خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۲۲:۴۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و دوم
    چیستا یثربی



    صبح ظاهرا همه چیز ؛ آرام بود. انگار دیشب اصلا  ؛  اتفاقی نیفتاده بود !  همه در سکوت ؛ دور سفره ی حاج آقا ؛ صبحانه خوردیم . علیرضا هم آمده بود . حرفی از گریز شبانه ی من نزد !

    شاید مرا از پنجره دیده بود ؛ شاید زنگ زده بود ؛ شاید خودش هم ؛ اگر  جای من بود ؛ مثل من میرفت ؛ زن حاجی  به حاج آقا  گفت : صبحونه ی خانم جانو ببرم بالا ؟ به علیرضا نگاه کردم  ؛ کمی بیقرار شد . پس خانم جان  ؛ که در طبقه ی بالای خانه ی حاجی زندگی میکرد ؛ همان شبنم بود ؟!

      چقدر دلم میخواست ببینمش !  چیستا فقط کمی چای نوشید . ساکت بود . بعد از صبحانه ؛ ساکش را برداشت و  با همه  ؛  خداحافظی کرد . شهرام گفت: صبر کن !  تا ایستگاه میرسونمت...

    چیستا گفت :  تا بری ماشینتو بیاری و با یه دست ، رانندگی کنی ؛ من رسیدم ؛  راهی نیست که !

    من گفتم : من باش میرم ؛  چیستا دم پنجره ی خانه حاج اقا ایستاد ؛ و چند لحظه به پنجره ی طبقه دوم ؛ نگاه کرد ؛ گفتم : منتظر کسی هستی ؟ 

    حس کردم پرده ی تیره ی پنجره ی اتاقی ؛ در طبقه دوم  ؛  تکانی خورد . چیستا گفت: بریم !

    در راه ؛ قدم زنان ؛ ساکت بودیم ؛ حس میکردم چیستا ؛ سخت غمگین است؛ و نمیدانستم  چرا !...


    گفتم : من یه معلم آلمانی داشتم که میگفت : هیچوقت غصه هاتونو ؛ تو دلتون نریزید !
    چیستا به زور لبخندی زد و گفت : وقتی شبنمو دیدم  ؛ یکی دو سال از تو بزرگتر بودم  ؛ کارآموز بیمارستان... واحدای عملی .... تو بخش ایزوله بود .  هیچ ملاقاتی ؛ حق دیدنشو نداشت ؛ اونم همینو میخواست .  پرستار مخصوص خودشو داشت؛   یه روز ؛ رو کنجکاوی از جلوی در اتاقش رد میشدم !  پرستارش داشت ؛ ملافه ی تختشو عوض میکرد ؛ شبنم منو دید . راجع بش زیاد شنیده بودم  ؛ بش خیره شدم  ؛ انگار جلوم دریا میدیدم ؛  دریای کف آلودی که منو سمت خودش میکشید ! 

    اون موقع هنوز ؛ مهتابو نمیشناختم ؛ شهرامم  همینطور !
     
     این دریا با نگاهی قاطع ؛ منو برانداز کرد .
    گفتم :  حالتون خوبه ؟ 
    گفت : من آره ! ولی تو نه ! ....

      جا خوردم !
    سالهایی بود که از علی خبری نبود . سالهای سخت ... از کجا فهمید حالم بده ؟!
     ظاهرمو همیشه سرحال نشون میدادم ؛ دوست شدیم ؛  پرسیدم :  چه جور آدمیه شبنم ؟

     چیستا سکوت کرد . میدانستم نمیخواهد بیشتر حرف بزند ؛
     گفتم :  یه سوال چیستا جان !
     تو اولاش از شهرام ؛ خوشت نمیامد ؛ یا من اینجوری حس میکردم .... حتی با داد و فریاد اومدی ؛ گفتی اون زن داره ! و ما نباید ازدواج میکردیم !

    با ازدواج منم  با اون ؛ مخالف بودی ... عدد هفت و اون هفت روز معطلی ؛ یادته  ؟

    اما من ؛  هر وقت ؛ شما دو تا رو ؛ تنهایی می بینم ؛  حس میکنم خیلی به هم نزدیکید !

    جریان چیه ؟ 

    گفت : خب ؛ ما دوست بودیم و همکار .... شایدم یه جاهایی همراز ....

     باید زنی به سن من باشی ؛ تا بفهمی هر دوستی  ؛ بین زن و مرد  ؛ یه معنی  رو  نمیده !


      شهرام واسه ی من ؛ برادری بود که هیچوقت نداشتم ؛ دوستی که هیچوقت نبود ؛ پسری که همیشه آرزوی مادریشو داشتم ؛ گرچه نمیشد جای پسرم باشه ؛
     ولی حسم بش ؛ همون بود !

    گفتم :  و بش علاقه داشتی ؟

    گفت : ببین ! دو بار به خاطر من ؛ گرفته بودنش ! اگه یه بارش علی نبود ؛ معلوم نبود ؛ شهرام الان کجا بود !

    علاقه ؟! معلومه ! ولی تا علاقه رو  ؛ چی معنی کنیم !

     اما الان ؛ مساله ؛ اصلا شهرام نیست
    ..در مورد اون بعدا حرف میزنیم ... من نگران توام !

    گفتم : چرا ؟!  گفت: مادرتو میشناختم !



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان