💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
حتما اگه در مورد داستان نظری داشتین پست بذارین . مرسی
او یک زن قسمت نوزدهم چیستا یثربی گفتم: تو دروغ میگی! امکان نداره چیستا عاشق پسری مثل تو ؛ یا همسن تو بشه ! چرا میخوای درباره ش دروغ بگی؟ کم پشتش حرف میزنن ؟ دیدم تو محل کارش؛ چطوری میخوان داغون نشونش بدن!...... نیکان میخواست غلت بزند؛ از درد فریاد زد.به طرفش دویدم؛ گفت: باور نمیکنی بش زنگ بزن ! حالش از من و تو بدتره! علیرضای احمق ! گوشی را ازکیفم درآوردم ؛چهل و یک میس کال از طرف چیستا !... سایلنت بودم ،زنگ زدم. با اولین زنگ ؛ برداشت . نگران بود !" نلی جان کجایی؟" خوبی؟ گفتم:سلام بله.ببخشید نشد بگم! گفت:مهم نیست.اونجاست؟ گفتم آره؛دستش.. گفت:میدونم؛ علیرضا یه چیزایی گفت....ماجرای فیلم و شبنم و .... ببین! تو برو ! فقط فرار کن! وقتی خوابه برو. بعد همه چیزو بت میگم؛ گفتم: الان به من نیاز داره. گفت: نلی گوش بده! اشاره کنه صد نفر پرستاریشو میکنن ؛ به تو نیاز نداره؛ کارت داره عزیزم که نگهت داشته.تا دیر نشده برو!.. چی بت گفتن؟ گفته من عاشقش بودم؟ همکارم بود؛ بعد ازم کمک خواست برای مشاوره !میگفت مریضه...من دو ماه حرفاشو شنیدم! باید زود از اونجا بری! گفتم:چه جور مریضی؟! چیزی از پشت به کمرم خورد. گوشی از دستم افتاد.گمانم در جا خرد شد. بطری خالی نیکان بود. گفتم: دیوونه دردم گرفت!ممکن بود بخوره تو سرم! گفت:دست چپم نشونه گیریش خوبه! گفتم: چته؟! گفت:جایی نمیری میفهمی؟ منو بااین وضع تنها نمیذاری! گفتم :چرا میگه مریضی؟! گفت : از خودش بپرس ؛ روانشناسه ؛ بعدا بت میگه ؛ ولی الان نه !الان مراقب من باش. فقط من! الان واقعا مریضم... گفتم : چرا بم گفتی شبنم ؟! گفت : تب داشتم ؛ حتما یه لحظه یاد اون افتادم...حالا میخوام برم دستشویی؛ باید کمکم کنی. گفتم : من ؟! خب نمیشه که ! گفت : من درد دارم دختر ! گفتم : کو دستشویی؟ گفت: تو حیاط. زیر بغلش را گرفتم.به زحمت راه میرفت.ناله ای کرد.یواشتر برو! خدایا چکار کنم با این؟ چیستا چی میگفت؟ گوشیمم که شکست! گفتم: برای این کارا میذاشتی دوستت بمونه. گفت: تو هم دوست من؛ در این دستشویی؛ با لگد وامیشه؛ اگه مارمولک پرید جیغ نزن! لگد زدم؛ باز شد. لبخندی زد وگفت: از من میترسی؟ گفتم: نه! ترس نه؛ اما درست نیست، من که نرس حرفه ای نیستم. میرم تو کلبه؛ گفت: کجا؟.... من کمک لازم دارم.با یه دست که نمیتونم... سرخ شده بودم. داد زدم: من نمیتونم اینجا کمکت کنم ! صدای آشنایی از دور شنیدم: چیزی شده خانم؟ خدایا! سهراب بود.با همان لباس آنروزش....بیرون باغ ایستاده بود. گفت:سلام خانم؛ ا...شمایید نلی خانم!؟ باز همو دیدیم ! گفتم:آره ؛ خدارو شکر! اینجا کار میکنی؟ گفت: دو هفته جای دوستم اینجا کشیک دارم؛ گفتم: چه خوب! خدا رسوندت...مثل اون دفعه! آره؛ به کمک نیاز دارم، اون تو یه نفر... نیکان داد زد: با کی حرف میزنی؟ گفتم؛ آقا سهراب ؛ آقای محیط بان. ایشونو که یادته؟ سکوت شد.حتی کلاغها سکوت کردند. مرسی آقا سهراب؛ دستش شکسته... سهراب گفت:شما برین تو خونه. وارد کلبه شدم. چیزی روی زمین افتاده بود. آشنا بود... چیستا یثربی
او یک زن قسمت بیستم چیستا یثربی چیزی که روی زمین افتاده بود؛ آشنا به نظر میرسید ؛ یک کیسه بود؛ با چند بسته قرص من ؛ که از خانه آورده بودم ! آنجا چکار میکرد؟! یعنی در جیب نیکان بوده؟ ازساکم برداشته بود؟ چرا؟! کیسه را فوری برداشتم و در جیب عبایم گذاشتم. سهراب و نیکان برگشتند.نیکان درد میکشید. از چهره اش معلوم بود ؛ سهراب گفت:خب اگه خونریزی داشته؛ چرا نرفتید بیمارستان؟ نیکان گفت:خونریزی مال بخیه هاست که باز شد...چند وقت پیش سر فیلمبرداری زخمی شدم.صحنه موتورسواری مادر مرده ! دستام لت و پار شد ؛ خودم اصرار کردم به جای بدل؛ بازی کنم! بخیه ها شکافتن!...نکبتا.....خون؛ مال اوناست وگرنه این دکتره سختگیره؛ به زور منو میبرد بیمارستان! حالا دوباره بخیه زد...داشت خوب میشد لعنتی...این مسکنا اثر نداره چرا؟!... گفتم اون زهر ماری که شیشه شو؛ کوبوندی تو کمرم و موبایلم شکست،بخور! شاید اثر کنه! سهراب گفت: "با بطری شیشه ای زدین به کمرش؟!" گفت: یواش زدم... گفت از کجا میدونین یواش بوده؟شاید میخورد به ستون فقراتش؟! گفتم: الان ناراحت گوشیمم. سهراب گفت:بدین من،به چیزایی حالیم میشه؛ گوشی رادید ؛ گفت : نه.خیلی اوضاعش بده ؛ باید ببرم اتاقم ؛ اونجا وسایل یدکی دارم. تا اون موقع سیم کارتتونو بذارین تو گوشی من... گفتم : "نه! خودتون احتیاج پیدا میکنین! باشه درست کردین برام بیارین، حتما قسمت بوده یه مدت؛ تلفن جواب ندم !" .... سهراب گفت ؛ پس من میرم فعلا! چیزی لازم داشتین اتاقک من یه کم بالاتره ؛ سر شیب اول....تا در باغ با او رفتم. گفتم: اوضاع روحیش خیلی بده! نمیدونم چرا! هر دو دستش تا بازو بخیه خورده.نمیدونستم مال تصادف قبلیشه! شکستگی گمونم شدید نیست ؛ ولی چون بخیه ها بازشده؛ دردش زیاده.این بازیگرام بدتر از ما ؛ شغلشون سخته.با دست چپشم به زور کار میکنه.پر بخیه ست.... گفتم: خب میخواست من؛ تو دستشویی چیکار کنم براش ؟من یه زنم! گفت:اشتباهش این بود با دوستاش نرفت؛ یا نذاشت دوستش بمونه.فکرنکنم هدف بدی داشت. دو تا سرویسه؛ ایرانی و خارجی!خارجیه خزه بسته ؛ میخواست تمیزش کنین از اون استفاده کنه... تمیز که کردم گفت برم بیرون! مغروره؛ هیچ کمکی نخواست! گفتم، محیط بانا همه جا هستن؟ گفت؛ هر جا طبیعت هست،ولی من اینبار ماموریت دارم؛ خواهشا بین خودمون باشه ؛ نمیتونم به شما دروغ بگم! پدرتون ازم خواستن انتقالی بگیرم بیام اینجا ؛ نگرانتونه.... گفتم: واقعا؟! فکر نمیکردم تو این دنیا ؛ کسی نگرانم باشه! گفت: پدرتون مرد شریفیه. به خاطر تقاضای ایشون؛ جامو با دوستم عوض کردم. مراقب خودتون باشین! من گوشی رو زود میارم.از پایین که نگاه کنید اتاقک منو، اون بالامیبینید.نارنجیه.دادبزنید میشنوم! عمدا اتاقو اینجا سرهم کردم ؛وگرنه دورتر بود.من به پدرتون قول دادم... گفتم:مرسی! سکوت شد.سهراب انگار میخواست چیزی بگوید؛ ولی رفت. من هم ؛ به سمت کلبه رفتم. داشت غروب میشد.غروب زندگی من!.. هنوز بعد از تجربه ی ازدواجم و سیدنی ؛ نمیدانستم هر غروبی؛ زیبا نیست !.... چیستا یثربی
او یک زن قسمت بیست و یکم چیستا یثربی غروب بود که دوباره وارد کلبه شدم. اتاق نیمه تاریک بود، صورتش را کامل نمیدیدم؛ فکر کردم خواب است؛ به طرف ساکم رفتم که داروها ؛ مسواک وشانه ام را بردارم؛ ناگهان گفت : برای اینکه عاشق خوبی باشی؛ لازم نیست حتما آدم خوبی باشی ! گفتم: خب که چی ؟! گفت:هیچی!.... گفتم:من نه عاشقم ؛ نه آدم خوب! اگه الانم اینجام ،چون تجربه ی جدیدی بود جلو دوربین؛اونم تک نفره.نقش خواهر شما ! خواهش کردی ؛ قرارداد بستیم؛ منم اومدم. چیز دیگه ای نیست! گفت: اون رختخوابو از کمد در بیار؛ میخوام بخوابم.تو هم بخواب دیگه! لامپ که سوخته.تو تاریکی میخوای چیکار کنی؟ گفتم: کجا بخوابم؟ گفت: بالا اتاق هست؛ اینجام کاناپه؛ منم رو زمین راحت ترم...کاش به آقا سهراب گفته بودم لامپ راعوض کند؛ از این تاریکی خوشم نمیآمد. حس ناامنی میکردم ؛ یکه و تنها ؛ با مردی که فقط تصویرش را چند بار در سینما دیده بودم؛ و بی گوشی! انگار گوشی هویتم شده بود؛ خدا میداند چیستا چند بار زنگ زده بود ؛ یادم رفت از گوشی سهراب به او زنگ بزنم! نمیتوانستم چیستا را در نگرانی باقی بگذارم؛ دیر وقت بود. اما باید به اتاق آقا سهراب میرفتم و گوشی اش را قرض میگرفتم. مطمین بودم که هنوز نخوابیده. نیکان تازه توی رختخوابی که برایش انداخته بودم خوابش رفته بود؛ از دور؛باز شکل پسر بچه های قهر کرده بود. نور؛کافی نبود.حتی چراغ قوه نداشتم که پله ها را درست ببینم و به طبقه ی بالا بروم. باید حتما مطمین میشدم که اتاق تمیز است و مارمولک ندارد! راهی نبود باید به اتاقک سهراب میرفتم. چراغ قوه یا شمع میخواستم و تلفن به چیستا...در قفل بود ! عجیب بود ! آخرین نفر من بودم که آمدم؛ چرا قفل بود؟! باید میرفتم . در را محکم فشار دادم ؛ باز نشد. نیکان خواب بود و چون درد داشت؛ دلم نمیخواست بیدارش کنم. خدایا با چه چیزهایی مرا آزمایش میکنی ؟ این در بسته ی خراب ؛ تاریکی ؟حالا ؟!... تازه دستشویی هم در حیاط بود..چاره ای نبود ؛ آهسته کنار نیکان رفتم و گفتم : بیداری؟در قفل شده ؛ من باید برم دستشویی. ناگهان دستم را در خواب گرفت.خیلی محکم ! لعنت به من!کاش اصلا جلو نیامده بودم . گفتم : بذار برم ! بین خواب و بیداری گفت: که تنهام بذاری ؟! گفتم:دستمو ول کن ! درد گرفته، نیکان ! میشنوی چی میگم؟ با چشمان بسته گفت : سبزه ؛ قدبلند و خوش تیپه..این سهراب تو ! فکر کردی کورم یا احمق ؟ اونجوری که نگاش میکردی ! گفتم:چی میگی ؟! تب داری ؟! فقط یه شمع یا چراغ قوه میخوام ؛ پله ها رو نمیبینم برم بالا. گفت؛ همینجا بمون؛رو کاناپه.نمیخورمت که ؛ گرچه آدمخوار خوبی ام؛ تو خوراک من نیستی ! گفتم: باشه.دستمو ول کن ! باید برم دستشویی درو باز کن! خندید.خنده ای عصبی و دردناک!.... چیستا یثربی
او یک زن قسمت بیست و دوم چیستا یثربی این خنده از هر گریه ای؛ دردناکتر بود ! دوباره داد زدم : باید برم دستشویی ؛ درو باز کن گفتم!... گفت : این در خرابه.گاهی با لگدم بیفتی به جونش باز نمیشه؛ اما گاهی با یه نوازش... خواست دستش را طرف صورتم بیاورد....محکم دستم را کشیدم که بلند شوم...زورش زیادتر از من بود ؛ خیلی! گفتم: تو رو خدا ! تو چی میخوای؟! گفت: تو چی میخوای؟ زنی که با یه مرد غریبه؛ بلند میشه میاد تو یه کلبه؛ چی میخواد؟ گفتم؛ تو نگفتی ما تنهاییم لعنتی! فکر کردم گروه فیلمبرداری هست. گفته بودی منشی صحنه؛ خانمه! عمرا اگه تنها؛ جایی با تو می اومدم. گفت:حالا که اومدی! پس یا حرف تو؛ یا حرف من! رییس یه نفره! گوش میدی؟ این یه جنگه! داد زدم : نه! نابرابره؛ دستم درد گرفته... گفت : دست منم درد میکنه؛ تو شکستی ؛پس برابره! گفتم : خب جنگ چرا ؟ نمیشه با دوستی حل شه ؟ نیم خیز شد. گفت : این شد یه چیزی ! دستم را ول کرد. جای دستش روی مچم درد میکرد؛ ولی چیزی نمیدیدم.از نور مهتاب پشت پنجره ؛ سایه ی کمرنگی از نیمرخش را میدیدم ؛ قلبم میزد؛ شب بدی بود و من قرص لازم داشتم. گفت : تو این دنیای مزخرف ؛ هیچی با دوستی حل نمیشه ؛ اینو یاد بگیر بچه! اگه بت بگم همه ی زنا به من پا میدن ؛ تو هم یکیشون ؛ چیکار میکنی؟! نفهمیدم با چه زوری و چه ضربه ای خواباندم توی گوشش!... فقط میدانستم که جنگ شروع شده است ؛ و من مسلح نبودم!... به سمت در دویدم؛ داد زدم: سهراب!...به درکوبیدم.آقا سهراب!.... کمک! لگد زدم؛ صدایم انگار درگلویم ؛ خفه میشد و هیچ جا نمیرفت؛ در اتاق ته نشین میشد؛ مثل گور بود... پایت را که داخل میگذاشتی؛ تمام شده بودی! احساس کردم پشت سرم؛ ایستاده...د هانش را نزدیک گوشم گذاشت و آرام گفت:کاریت ندارم؛ در نزن ! داد زد : لگد نزن حیوون !...صدای در حالمو بد میکنه ! نمیبینی؟ نفس عمیقی کشید."منو یاد روزی میندازه که اومدن پدرو بردن ؛ مکثی کرد ؛ شیش سالم بود...ولی انگار الانه...همین صدا!... " گفتم:برای چی بردن؟ چند لحظه سکوت... و بعد گفت: ببرن اعدامش کنن! به دیوار تکیه داد.سنگ شده بودم.نیمرخ او هم ؛ مثل یک مجسمه سنگی باستانی بود. خاطرات...خنجر میزدند؛ هر دو زخمی و خسته بودیم؛ مثل زن لوط ؛ هر دو؛ به مجسمه تبدیل شده بودیم. آرام گفت: چفتو بکش عقب؛ بر عکس...در را باز کردم و دویدم...به سوی نور؛ به سوی ماه ؛ به سوی جاده های بی نشانی؛ به سوی هر کجا که او نبود ؛ فقط دور! صدای گریه اش را حتی از دور میشنیدم ؛ تا اتاقک سهراب؛ فقط چند پله مانده بود. چراغ اتاقش روشن بود.مثل چراغ خانه ی پدری ! پس چرا صدای گریه ی دردناک این مرد؛ از سرم بیرون نمیرفت؟ با دست شکسته ؛ در ذهنم میدیدمش ! روی زمین نشسته و می گرید..... چیستا یثربی
او یک زن قسمت بیست و سوم چیستا یثربی اتاق سهراب؛ پر از نور و آرامش بود. دو تا تخم مرغ ؛ توی ماهیتابه گذاشته بود که برای من املت درست کند. گفتم: مطمینی چیزیش نمیشه؟ گفت: آره،میخوابه... با این وضع روحیش؛ فعلا صلاح نیست اونجا باشی ! گفتم: نمیدونستم خاطره ای به این تلخی داره!... سهراب گفت:حتما برای یه بچه ی شش ساله خیلی سخت بوده، اما همه خاطرات تلخ داریم؛ شما نداری؟ نفس عمیقی کشیدم؛ دلم نمیخواست چیزی یادم بیاید! کاش فراموشی میگرفتم؛ باز درد آمد؛ آنقدر شدید بود که راه سینه ات رامیبست؛ حتی نمیتوانستی فریاد بزنی...روی استخوانهایم ؛ پتک میکوبیدند ؛ بدون قرصهایم گریخته بودم. سهراب ؛ ظرف املت را با نان و سبزی تازه ؛ در سینی ؛ مقابلم گذاشت. میدانستم متوجه حالم میشود ؛ گفت : عرق کردی؟ مگه گرمه؟ گفتم ؛ چیزی نیست؛ سرما خوردم! به پنجره نگاه کرد و گفت: داره برف میاد. گفتم : تو این فصل؟ گفت : اینجا همیشه سرده.بفرما نوش جان! اشتها نداشتم ؛ گفتم : ببخشید ؛شما قرص داری؟ گفت : چه قرصی ؟ گفتم : هر چی ؛ آرام بخش ، گفت : نه ! آنتی بیوتیک ؛ استامینوفن ، با قرص سرما خوردگی . گفتم : همون کدیین خوبه . یک کدیین آورد ،گفتم سه تا لطفا ! عادتمه ! با تعجب نگاه کرد؛ ولی چیزی نگفت، درد در شقیقه؛ دل و حتی زیر ناخنهایم جیغ میکشید ! گفت : چرا تشنج ؟ گفتم: قرص دارم.تو کلبه موند ؛ دکتر داده ؛ گفت: میخوای برم وسایلتو بیارم؟ گفتم: اگه درو باز کنه! گفت: نمیترسی اینجا تنها باشی؟ زود برمیگردم؛ گفتم:من همه جا تنها بودم ؛درو قفل میکنم؛ شما برگشتی اسمتو بگو و سه بار بزن به در! گفت:سریع میام ؛ رفت...برف شدیدتر شده بود. پرده را کنار زدم ؛ انگار از آسمان شیر میبارید. وسایل سهراب ساده بود. جز یک جانماز و مهر ؛ یک دست رختخواب ؛ و یک قرآن کوچک ؛ چیزی نداشت.با یک رادیوی قدیمی. حتی تلویزیون نداشت، وقت گذشت؛ نفهمیدم چقدر؛ ولی خیلی ؛ خیلی بیشتر از سالهای بودنم در خانه ی پدر ؛ خیلی بیشتر از یکسال سیدنی... خیلی بیشتر از تحمل اهانهای مردم به ما بعد از طلاق! قرنی گذشت ؛ کم کم برف طوری سنگین شد که درختان و زمین سفید شدند؛ شبیه عروسی رانده و دل شکسته که گریخته باشد! حسی دلشوره ای به جانم افتاد. تلفن هم نداشتم که زنگ بزنم! تنها عبایی نازکم؛ تنم بود. پتوی سفری سهراب را دورم پیچیدم ؛ برف و مهتاب راه را روشن کرده بود. خانه را دیدم.مثل خانه اموات، اما نه!کمی روشنتر ! در نیمه باز بود؛ وارد شدم. دختری با لباس راحتی،کنار نیکان بود، با موهای طلایی رنگ شده و آرایش زیاد.... کنارچراغی ؛ دارویی را از شیشه را به او میداد . نیکان گفت : وسایلت رو مبله ؛ بردار و برو ؛ نبیینمت ! زود گمشو ! گفتم: سهراب کو ؟ گفت : قبر باباش !... من چه میدونم؟ برو بیرون! با پتوی سهراب؛ زیر ماه ایستادم و صدایش کردم. سهراب!.... انگار هرگز نبود! من بودم و آن غربتکده و برف؛سهراب ناپدید شده بود!.... چیستا یثربی
