خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۲۳:۲۹   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و پنجم
    چیستا یثربی




    گاهی اوضاع آشفته میشود ؛  آشفته تر از اینکه با  صبر و دعا  ؛ به نتیجه برسد.  باید دعاکنی  ؛  اما خودت هم باید ؛ دست به کار شوی !
     در کشاکش بحران و دعوا بودیم که پرسیدم:  پدر من کیه؟  علیرضا گفت :  نمیتونم بگم!  قسم خوردم.....

    داد زدم :  من دخترشم،  حق دارم بدونم!

     گفت:مرده و قولش ! 


    منم بش قول دادم!
     
    گفتم :  هردوشون زنده ان؟

    گفت:مادرت نه!  خدا رحمتش کنه ؛ اما ؛  پدرت زنده ست و رییس اون موسسه ی گوهری نژادم که دو ماه توش بودی ؛  نیست!

    میخواستم فریاد کنم؛  اسم و آدرس پدر واقعیمو بم بگو!  که ماشینی نزدیکمان توقف کرد ؛  راننده اش سهراب بود؛ سلام زیرلبی داد و به چیستا گفت؛ بیاین بالا خانم یثربی!

    چیستا تعجب کرد! سهراب گفت:من میرسونمتون! چیستا سوار ماشین سهراب شد. حس کردم موضوع؛ جدی است؛  وگرنه سهراب میخواست چیستا را کجا ببرد؟  بی اختیار؛  در عقب را باز کردم و   سوار شدم.  هنوز تب داشتم ؛  گفت:شما نباید میامدی نلی خانم ؛ یه موضوع خصوصیه!  گفتم:هر چی چیستاخانم میتونه ببینه  ؛  منم میتونم! گفت:صحنه ی خوبی نیست. گفتم: پس چرا میخواین فقط خانم یثربی ببینه؟
    گفت:ایشون کار خبرنگاری هم کرده ؛  عادت داره!  به بالای تپه رسیدیم! 


    اهالی جمع شده بودند! سهراب به کمک همکارانش ؛  راه را باز کرد ؛  پایین دره ؛ یک ماشین واژگون شده بود و یک توده ی سیاه که گویی؛ لباس زنی بود؛ پشت به ما افتاده بود و صورتش معلوم نبود؛ نمیدانستم کیست و چرا ته دره افتاده ! اما اورژانس  ؛ آنجا بود و پزشکان باماسک اکسیژن ؛ بالای سرش بودند...

    پس زنده بود!

    سهراب گفت: چند روزه دنبالشیم ؛ اینجا پیداش کردیم...

    گفتم: کیه؟ چیستا خیره بود....انگارشناخته بود؛  سهراب گفت:  هنوز نمیتونم بگم ؛  اجازه ندارم!
    اما به همه واحدای گشت و پلیس؛ چند روزه خبر دادن یه زن مسلح؛ این طرفاست؛ با همین ماشین؛ تقریبا مسنه....عجیبه که زنده مونده! چیستا گفت:   حدس میزنم چرا اومده اینجا ! ولی خدا ؛ نخواست موفق بشه! اون شبنمه!

    سهراب گفت: و مسلح!  نمیدونم با این وضع چریکی چطور از بیمارستان فرار کرده؛ اصلا تا حالا کجا بوده؟!  واقعا این همه سال بیمارستان بوده؟

    چیستا گفت:  نمیدونم؛سالهاست که  بعد از خراب کردن بیمارستانشون ؛  گمش کردم؛ اما اگه حالش خوب شه؛ نلی درخطره!

    باید از اینجا دورش کرد؛ من شبنمو میشناسم ؛ نفرت کورش کرده.... قسم خورده که تا هفت نسل از هیولا رو نذاره زنده بمونه!   پونزده سال تماشای شکنجه و عذاب تو اون دخمه،  کارشو کرده! خودشم ؛ خشن شده؛  چیزی شده که هیولا میخواست!  

    من  گفتم :من که ازخون هیولا نیستم! هنوزم باور نمیکنی چیستا؟
     نشنیدی علیرضا چی گفت؟  من دختر یه مرد  نجیبم! علیرضا و شهرام رسیدند.

    علیرضا رنگش پرید ؛ میخواست پایین برود؛   پلیس جلویش را گرفت ؛

    گفتم:اون شبنمه ؛  درسته؟
    گفت:آره! فقط این همه سال ؛  من جاشو میدونستم  ؛
     ردمو گرفته حتما !

    ببین نلی....تو یه مدت ؛ باید بری پیش پدرت!...

    اون جاش امنه؛  پدرت ؛ اقلیته نلی....
    میفهمی ؟ اون خارجه.....! حالا دیگه مجبوری بری!



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان