سمت خودش میکشید !
اون موقع هنوز ؛ مهتابو نمیشناختم ؛ شهرامم همینطور !
این دریا با نگاهی قاطع ؛ منو برانداز کرد .
گفتم : حالتون خوبه ؟
گفت : من آره ! ولی تو نه ! ....
جا خوردم !
سالهایی بود که از علی خبری نبود . سالهای سخت ... از کجا فهمید حالم بده ؟!
ظاهرمو همیشه سرحال نشون میدادم ؛ دوست شدیم ؛ پرسیدم : چه جور آدمیه شبنم ؟
چیستا سکوت کرد . میدانستم نمیخواهد بیشتر حرف بزند ؛
گفتم : یه سوال چیستا جان !
تو اولاش از شهرام ؛ خوشت نمیامد ؛ یا من اینجوری حس میکردم .... حتی با داد و فریاد اومدی ؛ گفتی اون زن داره ! و ما نباید ازدواج میکردیم !
با ازدواج منم با اون ؛ مخالف بودی ... عدد هفت و اون هفت روز معطلی ؛ یادته ؟
اما من ؛ هر وقت ؛ شما دو تا رو ؛ تنهایی می بینم ؛ حس میکنم خیلی به هم نزدیکید !
جریان چیه ؟
گفت : خب ؛ ما دوست بودیم و همکار .... شایدم یه جاهایی همراز ....
باید زنی به سن من باشی ؛ تا بفهمی هر دوستی ؛ بین زن و مرد ؛ یه معنی رو نمیده !
شهرام واسه ی من ؛ برادری بود که هیچوقت نداشتم ؛ دوستی که هیچوقت نبود ؛ پسری که همیشه آرزوی مادریشو داشتم ؛ گرچه نمیشد جای پسرم باشه ؛
ولی حسم بش ؛ همون بود !
گفتم : و بش علاقه داشتی ؟
گفت : ببین ! دو بار به خاطر من ؛ گرفته بودنش ! اگه یه بارش علی نبود ؛ معلوم نبود ؛ شهرام الان کجا بود !
علاقه ؟! معلومه ! ولی تا علاقه رو ؛ چی معنی کنیم !
اما الان ؛ مساله ؛ اصلا شهرام نیست
..در مورد اون بعدا حرف میزنیم ... من نگران توام !
گفتم : چرا ؟! گفت: مادرتو میشناختم !
چیستا یثربی