او یک زنقسمت بیست و چهارمچیستا یثربی رفتم سمت اتاق سهراب. چراغ را روشن گذاشته بودم. ساک و کوله پشتی و کیفم را زمین انداختم ؛ سهراب نبود ؛ انگار پدر و مادر آدم ؛ خانه نباشند ؛ انگار جهان ؛ به یک جای غریب کوچ کرده باشد! خانه مثل آخر شبهای گورستان؛ خلوت بود.قرآن کوچکش را باز کردم ؛ سوره ی یوسف آمد که برادرانش او را از حسادت ؛ در چاهی انداختند؛ ترسیدم! حس دلشوره ی شدیدی گرفتم ؛ دوباره پتوی سفری سهراب را روی سرم انداختم ؛ این بار میدویدم...برف رد پاهایم را پاک کرده بود.حسی به من میگفت ؛ سهراب در خطر است و جای دوری نیست! نزدیک کلبه نیکان ؛ زیر آلاچیق پوشیده از برف ؛ تازه متوجه ماشین علیرضا شدم . خدایا، پس آن مردک گنده هم اینجا بود؟! این دختر را او آورده بود ؟با سهراب طفلکی چه کرده بودند ؟ لای در ؛ باز بود . بی در زدن ؛ وارد شدم.علیرضا روی چهارپایه داشت لامپ جدید را وصل میکرد، زیر نورچراغ قوه ی شار ژی...دخترک روی کاناپه دراز کشیده بود و نیکان به تاریکی خیره بود، گفت: مگه نگفتم دیگه نبینمت؟ گفتم : با سهراب چیکار کردین؟ اومده بود ساک منو بیاره...گفت: من ندیدمش! علیرضا روی چهارپایه تلو تلو خورد! ...گفتم: اون محیط بان رسمی کشوره، اگه بلایی سرش بیاد!...علیرضا خونسرد گفت : سر همه بلا میاد؛ شهرامو ببین ! صبح دستش خوب بود.بخیه هاشم داشت جوش میخورد ؛ حالا ببینش! روحا و جسما داغونه! گفتم: ماشینتو دیدم! گفت: پیاده که نیومدم! شهرام که زنگ زد؛ سریع من و طناز اومدیم؛ راستی ؛ خیلی بی انصافی تو اون حال؛ ولش کردی! خیلی نامردی ! گفتم :میرم دستشویی؛ ولی رفتم سراغ ماشین علیرضا ؛ آینه ی کناری و کمی ازشیشه ماشین ؛ خونی بود؛ یک ملافه خونی مشکوک؛ روی صندلی عقب بود؛ در ماشین قفل نبود؛ ملافه را کنار زدم ! اسلحه سهراب بود! شاید علیرضا یادش رفته بود در ماشین را قفل کند.اسلحه ی سهراب را برداشتم، خشن شده بودم ؛ مثل حیات وحش استرالیا شده بودم....در کلبه را با لگد باز کردم؛ علیرضا تا اسلحه را دست من دید؛ از چهار پایه پایین پرید و به سمت من آمد، گفت : مگه خل شدی؟ من هیچوقت تو باغ شهرام ؛ در ماشینو قفل نمیکنم! حالا بده ش به من!... گفتم:نزدیک نشو! اول بگو صاحبش کجاست؟ گفت : وسط جاده ؛ اینو پیداش کردم. کسی رو ندیدم....گفتم: دروغگو! تو؛سهرابو دیدی و حرفتون شد ؛ بعد زدیش! تا پلیس بیاد طول میکشه ؛ وقت نداریم....یا میگی کجاست؛یا... گفت : یا مارو میکشی جوجه؟! گفتم : نه! ببین چیکار میکنم ! به سمت دختر که دراز کشیده بود رفتم؛ ازگیسش گرفتم ؛ ازخواب با وحشت پرید! جیغ زد؛ انگار یک دفعه شوکه شد! ولی من سیدنی بودم و وحشی! دختر مرا با اسلحه که بالای سرش دید گفت: به خدا کار من نبود ! بش بگو دیگه علی! به دختر گفتم : بلند شو ! حتی بلد نبودم با آن اسلحه کار کنم، موهای بلند دختر؛ هنوز دردست من بود؛ جیغ زد : علی بش بگو ! دردم گرفته ! گفتم ؛بیا ببینم ؛ دختر را به باغ کشاندم، گفتم یا میگی ؛ یا هر دو تا صبح اینجا یخ میزنیم! ....دوستتم بیاد جلو؛ شلیک میکنم، میزنم به پاش ! سهراب کجاست؟!دختر؛ رکابی تنش بود و میلرزید."کار علی بود...اون زد بش؛ با ماشین! علی مسته! باش حرفش شد.پسره اومد بره.از پشت با ماشین زد بش !.....و زد زیر گریه..گفت:من کاره ای نیستم؛ منو اذیت نکن!چیستا یثربی
او یک زن قسمت بیست و پنجم چیستا یثربی طناز با لباس نازکش، وسط برف گریه میکرد و میگفت: منو اذیت نکن! گفتم: فقط راستشو بگو، ولت میکنم.... گفت: بابا چندبار بگم؟ علیرضا با اون مرد حرفش شد ؛ آخه مرده اسلحه داشت؛ علی هم عصبی شد و یه ضربه ی کوچیک با ماشین بش زد. بعدش ترسید؛ تن نیمه جونشو انداخت تو جنگل! دنیا دور سرم شروع کرد به چرخیدن!....... چی؟! دلاور و جنگل ؟ جنگل و برف و مردی زخمی؟! جنگل و هزار راز پنهان که نمیدانستم؟... گفتم: بش بگو بیاد بریم پیداش کنیم ! طناز خنده ای عصبی کرد و گفت: علیرضا بیاد ؟ عمرا ! اون هیچی رو به گردن نمیگیره ! هیچ چیزو... هیچوقت !.. به دختر گفتم: پس برگرد خونه، بشون بگو من رفتم دنبال سهراب ! با پلیس برمیگردم ! دختر به سمت خانه دوید؛ انگار برای یک لحظه از پشت پنجره، نیکان را دیدم که با نگاه خیره به من مینگرد. نقشه ام این بود که به سمت جنگل بروم، فقط منتظر یک واکنش بودم. از سمت هر کس، دنبال نشانه ای بودم. آنها هر سه چیزی را میدانستند که من نمیدانستم؛ و این واکنش از سمت نیکان بود. نشانه را او داد.... با دست شکسته زیر برف بیرون آمد و گفت : فکر میکنی با کی طرفی؟ با یه جمع مافیا ؟ گفتم: سهرابو چیکار کردین؟! انداختینش تو جنگل؟ چطور آخه؟...مگه انسان نیستید؟ گفت: اولا دختره ترسیده تو پی ماجرا رو بگیری، اینا رو الکی گفته! بعدم ؛ اول سهراب حمله کرد، علیرضا فقط خواست از خودش دفاع کنه! گفتم: خب، حالا من تنها برم تو آلونک؟ بعدم به پلیس گزارش زد و خورد و مفقودی رو بدم؟ تو طرف کی هستی مرد؟ تو منو کشوندی این خراب شده! یه کاری بکن!...جوون مردم میمیره!..... نیکان گفت: قلبت داره مثل قلب گنجشک میزنه؛ برو بالا استراحت کن! بت همه چیزو میگم...خواهش میکنم...یه بار تو عمرت اعتماد کن!.... دلم نمیامد آنجا بمانم.اما اتاق خالی سهراب هم حالم را بد میکرد....مثل پرنده ی اسیر ؛ از هر طرف سرم به میله های قفس میخورد..... در این برف و کولاک، چاره ی دیگری نداشتم؛ نیکان گفت: سهراب جاش امنه... لامپ اتاق بالا، نورکم سویی داشت. میتوانستم راه پله را ببینم و تخت و موجودی را که روی زمین افتاده بود! و نزدیک بود من پایم را روی او بگذارم! خواستم جیغ بزنم! فکر کردم جسد است! نیکان از پشت سرم ؛ آهسته گفت: ساکت! این رفیقته، سهراب! گفتم: مرده؟ گفت: این بمیره؟! نزدیک بود دوست من و با دوست دخترش بکشه! فکر میکرد برای شکار غیرقانونی اومدن! اسلحه ی بی مجوز داشتن؛ گفتم: پس اون اسلحه؟ گفت: مال علیرضاست، نه سهراب. آخه اسلحه سهراب ؛ این شکلیه؟ تاثیر قرصه یا واقعا تشخیص نمیدی؟ گفتم: دختره گفت ، دوستت با ماشین زده بش! نیکان گفت: دعواشون میشه، خیلی شدید! همو میزنن. این سهراب تو، یه کم خله! سر دوست بدبخت منو میکوبه به پنجره!... اونم عصبی میشه پاشو میزاره رو گاز و می زنه به سهراب، تو یه لحظه ی حماقت و مستی! تو نبودی، علیرضا رفت دنبال دکتر درمونگاه ده، پیشونیشو بخیه زدن، اما فردا آزمایش لازم داره! سرش ضربه دیده، تقصیر تویه! اگه درنرفته بودی، هیچ اتفاق بدی نمی افتاد! دختر لجباز!... حالا همه گیر افتادیم ! حس میکنم کوره ی آدمسوزیه...نه لوکیشن فیلم...اینجا آشوویتسه..... چیستا یثربی
او یک زن قسمت بیست و ششم چیستا یثربی خواب دیدم که دنبال پدرم میدوم. در یک جنگل بزرگ و پر از درخت.سرم به شاخه ها میخورد. از پشت سر ؛ پدر را میبینم ؛برمیگردد؛ سهراب است.... به من میگوید: فرار کن! فرار کن! میگم کجا برم؟ میگه: پشت سرتو نگاه نکن! سوال نکن.فقط برو! از وحشت از خواب پریدم؛ نفس نفس میزدم؛ سهراب روی زمین نبود.رفته بود! کجا؟ طبقه پایین؛ همه پشت میز کوچک نشسته بودند؛ انگار دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده بود! انگار آن سیر وحشتناک طولانی روز در شب را ؛ فقط من خواب دیده بودم! یک کابوس طولانی..... داشتند صبحانه میخوردند؛ سلام دادم. نیکان گفت:بیا! عسلش مال همین کوهه. دوای اعصاب تویه!.... گفتم : من چیزیم نیست. اون قرصها رو هم دکتر داده. گفت : رفیقت صبح رفت؛ هر چقدر علیرضا اصرار کرد ؛ ببرتش بیمارستان ؛ راضی نشد؛ زنگ زد؛ دوستش اومد عقبش؛ با ماشین بردش؛ گفت : بت بگم زود برمیگرده... گوشیتم درست میکنه. گفتم : گوشیتو بده ؛ میخوام یه زنگ به چیستا بزنم ؛ میدونم الان چه استرسی داره، استرس براش خوب نیست.... با علیرضا نگاهی رد و بدل کردند ؛زیر چشمی؛ ولی من فهمیدم. گفت: باشه، علیرضا و طناز که برن ؛ گوشیمو میدم ؛ گفتم: مگه نمیخوان ازت مراقبت کنن؟ گفت: تو هستی دیگه ! منم بهتر میشم کم کم...دکترم سر میزنه ! علیرضا گفت: خودش نمیخواد ما بمونیم، داره بیرونمون میکنه ! گفتم: ولی من میرم اتاق سهراب. گفت: اونجا اموال دولته ! بی اجازه ی سهراب؛ بهتره نری اونور! چه میدونی؟ شاید سر و کله ی شکارچیای لات پیدا شه! یا صد تا اتفاق دیگه بیفته.... بیا برات لقمه گرفتم ؛ به زور لقمه از گلویم پایین میرفت ؛ گفتم:سهراب؛ حالش چطور بود؟ طناز ؛ قهوه اش را سر کشید و گفت: سرگیجه که نداشت ؛ حالا میره بیمارستان؛ عصری ایشالله به سلامت میاد،؛ ماهم دلمون نمیخواد چیزیش شده باشه، چون پای علیرضا هم گیره ؛ راستی آقا سهراب گفت: فعلا جریانو به کسی نگیم! نمیدونم چرا! با خودم گفتم ؛ واقعا چرا؟ طناز و علیرضا رفتند. نیکان آهنگی را با سوت زمزمه میکرد،همان آهنگ آشنا را..... سکوت سنگینی بود. سکوت ترسناک ؛پر از حرف؛ گفتم:چیزی نیست اینجا خودتو سرگرم کنی؟ مثلا ام پی تری؛ چیزی! نیکان آرام گفت:زندگی من پر این ام پی تریا بوده؛ دختری مثل تو، هیچوقت تو زندگیم نبوده؛ گفتم: من قیافه م شکل شبنمه؟ گفت: نه! اصلا! روحت،بچه گیت؛سادگیت؛معصومیتت؛ یه چیزی که نمیشه گفت؛ شباهتتون اینجاست.... گفتم:من خیلی هم معصوم نیستما! به موقعش وحشی میشم. گفت:بیا بشین پیش من! گفتم :داروهاتو خوردی؟ گفت:بشین اینجا! میخوام یه چیزی رو بت بگم،،من...در واقع؛ خب...از لحظه ی اولی که دیدمت... ناگهان در کلبه را زدند؛ گفتم یعنی کیه؟! شاید سهرابه! پیرمردی گفت:مشتعلی ام! نیکان گفت:باز کن! من گفتم یه مقدارخرت و پرت بگیره ؛ از بچگی میشناسمش. باغبونمون بود.... در را باز کردم. اول کلی پاکت جلوی صورتش بود.با دیدن من ؛ پاکتهای میوه و غذا همه روی زمین ریخت! با وحشت به من خیره شد! گفت : خیلی وقت بود؛ نیامده بودید؛ شبنم خانم ! دلمون پوسید خانم آخه!... و گریه اش گرفت. چیستا یثربی
او یک زن قسمت بیست و هفتم چیستا یثربی مشتعلی در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد ؛ گفت : این همه وقت ؛ کجا بودید؟ تصدقتون ؛ دلمون تنگ شده بود...نگفتید یه سراغی از بابا مشتعلی پیرتون بگیرید؟! به نیکان نگاه کردم ؛ نیکان گفت : مرسی مشتعلی جان ! شبنم الان خسته ست.تازه از سفر رسیده. مشتعلی انگار تازه متوجه دست نیکان شد ؛ گفت : بمیرم برات ،تو چرا همچین شدی؟ تصادف که نکردی؟ نیکان گفت:نه،چیزی نیست.تو الان برو...من کاری داشتم بت زنگ میزنم.باشه؟... مشتعلی انگار قصد رفتن نداشت. خیره ؛ به من گفت:کسالتتون بهتر شد؟ گفتم : بله ؛ و نمیدانستم چه بگویم... مشتعلی گفت : خوبه ! آذوقه که دارین؟ جاده؛ نیم ساعت پیش بهمن اومد! کوه ریزش کرده....فعلا جاده رو بستن...نه کسی میتونه بره ؛ نه بیاد. نیکان سریع شماره گرفت..الو علیرضا، کوفت ! .... زنده ای تو ؟ بهمن ماجراش چیه ؟ پس رد کردید ! آره ؛ فکر کردم از شرت خلاص شدم ! فعلا خفه ! چیزی نمیشه ! قطع کرد و گفت: مشتعلی جان ؛کاری داشتم بت زنگ میزنم. مشتعلی گفت : فقط خدا کنه برقا نره؛ بعد از بهمن ؛ شنیدم برق قطع میشه...شما نترسید شبنم خانم جان. من اندازه ی یه اتاق ؛ چراغ نفتی دارم. به زور لبخند زدم.قصد رفتن نداشت.شبنم هر که بود؛ برای او خیلی عزیز بود. نیکان تقریبا به زور ؛ او را تا دم در برد . "بالاخره رفت!" ؛ گفتم: نرفت؛ بیرونش کردی! گفت:آره؛ ولش میکردی تا شب سرمونو میخورد. اتاق ساکت شد. نیکان گفت:انگار من و تو قسمتمونه با هم تنها باشیم. اول دست من؛ بعد موبایل تو؛بعدش ؛ سر سهراب ...حالام که کوه ریخته!...جاده بسته ست.نه سهراب به این آسونی میتونه برگرده ؛ نه ما میتونیم بریم. ترسیدم : گفتم: چند وقت؟ دستم را ناگهان گرفت:چرا میلرزی؟ من انقدر ترسناکم؟بعد از چند لحظه گفت:منم یه بار اینجوری لرزیدم. بابام بم میگفت:گوجه سبز!...همین یادم مونده؛ شاید برای چشای سبزم بود.عاشقش بودم...عاشقم بود... اون روز که اومدن دنبالش ؛ میلرزیدم..همینجوری ؛ مثل الان تو!....میشه یه کم ؛ زانوهای منو ماساژ بدی؛ دارم از درد میمیرم. گفتم؛ من ؟نمیتونم!.... گفت: نه بابا! بت نمیاد!...اهل صیغه میغه ای؟ گفتم:اهل چیزی نیستم. ولی تاحد ممکن ؛به غریبه ها دست نمیزنم... گفت:باشه! بخون اون چند جمله رو!... منم بگم "قبلتک"..... خلاص! دیگه غریبه نیستیم! گفتم: تو دیوونه ای ! فکر کردی عاشقتم؟! مگه دختر سرراهی ام با یه مرد که تنهاشدم ؛ هل کنم؟ فوری ام به تو بگم آره؟! گفت:شوخی کردم بابا ! فقط یه کم زانومو ماساژ بده؛ دردش بابامو درآورد. شلوارش را تا زانو بالا زد ؛ کبود بود؛ گفتم : خون مردگیه ! باید روش آب یخ بذاری ؛ برات درست میکنم ؛ ناگهان داد زد: تو چه مرگته دختر؟ خشکم زد. گفتم : تو چه مرگته؟! گفت : من که میدونم منو دوست داری ؛ این اداها چیه؟میخوای بگی خیلی نجیبی ؟ از اتاق زدم بیرون...حوصله ی فریادهایش را نداشتم ؛ سرد بود. برف شب پیش یخ زده بود. از دور به بالا نگاه کردم؛ چراغ اتاق سهراب خاموش بود. مثل یک آرزوی خاموش شده...... مثل یک ستاره ی مرده..... رابینسون کروزویه در آن جزیره ی غریب؛ وضعش از من بهتر بود ؛ گریه ام گرفته بود. میخواستم فرارکنم ؛ اما در آن برف و جاده ی بسته، کجا؟ در باز شد. به آستانه در تکیه داده و پتویی روی شانه اش انداخته بود.... گفت:میخوای مثل دو تا دوست زیر این سقف میمونیم ؛ تا جاده باز شه و خداحافظ....یا میخوای ...یعنی میخوام....یعنی اگه تو بخوای ، بات ازدواج میکنم ؛ همین امروز....عقد رسمی ؛ پیش عاقد ده...توی شناسنامه....کلکی ام توی کارم نیست...تو این ده ؛ همه ما رو میشناسن!.... گفتم : ببین من نمیفهمم.....بغضم گرفته بود ؛ گفت : من دوستت دارم دیوونه!.... گفتم : چون شکل شبنمم؟ گفت : چون نلی هستی! ...فقط نلی خل خودم......حالا بیا غذا درست کنیم. بعد جوابتو بگو! هر چی باشه؛ عصبی نمیشم.منم باید چیزی رو بت بگم.... یه چیز خیلی مهم!..... چیستا یثربی
او یک زن قسمت بیست و هشتم چیستا یثربی نیکان گفت:من دوستت دارم ؛ دیوونه!.. گفتم: چرا ؟ چون شکل شبنمم؟ گفت: چون نلی هستی! نلی خل خودم! حالا بریم غذا درست کنیم؛ جوابت هرچی باشه عصبی نمیشم. منم باید چیزی رو بت بگم. یه چیز خیلی مهم. در اتاق سکوت بود.همان سوت آشنا را میزد؛ چقدر خنگ بودم! این سوت ؛ صدای زنگ تلفن خانه ی چیستا بود ! برای چه آن را میزد ؟ هنوز باورش نداشتم.نه خودش؛ نه خواستگاریش را. فقط حس میکردم دوست دارم کنارش بایستم و با هم غذا درست کنیم. ریسمانی نامریی ما را به هم مربوط میکرد. از خونسردی و بی تفاوتی اش به همه چیز ؛ حتی از شکستن دستش ؛ از بین رفتن پروژه ی فیلمش ؛ و حتی بی حسی اش به ریزش کوه و آوار خوشم میآمد. از اعتماد به نفس و جذابیت سرد و زمستانی نگاهش خوشم میامد و از این که میدانستم رازهای زیادی را در دلش مخفی کرده؛ خوشم میامد. همین!... آدم دیگر چقدر میتواند دلیل برای دوست داشتن یک نفر داشته باشد؟! آن هم در هجده سالگی! از او خوشم میامد. از موهای عسلی اش که روی گردنش تاب خورده بود؛ خوشم میاد؛ از اینکه با درد دستش ؛ فقط بادست چپ سعی میکرد پیاز پوست بکند؛ خوشم میامد؛ اشک از چشمهایش راه افتاده بود. گفتم دستتو میبری! با یه دست که نمیشه پیاز پوست کند.بده ش به من! گفت؛ من عاشق کارایی ام که نمیشه انجامش داد.مثل فتح تو ! یه دختر معمولی نیستی...بخاطرت آدم باید لباس جنگ بپوشه و قید همه چیزو بزنه ! مثل فیلم آخرین سامورایی!... پیاز را از دستش گرفتم.فاصله مان یکقدم بود ؛ بوی موهایش را حس میکردم ؛ بوی برف بود روی شاخه های سرو ! گفت: کجا میری ؟ گفتم : میشینم پیازو پوست میکنم؛ تو هم برو صورتتو بشور؛ رفت.سریع به سمت موبایلش رفتم؛دیدم که آن را روی کابیت جا گذاشت.از بس چشمانش اشکی بود. شماره چیستا را گرفتم. خدایا الان میاد بیرون!.... بردار..بردار دیگه! زنگ پنجم چیستا ؛گوشی را برداشت. گفتم:سلام ؛ منم نلی. زیاد وقت ندارم؛ ببین ما اینجا گیر افتادیم! آوار اومده...کوه ریخته....گوشی منم شکسته؛ به من پیشنهاد ازدواج داد.....نیکان! عقد دایم! چی باید بش بگم؟ چیستا هل کرده بود.از بس با صدای آهسته؛ ولی ریتم تند حرف زده بودم. گفت: پدرت یکیو فرستاده برای مراقبت... گفتم: اون الان بیمارستانه؛ داستانش مفصله؛ میخواد من زنش بشم؛ زن رسمی! آدمی به این معروفی! چرا من؟ حس کردم چیستا تنفسش دچار مشکل شده. گفتم:خوبی؟ گفت: خودت میخوای؟ گفتم:ازش خوشم میاد؛ اما یه بار؛ تو ازدواج سرم به سنگ خورده؛ راحت نمیتونم اعتماد کنم ؛ چیستا گفت:بش بگو تا جاده باز نشه؛ نمیتونی؛شرط بذار؛زمان بخواه! گفتم : گیریم جاده فردا باز شه؛ اونوقت چی؟ چیستا گفت : خدایا منو ببخش! بش بگو : هفت! هفت روز مهلت! عدد هفت ! گفتم : چرا هفت؟! چیستا گفت : منو ببخش خدایا....فقط بش بگو هفت !....هفت روز..... چیستا یثربی
