خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۶:۵۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان

    " او یک زن "

    نوشته خانم چیستا یثربی

     

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    حتما اگه در مورد داستان نظری داشتین پست بذارین . مرسی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۳۹
  • leftPublish
  • ۱۷:۳۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت سی و نهم
    چیستا یثربی



    خوابهای چیستا معمولا تعبیر میشد، و حالا که خواب بد دیده بود؛ ترسیدم حتی سوال کنم چه خوابی؟! اما آنقدر بد بود که به گریه اش انداخته بود. گفتم: خودت نمیخوری؟ گفت:نه! جاده باز شده، سهرابم رفته کمک؛ باید زود آماده شیم با اولین ماشین برگردیم... گفتم:اما پس ؛قرارداد من چی؟ کار من با نیکان تموم نشده ؛ در چشمهایم خیره شد و گفت:کار تو بانیکان حالا حالاها تموم نمیشه ! من خوب میشناسمش، نمیخوای که تو این برف و بهمن ؛ با این مرد تنها بمونی؟ گفتم: اون ترنس نیست! گفت:میدونم ! گفتم:پس چرا دیروز بش گفتی ترنس؟!..در حالیکه ظرفها را میشست؛ گفت: از خودش بپرس! یه عمر سعی کرد به من و خیلیا بقبولونه که ترنسه! در صورتی که اون موقع هنوز نمیدونست من روانشناسی خوندم و ترنسو تشخیص میدم! این اصطلاحو بش گفتم که به روش بیارم ؛ چند سال به همه ی ما دروغ گفت! حتی من که دوستش بودم و داشتیم باهم مینوشتیم...کنار پنجره رفتم...همه ردپاها را برف تازه پوشانده بود ؛ اما برف شبهای قبل؛ اینجا و آنجا مثل نقره و بلور ؛ میدرخشید.باز یاد اتاق عقد افتادم ؛ موبایلم را روی طاقچه دیدم. گفتم:سهراب درستش کرد؟ گفت:آره؛ از اتاق بیرون رفتم ؛ شماره نیکان را گرفتم ؛ مثل اینکه از خواب پرانده بودمش.گفتم: خوبی؟ خوابیدی؟ گفت:یه کم خسته بودم؛ همه چیز مرتبه؟ گفتم:ظاهرا جاده باز شده؛ منو برمیگردونن؛ خواستم برای یک شب خوشبختی؛ تو همه ی عمرم ؛ ازت تشکر کنم!.... گفت: صبر کن ببینم ؛ تو که برنمیگردی؟ سکوت کردم؛ گفت: تو قانونا زن منی! آهسته گفتم: اینا که نمیدونن! گفت:من الان میام اونجا...ساکتو آماده کن! گفتم: دعوا بیفایده ست ؛ من الان خودم میام طرف تو ،گفت: نه! میام عقبت؛ ساکم را کنار در گذاشتم. چیستا نگاه کرد، انگارهمه چیز را میدانست؛ گفتم : چه خوابی دیدی دیشب؟ گفت: برف بود؛ همه جا سفید بود،گلای سرخ مثل گلوله ؛ روی تن تو؛ میباریدند؛ و تو درد میکشیدی؛ دردی عجیب ...

    مثل تیرباران با گل سرخ ! تیر خلاص! یکی اومد تیر خلاصو بت بزنه، گفتم نزن! اون دختر فقط خوابه! اما قاتلت ماشه رو کشید! درست روی سینه ت !بقیه شو نمیخوام یادم بیاد! نفس تنگی میگیرم! گوشی ام زنگ خورد. به چیستا گفتم: زود برمیگردم ؛ در سکوت نگاهم کرد. چرا واکنشی نشان نمیداد؟ چرا جلویم را نمیگرفت؟ گفت : نمیتونم بزنمت! نمیتونم به زور نگهت دارم! ...عجیبه همه ی اونایی رو که دوست داشتم؛ نتونستم نگه دارم، میدونستم میاد عقبت ؛ مراقب خودت باش.عصبانیش نکن و هیچوقت سوالی از گذشته ش نپرس! به خصوص درباره شبنم؛ اون مرد ؛ کم عذاب نکشیده؛ لازم باشه؛ خودش بت میگه! چیستارا در آغوش گرفتم؛ گفتم:اگه نباید باش برم، اگه چیزی میدونی الان بگو!...گفت: فقط کار! تو دختر عاقلی هستی...فقط رابطه ی دور و کاری ؛ نذار بیشتر بت نزدیک شه! هیچ جور! به هیچ شرطی! جدی میگم نلی...خطرناکه!...



    چیستا یثربی

  • ۱۷:۳۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت چهلم
    چیستا یثربی



    گفتم : باشه فقط کار و رابطه ی کاری......اما نمیخوای بگی چرا؟چیستا گفت: الان هر چی بگم بیخوده! عاشقشی دختر !فکر میکنی نمیفهمم؟ اسمش میاد؛ لپات گل میندازه! مثل جوونی خودم که گذاشتم ؛ علی اون ازدواج صوری احمقانه رو با ریحانه انجام بده؛ فقط واسه اینکه فکر میکردم کار درستو انجام میدم...اون موقع منم یه دنده بودم....! به حرف هیچکی گوش نمیدادم ! حتی خود علی! حالا برو ! من نمیخوام نیکانو ببینم ! بهم پیام بده ؛ یادت نره.... بیخبرم نذار؛ پدرتم نگران میشه ؛سهرابم که اینجاست؛ کاری داشتی بهش بگو ! پسر قابل اعتمادیه!


    دوباره چیستا را ؛ مثل یک دوست عزیز و قدیمی؛ مثل یک مادر ؛ در آغوش فشردم و از خانه زدم بیرون...خبری نبود؛ یک گلوله برفی به طرفم پرتاب شد.درست روی زانویم خورد! شهرام بود! دوید...ساک مرا با دست چپش برداشت و گفت اگه تونستی منو بگیر! داد زدم: شهرام ! وایسا! و دنبالش دویدم...هر دو کلی دویدیم و بعدبا هم؛ در یک چاله ی بزرگ برف افتادیم ! گفتم: نزدیک بود دستت له بشه دیوونه! داشتم میافتادم روت! گفت: عاشق این دیوونه گفتنم دختر!... تو دیوونه م کردی! چطور گذاشتن بیای؟ فکر کردم زندانیت میکنن! ...گفتم ؛ من یه زن مستقلما!....به چیستا گفتم ؛ قراردادم باهات مونده ؛ سهراب نبود؛ چیستام که منو میشناسه ؛ مثل خودش لجبازم...نمیتونست که دست و پامو ببنده! فهمیده عاشقتم؛ گمونم زودترم فهمیده بود و به رویش نمیاورد! هر دو در چاله ی برفی دراز کشیدیم، انگار جایی بیرون جهان بود؛ حتی جایی بیرون زمان ؛ گردن آویز شهرام روی سینه اش افتاده بود، حالا در روشنایی ؛ آن را میدیدم ؛ رویش نوشته بود: "مهتاب و حمید".....حس عجیبی از آن آویز ؛ به من میرسید.حسی شبیه عشق......

    چیزی نپرسیدم...هر دو در سکوت ؛ به آسمان آبی و ابرهای مخملین سفیدش نگاه کردیم ؛ گفت: دوست دارم هر چی بیشتر از زمین فاصله بگیرم؛ گفتم : منم!...

    گفت :از بچگی عاشق پرواز بودم؛

    گفتم: منم!


    گفت: میخواستم خلبان شم؛ نشد؛

    گفتم: خب ؛ خلبان من که هستی!

    گونه ام را بوسید و گفت: کاش دو تامون بال داشتیم ؛ الان پرواز میکردیم و از اینجا میرفتیم ؛ پر میکشیدیم یه جای دور که هیچ کسو نبینیم ! فقط خودم باشم و خودت! جایی که بشه داد زد: "دوستت دارم!"... و داد زد! جلوی دهانش را گرفتم ؛ گفتم: ساکت! بهمن میریزه ها ! گفت:ریخته! سالهاست که ریخته...خبر نداری! بی خیال....یواشکی ام میتونم بگم دوستت دارم.....در گوشم آهسته نجوا کرد : دوستت دارم..... با مهربانی موهایم را نوازش کرد و گفت:فکر نمیکردم ؛ تا این حد دوستت داشته باشم...ولی خب دارم....

    گفتم : منم...

    کاش اون پرواز دونفره ؛ واقعی بود! کاش همین الان میرفتیم!

    گفت: هردومون ؛ اهل پروازیم، نه؟ پس معطل چی هستی دختر؟! از توی گودالم ؛ میشه پرواز کرد! رفت بالا ؛ کم کم زد به دل آسمون، درست وسط ابرا ؛ لباس عروسیت؛ ابر و نور ! منم دیوونه نگاه کردنت، با اون لباس ابری سفید؛ حالا حالاهام ؛ برنمیگردیم پایین! خندیدم ...گفتم: چی بهتر از این؟ کاش واقعا میشد شهرام جان!

    سخت در آغوشم گرفت؛ خواستم بگویم، نه! الان نه!....شوخی کردم ؛ اما گرمای تنش مسری بود ؛ و عطرگل مریم میداد، به جای تمام بهارهای غمگین از دست رفته عمرم ؛ وجودش بهار بود...گفت: من کاپیتان پرواز؟! گفتم: بله کاپیتان! گفت: چشماتو ببند ! کامل! جر نزنیا! وقت تیک آفه! گفتم: چشم کاپیتان! بستم! .........



    چیستا یثربی

  • ۱۷:۳۸   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت چهل و یکم
    چیستا یثربی



    تمام روز ؛ نه سرما بود و نه درد...غم هم نبود.فقط حس کردم تنم خواب رفته است و به زحمت میتوانم از جایم بلند شوم! کاش زندگی ؛ همیشه همینگونه بود....ولی نبود.زندگی رنگهای مختلفی داشت...از چاله ی برف ؛ تا کلبه نیکان راه زیادی نبود.اما به نظرم سالهای نوری طول کشید تا به کلبه رسیدیم.
    علیرضا ناهار را آماده کرده بود و خودش داشت میرفت؛ بعد از مدتها احساس گرسنگی شدیدی کردم. تمام غذایم را تمام کردم ؛
    شهرام با علاقه ؛ به غذا خوردنم نگاه میکرد.گفت: غذا خوردنتم با بقیه ی آدما فرق داره...میبلعی ! نمیخوری!
    با دهان پر؛ لبخند زدم. راست میگفت؛ علیرضا کوله پشتی اش را برداشت و خداحافظی کرد؛ شهرام تا دم در ؛ با او رفت...
    چیزهایی پشت در زمزمه کردند که نشنیدم و نخواستم بشنوم...
    گفتم: ظرفها رو میشورم...در حال شستن ظرفها بودم که در زدند! من و شهرام ؛ و لحظه ای نگرانی در نگاهمان....
    گفتم:من باز میکنم.سهراب بود.
    گفت: ببخشید...ولی من و آقا شهرام؛ شرطی داشتیم. علیرضا هنوز مجرم محسوب میشه؛ شرطمون این بود که تو رو از اینجا ببره تا منم رضایت بدم. خودش رفت! ولی تو چرا موندی؟! هواشناسی باز احتمال برف و بورانو برای منطقه داده! بودن نلی خانمم اینجا امن نیست...تو قرار بود برگردی! حالا نلی خانمم آوردی اینجا؟
    شهرام گفت:ببین یه قرارداد کاریه؛ فقط همین! علیرضام فرار نمیکنه!
    هم دیه میده؛ هم هر وقت صداش کنید میاد ؛ اون مست بود و جریان تصادف اون شب ؛ خودت میدونی عمدی نبود!
    سهراب گفت: به هر حال؛ با چیزایی که دیدم و شنیدم ؛ دیگه صلاح نمیدونم نلی خانم اینجا باشه.ایشون میتونن برای فیلمبرداری بیان...اما مواقع دیگه تو اتاق من اقامت میکنن.من شبا عادت دارم کشیک بدم؛ نمیخوابم...نلی خانم لطفا!...به شهرام و بعد به سهراب نگاه کردم.یکیشان همسر قانونی من بود و دیگری مرد خوبی که نجاتم داده بود...
    گفتم :اخه شاید مجبور شیم راجع به فیلمنامه حرف بزنیم ؛ من نمیتونم هی بیام و برگردم تو این برف!...سخته!
    گمانم آقای نیکان؛ تبش قطع شده و کاری به جز صحبت درباره ی فیلم با هم نداریم ؛
    سهراب گفت: ولی آدم باید سر قولش بمونه.ما اجازه دادیم علیرضا سپندار ؛ به قید ضمانت آزاد شه؛ به شرطی که شهرام نیکان ؛ فعلا بساط این فیلمو جمع کنه و برگرده تهران !
    شهرام گفت: خب حالا برنمیگردم! زندانم میندازید؟ لوکیشن برف لازم داشتم و خدا رسوند ؛ اگه برنگردم چیکار میخواین کنین؟ علیرضا رو میگیرین؟ اشکال نداره.خودش دو تا وکیل خوب داره!
    سهراب لحظه ای عصبی شد.گفت:حیف که دستت شکسته...وگرنه میگفتم چیکار میکنم... آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...



    چیستا یثربی

  • ۱۷:۴۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت چهل و دوم
    چیستا یثربی




    آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...میدانستم الان دعوا میشود.
    گفتم: آقا سهراب ؛ یه دقیقه تشریف بیارید بیرون! به شهرام نگاه آرامی انداختم؛ با سهراب به حیاط رفتیم.
    گفت:رفتاراش طبیعی نیست! خودتون بهتر از من میدونید...پدرتون شما رو به من سپرده؛ خیالم راحت نیست! اگه اتفاقی بیفته که این بار؛ نتونید فرار کنید؛ من هیچوقت خودمو نمیبخشم !
    گفتم:الان بهتره ! گفت:هنوز مشروب میخوره و حال روحیش خوب نیست؛ چطور بهتره؟!
    گفتم:خب من یه زن بالغم...خودم حواسم هست. نمیذارم زیاد بخوره...
    از جیبش اسپره ای درآورد و آهسته گفت: بذارین تو جیب لباستون.اگه لازم شد بزنین طرف صورتش..من تا صبح بیدارم...همینجا ؛پشت در کلبه، اتاقم نمیرم؛ نگرانم! ؛همینجا کشیک میدم.
    گفتم: ولی واقعا لازم نیست آقا سهراب!...گمونم دیگه وحشی نمیشه!شاید به خاطر تبش بود.
    گفت:شما هنوز خیلی چیزا رو درباره ش نمیدونید ؛ ولی من تحقیق کردم... راز مردمو بهتره آدم ؛ پنهان کنه؛ مگه یه وقت مجبور شه بگه...
    گفتم:چیزی هست باید بدونم؟
    گفت:الان نه! گفتم :پس شما لازم نیست اینجا کشیک بدید!
    سهراب با شرم ؛ نگاهش را از من دزدید و گفت: لازمه نلی خانم ؛ تا صبح قیامتم شده اینجا وایمیسم؛ میخواستم اول به خودتون بگم؛ ولی اون تصادف نذاشت؛....؟اول به پدرتون گفتم...وقتشه به شما هم بگم.میدونید...شما برای من بیشتر از این ارزش داری که خودتون فکر میکنید؛
    گفتم:یعنی چی آقا سهراب؟ شما همیشه به من لطف داشتید!
    گفت:با اجازه تون شما را از پدر بزرگوارتون خواستگاری کردم؛ حالام این تقاضا رو از خودتون دارم، من به شما علاقه دارم. تو زندگی هیچی ندارم ؛ اما همه ی قلبمو در اختیارتون میذارم.خیلی برام عزیزید..بیشتر از هر چیز و هر کس که تا حالا داشتم ؛ میتونم امیدوار باشم؟

    قلبم شروع به تپیدن کرد،دهانم خشک شد.سهراب سرش را زیر انداخته بود.نگاهش را نمیدیدم.اما انگار شب با تمام ستاره هایش ؛ لابلای موهای مشکی اش کوچ کرده بود؛
    گفتم: پدرم چی
    گفت؟ "ایشون موافق بودن؛ ولی گفتن هر چی شما بفرمایین! .."
    به کلبه نگاه کردم. شهرام نیکان با پتویی روی شانه؛ کنار در ایستاده بود و به ما نگاه میکرد؛ انگار همه چیز را شنیده بود؛
    دلم آغوش گرمش را میخواست.
    به سهراب گفتم: ببخشید.من سردمه. الان باید برم؛ ؛بعدا...و دویدم...


    وارد کلبه شدم.
    شهرام چراغ را خاموش کرده بود.صدایش زدم ؛ نبود! ترسیدم ؛
    داد زدم: شهرام! نگذاشت نفس بکشم...
    صدای چیستا در گوشم پیچید: مراقب باش! فقط رابطه کاری! بیشترنه! راه نفسم بسته بود.من آسم داشتم.
    گفتم: شهرام جان چیکار میکنی؟
    گفت!کاپیتان منم...ساکت!



    چیستا یثربی

  • ۱۷:۴۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت چهل و سوم
    چیستا یثربی



    من آسم داشتم.....راه نفسم بسته بود ؛
    گفتم:شهرام جان چیکار میکنی؟
    گفت:کاپیتان منم؛ ساکت!با شالم دهانم را بست.خیلی محکم! تنفس بینی برایم کافی نبود.حس خفقان مثل تیک تاک یک ساعت کهنه ؛ در تنم بالا میرفت و به گلویم میرسید؛ نمیتوانستم داد بزنم ؛ التماسش کنم و یا سهراب را صدا کنم؛شال را از داخل دهانم رد کرده بود.به لثه هایم فشار می آمد؛حس نیکردم همین الان لثه هایم ؛ خونریزی میکنند.... و حسی شبیه تسلیم شدن ؛ تنم را گرفته بود. تسلیم در برابر مرگ و خاموشی؛قاتلم را خودم انتخاب کرده بودم؛ پس جای شکایتی نبود!
    سعی کردم با دست شال را باز کنم.دستانم را محکم گرفت و با یک تکه طناب کنفی بست. طناب داشت مچ دستم را پاره میکرد.چه شد که دوباره حالش بدشد؟....بعد از اینکه دید در حیاط با سهراب حرف میزنم؛ انگار به یک مجسمه ی سنگی تبدیل شد.تاریک بود، التماس چشمهایم را نمیدید؛ هر مرگی را حاضر بودم تحمل کنم ؛ جز خفگی...
    سعی کردم با ناله به او حالی کنم که دارم میمیرم ...شال از میان دهان و لثه هایم گذشته بود.صدایم در نمی آمد. یاد اسپره ی سهراب در جیبم افتادم.اما دستانم بسته بود ؛ اصلا فکر نمیکردم میخواهد چه کار کند...مرا آهسته ؛ به سمت دیوار برد.نور پنجره کم بود.چیزی نمیدیدم. او هدایتم میکرد.
    خدا خدا میکردم سهراب شک کند که چرا چراغها خاموش شده.اما ظاهرا از جایی که ایستاده بود؛ نمیتوانست پنجره ها را ببیند.منتطر صدایی بود.زیر شیب خانه، کشیک میداد.خانه ی خاموش را نمیدید ؛ یا شاید میدید و فکر میکرد به خاطر حال شهرام ؛ زود خوابیده ایم!

    انگار شهرام فکرم را خواند؛ نترس!.. میدونم هوا نمیرسه.اما زود نمیمیری.مردن اصلا آسون نیست!کسی که تیر خلاصو به پدرم زد؛ بعدا اینو بم گفت؛
    گفت:حتی وقتی تیر خلاصو زد؛ انگار پدر هنوز زنده بود...شاید امید داشت که برگرده،پسرشو بغل کنه ، زنش ؛ مهتابو ببوسه و ازشون حمایت کنه ؛ میگفت چشمای پدر حتی تو سردخونه بسته نمیشد! امید!...چیزی که توی من مرد...تو بچگی....
    حالا برو تو اون کمد!
    منظورش کمد دیواری بود.خدایا! از بچگی از جای کوچک دربسته وحشت داشتم. مقاومت کردم؛ مرا به داخل کمد هل داد و در را بست. صدای چرخیدن کلید درقفل کمد؛ مثل صدای گذاشتن سنگ قبر من بود.مثل جیغهای ناگهانی مرغان ماهیخوار سیدنی ؛ مثل بوی نم دریا و لگدهایی که با پوتین استرالیایی؛ روی قفسه سینه و پهلوهایت میخورد.
    با خودم گفتم:مریضه! برای همین چیستا گفت؛ فقط رابطه کاری! اما چیستا میدونست این انقدر مریضه؟ نه! وگرنه منو با داروی بیهوشی هم که شده، میبرد.
    به در کمد زد: آی بچه ،اونجایی؟!....خفه ! اروم بگیر ! انقدر تکون نخور! کار ما زیاد طول نمیکشه.اما اگه لگد بزنی یا شلوغ کنی،بد تموم میشه.نمیخوام درد بکشی!..



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • ۱۸:۴۴   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت چهل و چهارم
    چیستا یثربی



    صدایش عوض شده بود. بم و خشن و وحشی...انگار ؛ یکی از نقشهای سینمایی اش را بازی میکرد ؛ ادامه داد: پدرمو سوار ماشین کردن؛ با چشم بسته، دهن منم بستن ؛ با یکی از همون چشم بندای سیاه، توی همین کمد ؛ زندانیم کردن...."! گفتم؛ دارم خفه میشم"...صدای جیغ آهسته ی مادرمو شنیدم، از درز شکسته کمد نگاه کردم؛ هنوز روشن بود. نه مثل الان تاریک... ؛ نزدیکای غروب بود. مرد لاغره، در کلبه رو بازگذاشت تا پدر همه چیزو بشنوه ! گندهه ؛ کمربندشو باز کرد ؛ حتی اسلحه شو از جیبش در نیاورد؛ با دستای بسته به در کمد کوبیدم ؛ با لگد! با همه جون یه بچه ی شیش ساله!

    نمیخواستم مادرمو بزنه! ضعیف و شکننده بود ؛ زیر ضربه های اون کمربند دووم نمی آورد ؛ دیگه نمیتونستم تو کمد نیکان نفس بکشم...خداحافظ نلی بیچاره....با خودم حرف میزدم....! با پا به کمد کوبیدم. شهرام آسم نداشت؛ من داشتم!

    شهرام محل نذاشت.داد زد : " مادرمو ول کن مردتیکه!"....انگار با خودش حرف میزد، فریاد ذهنش بود.... ولش نکرد! روی زمین؛ جلوی همین کمد خوابوندش ؛ لباساشو پاره کرد؛ لباسایی که پدر با عشق براش خریده بود؛ میدیدم مادرم دست و پا میزنه، میدیدم که عمدا میخوان اون زن بدبخت ؛ جیغ بزنه ؛ تا پدر بشنوه.اما مادر، عمدا جیغ نمیزد تا پدر نشنوه ! تا من نشنوم... !تا قوی باشیم..... فقط دست و پا میزد ؛ با دستا و پاهای کوچیکش میجنگید.....و اونا میزدنش! گندهه ؛ مثل جونور وحشی روی مادرم افتاد...از درز شکسته کمد ؛ میدیدم، دستام بسته بود. به کمد لگد میزدم. مردک به مادرم سیلی میزد: میگفت:خوشت میاد که جیغ نمیزنی؟ نه؟! من که میدونم داری درد میکشی پتیاره! جیغ بزن! میخوام اون قاضی کمونیستت؛ جیغتو بشنوه! درگوش مادرم؛ میخواباند: جیغ بزن ماده سگ! بم التماس کن! شاید بت رحم کنم...مادر جیغ نمیزد! من دیدم؛ دیدم با کمربند؛ به جون بدن نحیفش افتاد؛ باز مادر جیغ نزد؛ که پدر نشنوه و من توی کمد ؛ نترسم...بعد اون کثافت؛ ...روی مادرم بود ؛ مثل هیولا نفس نفس میزد.مادرم بیصدا اشک میریخت.اما باز جیغ نزد.گندهه وحشی شد...
    وحشی!...نمیتونم بگم.....شهرام؛ مکث کرد....نفس عمیقی کشید...و کمی از بطری اش خورد...

    ادامه داد : کارش که تموم شد؛ کمربندش رو بست. به لاغره گفت: توله سگشونو از کمد بیار بیرون! دهان بندم رو باز کردن؛ داد زدم؛ داد از ته دل! خدا.....؛ خدا؛ خدا...شهرام داشت داد میکشید؛ دل من هم! انگار در دلم بهمن ریخته بود، یخ زده بودم... در کمد را باز کرد! مقابلم زانو زد! گفت:دیدی با مادرم چیکار کردن؟همینجا
    جلوی چشم من؟و من هیچکاری نتونستم بکنم! هیچی ! لعنت به من.....لباساش همه تیکه تیکه شده بود ؛ یه پتو روش انداختم. مردگندهه تف کرد رو کتاب بابا...به مادرم گفت: ماده سگ ! عجب جونی داره! رفتن ! پدرمم بردن؛ من موهای مادرمو ناز کردم ؛ گفتم؛ من هیچی ندیدم ! چیزی نیست! الان برات لباس میارم.مادر آهسته میلرزید ؛
    و اشک میریخت؛ من هم ؛ با آسم اشک میریختم. شهرام؛ چراغ خواب را روشن کرد.مرا دید ؛ گفت: تو چته؟ شال را از دهانم باز کرد ؛ نفس کشیدم و بغضم ترکید !
    گفت:آره ... میبینی!...سهراب عادیه...ولی من عادی نیستم!.... خواستم بدونی اونجا آدم چه میکشه! تو اون کمد؛ تاریکی ؛ بی نفس...با ترس! وقتی شاهده که....

    داری گریه میکنی؟ چرا....خواستم خاطره بگم....اذیت میشدم...تو رو هم اذیت کردم؟ بغلش کردم؛ دیگر هرگز رهایش نمیکردم. هرگز! او دنیای من بود ! هیچکس نمیتوانست این دنیا را از من بگیرد....هیچکس....



    چیستا یثربی

  • ۱۸:۴۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت چهل و پنجم
    چیستا یثربی



    صبح شده بود. شهرام هنوز خواب بود.در یخچال چیز زیادی نمانده بود.شال و کلاه کردم تا قبل از بیداری شهرام ؛ به ده بروم . کمی وسایل شخصی هم لازم داشتم ؛ تا ده راه زیادی نبود ؛ اما پر از پله و سر بالایی بود. میخواستم برای چند روزمان خواربار بگیرم . در روستا،یک تعاونی بود که تقریبا همه چیز داشت ؛ وارد شدم ؛ پشت پیشخوان ؛ پیرمردی حدودا هفتاد ساله نشسته بود ؛ با تعجب به من نگاه کرد ؛ در تمام مدتی که اجناس را انتخاب میکردم ؛ متوجه نگاهش روی خودم بودم ؛ وسایل را که برای حساب کردن آوردم؛ سلام داد و گفت: من شما رو قبلا ندیدم؟ گفتم: نه! اولین باره میام اینجا! گفت:عجیبه! شبیه زنی هستید که سالها پیش با برادرش ؛ اینجا زندگی میکرد. یه خانمی به اسم شبنم....اسم داداششم، شهرام بود....گمونم هنوز گاهی سر میزنه.شنیدم هنرپیشه شده؛ بچه ی خوشگلی بود ؛ گفتم:ببخشید اینا که میگید مال چند وقت پیشه؟ گفت:حافظه یاری نمیکنه! خیلی وقت پیش...شهرام هنوز مدرسه میرفت ؛ گفتم: شبنم خانم چی؟ گفت: بیشتر تو خونه بود؛ قلاب بافی و تیکه دوزیش خوب بود. گاهی داداشش ؛ جنساشو میاورد اینجا ما میفروختیم ؛ بعد دیگه شبنم خانمو ندیدیم ؛ ولی شنیدم اقا شهرام گاهی سر میزنه ؛ اجناس را خریدم و به کلبه برگشتم.


    شهرام هنوز در رختخواب بود.اما خواب نبود! داشت فکر میکرد ؛ کنارش دراز کشیدم. گفت:یخ کردی! گفتم: رفتم ده واسه خرید. یخچالمون ته کشیده بود! گفت: بیا زیر لحاف،گرم شی!

    گفتم:نمیام....گفت: واسه چی؟ گفتم: دیشب موهامو کشیدی! گفت: دیوونه شوخی بود ! تازه؛ تو که موهات بلند نیست.....گفتم: ولی دردم اومد!
    گفت: ببخشید؛ دست خودم نبود!..گفتم: بله!.... تقصیر دست چپت بود! باید اونم ناکار میکردم! خندید..

    گفت:لپات گل انداخته؛ خوشگل شدی! گفتم: شبنمم خوشگل بود؟ چرا منو با اون اشتباه میگیرن؟ گفت: مردم خلن! یه چرتی میگن.گفتم : مطمینی چیزی نیست بخوای بم بگی؟ لحظه ای فکر کرد و گفت: نه؛ چیزمهمی نیست ؛ اگرم باشه ؛ وقتش که برسه بت میگم ! گفتم: خب برنامه ی امروز چیه؟ گفت: اسکی بلدی؟ گفتم : نه ! خیلی ام میترسم. گفت:یادت میدم. صبحانه را تند خوردی ؛ وسایل اسکی را برداشتیم ؛ گفت: سوار ماشین شو ؛ باید بریم بالای تپه! چراغ اتاق سهراب روشن بود.از سحر که بلند شدم ؛ ندیده بودمش...فکر کردم حتما یخ زده و به اتاقش رفته،سوار ماشین شهرام شدیم. با یک دست رانندگی میکرد...خیلی بالا رفتیم ؛ ماشین گاهی سر میخورد.کم کم داشتم نگران میشدم. آن بالا کمکش کردم و وسایل را آماده کردیم؛ گفت: من با یه دست برام سخته، تو پشت کمرمو بگیر ! یواش بیا؛ پشت پای من! اول یواش !.... و بعد تندتر کرد. دستم داشت ازکمرش رها میشد؛ گفتم:دارم میافتم ! گفت: ترسو نباش! گفتم: تندش نکن ! گفت:دارمت؛ نترس ! گفتم :مثل دیشب؟! ناگهان ایستاد...گفت: چی گفتی؟! گفتم: دیشب....رختخواب!



    چیستا یثربی

  • ۱۸:۴۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت چهل و ششم
    چیستا یثربی



    گفت:رختخواب چی؟!.....

    گفتم: شاید اشتباه کردم...ولش کن! گفت:سرخ شدی؟! آدم از شوهرشم خجالت میکشه؟! بگو خب!...


    گفتم: شاید من اشتباه میکنم ؛ ولی اتفاقی که دیشب بین ما افتاد ؛ ...لبخند شیرینی زد و گفت: اتفاق قشنگی بود عزیزدلم ؛ بین هر زن و شوهری ؛ این اتفاق میافته... طبیعیه! گفتم: ولی دیشب ؛ خطرناک بود ؛ نه؟ خب من که دارویی مصرف نمیکنم ؛ تو هم راحت بودی !

    گفت:میترسی بچه دار شی؟ گفتم: تو دوست داری؟ حالا؟! به این زودی؟! گفت:آره... ولی اگه تو هم دوست داشته باشی ! گفتم:میدونی دوستت دارم ؛ بچه مونم دوست دارم...این کارو برای تو نمیکنم ؛ برای خودم میکنم. بعدشم هر چی پیش بیاد ؛ مهم نیست؛ سرنوشته دیگه! آره؛ بچه مونو دوست دارم ؛ اما خونواده م چی؟ باید زودتر ماجرا رو بفهمن ؛ نه؟ ما حتی خبرم ندادیم؛ چه برسه به اجازه!.. گفت: آخر هفته همه رو دعوت میکنیم؛ اعلام میکنیم رسما زن و شوهریم ! خوبه؟ گفتم : آره؛ اینجوری بهتره! گرچه...گفت: چی؟ گفتم : فکر نمیکنم زیاد برای پدر مادرم ؛ فرقی کنه! فقط میخوان من ازدواج کنم ؛ مهم نیست با کی!...همیشه فقط خواستن تو اون خونه نباشم!...


    در چشمهایم خیره شد. گفت: میدونی داری منو به خودت وابسته میکنی دختر شیطون؟! همه ش میخوام یه جوری کنارت باشم ! خندیدم ؛ گفتم : بریم تمرین اسکی؟ سکوت کرد؛ لبخند زد ؛ گفت: اول استادتو ببوس ! گفتم:نه ! بدجنس! دیگه گول نمیخورم....از من قوی تر بود!


    به زور مرا بوسید ؛ آفتاب چشمانم را زد؛ سردم نبود ؛ گفت: من شوهرتم؛ لازم نیست انقدرخجالت بکشی! گفتم: دوستت دارم؛ ولی...وسط حرفم پرید: میدونم؛ خورشید اینجا محرمه، منم سخت میخوامت!...همینجا نوک کوه! گفتم: تو خلی به خدا.....! ولی یه خل با حال ! گفت: پس دو تا خل به هم افتادیم؟! بریم تا آخر ببینیم کی میبره؟ دوستش داشتم ؛ موهایش مثل عسل ؛ شیرین بود ؛ مرا یاد عید می انداخت و شیرینیهای رنگارنگ روی میز که نباید دست میزدیم!...سرنوشت این عشق ناگهانی دیوانه وار را ؛ فقط خورشید میدانست و بس ؛ که داشت خیره به ما نگاه میکرد ؛شهرام ؛ یک لحظه مکث کرد ؛ در چشمانم خیره شد و گفت: تا حالا عاشق نبودم ؛ عاشق هیچکی ! حالا حس میکنم هستم .... فقط قول بده تنهام نذاری ! گفتم: معلومه که تنهات نمیذارم دل من...مگه دنیا چند وقته؟ فقط یه چیزی...تو ناراحت میشی اگه بچه ت؛ چطوری بگم؟ ...پدر بزرگ و مادر بزرگش ؛ ناتنی باشن؟ راستش من فرزند خونده ام... دستش را جلو آورد ؛ روی لبم گذاشت و گفت: هیس!...خانواده ها برام مهم نیستن!