او یک زن قسمت بیست و نهم چیستا یثربی فقط بش بگو عدد هفت! بگو هفت روز... عدد هفت! گفتم: چرا هفت؟چیستا چرا هفت؟! نیکان با حوله ای روی سرش از حمام آمد. سریع قطع کردم؛ گمانم همه چیز را متوجه شد؛ اما چیزی به رویش نیاورد. گفتم: با این دستت نباید میرفتی حموم ؛ گفت: فقط سرمو گرفتم زیر آب...حس کردم بوی ماهی گرفتم. گفتم:منم همیشه فکر میکنم بوی مرغ ماهیخوار میدم؛ از وقتی رفتم استرالیا... روی دسته ی مبل من نشست. مطمین بودم عمدی آنجا نشست؛ گوشی روی میز بود. حتما فهمیده بود جایش عوض شده! گفت: جوابت چی شد؟ بش فکر کردی؟داره تاریک میشه... گفتم: آره..یه کم ، میگم؛ ما هنوز همو نمیشناسیم. ازدواج؛ یه عمره...شوخی نیست؛من یه بار یه غلطی کردم ؛ تا آخر عمرم تاوانشو پس میدم...... چطوره چند وقتی با هم اینجا باشیم؟ مثل دو تا دوست! فقط برای شناخت بیشتر....بعد میفهمیم که به درد هم میخوریم یا نه! گفت: مثلا چند وقت؟! آدمی که عاشق باشه ؛ با یه نگاه تو چشمای طرفش؛ همه چیزو میفهمه ؛ چند روز؟ گفتم : خب مثلا هفت روز... نمیدانم چیستا آن لحظه هر جا بود ؛ چه حسی داشت؛ ولی حس کردم گریه میکند.صدای گریه هایش در گوشم میپیچید. نیکان با رنگ پریده گفت: چرا هفت؟! گفتم : عدد مقدسیه، ایرادی داره ؟ گوشی اش را برداشت.شماره ی چیستا را دید."لعنت به تو...ای لعنت به تو چیستا!".... با لگد ؛ میز مقابل را با پیازها و وسایل رویش پرتاب کرد ؛ گفتم: چیشد؟ حالا میشه مثلا هشت روز یا ده روز..چه فرقی میکنه اصلا ؟ چیستا عدد هفتو دوست داره؛ گفت: لعنت به هردو تون ! خفه شو ! اسم اونو جلوی من نیار! گفتم: خواهش میکنم ؛ تو هنوز تب داری... گفت: بمیرم راحت شم! با لگدی دیگر به کابینت، هفت هشت تا ظرف افتاد و شکست. پتوی سفری و گوشی اش را برداشت و از خانه زد بیرون... داد زدم : نرو شهرام ! خواهش میکنم ! اشتباه کردم؛ منو ببخش! اما رفته بود. فقط بوی عطر و اندوهش در اتاق مانده بود... بی تلفن چه کار باید میکردم؟ کجا رفته بود با آن تب و دست شکسته! بدون ماشین! خدایا...از اتاق بیرون رفتم؛ فریاد میزدم؛ صدایش میکردم. اثری از او نبود ؛ انگار هیچوقت نبود. شبیه یک خواب آمده و رفته بود ؛ خدا کمکم کرد، جای پوتینهایش را روی زمین دیدم. روی برف تازه که ازظهر باریدن گرفته بود.رد پای پوتینها را دنبال کردم، به جنگل میرسید.آنجا گمش کردم. رد پایی نبود؛ دیگر کامل ؛ غروب بود.آسمان رنگ خون شده بود... نمیدانم چرا بوی خون میشنیدم....و برف ؛ به تگرگ بدل شد و مثل مسلسل؛ شلیک میکرد ؛ من دردی احساس نمیکردم؛ نگران آن مرد بودم..... با گریه داد زدم: شهرام! شهرام نیکان؛ منو ببخش! کجایی؟! صدایم به سمت خودم برگشت؛ روی برفها نشستم و با اشک خدا را صدا کردم ؛خدایا چیشد؟ من چی گفتم؟! چرا به من گفتی بگم اینو چیستا؟!...چرا؟ صدای ناله ای از دور شنیدم ؛ بلند شدم و به سمت صدا دویدم... ....ناله ادامه داشت. کمی دورتر در یک چاله برفی افتاده بود؛ شاید زمین خورده بود... گفتم : گوشیتو بده ؛ علیرضا که بیاد؛ من میرم ؛ برای همیشه !.... چیستا یثربی
او یک زن قسمت سی ام چیستا یثربی گفتم : گوشیتو بده به علیرضا زنگ بزنم؛ اون بیاد ؛ من برای همیشه میرم. برای همیشه... گفت : این چاله رو میبینی؟ میرسه به اون غار کوچیک؛ با پدرم غارو پیدا کردیم؛ پدر فقط یه قاضی ساده بود! فقط همین... نمیفهمیدم چی شد که اومدیم تو این آلونک؛ قایم شدیم ؛ مادرم میگفت یه سفر کوتاهه ؛ اما وسط زمستون ! بدون وسایل ؟ بدون مستخدم ؟ شبا پدرزیر پتو ؛ تو این غار، برام قصه میگفت: ماهی سیاه کوچولو روهم ؛ همینجا برام تعریف کرد. چند روز بعد دراتاقو با لگد شکستن ؛ بردنش.. آخرین نگاهش تو ماشین ؛ یادم نمیره. هیچوقت! پر از عشق بود ؛ به من؛ به مادرم ؛ به زندگی... چهل و پنج سال بیشتر نداشت.....م ادرم هر روز دستمو میگرفت؛ میرفتیم جلوی یه دیوار زشت بزرگ...دیوار ؛یه سوراخ داشت؛ مادرم سرشو میکرد تو ؛ التماس میکرد یه دقیقه شوهرشو ببینه... آخر بهش گفتن ؛ هفت روز دیگه بیاد ؛با مدارک و چیزای لازم... نمیفهمیدم جریان چی بود که مادرم به همه زنگ میزد برای پول.... حسابای بابا بسته شده بود. تازه مادرم میگفت حق برداشت نداره. پول لازم داشت؛ به هر کسی رو انداخت؛ هزار بار از خجالت مرد و زنده شد.... ترسیده بودم. تلفنا رو میشنیدم ؛ مادرم بهم گفت: یه مقدار پول و مدارک لازمه ؛ بعد همه با هم از ایران میریم ؛ هفت روز بعد؛ پدرتو مییبینی؛ باشه؟.... گریه نمیکردم که ناراحتش نکنم.میگفتم : باشه ! پولو و مدارکو ؛ با هر بدبختی جورکرد؛ تو اون هفت روز ؛ انگار هفتاد سال پیر شده بود؛ روز هفتم ؛ با دو تا چمدون تو آژانس...رفتیم همون جا که یه دیوار زشت بلند داشت ؛ نمیدونم چی به مادرم گفتن که زد زیر گریه ! ... منو صدا کرد. گفت: برو پیش بابات!...داره میره سفر! یه سفر طولانی...ازش خداحافظی کن ! مثل یه مرد ! بابام بغلم کرد، محکم بوی غارمان را میداد ؛ گفت :م راقب مادرت باش ! هر کاری بکن که بش سخت نگذره؛ ما دوباره همو میبینیم...ولی ممکنه یه کم ؛ طول بکشه؛ تا اونوقت؛ تو مرد خونه ای ! قول میدی؟ قول دادم ؛باهم دست دادیم. دستم در دستش؛ خیلی کوچک بود..... گفت : وقتی دوباره همو دیدیم ؛بقیه ی قصه ی چراغ جادو رو برات میگم! من بچه بودم ؛ نمیدونستم روز هفتم که قرار بود پدر برگرده؛ چرا حکم تیرش اومده ؟ اصلا حکم تیر چیه ؟ چه اتفاقی داره می افته؟ اما میفهمیدم اتفاق خوبی نیست! ن نمیدونستم ؛ فقط همه چیز رو میشنیدم و به پدر نگاه میکردم ؛ میخواستم قیافه ش یادم نره ! هیچوقت.... مادر سعی کرد موقع خداحافظی قوی باشه... پدرو بغل کرد ؛ گفت: من هرشب به در نگاه میکنم ؛ هر شب منتطرتم.... یا تو میای یا من میام پیشت... و بعد آهسته چیزهایی گفتند که من نشنیدم ؛ دست یک سرباز روی شانه ام بو د؛ خودم را رها کردم ، داد زدم : پدر صبر کن ! اول بقیه ی قصه رو بگو...الان نرو ! الان شبه ؛ خطرناکه ! پدر گفت : بقیه ی قصه رو خودت بزودی میفهمی گوجه سبز من ! تا اون موقع قوی باش و از مادرت مراقبت کن! ما یه روز دوباره کنار هم جمع میشیم...بت قول میدم..... قول مردونه ! چیستا یثربی
او یک زن قسمت سی و یکم چیستا یثربی چیستا میدونست که من و مادرم هفت روز منتظر بودیم پدر برگرده خونه ؛ اما خب؛ هیچوقت نیومد. فقط بعدا مادر رفت جسدشو تحویل گرفت،... اونشبو نمیخوام یادم بیاد.... من برای چیستا درددل کرده بودم.این یه راز بود! گفتم : شاید نگران من بود!.... گفت : چون ازت خواستگاری کردم؟! انقدر غیر عادی ام؟ من نمیتونم یه دختر ساده و رنج کشیده رو دوست داشته باشم؟ گفتم : از تو اون چاله بلند شو ؛ سرما میخوری ! من پرستاری بلد نیستم. بریم خونه ! کمکش کردم بلند شود. کمی سوپ جوی آماده داشتیم ، گرم کردم ؛ اشتها نداشت. داروهای دکترش را خورد و گفت ؛ میخواهد بخوابد. به من گفت : توهم برو بالا ؛ توی تخت بخواب ؛ خواستی درم قفل کن ! به طبقه ی بالا رفتم؛ پنجره را باز کردم. جهان سپید پوش بود.شبیه یک اتاق عقد بزرگ ؛ و ستاره ها درآسمان شفاف؛ مثل نقل و پولک ؛ که سر عروس میریزند.... اتاق عقد آماده بود که فقط عروس و داماد بیایند! شاخه های درختان ؛ مثل جواهرات بلور میدرخشیدند....