    یه دنیاست و یه نلی من! بچه ی ما ؛ مال ماست ؛ نه اونا ! چنان مهربانانه در آغوشم گرفت ؛ که تمام گذشته ام ؛ یادم رفت ؛ آسمان ؛ شهرام بود؛ زمین شهرام بود؛ برف ؛ شهرام بود...دنیا دور سرم میچرخید و تمام دنیا ؛ شهرام بود...از تمام دنیا، فقط یک کلمه یادم بود! شهرام! ...و هنوز ؛ صدها سوال داشتم و نمیخواستم بپرسم ؛ حتی از چیستا.....چون هر پاسخی ممکن بود مرا از این مرد ؛ دور کند ؛ و من این جهان را بی شهرام نیکان ؛ نمیخواستم.....هرگز نمیخواستم...چیزی به جز او نمیخواستم......



    چیستا یثربی

  • ۱۸:۴۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت چهل و هفتم
    چیستا یثربی



    گاهی زندگی دریاست.سالها نگاهش میکنی و اتفاقی نمی افتد ؛گاهی زندگی رودخانه است ؛ موج میزند؛ میجوشد؛ میخروشد و هر لحظه اش تو را با خود میبرد.


    آن روز صبح که با شهرام به کوه رفتیم ؛ فکر میکردم زندگی دریاست... چشم اندازی سبز؛ زیبا و مرموز ؛ که گرچه از اعماقش هیچ نمیدانستم ؛ اما قرار نبود تغییر کند یا آزارم دهد.... اما وقتی که به خانه برگشتیم ؛ همه چیز عوض شده بود ؛ انگار فصلها گذشته بودند ؛ بارانها باریده بودند و کلبه ی امید ما را با خود برده بودند ؛ وقتی برگشتیم ، چیستا روی پله های دم حیاط نشسته بود ؛ مگرتازه نرفته بود؟ کار و بچه داشت. چرا برگشته بود؟ هر دو مثل دو بچه ی بد کلاس به او سلام کردیم ! انگار واقعا معلممان بود؛ ولی نبود ! نمیدانستم چرا نسبت به من هم سرد بود ؛ گفتم: بیا تو ! گفت: همینجا بات حرف میزنم. در این یکسالی که شاگردش بودم ؛ و با هم دوست شده بودیم ؛ هرگز لحن صدایش؛ چنین غمگین نبود. شهرام بی تفاوت رد شد و به داخل اتاق رفت. چیستا از سرما ؛ لبهایش بیرنگ شده بود. گفتم: اینجا که نمیشه ؛ داری یخ میزنی!

    گفت:نلی؛ چند وقته با من دوستی؟ گفتم: خب؛ یه ساله! از وقتی اومدم تاترتو دیدم و باهم آشنا شدیم ؛ گفت:آره...یه سال ! تقریبا سیصد و شصت و پنج روز؛ که تو صدو پنجاه روزشو دست کم خونه ی من بودی و داشتی برام تایپ میکردی!.... گفتم : خب آره؛ حالا چی شده؟! گفت: فکر میکنی من و نیکان ؛ چند سال دوست بودیم ؟ گفتم: نمیدونم ! گفت : هفت سال! ازش نپرسیدی؟ گفتم: درباره ی تو حرف نمیزنه؛ گفت: هیچوفت شک نکردی چرا؟ گفتم: راستش فکر کردم چون رازاشو بت گفته....میدونی ؛ آدم گاهی دوست نداره با کسی که همه چیزشو میدونه ؛ برخوردی داشته باشه ؛ گفت: اون پسر خوبیه؛ خوب و با استعداد...

    اما باید ازش دوری کنی! گفتم:ولی دیگه دیره!..
    چیستا با وحشت ؛ نگاهم کرد ؛ نمیتوانستم از نگاهش فرار کنم ؛ گفتم :ما عروسی کردیم ! خندید ؛ باور نکرد ؛ گفت:مگه میشه؟! گفتم: عقد رسمی! عاقد محلی اینجا؛ آشناش بود ؛ چیستا چشمانش را بست و سرش را به دیوار کنارش تکیه داد ؛ گفتم: اشکالی نداره ؛ هر طور که باشه ، من دوسش دارم ؛من همینطوری راضی ام.... چیستا گفت : پس حسم درست بود ؛ خدایا چرا زودتر بت نگفتم؟ چون قانونا نمیتونستم.... چون فکر کردم امکان نداره ؛ عقدت کنه!....چون بم قول داده بود ؛ فقط کار..چون آبروی آدم دیگه ای در میون بود...آدمی که نمیشناختم ؛ اما به خودم و شهرام قول داده بودم که هیچی از گذشته ی شهرام نگم!....ما سوگند حرفه ای خوردیم که رازای کسی رو نگیم ؛ مگه جون کسی در خطر باشه.!..من به خاطر اون سوگند ؛سکوت کردم؛ و به خاطر زنی که حتی نمیشناسم...


    به خاطر شهرام که بم اعتماد کرده بود ....و حالا تو به دردسر افتادی!

    ...چون من بدبخت ؛ هم دوستشم ؛ هم دکترش بودم ؛ هم همکارش...و دوست توام هستم...تو این صدو پنجاه روز از من یه دروغ شنیدی؟ گفتم : نه....

    گفت : ولی از اون یه راست شنیدی ؟
    گفتم: منظورت چیه چیستا؟! دارم میترسم ؛ امروز قرصامو نخوردم.....

    گفت : ببین حتما رشوه ی کلون داده...وگرنه عقدتون نمیکردن...

    گفتم،: نه ؛ عاقد گفت ؛ بعدا که رفتیم شهر ؛ میتونیم بریم دنبال یه سری ....چیستا گفت: چرانمیفهمی نلی؟! شما عقد هم نیستین! اون شناسنامه ش نیست! جعلیه!.... گولت زدن ؛ حواست نبوده دختر ! تمام اینا صحنه سازیه، مثل یه فیلم!...اون شناسنامه ؛ مثل یه تیکه کاغذ پاره ست....بی ارزشه! مثل صحنه های فیلمی که میخواسته براش بازی کنی...باورم نمیشه!

    کم کم درد شکم و شقیقه هایم ؛ شروع شد ؛ روی استخوانهایم ؛ انسانهای نخستین ؛ میرقصیدند.....نشستم، روی پله ی دم در....


    چیستا در حیاط دوید ؛ داد زد: نیکان ! بیا بیرون ! جرات داری بیا بیرون ! چرا مثل بچه هارفتی تو کمد قایم شدی! ....

    میگم بیا بیرون! در باز شد. در عبای مشکی بلندش ؛ با دست شکسته ؛ کنار در؛ ایستاد. چیستا گفت: شهرام نیکان تو زن داری ! بهش بگو.....تو رو خدا بگو نیکان! همه مونو نجات بده! .... دیگر صدایی نمیشنیدم.حس کردم شهرام به طرفم میاید....نمیدیدم....
    نفس ؛ هوا ؛ خدا !... بیهوش شدم.....



    چیستا یثربی

  • ۱۸:۴۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت چهل و هشتم
    چیستا یثربی



    اتاق دور سرم میچرخید ؟ یا سوار ترن هوایی در شهر بازی بودم ؟ چرا آدمها را مثل لکه های نور میدیدم؟! تکه تکه؛ واژگونه ؛بی چشم و دست و پا...می آمدند و میرفتند... با جسم من کار داشتند ؛ انگار جسمم ؛ مال خودم نبود. بازیچه ی دست آنها بود؛ یکی سوزنی را در دستم فرو میکرد؛ دیگری لوله ای در بینی ام میگذاشت و سومی ؛ ضربه روی زانوهایم میزد. باز همه جا سفید بود....آخرین سپیدی که یادم مانده بود؛ بالای کوه با شهرام بود ؛ چه برف بکر و دست نخورده ای بود آن بالا......مثل رختخواب نوزاد یکروزه...چقدر دور بود؛ کی بود؟قرنها پیش....

    گفتم:شهرام؟ یادش افتادم... درد دوباره در جانم پیچید ؛ داد زدم ؛ چند نفر به اتاق ریختند.میان آنها فقط صدای چیستا را شناختم. دستم را گرفت؛ من اینجام نلی جان! نترس! گفتم :چیشده؟ اینا از من چی میخوان؟! گفت:اینجا درمونگاه روستاست. یه ایست تنفسی داشتی. الان بهتری؛ خدا رو شکر ؛ گفتم: یادمه تو حیاط بودیم ؛ من افتادم ؛ شهرامم بود. الان کجاست؟ گفت: بیرونه! دکتر گفته ممکنه؛ دیدنش ناراحتت کنه! "نه ؛میخوام ببینمش...بگو بیاد اینجا"....آمد؛ رنگش پریده بود.گفتم: درو ببند! کنارم نشست؛ خواست چیزی بگوید "هیچی نگو! مگه چند وقت با همیم؟ مگه عمر آدم چقدره؟ فقط میخوام راستشو بشنوم.همه چیزو...نه معذرت خواهی.نه خداحافظی!" ؛ گفت: اینجا نمیتونم بگم ؛ گفتم:من مرگو امروز به چشمم دیدم ، اونوقت تو نمیتونی بگی؟! همیشه شک داشتم که زنی تو زندگیت بوده یا هست؟ اما ازدواج! ..بچه هم داری؟ گفت: وقتی اون حیوون به مادرم تجاوز میکرد؛ پدرم با چشم بسته؛ تو ماشین بود.منم تو کمد با دست و دهن بسته.... وقتی رفتن؛ مادر اصلا حالش خوب نبود. من روش پتو انداختم. براش لباس آوردم؛میلرزید... نمیتونست بلند شه ؛ حتی لباس بپوشه، احتیاج به بیمارستان داشت.من ترسیده بودم ؛ تو اون ده ؛ جایی رو نمیشناختم. پدرم سال قبل اونجا رو خریده بود؛ برای تابستونا. یه دفعه دیدم یه دختر بچه؛ حدود ده ساله؛ جلوی در وایساده! ...قد بلند با موهای کوتاه پسرونه؛ روسریشو انداخته بود رو شونه ش. اومد جلو ؛ گفت:من میدونم چیکار کنم ؛ تکونش نده! تو برو دکترو بیار ! بگو دختر حاج آقام اینجاست....آدرس درمونگاه دهو بهم داد. وقتی با دکتر برگشتم ؛ دخترک ؛ تن مادرم لباس پوشونده بود؛ دکتر داشت مادر را معاینه میکرد و زیر لب به اون حیوونا ؛ فحش میداد. آب جوش خواست. دختره گفت: من میارم ؛ رفتم جای قابلمه ها رو نشونش بدم، اما انگار جای همه چیزو میدونست. گفت : اسمت شهرامه، نه؟ گفتم:آره...گفت:منم آذرم.اینجا توت فرنگی میچیدم....صداشنیدم، پشت بوته ها قایم شدم.همه چیزو دیدم! تو رو انداختن تو کمد! خیلی سریع بود، وقت نبود برم ده ؛ کمک بیارم ؛ اما شماره ماشینو دارم؛ پیداش میکنم.بعد با دستای خودم دهن خودش و زن و بچه شو میبندم و میندازمشون تو کمد! میدونم چیکار کنم.....یه روز! قول میدم! باشه؟ گفتم: باشه....آذر ؛ دستش را جلو آورد ؛ باهم دست دادیم....



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • ۱۸:۴۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت چهل و نهم
    چیستا یثربی



    آذر گفت : یه روز این کارو میکنم ؛ انتقام هر سه تاتونو میگیرم! حالا میبینی!...
    اون قیافه ی کثیف ؛ یادم نمیره ؛ من همه چیزو دیدم...همه چیزو...
    بهت قول میدم شبیه همین بلا رو سرش بیارم ؛ وگرنه بمیرم بهتره !

    مرده و قولش ! ....

    دمپایی لاانگشتی پوشیده بود.
    خوشگل نبود؛ ولی به من آرامش میداد ؛
    دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ؛ سرمو گذاشتم روی کابینت ؛ زدم زیر گریه...
    بغلم کرد ؛ گفت : نه ! مامانت نباید بشنوه !... هیس!
    اون به خاطر شما ها جیغ نزد! نباید ناراحتش کنی؛ اشکهایم را با دستهای زبرش پاک کرد؛

    آب جوش را برای دکتر برد ؛ برگشت ؛ کنار من نشست ؛ دستمو گرفت؛
    گفت : شش سالته نه ؟ اشکال نداره...با هم دوست می شیم.منم ده سالم تموم شده....
    آذر و شهرام ؛ دوستای همیشگی !
    نمیذارم اون مرده در بره. خیال کرده....تا اونور دنیا دنبالشم..به وقتش....باشه؟
    قسم میخورم ؛ گرچه آقام گفته هی قسم نخور!...

    ازش پرسیدم : تو اینجا زندگی میکنی ؟
    آذر گفت : آره؛ بابابزرگم مسجد اینجا رو ساخت، بابامم معلمه...آخوند دهه....اون نباید بفهمه !
    گفتم : چیو؟
    گفت : دوستی ما رو دیگه ! خنگ نباش ! دستمو گرفت و قسمم داد.
    بعد گفت : وای باز قسم خوردم که!
    شهرام سکوت کرد، خاطرات اذیتش میکرد ؛ رنگ صورتش ؛ از دیوار درمانگاه ؛ سفیدتر بود....

    دستش را گرفتم ؛ یخ بود.
    گفتم : آذر؛ بعدا اون مرد رو پیدا کرد ؟ همون که مادرتو... گفت : آره...وقتی چهارده سالش بود ؛ آذر هر کار بگه انجام میده...
    گفتم : چه خوب...بر عکس من !
    گفت : سالها تنها دوست من بود، چون فقط اون؛ همه چیزو دیده بود. اون میدونست چی شده...بلایی سر طرف آورد...بعدا برات میگم.....

    گفتم : برای همین باش عروسی کردی؟
    گفت : نه! گفتم: خب بگو دیگه با مرده چیکار کرد؟ وای..... کنجکاو شدم....
    گفت : مفصله...اینجا نمیشه...بهت میگم بعدا....خلاف نکرد....اما یه جوری به قولش عمل کرد. میدونی...اون دختر خوبی بود ؛ یعنی هست...خوش قلب و محافظ من .

    مجبور بودیم یه مدت ؛ تو همین ده قایم شیم ؛ بعد از اعدام بابام... آذر نمیذاشت کسی اذیتم کنه ؛ بچه ی باحالی بود...فقط یه مشکل کوچیک داشت...کوچیک که....نه!

    حس میکرد پسره!

    اصلا از من؛ مردتر بود.
    با پسرای ده ؛ کشتی میگرفت و برنده میشد ؛ بعد از باباش کتک میخورد !
    نمیتونست چادرو رو سرش نگه داره ؛ باباش مدام دعواش میکرد...
    بیست و چهار ساله بود که دانشگاش تموم شد ؛ عمران خوند.
    یه روز بم گفت : من رفتم پیش دو سه تا دکتر...چند تا آزمایش دادم ؛ پدر مادرم نباید بفهمن ؛ این یه رازه... فقط به تو میگم... قول میدی به کسی نگی؟
    قول دادم ؛ دست دادیم !
    گفت : قول مردونه ها ! میدونی ؛ من از لحاظ جسمی ؛ یه مردم...دکتر گفت : ترنس !
    تو ایرانم اجازه ی عمل میدن !
    اما خونواده م نمیذارن عمل کنم. منو میکشن ! مگه اینکه...
    گفتم : مگه تو اول باش ازدواج میکردی ! ...اونوقت اجازه ش دست تو بود ؛ بعد از طلاق ؛ میتونست عمل کنه...مگه نه ؟
    گفت : آره...
    گفتم : خب...بعد چی شد؟ طلاقش دادی ؟ عمل کرد؟ گفت : خب...اینجا ؛ گفتنش یه کم سخته. اصلا نمیتونم راحت بگم...چون یه کم پیچیده ست....
    ما تو ده ؛ به هیچکس نگفتیم جدا شدیم...
    هیچکس درباره ی وضعیت اون ؛ چیزی نمیدونه ؛ حتی درباره ی عمل اون !
    خونواده ش هنوز نمیتونن با موضوع کنار بیان...حتی با طلاق!...یه جوری بهشون حق میدم...

    گفتم : پس تو شناسنامه زنته؟ کجاست الان؟ خارج عمل کرد؟

    گفت : آره، ولی ما قول دادیم همیشه دوست هم بمونیم ؛ از همون بچگی؛
    گفتم : ترنسا که حسی به جنس مخالفشون ندارن! پس مثل دو تا مرد؛ کنارهم بودین ! تو منو دوست داری ؟ مگه نه؟
    گفت : بت چی بگم ؟ نفسمی...خودت میدونی !
    گفتم : اون چی ؟ فراموشش کردی ؟
    گفت : دوستمه ؛ یه دوست خوب....فقط همین ! تو دیدیش.... علیرضا!



    چیستا یثربی

  • ۱۸:۴۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاهم
    چیستا یثربی



    علیرضا.....یار غار با وفا... !
    نیکان گفت : و نلی من ؛ قلب شهرام ؛ دستم را گرفت و بوسید، و روی قلبش گذاشت....
    چیستا همان لحظه وارد شد و ؛ بوسیدن دست مرا دید، ولی خودش را به ندیدن زد .
    گفت : ظاهرا دکتر دستور ترخیص داده ؛ با همون قرصای همیشگی و جمله ی معروف " عصبی نشو !..."

    به کلبه ی نیکان برگشتیم. سهراب هم بود ، نگران حال من بود. خ
    دایا من هر سه ی آنها را دوست داشتم ،
    تنها کسانی که در عمرم داشتم و به من علاقه داشتند ؛

    اول شهرام ؛ بعد چیستا و سوم سهراب ! کاش این سه نفر باهم خوب بودند!....

    به چیستا دم در گفتم : صبح ؛ ماهی تازه خریدم ؛
    شما و سهرابم بیاین ؛ باهم کباب کنیم ؛ بخوریم.
    چیستا لبخند تلخی زد و گفت : باشه ؛ یه وقت دیگه !

    شهرام بی توجه به آن دو ؛ وارد خانه شد. گفت: ببخشید!
    من دستم یه کم درد میکنه. باید استراحت کنم !

    معنی این جمله این بود که آنها بروند؛ حرف زدن شهرام را دیگر خوب میشناختم ؛
    چیستا و سهراب ؛ قصد ماندن هم نداشتند ؛ فقط میخواستند مطمین شوند حال من خوب است.

    گفتم : چیستا جان ؛ حالا که میدونی زنش کیه ! درواقع یه ازدواج صوری بوده....شهرام بیگناهه... مگه نه؟!
    گفت : مهم اینه تو شناسنامه هنوز زنشه ! هنوز طلاقش نداده.
    گفتم : اما؛ آذر الان دیگه یه مرده....علیرضاست ! تعجب میکنم؛ تو ظهر یه جوری وانمود کردی که من فکر کردم ماجرای یه زن در میونه... واقعا ! زنی که ابروش در خطره ؛ و شهرام خیانتکاره ! خیلی عصبی بودی! یعنی تو نمیدونستی؛ آذر؛ همون علیرضاست؟! خواستم چیزی بگویم ؛

    سهراب وسط حرفم پرید؛ نمیدانم چرا قصد حمایت مرا داشت... گفت : چیستا خانم هیچی نمیدونست.... نه ! من بش گفتم ؛ شهرام نیکان ؛ زن داره !
    صبح تا ظهر امروز ؛ شورای ده بودم. اسناد و عکسای قدیمی رو میخوندم؛ دنبال مدارک سالهای پیش میگشتم و اتفاقاتی که تو این ده افتاده......
    کپی شناسنامه ی نیکانو پیدا کردم که با دختری به نام آذر سپندان عروسی کرده !
    وقتی نیکان ؛ بیست و یکسالش بوده !
    فامیل سپندان برام آشنا بود ؛ اول فکر کردم خواهر علیرضاست!
    شباهت عکس کپی شناسنامه ی آذر هم زیاد بود ؛
    به چیستا خانم زنگ زدم که خودتو با آژانس برسون.
    من بش گفتم : شهرام نیکان زن داره و شما در خطری ! ....
    گفتم : چه خطری؟حتی اگه زن داشت؟!
    سهراب گفت : خطر علاقه مند شدن به یه مرد متاهل! و اتفاقات ناخواسته !......
    چیستا ساکت بود؛ از نگاهش میدانستم ؛ چیزهایی میداند ؛ ولی انگار وقت گفتنش ؛ حالا نبود ....
    مدام به در نگاه میکرد ؛ معذب بود..میخواست زودتر برود.....
    پرسیدم : یعنی توی این هفت سال که دوستش بودی؛ نمیدونستی این ازدواج صوری؟...
    گفت : نه ! من که هیچوقت ؛ شناسنامه شو ندیدم ؛ اونم ؛ هرگز نگفت....
    هیچوقت؛ همه چیزو نمیگفت !....
    همیشه به علیرضا و وسواسش رو شهرام ؛ شک داشتم؛ اینکه همیشه اینا با هم بودن....

    اما فکرای دیگه ای میکردم... ظاهرا اشتباه بود!

    اینا فقط دوستن ؛ و قصد شهرام از این ازدواج ؛ کمک به رفیق صمیمیش بود تا بره خارج و تعییر جنسیت بده......

    خب ما بریم؛ شب بخیر!
    اگه فکرم جای بدی رفت؛ امیدوارم خدا منو ببخشه!

    داشتم برای چیستا و سهراب دست تکان میدادم که شهرام از داخل صدایم کرد؛ داخل رفتم...
    در خانه که پشتم بسته شد؛ انگار دری در قلب من بسته شد.
    شهرام گفت : اونا رو ول کن !

    فوری یاد چیزی افتادم.اسناد و مدارک قدیمی !...چیزی که سهراب ؛ دنبالشان بود....
    دوباره در را بازکردم : آقا سهراب ! از اون عکسای قدیمی که پیدا کردی؛ همرات داری ؟
    گفت: مال بیست سی سال پیشه....

    وقت نکردم ببینمشون هنوز....پاکتی کهنه از جیبش درآورد. پاکت فرسوده بود ؛
    عکسها روی زمین ریخت ؛ چشمم در نور کم بالکن ؛ به عکس زنی شبیه خودم افتاد.
    موی فر؛ چال گونه ، حتی لبخند من !
    پشت عکس را خواندم....."شبنم؛ در میدان روستا...بهار دهه شصت..."
    عکس بعدی ، همان زن بود با پسری کوچک.....
    کودکی شهرام بود "شبنم با پسرش ؛ شهرام ! تابستان ؛ حیاط خانه ی حاج آقا....."

    اسم مادرش که مهتاب بود؟
    آن آویز گردن شهرام را همه دیده بودند!...شبنم از کجا آمد؟

    چیستا گفت : اسمو که راحت میشه عوض کرد، فقط چرا انقدر شکل تویه؟
    گفتم : نمیدونم...میترسم!...

    در باز شد.
    چیستا بی اختیار؛ یک قدم ؛عقب رفت...

    شهرام با حالتی وحشی به او خیره شد : گفت : تو دست بردار نیستی نه ؟ ول نمیکنی خانم دکتر ؟!.....
    پس اذیتش نکن!...نصفه نگو...همه شو بگو !....چیه؟! میترسی آبروی خودت بره....
    دیگه همه مون وسط لجنیم!....
    تو هم.بیا تو !......



    چیستا یثربی

  • ۱۸:۵۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و یکم
    چیستا یثربی



    نیکان باز گفت : بفرمایید داخل....خانم دکتر میخوان سخنرانی کنن!

    وقت جا زدن نبود.دیگر دیر شده بود.

    نیکان و من ؛ روی کاناپه نشستیم سهراب روی زمین؛ به دیوار تکیه داد.

    چیستا روی صندلی...نفس عمیقی کشید و گفت :
    بهار چهار سال پیش، دخترم باپدرش رفته بود سفر . تلفن زنگ خورد.
    ساعت دوی شب... ترسیدم ؛ فکر کردم ؛ نکنه برای دخترم اتفاقی افتاده باشه!،

    نیکان بود ! تعجب کردم !

    بعضی وقتا ؛ اون ساعت شب به هم پیام میدادیم؛ اما تلفن ؛ نه!
    خیلی حالش بد بود. زیادی خورده بود ؛ داشت گریه میکرد...


    خب در شرایط عادی ؛ گاهی دچار حمله ی خاطرات میشد.
    ترس ؛ استرس...بچه که بود ؛ بعد از ماجرای مادرش ؛ مدتی تحت درمان بود ؛ خودش بم گفته بود.
    بخصوص اعدام باباش...تاثیر بدی رو بچه گذاشته بود ؛ اما هیچوقت ندیده بودم اینجوری گریه کنه !

    از من خواست برم پیشش ! تا حالا خونه ش نرفته بودم ؛ خونه ی دوستامم به زور میرفتم ؛ چه برسه همکارای مردم ! ولی التماس کرد؛
    میگفت: اگه نرم ؛ انقدر میخوره تا بمیره.
    میدونستم به این وضع که میافته یعنی حالش واقعا بده !

    فکر کردم اگه بیمار دیگه م وضعیتش اورژانسی بود ؛ یه سری کوتاه میرفتم و برمیگشتم ؛
    آژانس گرفتم ؛ از اون برجهای وحشتناک بود.

    منم ترس از دربسته؛ اونم تو آسانسور! رسیدم طبقه 23... درو باز کرد.
    زیر پیرهنی رکابی تنش بود ؛ خوشم نیامد.
    بوی بد مشروب و سیگار و ادکلن گرونقیمت مردونه ؛ خونه رو پر کرده بود.
    بهش گفتم : باز چی شده که هوس کشتن خودتو پیدا کردی؟!
    گفت : نقشی که دوست داشتم ؛ دادن یکی دیگه ! نقش مال من بود ؛ گفتن چهره ت زیادی ظریفه ! به این نقش نمیخوره ! همیشه یه بهانه ای هست؛ پول میخوان کثافتا!..اولاش میدادم ؛ حالا دیگه نه!

    آمد باز بنوشد ؛ بطری را از دستش گرفتم ؛
    حس خواهر بزرگی پیدا کرده بودم ،

    بش گفتم: ببین همه ی زندگی که سینما نیست! یه کم کتاب بخون؛ ورزش کن ؛ کلاسای مختلف برو ؛ زبان بخون ؛ صدای خوندنتم که بد نیست ؛ تو شاخه های مختلف فعال باش !

    خندید! از آن خنده های عصبی که قطع نمیشد ؛

    گفتم : چیه!
    گفت: هر مردی دوی شب زنگ برنه؛ میری خونه ش ؟!نصیحتش میکنی؟ جا خوردم ....
    گفتم : نخیر ! اولا ما دوست و همکاریم.......ثانیا من مشاورتم ؛ فکر کردم ؛ حالت واقعا بده ؛ اومدم ! الانم میرم...
    گفت : حالم که بد هست...اما فکر نمیکردم بیای! ماهیامو دیدی؟
    گفتم : از آکواریوم خوشم نمیاد !
    گفت : چرا ؟ بیچاره ها تو یه وجب جا ؛ شنا میکنن ؛ اوج زیبایین ؛ ولی جا ندارن ، مثل من ! خنده م گرفت! چه اعتماد به نفسی! "مثل من"

    گفت : بیا بریم بالا ؛ ماهیارو ببینیم...
    گفتم : نه ! گفت: عیدا مادرم از کنار خیابون ؛ یه ماهی قرمز ؛ برام میخرید. میگفت ؛ مواظبش باش، اما روز دوم ؛ سوم عید؛ ماهیم باد میکرد ؛ میامد رو آب!
    مامان میگفت مرده!
    من میگفتم : کاریش نکردم که...هر روز آبشو عوض کردم !
    مامان میگفت : میدونم ؛ ظریفن ؛ خودشون میمیرن!

    ناگهان زد زیر گریه....اشکهایش را با پشت دستش پاک میکرد...گریه امانش نمی داد.

    دلم سوخت...

    نمیتوانستم گریه ی هیچکسی را راحت ببینم ؛ چه برسه به یه مرد! اونم همکار و دوستم !....

    گفت: کاش انقدر ظریف نبودن! دختره رو خیلی دوست داشتم ..تو میدونی کیو میگم ، سه سال با هم بودیم......چرا رفت خارج؟ آخه چرا ؟ اونم یه دفعه؟!
    چرا یه دفعه؟؟؟ یه دفعه؟؟؟ یه دفعه؟؟؟؟



    چیستا یثربی

  • ۱۸:۵۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و دوم
    چیستا یثربی



    چیستا به این جا رسید،نفس عمیقی کشید؛
    گفت: یه کم حالم خوب نیست.بقیه ش باشه فردا....

    شهرام نوشابه ای از یخچال درآورد.در لیوان ریخت.به چیستا داد.
    گفت: شاید دیگه فردایی نباشه.جمله خودت بود! بگو بقیه شو !

    چیستا به او خیره شد.تو چی میخوای از من؟ اون ماجرا گذشته..
    این همه اتفافای دیگه افتاده.چرا میخوای اون خاطراتو نبش قبر کنی؟
    شهرام گفت: گاهی لازمه..شاید تو اون خاطرات یه چیزی جا گذاشته باشیم ! بگو!...

    چیستا جرعه ای نوشابه نوشید
    ادامه داد :شهرام داشت گریه میکرد؛ شاید واقعا دلش برای دختره تنگ شده بود؛
    شاید مستی بود؛
    شاید افسردگی شبانه ش بود؛
    شایدم میخواست...مکث کرد.

    گفتم: چی میخواست چیستا جان؟
    گفت: میخواست منو بکشونه بالا؛ نلی جان....

    پیش ماهیاش !... و من رفتم، آخه گریه ش قطع نمیشد.
    برای اینکه حواسشو پرت کنم ؛
    گفتم : بلند شو بریم ؛ ماهیاتو نشونم بده! اما توشون رنگ سیاه نباشه ؛ خوشم نمیاد...
    شهرام گفت؛ همه رنگی دارن.رنگین کمونن همه شون!... عروسن!
    پشت او ؛ از پله های سنگی خانه اش بالا میرفتیم.

    یک لحظه مکث کرد ؛
    گفت: میدونی تو آکواریوم ؛ بعضی از ماهیا؛ همو میخورن؟ ما نمیفهمیم کدوم گوشتخواره!
    فقط هر روز،یکی از ماهیا کم میشه !

    گفتم: حالا چرا به من میگی؟ نه از ماهی خوشم میاد؛ نه گوشتخوارش! بریم زودتر نشونم بده، بعد من برم خونه !

    گفت: صبح بلند میشی؛ میبینی یکیشون نیست! دیگه حتی جسدش پیدا نمیشه! چون خورده شده....
    فکر کردم از شدت مستی زده به سرش. خواستم برگردم پایین ؛ دیر بود؛
    جلوی در اتاقش بودیم:؛ اتاق خوابش بود.معذب بودم.

    آدم عاقل ماهی رو تو اتاق خواب میذاره؟
    گفت: کجا بذارم؟ اینا عشق منن..حرمسرای منن.....چراغ را زد ؛ اتاق مرتب؛ با همان بوی سیگار و ادکلن گرانقیمت! آکواریوم پر از نور بود و ماهی های رنگی و زیبا.....ولی لذتی از تماشایشان نمیبردم ؛ استرس داشتم....

    او داشت سوت میزد و برایشان غذا میریخت انگار؛ واقعا معشوقانش بودند.....
    گفتم: خب دیدم! لبخند زد.

    حتما یادته نیکان چه لبخندی زدی و چی گفتی؟ من نمیخوام اون جمله رو اینجا بگم !

    گفتم :ولی ما میخوایم بدونیم چیستا جان ! شهرام بش چی گفتی؟

    ___نلی، من مست بودم.جلوی در وایسادم. نمیتونست بره بیرون ؛ حالم اصلا خوب نبود؛ گ
    فتم: حالا این حاجعلی تو ، واقعیه؟ یا از خودت در آوردیش که بگی تو هم بله؟!

    گفتم : یعنی چی تو هم بله؟!

    شهرام نیکان گفت : یعنی اهل عشق و عاشقیه ! آخه،رفتارش خیلی جدی و عنق بود.

    چیستا گفت: بهش گفتم: خفه شو! میخوام برم بیرون ؛ از جلو در؛ برو کنار! اما نرفت.

    نیکان گفت:فقط میخواستم امتحانش کنم،نلی! نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم ؛ چیستا ؛ منو یه جور دیگه دوست داره ؛
    یه بار ؛ یه تابلوی چرم، بم کادو داد .روش نوشته بود: متبرک هستی تو با آمدنت ؛ متبرک هستی تو با رفتنت....

    چیستا گفت : دعای حضرت موسی ست دیوانه ! از یه چرم فروش خیابون فردوسی خریدم؛ ازدعاش خوشم اومد! خب که چی؟! کادو بود!

    شهرام گفت: تو کادوتو دادی !
    چیستا گفت: چی؟ من چیزی به جز اون چرم ؛ یادم نمیاد!
    شهرام گفت : ولی من یادمه ! بانو !.......



    چیستا یثربی

  • ۱۸:۵۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و سوم
    چیستا یثربی



    شهرام گفت : گفتم که...شما کادوتو دادی بانو !...حالا ادامه بده !
    به موقعش میگم کادویی که بم دادی چی بود!

    چیستاگفت : دیگه فکر کنم بسه! من دیگه بیشتر از این نمیتونم بگم...

    گفتم : تازه رسیدیم جای حساسش چیستا جون..!
    شهرام جلوی در وایساده؛ نمیذاره تو بری بیرون ! بگو دیگه چیستا!

    گفتم: نلی جان ؛آقای نیکان و من، چهار ساله بعد از اون ماجرا همو ندیدیم ؛ لطفا کمکم کن نیکان ! نمیتونم همه شو تنها بگم ؛ تو میدونی چرا!

    نیکان گفت:برو؛ بات میام...
    چیستا گفت: شهرام نیکان؛ جلوی در وایساده بود ؛ رفتم جلو ؛ خوب میشناختمش ؛ نه اهل خشونت بود ؛ نه اذیت! شیطنت میکرد؛ ولی احترام منو داشت؛
    بش گفتم: برو کنار ؛ من آژانس بگیرم برم ؛ تو هم یه دوش بگیر بخواب! بوی ماهیاتو گرفتی!
    گفت: جون من ؟

    و شروع کرد زیر پیراهنی اش را بو کردن! گفت:درسته ازت کوچیکترم ؛ ولی همیشه فکر میکنم هم سنیم. رنج آدما رو همسن میکنه؛ ببخش اگه...

    داشت حرف میزد که یک نفر با لگد به در زد...در قفل نبود ؛ شهرام، پشت در بود؛ با صورت روی زمین افتاد... فکر کردم صورتش له شد!
    علیرضا مثل یک جانور وحشی ؛ آنجا ایستاده بود و آماده حمله به من بود !....نمیدانم چه فکری کرده بود!

    من و شهرام در اتاق خواب؛ ساعت سه نصفه شب؟ تنها ؟!
    هر چه بود یاد مراسم گاو بازی افتادم!...
    پارچه ی قرمزی نداشتم؛ جلوی این گاو بزرگ وحشی بگیرم!
    به طرفم حمله ور شد؛ گردنم را گرفت ؛ شالم افتاد!
    داد زدم: چه مرگته تو ؟ دارم خفه میشم !
    گفت: تو اتاق خواب من چیکار میکنی ؟!

    گفتم : اینجا اتاق شهرامه؛ خواست ماهیاشو نشونم بده ؛
    گفت: که خواست ماهیاشو نشونت بده؟من نشونت میدم!

    مرا عقب عقب با موهایم ؛ به طرف آکواریوم برد ؛
    شهرام داد زد : ولش کن علیرضا ؛ من ازش خواستم بیاد ؛ علیرضا گفت؛ تو غلط کردی! مگه نگفتم از این زنیکه ی موذی خوشم نمیاد؟...عاشقته..آره ؟؟؟!!

    اون بد عنقیاشم اداست؟...چنون عاشقی یادش بدم ؛ بره تا آخر عمر گلابی بچینه ؛ به جای روانشناسی جوونای خوش تیپ مردم !....

    سر مرا به شیشه آکواریوم کوبید! دیوانه شده بود. خواستم از پنجره باز فرار کنم ، یادم افتاد ؛ طبقه بیست و سوم هستیم !
    دست مرا گرفته بود و پیچ میداد : میخوای ماهی ببینی؟ الان کله تو میکنم اون تو ببینی!

    شهرام رو به نلی گفت: علیرضا دیوونه شده بود؛ میدونستم دیر بجنبم ؛ حتی ممکنه چیستا رو خفه کنه ! داد زدم: علی میکشیش!
    گفت:دیه شو میدم!
    مگه از اول نگفتم با این زنیکه درددل نکن! این جور زنا ؛ شیطونم درس میدن! کثافت... !
    روی صورت چیستا تف انداخت....

    طفلکی چیستا ترسیده بود...نمیدونست این چرا یه دفعه انقدر وحشی شده!
    سعی میکرد ازخودش دفاع کنه ؛ ولی زورش به علیرضا نمیرسید؛ بد جوری باصورت خورده بودم زمین؛ اما بلند شدم ؛ رفتم طرف علیرضا ؛ داشت دست چیستا رو میپیچوند ؛ فحش میداد ؛
    چیستا ضعیف بود ؛ نفسش گرفته بود؛ حتی نمیتونست داد بزنه.
    محکم لگد زدم پشت کمر علیرضا ! دست چیستا از دستش ول شد؛
    داد زدم: فرار کن چیستا؛ زود باش! چیستا نرفت! انگار نگران من بود؛
    داد زدم: این دیوونه شده؛ برو ! زود باش !
    چیستا گفت: آخرین چیزی که دیدم ؛ علیرضا بود که محکم لگد زد تو شکم شهرام ؛ پرتش کرد طرف آکواریوم !

    آکواریوم افتاد؛ باشهرام و ماهیاش...آب، خون؛ خونابه ماهیا...سوگلی حرمسرای شهرام ؛
    ماهی رنگین کمونی با دهن باز....روی زمین...
    پایین و بالا ؛
    بوی مرگ...

    دویدم بیرون !...



    چیستا یثربی

  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و چهارم
    چیستا یثربی



    شهرام میان خرده های شیشه ؛ آب و خون ؛ روی زمین افتاده بود...بیحرکت! و ماهی هایش کنارش بالا و پایین میپریدند...انگار فقط همه میخواستند زنده بمانند!

    این آخرین تصویری بود که وقتی از پله ها پایین میدویدم ؛ در یادم مانده بود ؛ من اون موقع ؛ نه میدونستم رابطه ی این دو نفر چیه ! نه اینکه اون مرد ترنسه یا هر چیز دیگه ! فقط میدونستم که یکی واقعا میخواست منو بکشه ! هنوز سرم از فشار کشیدن موهام درد میکرد!... واقعا حال عادی نداشت... داشت میکشت ؛ و حالا هم ؛ با لگدی که به شکم شهرام زده بود ؛ ممکن بود پسر بیچاره خونریزی داخلی کرده باشه ؛ چون دیدم از کنار دهنش ؛ خون زد بیرون....

    میلرزیدم ؛ در خانه باز بود ؛ در راهروی آپارتمان ؛ داد زدم : کمک! ... یکی رو دارن میکشن ! کمک ...تو رو خدا کمک!

    هیچکدام از آن واحدهای لوکس قرمز با چراغهای پرنده شکلشان ؛ در را باز نکردند ! به در یکی دو واحد کوبیدم ؛ هیچ صدایی نبود ؛ انگار مرده بودم! وجود نداشتم و صدایم به طرف خودم برمیگشت ؛ برای یک لحظه فکر کردم مثل فیلم "روح" ؛ من هم مرده ام و این روح من است که در خانه ی مردم را میزند ؛ و کسی نمیشنود ؛ شاید هم آنها مرده بودند... فایده ای نداشت!

    فرش قرمز راهرو ؛ مرا یاد خون شهرام و ماهیهای رنگی زیبایش انداخت که داشتند جان میدادند ؛ سریع به داخل خانه دویدم؛ صدای فریاد علیرضا از بالا میامد:

    شهرام...صدامو میشنوی؟ نفس بکش شهرام ؛ نفس بکش پسر ! زود باش ! خدا ! ....

    کیفم را باز کردم ؛ گوشی ام را برداشتم ؛سریع صد و ده را گرفتم و بعد اورژانس....بدون کت ؛ از خانه زدم بیرون ؛در آسانسور ؛ فقط صلوات میفرستادم....فقط نمیره!...خدایا شهرام نیکان نمیره! دم در منتظر ایستادم ؛ ماشین پلیس رسید. افسری که پیاده شد ؛ تا وضع مرا دید؛ گمانم متوجه وخامت اوضاع شد: گفت: مسلحه ؟ میلرزیدم.از سرما و شوک... گفتم:نه! فکر نکنم..طبقه بیست و سه ؛ واحد شش.

    دو نفر بالا رفتند.گوشی ام هنوز در دستم بود ؛ هرگز فکر نمیکردم در عمرم آن شماره ی خاص را بگیرم ؛ فقط یک شماره ی "خصوصی" ؛ در گوشی من بود.
    "پرایوت نامبر"!....

    گذاشته بودم برای روز مبادایی که امیدوار بودم هرگزنرسد! و حالا بود...

    شماره راگرفتم ؛ نزدیک چهارصبح ؛ با صدایی خواب آلود ،گوشی را برداشت "بفرمایید! " گفتم:سلام...یثربی هستم ؛ همکار حاجعلی ؛ تو رو خدا ببخشید این وقت شب...مرد ؛ آنسو گفت: چیشده خانم ؟ شما خوبید؟ گفتم : میخواستم گزارش یه مورد انحراف جنسی رو بدم! پلیس اینجاست؛
    ضرب و شتم من و بیمارم و البته.... گمانم ضارب ؛ منحرفه...
    احتمال منه! دیگه تشخیصش با شما ؛ اینم آدرسش...


    گوشی را که قطع کردم ؛ ماشین اورژانس هم رسید؛ گفتم: منم باتون میام بالا...
    گفتن:بهتره نیاید! ظاهرا پلیسم زنگ زده... وضعیت خوبی ندارن مصدومتون!
    گفتم:برای اون نمیام...


    نگاه نکردم که به دست علیرضا ؛ دستبند زده اند؛ و دستش را روی صورتش گذاشته و گریه میکند....نگاه نکردم که شهرام ؛ بیهوش روی زمین افتاده و ملحفه ی رویش ،خونیست ؛ و روی یک حلقه موی عسلی اش ؛ یک ماهی طلایی زیبا؛ بالا و پایین میپرد ؛ و در حال جان دادن است...

    به خرده شیشه ها هم نگاه نکردم ؛ تشتک وان را گذاشتم ؛ آب سرد را تا آخر باز کردم و مشت مشت ؛ ماهیهای شهرام را داخل آب ریختم ؛ حتی مرده ها را ....

    منی که همیشه از ماهی میترسیدم....



    چیستا یثربی

  • ۰۰:۲۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و پنجم
    چیستا یثربی



    فلس رنگی ماهیها روی دستم میچسبید ؛ و من گریه میکردم و آنهارا دیوانه وار ؛ درآب وان میریختم .

    یکی از پلیسها که حال اشفته ی مرا دید به کمکم آمد ؛ در حالی که ماهیها راجمع میکرد ؛ گفت : میگن دکترش پیشش بوده؛ شما دکترشین ؟
    گفتم : نه! من هیچی نیستم... هیچی!

    بیشتر ماهیها با دهن های باز؛ بی حرکت بودند.
    بعضی ها رو تا توی آب مینداختیم ؛جون میگرفتن ؛ ماهی لیز بود،از دست آدم سر میخورد ؛
    نمیتونستی مطمین باشی که اونو گرفتی!
    از بچگی از ماهی میترسیدم...حتی به ماهی عید نگاه هم نمیکردم؛
    اما اون لحظه فقط به حرمسرای شهرام فکر میکردم؛ ماهی رنگین کمانی قشنگش ؛ مرده بود!
    سوگلی حرمسرا ؛ دهنش باز بود!

    در گوشش گفتم : به خاطر شهرام...عاشقته ؛ میدونی ! تو بمونی ؛ اونم میمونه...
    انداختمش توی آب؛
    بی حرکت بود .تکون نمی خورد ؛
    داشتم ناامید میشدم ؛یه دفعه تکون خورد... شروع کرد به شنا کردن...
    از شادی گریه م گرفت! شهرام خوب میشد!