ماه؛ مثل یک مروارید؛ آسمان را ماه پیشانی کرده بود، ولی باز چیزی کم بود؛ نمیدانستم چیست! انگار دنیا خودش را برای یک جشن بزرگ آماده کرده بود؛ ولی مهمانها نیامده بودند! قرصهایم را خوردم ؛زیر لحاف رفتم.... بین خواب و بیداری ؛ حس کردم که از پایین صدایی شبیه صدای زوزه ی در میشنوم؛ از زیر لحاف به سختی بیرون آمدم. پابرهنه از پله ها پایین آمدم ؛ نیکان در رختخوابش نبود ! در کلبه نیمه باز بود.فکر کردم شاید دستشویی رفته؛ اما چراغ دستشویی خاموش بود. صدایش زدم ؛ کسی جوابی نداد. پابرهنه با پای یخ زده؛ به کلبه ی خالی برگشتم. رختخواب نیکان هنوز گرم بود؛ معلوم بود که تازه بلند شده ؛ در رختخوابش نشستم ؛ حس گمشدگی داشتم ؛ یکدفعه ازپشت سر ؛ کسی مویم را کشید ؛ نیکان بود. شبیه شب شده بود ! شبیه همین شب وحشی بی سر و سامان! گفت : چرا از اتاقت اومدی بیرون ؟! گفتم : صدای درشنیدم.... گفت : من رفتم برف خوردم! بچگیام با پدرم مسابقه میذاشتیم کی بیشتر؛ برف تمیز بخوره ! میخوای مسابقه بدیم؟ چهار دست و پا ؛ باید خم شی رو زمین ؛ مثل جونور برف بخوری ! هر کی بیشتر بخوره ؛ برنده ست ! گفتم: نه؛ یخ زدی ! گفت : بیا اینجا پیش من... کنار هم به بالش بزرگش تکیه دادیم ؛ گفتم : از سهراب خبری نداری؟ گفت: خوشبختانه ؛ حالش خوبه ؛ اما مونده اونور کوه ! من و تو اینور تنهاییم! اگه من الان یه روانی باشم نمیتونی از کسی کمک بخوای ! خندید... گفتم، تو روانی نیستی! گفت : ازکجا میدونی؟ گفتم ، تو مهربونی ؛ عصبی هستی ؛ ولی ته دلت هیچی نیست، گفت : ای جانم! گفتم : چی؟ گفت : جانم که انقدر ماهی ؛ منو دوست داری؟ .... خنده ام گرفت، چه سوالی! گفتم : نمیدونم هنوز ! گفت : اگه یه کم دوستم داری؛ بم اعتماد کن ! گفتم : یعنی چی؟ خیره شد ؛ ترسیدم! گفت : تو باهوشی دختر!...میدونی!..... چیستا یثربی
او یک زن قسمت سی و دوم چیستا یثربی نیکان به من خیره شد ؛ ترسیدم.... گفتم : مثلا چه کاری؟! گفت : تو دختر باهوشی هستی. گفتم : خب ؟ گفت : صبح ما رو اینجا پیدا میکنن! خودتم میدونی! سهراب یا اون دوستت چیستا ؛ با هلکوپتر هم شده ؛ خودشونو به ما میرسونن... ؛ گفتم : خب چه بهتر! تو به کمک احتیاج داری، شاید من تنهایی نتونم!... گفت: گوش کن نلی! من دوستت دارم ؛ اما هنوز عاشقت نیستم ؛ یعنی عاشق هیچکی نیستم !... بعد ازرفتن پدر ؛ یه جورایی؛ عشق؛ تو وجود من، مرد ! گفتم : خب،پس چرا بم پیشنهاد ازدواج دادی ؟! گفت : الان نپرس ! فقط با من بیا ! گفتم : کجا ؟ گفت : پیش عاقد ده؛ یا میگم؛ پسرش بیارتش اینجا ؛ با چند تا شاهد خونگی خودشون ؛ همین نزدیکن...اون عقدمون میکنه؛ قبل از اینکه اون دو تا رفیق دیوونه ت برسن یا علیرضای لعنتی ؛ نلی؛ دل من ؛ تو عشقو یادم بده! بذار اول عروسی کنیم، بعد بم بگو عاشقی چیه؟ گفتم: چرا من؟! عصبانی شد:صد بار گفتم هی سوال نکن ! زود ؛ کنترل خودش را به دست آورد؛ تو دختر با معرفتی هستی ؛ قیافه تم دوست دارم.شیطون و لجباز... خل بودنتم قشنگه! من تو بد باتلاقی افتادم ؛ فقط یه ازدواج میتونه منو نجات بده ؛ دخترای زیادی دور منن! میدونی؛ ولی من تو رو انتخاب کردم؛ چون مستقلی ؛رنج کشیده ای ننر و مادی نیستی! فقط بگو آره! فردا که بیان ؛ مطمین باش نمیذارن! نه دوستای تو ؛ نه دوستای من!..... به چشمهایش نگاه کردم ؛ چرا دوستش داشتم؟! صداقت ؛ کودکی و بدجنسی را با هم داشت....اما درد کشیده بود ! دلم را زدم به دریا : من با تو حس خوبی دارم؛ حس داشتن یه دوست؛ اما نه شوهر هنوز ! باشه؛ ولی منم شرطایی دارم؛ هم اجازه ی طلاقو باید به من بدی؛ هم تا وقتی من اجازه ندادم؛ به من دست نمیزنی! گفت: باشه ؛ مهریه ام چک سفید امضاء.... خوبه؟ دیگه چی؟ فقط عجله کن! میترسم یه دفعه ؛ یکیشون با بالن خودشو برسونه ! گفتم: هر چی الان گفتم، قبول میکنی؟ قول؟ گفت: قول مردونه! گفتم: نه؛ از مردونه ؛ زنونه ش خیری ندیدیم ؛ همه رو مینویسیم؛ امضا با اثر انگشت! گفت:مگه قانون مجلسه؟ گ فتم:مهمتر از اون! حالا این عاقدت کجاست؟ گفت: دارم بش زنگ میزنم. گوش کن! به هیچکس نمیگیم! حتی به دوستت چیستا ؛ یا سهراب ؛ یا حتی خونواده ت!... اونا میدونن دخترشون درستو از غلط تشخیص میده... این یه رازه ؛ حتی علیرضا نباید بفهمه؛ هیچکی! خبرنگارا؛ مردم ؛ این فقط راز قلب ماست! عاقدم قابل اطمینانه. گفتم: باشه: فقط نمیفهمم چرا انقدر عجله ای و یواشکی؟ گفت: تو دردسری افتادم که راه حلش ازدواجه...ولی بی سر و صدا... به هیچ دختری جز تو اعتماد ندارم ، اونا سریش میشن ؛ واسه پول؛ تیپ یا شهرت؛ دورم میپلکن؛ تو خودتی.... حست واقعیه ! تو ....نمیفهمی چه گنجی هستی دختر ! گفتم : این دردسر تو ؛ دامن منم میگیره؟! گفت : نه؛ مربوط به منه؛ ولی هر دو باید رازدار باشیم. اسممون امشب میره تو شناسنامه ی هم ؛ تو دختر مستقلی هستی. مطلقه ای؛ اجازه ت دست خودته؛ اما فقط من و تو باید بدونیم که زن و شوهریم، نه هیچکس دیگه! خب؟!.... چیستا یثربی
او یک زن قسمت سی و سوم چیستا یثربی خواب بودم؛ خواب میدیدم، هذیان میگفتم ؛ هذیان میشنیدم. عاقدکه نام مرا برای بار پنجم برد؛ شهرام نیکان؛ به پهلویم زد؛ اسم من نبود ؛ شبیه اسم من بود؛ مثل تمام زندگی ام که جای خودم زندگی نکرده بودم!... جای آدمی بزرگتر؛ باتجربه تر؛ جای آدمی دیگر ؛ زندگی کرده بودم. نیکان گفت: نلی جان ؛ حاج آقا با شمان! گفتم:بله ! و درست نمیدانستم به چه چیزی میگویم: بله؟. من همسر نیکان میشدم؟ چرا خودم باور نمیکردم؟ چرا هیچکس نبود؟ هر دو که بله را گفتیم و شاهدان که داشتند تبریک میگفتند؛ دیگر هفت صبح شده بود.ساعت من؛ عدد من! همه رفتند! خانه ی من؛ شوهر من؛ سرنوشت من؛ تنها بودیم تا آخر عمر؛ شاید؛ با بله ای که گفته بودیم و ریسمانی نامریی که ما را به هم وصل میکرد؛ دلم میخواست سرم را روی سینه اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم؛ صدای پرنده میآمد؛ پرنده ها مرا به بندر سیدنی میبردند... استرالیا.... آنجا که دو سال پیش؛ به مردی "بله" گفته بودم ؛ و او شب اول ازدواج ؛ چنان مرا با کمربند نواخته بود؛ که خودش مجبور شد مرا به بیمارستان برساند ؛ صدای مددکار استرالیایی هنوز در گوشم هست: کار شوهرته ؛ نه ؟مریضه ! سادیسم ! شکایت کن و دیگه برنگرد ! به خانواده ت زنگ بزن بیان عقبت ! لذت میبره کتک میزنه. گفتم: کار اون نیست...نمیتونستم به پدرم بگم که میخوام جدا شم و برگردم.....دلش میشکست..... شهرام گفت : کار کی نیست؟! چی گفتی؟ گفتم : هیچی؛ گفت : باز نفست که در نمیاد! گفتم : قرصامو میخورم در میاد. گفت : تنفس مصنوعی میخوای؟ طوری نگاهش کردم که ساکت شد! نمیدانم چند قرص را باهم خوردم ؛ گفت : بی آب؟! گفتم : آب بدترم میکنه.... گفت : از امروز دیگه چیزای خوب بدت نمیکنه.حالا من شوهرتم؛ یادت میدم که میشه با آب خالی هم ؛ مست شد. گفتم : سرم گیج میره ؛ گفت : چون تا صبح نخوابیدیم،بانو کوچولو.... گفتم : میخوام یه کم بخوابم، گفت : بیا سرتو بذار رو شونه من..نه ؛ اون یکی! دستمو یادت رفته؟ دامادو ناسور کردی! شانه اش؛ امن بود و مطمین. مثل کوهی که امامزاده ای در آن بود و نوجوانی؛ آنجا میرفتم . اما انگار در دلم آوار میریخت.از چه میترسیدم؟ او که کاری با من نداشت، موهایش بوی عروسکهای گرانقیمت میداد که من هیچوقت نداشتم؛ گفت ؛ خوبی ؟ گفتم : آره ! گفت : دیگه ازمن نمیترسی ؟ گفتم : هیچوقت نمیترسیدم وحلقه مویش را از روی پیشانی اش کنار زدم ، گفت : دوستت دارم نلی کوچولو ! گفتم : چرا ؟! گفت : بهت گفتم؛ هیچوقت از من سوال نپرس.خاطره خوبی از سوال ندارم. گفتم : منم دوستت دارم؛ گفت : پس چرا ؟! گفتم : چرا چی؟ گفت : هیچی!و به پنجره نگاه کرد.سرخ شد! گفتم : وقت میخوام.... گفت : میدونم ! فقط ؛ زن و شوهر نباید همو ببوسن؟یه بوس ساده؟ گفتم : گمونم چرا؛ به طرفش رفتم. گفت : باز میلرزی! محکم در آغوشم گرفت ؛ مثل دریا ؛ آرام و مهربان ! در بالگدی باز شد !..... با صدای وحشتناک! چیستا یثربی
او یک زن قسمت سی و چهارم چیستا یثربی در ؛ با شدت وحشتناکی باز شد. از بغل شهرام؛ بیرون پریدم... سهراب بود! گفت: ازش فاصله بگیر مرتیکه! من و شهرام به هم نگاه کردیم ؛ قرار بود ازدواجمان را از همه مخفی کنیم. شهرام گفت : این چه طرز حرف زدنه؟! سهراب گفت: این چه طرز رفتاره؟! گفتم:تو برو سهراب خان...من قرارداد دارم؛ باید بمونم ؛کمکی بخوام ؛میگم... سهراب گفت: همین الان با من میاین!.. به شهرام نگاه کردم؛ تا حالا در عمرم ؛ داماد به آن ؛ تنهایی و غمگینی ندیده بودم. گفتم : برو آقا سهراب ؛ اونقدر بزرگ شدم راجع به زندگیم خودم تصمیم بگیرم؛ کسی از پشت سهراب بیرون آمد... گفت : سلام ! چیستا بود ! نیکان راست میگفت که این دو نفر ؛ صبح خودشان را با هر وسیله ای که شده میرسانند..نیکان با دیدن چیستا ؛ رنگش پرید. چیستا گفت : نلی جان؛ نمیدونم بیشتر با تو دوستم یا با دوست سابقم آقای نیکان ؟ اومدم دیدنت؛ اما نه اینجا...تو اتاق آقا سهراب... نیکان گفت : یه ساعت دیگه خودم میارمش ؛ چیستا گفت: الان! من به تو اطمینان ندارم. نیکان عصبی شد! داد زد: به جهنم زنیکه ی خل....اصلا به تو چه ؟! من و نلی قرارداد داریم؛ میخوایم با هم حرف بزنیم... چیستا گفت : نه! قراردادای تو رو میشناسم... شهرام بلند شد، رو به روی چیستا ایستاد. سهراب میخواست جلو بیاید؛ چیستا گفت: نه...کار خودمه ؛ نیکان گفت:بله ؛ کار شما ؛ شعر گفتن برای چشمای منه !... هنوزم میتونی به اون خوبی؛ بداهه شعر بگی؟ چیستا سیلی محکمی به صورت نیکان زد... گیج شده بودم ؛ گفتم ماجرا چیه؟ چیستا گفت: هیچی...اگه جرات داره خودش بگه... نیکان چیزی نگفت، چیستا آهسته گفت: وضعیت تو بیماری نیست ! خودتم میدونی ؛ نلی رنجاشو کشیده...ولش کن! آدم تو نیست... نیکان گفت: ولی تو عاشق من بودی! اینم بیماریه که دکتر عاشق مریضش شه! نه ؟ چیستا گفت: عاشق یه بیمار ترنس؟! بعید میدونم..... شاید بعضیا بشن ؛ من نه ! من مشاورت بودم و بینمون اعتماد بود...اما اشتباه میکردم. حالا گذشته ؛ و من نمیخوام چیزی یادم بیاد.... نلی رو به خاطر گذشته ت اسیر نکن... کلمه "ترنس" ؛ نارنجک بود؛ بمب بود؛ خمپاره بود؛ اصلا خود جنگ بود. نیکان به سمت چیستا ؛حمله ور شد. در چشمانش فقط ببری وحشی ؛ قصد کشتن داشت . جیغ کشیدم ! سهراب یقه ی نیکان را گرفت؛ با او گلاویز شد ، جنگ نابرابری بود. دست نیکان شکسته بود و قد سهراب ؛ بلندتر بود. سهراب گفت: دختره رو ول کن ؛ ؛کاریت نداریم، بالای سر نیکان نشستم و خون بینی اش راپاک کردم. چیستا گفت : بلند شو بریم نلی... اون مشکلش یکی دو تا نیست! تو؛ این وسط ؛ فقط یه وسیله ای! خدا رو شکر به موقع رسیدیم؛ با هلکوپتر برادرای محیط بان.. بلند شو نلی ! بلند شو.... صدای منو نمیشنوی!... نمیشنیدم.... چیستا یثربی
او یک زن قسمت سی و پنجم چیستا یثربی نمیتوانستند مرا به زور ببرند؛ نمیتوانستند رویم اسلحه بکشند، نمیتوانستند پلیس را خبر کنند؛ محیط بانان با تک هلکوپترشان ؛ دور روستای محصور شده در برف، چرخ میزدند و به مردم دارو و آذوقه میرساندند ؛ به جز این با کسی کاری نداشتند ؛ مگر اینکه کسی به طبیعت اسیب میرساند ؛ یا شکار غیر قانونی میکرد؛ پس من محکوم بودم ؛ به طبیعت آسیب رسانده بودم ؛ دست طبیعت را ناخواسته شکسته بودم ؛ و شکار غیر قانونی انجام داده بودم ! به موجودی دل بسته بودم که نمیدانستم چیست! کیست و اصلا نیازی به من دارد؟! دستگیرم میکردند و کردند ! چیستا بلندم کرد ؛ گفت: باید بریم نلی؛ وقتشه! و سهراب به ما گفت: من پیشش میمونم تا دوستاش بیان ؛ بعد میام ؛ به همسر من گفت: به دوستت زنگ بزن بیاد عقبت ؛ آن لحظه که شهرام ؛ از بارانی سیاهش ؛ گوشی اش را بیرون آورد ؛ نگاهی به من کرد.... نگاهی که هزار معنی داشت ؛ شرم ؛ ندامت؛ عشق؛ پشیمانی؛ حسرت! بیشتر از هر لحظه ی دیگر دوستش داشتم ؛ حتی نگذاشتند یک لحظه با هم تنها باشیم... گفتم : میخوام یه چیزی بش بگم ؛ خصوصی!... چیستا گفت: بعدا ! وقت رفتنش؛... فعلا اینجاست ؛ با دست شکسته ؛ جای دوری نمیتونه بره؛ گفتم: میخوام خداحافظی کنم. چیستا گفت : بعدا ؛ وقت رفتنش... میخواستم خم شوم و موهای عروسکی اش را ببوسم و بگویم متاسفم ! اماچهره ی رنگ پریده اش ؛ چنان خیره و غمگین بود که اصلا به من نگاه نمیکرد! به او گفتم: برمیگردم !.... سرش را بلند نکرد. چیستا دستم را میکشید ؛ انگار دخترش بودم ؛ یا فراری... عصبی شدم! دستم را رها کردم ؛ خم شدم و مقابل چشم همه ؛ سر شهرام را بوسیدم ؛ به گریه افتاد...گریه ای معصوم و کودکانه.....همسرم اشک میریخت ؛ بی صدا با پشت دستش؛ اشکهایش را پاک کرد؛ حس کردم لهش کرده اند؛ و یک لحظه ؛ از آن دو ناجی بی وقت ؛ بدم آمد... سهراب با تعجب به من نگاه کرد... گفت: چیکار میکنید نلی خانم ؟ نامحرمه ! چیستا با خشم ؛ دستم راکشید و برد ؛ میدانستم شهرام هنوز دارد گریه میکند ؛ غرورش ؛ مقابل من شکسته بود. مقابل تازه عروسش... و خیلی خودش را کنترل کرده بود که وحشی نشود! در راه با چیستا حرف نزدم. گفت: منم سن تو که بودم ؛ سخت عاشق شدم.خودت میدونی ! علی..... پس فکر نکن نمیفهمم؛ گفتم: چرا همه تون باهاش بدید؟ چیستا گفت: من باش بد نیستم ؛ احتیاج به کمک داره و قبول نمیکنه ! خیلی مغروره ! فقط همین! گفتم: واقعا ترنسه؟! یعنی احساسش زنونه ست؟ نمیتونه با زن ازدواج کنه؟ گفت: من دکترش نبودم ؛ گاهی بعد از کار ؛ باهام درددل میکرد... میگفت همیشه دلش میخواسته زن باشه؛ یکی دو بارم رفت خارج... نمیدونم جواب دکترا چی بود ! میگفت به زنا احساسی نداره....مگه نمیبینی چقدر دختردور و برشه ؟ با همه شون مثل سگه ! یه مدت ؛ فقط رازاشو به من میگفت ازش بزرگتر بودم ؛ عاشق مردی بودم و برای اون کبریت بی خطر.... مثل دوست مردش بودم ؛ مثل علیرضا...نه ! کمتر از علیرضا ؛ به اون همه چیزو میگه !... میدونی سهراب ؛ رضایت داد ؛ وگرنه علیرضا ؛ الان گوشه ی زندان بود. میدونستیم بش احتیاج داره؛ تنها دوستشه. از نوجوونی تا حالا....الان میاد ببرتش... گفتم: نه ! داد زدم : تو رو خدا ؛ نه!.. چیستا گفت: چت شده نلی؟...نکنه؟... گفتم: چیستا جان....چیزیم نشده! اما گناه داره....به زور نبرینش!...خواهش میکنم ؛ ته مونده ی غروری رو که به عنوان یه مرد ؛ در وجودش مونده ؛ نشکنید! مجرم که نیست !... انسانه! چیستا یثربی
او یک زنقسمت سی و ششمچیستا یثربیمیدونی سهراب رضایت داد، وگرنه علیرضا؛ الان گوشه ی زندان بود.میدونستیم بش احتیاج داره.تنها دوستشه؛ از نووجونیش تاحالا!... الانم باید بیاد ببرتش؛ گفتم نه! تو رو خدا نه! چیستا گفت:تو چت شده نلی؟ نکنه.....؟! گفتم:چیزیم نشده.اما گناه داره؛ به زور نبرینش! خواهش میکنم. ته مونده ی غروری رو که به عنوان یه مرد تو وجودش مونده؛ نشکنید! مجرم که نیست.انسانه!چیستا متاثر شده بود.گفت:من بدشو نمیخوام؛ ما یه زمانی همکار بودیم ؛ شایدم دوست...اون باید درمان شه.باید قبول کنه که مشکلش قابل حله.خیلیا تو جهان این مشکلو دارن! تاکی میخواد حرف دلشو نزنه و با همه ی دنیا دعوا داشته باشه؟ در اتاق سهراب ؛ چیستا باخوراکیهایی که آورده بود؛ مشغول آشپزی شد.گفت:خوبه پدرت نشونی بیمارستان سهرابو بم داد ؛ میدونست تصادف کرده؛ ولی نمیدونست چطوری و چرا...! سهراب به اون نگفت نگران نشه...ولی به من گفت....بخصوص وقتی فهمید معلم نلی هستم...پدرت؛ شدید نگرانت بود! بش قول دادم یه چند روزی بیام پیشت.گفت؛ راضیش کن برگرده؛ دلشوره داشت.الانم که فکر میکنم فیلم منتفیه ؛ راهها تا فردا باز میشه.باهم برمیگردیم....اگه از اول مشورت کرده بودی؛ هیچوقت نمیذاشتم بیای! گفتم: اگه تو اون سن؛ یکی بت میگفت علی رو برای همیشه فراموش کن؛ چیکار میکردی؟! دستش را سوزاند.گفت:نلی عزیزم؛ این فرق داره! داد زدم: عشق؛ عشقه! هیچ فرقی نداره! گفت:اون مرد...نیکان بلده چیکار کنه...گفتم: چه خوب که بلده! گفت : تو عاشقشی؟ گفتم: تو چی؟! تو عاشقشی؟گفت: عاشق علی؟معلومه! گفتم:عاشق این نیکان!خودت همیشه میگفتی عشق انواع مختلف داره...میدونم یه جورایی دوسش داری! گفت: آره؛خب! انقدر که میخوام خوشبخت شه؛ گفتم: چیستا جان؛ توحتی نمیدونی اون کیه؟چی میگی؟ غذا را باماهیتابه، جلویم گذاشت.مثل همیشه؛ خوراکش سوخته بود.اشتها نداشتم؛ حضرت آدم؛ اولین روز عروسی اش را با حوا غذا خورد! و من حتی خبری از او نداشتم! دو ساعت بعد سهراب آمد.گفت: علیرضا آمده؛یکی از شروط آزادیش؛ بردن نیکان از اینجاست! گفتم:بش از اون زهر ماری میده امشب!؛حالشو بدتر میکنه؛ الان غذای مقوی لازم داره! سهراب با تعجب گفت:شما چه تون شده نلی خانم؟خیلی نگرانشید! فکر نمیکردم ازش خوشتون بیاد!....گفتم: هر چی باشه؛ بامن بدی نکرده؛ من دستشو شکستم؛ ولی اون به من؛ صدمه ای نزده ! از کجا مطمینین ترنسه؟ شاید باشه؛ شایدم نه! مگه خون کرده با ما فرق داره؟سهراب گفت:مادرش هیچی نگفت ؛ علیرضام گفت؛در این مورد بی اجازه ی خودش نمیتونه چیزی بگه! اصلا تا وقتی خودش نخواد؛ به ما چه؟ما که نسبتی با اون نداریم! چرا سرش دعوا میکنیم؟ در دلم گفتم؛ من دارم! من زنشم! و نمیخوام امشب با علیرضا باشه! کنار پنجره رفتم.شب؛رد پایی؛ روی برف تازه نگذاشته بود؛ بیصدا و بی خبر ؛ آمده بود.مثل مهتاب؛مثل عشق شهرام در دل من!باید میرفتم. همین امشب!شب اولمان بود.....چیستا یثربی
او یک زنقسمت سی و هفتمچیستا یثربیسهراب خسته بود و زود خوابید.اما میدانستم چیستا خواب ندارد و تا صبح مینویسد...چاره ی دیگری نبود.دلم کفتر اهلی خانه ی شهرام شده بود.به چیستا دروغ گفتم؛ گفتم:" میخوام برم یه کم دور اتاق قدم بزنم." چیستا گفت: زیربرف؟ گفتم: برفو دوست دارم.میخوام یه کم فکرمو آزاد کنم؛ وگرنه مجبور میشم قرص بخورم. امروز دیگه اوردوز کردم. چیستا گفت: پس زود بیا ! من بیدارم!عبای پشمی کلاهدارم را پوشیدم و بیرون زدم.ماه در آسمان کامل بود.از دور؛ صدای زوزه ی گرگها را میشنیدم.شبهایی که ماه کامل است؛ گرگها بیقرارند؛ یاد قصه ی سیندرلا افتادم. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که مرا زودتر به یارم برساند......برف انگار به جاده ای بلوری بدل شد و من روی آن ؛ لیز میخوردم و با سرعت به سمت آن خانه ؛ که فاصله ای با من نداشت؛ حرکت میکردم. ماه ؛ چراغ روشنی من شد. مهتابش را، چراغ و فانوس راهم کرده بود ؛ تا مقابلم را ببینم؛ و همسرایی دسته جمعی گرگها ؛ نشان از تغییر من داشت ؛ و انگار پیش درآمد نمایش جدیدی در زندگی من بود.....انگار دیگر از هیچ چیز نمیترسیدم ! باید مردی که مرا همان صبح به عقد خود درآورده بود؛ پیدا میکردم و دلیل ازدواجش را میفهمیدم.... درقفل بود. مشت کوبیدم.عبای کلاهدارم خیس شده بود.علیرضا در را باز کرد.نیکان از روی کاناپه نیم خیز شد.داشت با گوشی اش ور میرفت.گفت: اینجا چکار میکنی؟گفتم :کارت دارم، تنها! علیرضا گفت:الان خسته ست! نیکان به او نگاهی کرد؛ و علیرضا کتش را برداشت و رفت؛ گفت: تو ماشین میخوابم؛ تا نیومدن عقبش ؛تمومش کنید! عبای خیسم را در آوردم. برای اولین بار مرا با تیشرت ساده و شلوار جین میدید.گفت: موهات خیلی هم کوتاه نیست! گفتم:ولی به بلندی موهای تو هم نیست. گفت: برای چی اومدی؟ گفتم:برای چی خواستی زنت شم؟من ازهیچی نمیترسم ؛ جز دروغ! اومدم راستشو بشنوم! گفت: چرا زنم شدی؟ گفتم: خودت میدونی!..... از همون لحظه ی اولی که دیدمت؛ یه جاذبه ای به سمتت حس کردم ؛ من لجبازم. خیلی سعی کردم این حسو منکر بشم؛ ولی نشد؛مدام تو ذهنم بودی..... حس میکردم دوری ما دیگه ممکن نیست.حالام برام مهم نیست زنی یا مردی یا هرچی!... خودت حقیقو بم بگو. بگو دوستم داشتی که بام عروسی کردی ! دست کم یه ذره.... یه کمی! ......نه؟! گفت: خیس شدی.میلرزی! بیا رو کاناپه.سرم را روی سینه اش گذاشتم.انگار به دیوار امن ترین قلعه ی جهان تکیه داده بودم؛ گفت: نلی من؛ یه چیزایی هست که ادم؛ حسش میکنه. باش زندگی میکنه؛ ولی نمیتونه توضیحش بده.وقتی تو هستی هوا واسه نفس کشیدن بیشتر میشه...نمیتونستم بذارم از دستم بری! گفتم: اما اونا میگن! خودت میدونی !..... میگن احساسات زنانه!... خندید.اول آهسته و بعد بلند تر.گفتم: چرا میخندی؟ گفت: خودم.حقشون بود!بذار..... فکر کنن من ترنسم....یه عمر دروغ شنیدم! حالا امشب پیشم میمونی؟فقط میخوام آروم بخوابونمت!بدون قرص.بیا عزیز دلم...چیستا یثربی
او یک زن قسمت سی و هشتم چیستا یثربی بدون قرص...خواب؟...خواب بی کابوس؟... بدون قرص؟...زندگی! زندگی بدون ترس؟...چرا تنم بوی گل مریم میدهد؟ چرا جهان ؛ رنگ گل یخ است؟ چرا آسمان انقدر نزدیک شده؟ چرا ستاره ها ؛ در چشمهایم ؛ سوسو میزنند؟ چرا شب ؛ این همه صبح است؟ چرا زودتر خدا به من نگفته بود که شب میتواند چنین زیبا باشد و ستاره ها چنین نزدیک؟ دست دراز میکنم ؛ یکی از آنها را میچینم ؛ لای گیسوان تو میگذارم ! تو همیشه میدرخشی؛ با ستاره، بی ستاره...تو برای درخشیدن به دنیا آمدی و من برای تماشای چشمهایت ! چشم؟ گفتم؛ چشم؟ گفتی: چشمهاتو بازکن ! باز کردم؛ هیچ چیز نبود....فقط زمستان بود؛ برف بود ؛ تو بودی و من! کجاهستم؟ چرا همه چیز سفید است؟ بیمارستان یا بدتر؟ کسی رنگ سرخی روی جهان ؛ میپاشد.مثل یک مشت گلبرگ گل سرخ.....از خواب میپرم؛ کنارم خوابیده ای ؛ مثل کودکی که خواب خوب میبند ؛ دست شکسته ات؛ روی بالش من است. روی دستت را میبوسم ؛ ساعت چند است؟ بلند میشوم ؛ عبایم کنار شومینه خشک شده؛ میپوشم؛ باید بدوم.... دوشنبه شروع شده! باید زودتر از دوشنبه به چیستا میرسیدم، اما دیر شد! جا ماندم....تو غلت میزنی؛ در خواب زیباترین نقشت را بازی میکنی! زیباترین فیلم سینمایی زندگی ام...سکانس جادویی حلقه ی گیسوانت روی پیشانی رنگ پریده ات......از میان پلکهای نیم بسته ات؛ جهان من شروع میشود ؛ نگاهم میکنی. میبینی که سریع لباس میپوشم ؛ لبخند میزنی. میگویی: اگر خدا دنیا را به من میداد که دوباره بسازم ؛ میدونی چکار میکردم ؟ فقط یه زمستون میساختم؛ با آتیش چشمای بچه گونه ی تو!... چه آتیشی میسوزونی ؛ بی مروت ! لبخند میزنم؛ دیرم شده.... میگویی: شیطون! به چی میخندی؟ میگم موهات ؛ هپلی شده.... قشنگتره. از رختخواب بلند میشوی.با دست چپت دست یخ مرا میگیری و میگی: جدی؟ پس نمیذارم بری.....زندانی منی ! قانونم ؛ حقو به من میده ؛ شوهرتم ! به چشمانت نگاه میکنم. اتاق روشن میشود. مثل لحظه ی تولد که یادم رفته است.....چشمت را میبوسم و دستم را از دستت رها میکنم: "باید برم؛ .....دیر شده "! قرار نبود تا صبح بمونم ؛ میگوید: خیلی چیزا قرار نبود؛ ولی پیش میاد! گفتم: تو امروز برمیگردی؟ میگوید : بدون تو؛ هیچ جا برنمیگردم ! ولی فعلا به اونا چیزی نگو ! پیشانی ام را میبوسد. گردن آویزش بوی گل مریم میدهد؛ دم در با پتو روی شانه اش می ایستد:خداحافظ خانمم! فعلا..... میدوم ؛ برف با من میجنگد. از من قوی تر است....بر خلاف دیشب که زمین آینه ی نقره بود؛ اکنون پایم را نمیتوانم از میان برفها بیرون بکشم.انگار برف هم ؛ نمیخواهد من بروم......از دور اتاق سهراب را میبینم. چیستا روی پله نشسته است.فقط خدا کندسهراب ؛ خانه نباشد! سهراب نیست.به چیستا سلام میدهم. برای اولین بار حس میکنم دخترش هستم.نگرانی یک مادر را در چهره اش احساس میکنم. پشت من ؛ وارد اتاق میشود.ماهیتابه املت را مقابلم میگذارد؛ با نان برشته؛ میگوید: اینبار نسوخته! خیلی گرسنه ام؛ املتش را میبلعم، نگاهم میکند.مثل مادری مهربان.ناگهان گریه اش میگیرد! تا به حال گریه چیستا را ندیده بودم؛ هرگز! میپرسم چی شده؟ میگه: رو کاغذام خوابم رفت...نیم ساعت پیش پریدم....خواب بد دیدم !.... چیستا یثربی