    شهرام در تاریکی کلبه ؛ اشکهایش راپاک کرد ؛ گفت : تلفن چیستا به اون مرد پرایوت نامبر ؛ پدر همه مونو در آورد!
    میدونی چیستا !
    تو نمیدونستی علیرضا عمل کرده ؛ اون مرد نمیخواست بفهمه ترنس چیه !
    و علیرضا هر کاری کرد ؛که تو دیگه نتونی کار درمانی کنی؛ خودت میدونی چیا گفت!
    و من... یه مدت از ایران رفتم...تا آبا از اسیاب بیفته؛ دیگه اعصاب موندن نداشتم...


    گفتم : کجا رفتی؟ پیش همون دختره ؛ عشقت ؛ که به چیستا با گریه میگفتی رفته خارج ؟! همون که یه دفعه رفت !! میگفتی چرا یه دفعه ؟! ....
    شهرام گفت : پیش اونم رفتم ؛ اما دیگه عشقم نبود !
    عشق خیلیا بود...کارش حسابی گرفته بود! بگذریم ؛ اینا همه مال گذشته ست!

    چیستا به سهراب گفت : برگردیم اتاق ؛ من حالم خوب نیست،
    متوجه شدم شهرام نگاهش به چیستاست.
    گفت : همون بیماری قدیمی؟
    گفت : بدتر !
    شهرام گفت : تو که همه چیزت بدتر شده دختر !
    چیستا ؛ فقط نگاهش کرد؛ هیچ نگفت،حس میکردم هر دو؛چیزی را میدانند که من هنوز نمیدانم!
    چیستا در اتاق را باز کرد؛ ناگهان جیغ کوتاهی کشید!
    در نور کم بالکن ؛ مشتعلی پشت در بود!
    تقریبا یک قدمی چیستا !

    مشتعلی به چیستا گفت : نترس شبنم خانم...اونا رفتن! دیگه نمیان! فکر کردن تو و پسرت از ایران رفتین؛ من نگفتم ! من به خدا حرفی نزدم ! نگفتم کجا قایم شدین! حاج آقا گفت لال شم ؛ منم لال شدم.....حالا دیگه رفتن!

    نیکان جلو آمد ؛ و گفت : باشه مشتعلی ؛ شبنم خانم باید بره جایی ؛
    مشتعلی گفت : بازم؟ بش گفتی من عاشقشم؟
    نیکان گفت : آره گفتم ؛ اما گفت : بچه داره؛ من بچه شم..... نمیتونه ازدواج کنه !
    مشتعلی خیره به شهرام نگاه کرد و گفت : نمیتونه ؟ تو که بزرگ شدی ؟! چطور مادرت نمیتونه با من ازدواج کنه ؟ نیکان گفت : برو مشتعلی؛ اون الان مریضه؛ حالش که خوب شد ، دوباره بیا خواستگاری ! من باش حرف میزنم!__

    "قول میدی؟"
    نیکان گفت : آره برو!

    پیرمرد رفت ؛

    چیستاگفت : مگه اسم مادرت شبنم بود ؟!



    چیستا یثربی

  • ۰۰:۲۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و ششم
    چیستا یثربی



    چیستا گفت : مگه اسم مادرت ؛ شبنم بود ؟
    شهرام به آسمان نگاه کرد ؛ گفت : چقدر ستاره ! اون بالاها ؛ خبریه امشب ؟ عروسیه ؟!
    چیستا گفت : همون شهرامی که هیچوقت جواب نمیده ! بریم آقا سهراب !

    دور شدند؛ انگار به دو ستاره درآسمان کبود؛ تبدیل شدند و محو شدند...

    من ماندم و شهرام؛
    روی کاناپه نشسته بود ، به روبرویش خیره بود.
    کنارش نشستم گفتم : اگه دلت نخواد راجع به مادرت حرف بزنی، مجبور نیستی !
    آهی کشید وگفت : هفده سالش بود که به دنیا آمدم ؛ عاشق هم شدن ؛ فامیلا همو میشناختن ؛ موافق بودن ؛ و اونام زود عروسی کردن؛
    مادرم ظریف بود.
    موهای فرفری؛چشمای عسلی؛ یه جورایی شکل تو...
    به خصوص وقتی میخندی ! خیلی دوسش داشتم؛ عاشقانه...
    بعد از اون ماجرا مریض شدم؛
    اما مادر قول داد؛ هر جورشده؛ یه پول گنده جور میکنه و پدرو نجات میده.....
    هی میگفت : بعد هفت روز پدرت برمیگرده خونه؛ قول دادن پولو بگیرن؛ ولش کنن....
    هر چی دکترش گفت : باید استراحت کنی ! گوش نکرد؛
    از صبح روز بعد اون اتفاق ؛ دم اون دیوار بلند بودیم که توش سوراخ داشت؛ مثل پنجره ی کوچیک!
    مادرم یه چادر سرش میکرد ؛ سرشو میکرد ؛ تو سوراخ حرف میزد ؛

    وقتی به مادرم گفتن ممکنه بشه محکومیتشو خرید ؛ سر از پا نمیشناخت، نقشه کشیده بود سریع از ایران بریم ؛

    شب اعدام ؛ تنها چیزی که یادم میاد، مادر حلقه شو در آورد؛ گذاشت تو مشت پدر ؛ گفت : تا دوباره همو ببینیم، این حلقه پیش تو باشه !
    من از پسرت خوب مراقبت میکنم ؛ قول میدم ؛ مثل خودت بارش میارم ؛ یه مرد ؛ یه مرد واقعی....
    نذاشتن همو ببوسن ! اما دستاشونو ؛ نمیتونستن از هم جدا کنن...
    انقدر پدرو زدن ؛ که دست مادر از دستش ول شد.
    حلقه ؛ رو زمین افتاد، من دویدم ؛ برش داشتم ، مامان گریه میکرد، نفهمید .
    پدر داد زد؛ مهتاب ؛ زیرخاکم که باشم ؛ تو بالای مزارم میتابی ؛ قلبم میطپه اون زیر ! مهتابم...

    پدرو بردن؛ یه خانم منو برد بیرون ؛ گفت : الان مادرت میاد ؛ مادرو ؛ به زور فرستادن بیرون !
    آسمون ؛ مثل امشب پر ستاره بود.

    من و مادر ؛ همو بغل کردیم؛ مادرسعی کرد گوشامو بگیره.
    نذاشتم گفت؛ آواز بخونیم؟! من خوب بلد نبودم ؛ اون صداشو بلند کرد....منم، پشتش ؛
    گمونم صداش تا آسمون میرفت؛ تا خود خدا.

    یه شب مهتاب؛ /ماه میومد تو خواب/منو میبره /کوچه به کوچه/ باغ انگوری، باغ آلوچه../ اونجاش رسید؛ که باید داد میزد. /"منو میبره ؛ ته اون دره..."/ اونجا که شبا یکه وتنها/...
    با صدای بلند خوند..
    با تمام وجودش ؛ رگهاش ؛خونش ؛ حنجره ش...اونور ؛
    صدای شلیک آمد.

    لرزیدم!...
    رفتم زیر چادر مادرم...
    مادر آوازش را قطع نکرد؛
    فقط بغلم کرد ؛ فشارم داد و ادامه داد :
    " تک درخت بید؛... شاد و پر امید "؛

    حتی وقتی به زور؛ سوارماشینمان کردند ؛ هنوز میخواند ؛ راننده؛ مردی جا افتاده بود.
    از آینه گاهی مادرم را با شرم نگاه میکرد و سریع نگاهش را میگرفت....؛ مشتعلی بود !
    حاج آقای ده فرستاده بودش عقب ما ؛ دیگه ؛ خونه ای نداشتیم...
    مادرم تا خود ده ؛ خوند.
    از جلوی کلبه مان که رد شدیم ؛ مادرم بغضش ترکید...
    زد زیر گریه!....
    داد زد: حمید! صخره به صخره؛ دریا به دریا ؛ دنبالت میام...



    چیستا یثربی

  • ۰۰:۲۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و هفتم
    چیستا یثربی



    مادر جلوی کلبه مان ؛ داد زد: حمید! صخره به صخره ؛ دریا به دریا؛ بات میام ؛ مهتابت نمیذاره تو تاریکی بمونی ! حمید من...

    حاج آقا گفته بود ؛ کلبه خودمون خطرناکه...زیر نظرمون دارن ؛ خونه مونم که گرفتن!
    حاج آقا گفت :با اون کاری ندارن !
    گفته بود : حجت الاسلام اینجام؛ نسل اندر نسل...بی احترامی کنن ؛ مردم به آتیششون میکشن!..
    ما رو بردن خونه ی حاجی...همسر حاجی در سینی بزرگی، برای ما غذا آورد ؛ چشمانش از گریه سرخ بود ؛ رویش نمیشد به ما نگاه کند...مهربان بود ؛ اما هیچکدام اشتها نداشتیم...
    مادرم فقط یک گوشه نشست؛ چادر سیاهش را در نیاورد.سرش را روی زانویش گذاشت....چادر را روی سرش کشید....

    آذر دست منو گرفته بود؛ گفت : یه آب قند برات میارم؛ دستات یخ کرده!
    همه میخواستن دلداری بدن ؛ ولی نمیدونستن چطور!

    حاج آقا سپندان به مادرم گفت: یه مدت مجبوریم بگیم خواهر خانمم هستین.... اومدین پیش ما ! یه مدت مهمونی....همیشه چادرو رو صورتتون؛ محکم میگیرین.نشناسنتون!...خانمم آبجی نداره،شما جای آبجی ایشون؛ اما یه اسم دیگه لازم دارید!...شهرامم دیگه پسرتون نیست؛ از امشب ؛ داداشتونه ! یادتون باشه؛ ازدواج نکردید! و توی ده ما مهمانید! ماشالله جوونید؛ مثل خواهر بزرگ شهرامید....

    فقط ؛ شما رو چی صدا کنیم؟ مادرم بدون فکر ؛ سریع گفت : شبنم! خواهرمه ؛ تو جوونی ، تو یه تصادف مرد! حاجی گفت: میگم فعلا به اسم شبنم خانم خدابیامرز ؛ با یه فامیل جعلی؛ یه شناسنامه ؛ براتون جور کنن ؛ چون حتما دوباره میان دنبالتون...

    همسر خدابیامرزتون ؛ مدارک زیادی ازشون داشت ؛ دنبال اون مدارک و اسامی ان...
    مادرم گفت : همه رو سوزوند!
    حاج آقا گفت : اینا این چیزا حالیشون نمیشه...اذیتتون میکنن ! باید وانمود کنیم از ایران رفتید !

    شهرامو چی صدا کنیم ؟
    آذرگفت : لیلی!..
    پدرش گفت: این که اسم دختره ؛ بچه !
    مادرم گفت:؛ بش بگین بهرام ! فعلا ؛ تا اونا برن!...

    من و مادرم یه شبه ؛ یکی دیگه شدیم...اون شبنم ؛ و من بهرام...
    چاره ای نبود ؛ تو خونه ی حاج آقا ؛ یه اتاق به ما دادن ؛ همون جا یه مدت موندیم نلی جان ؛
    خیلی سخت بود...برای این میگم ؛ هیچکی جز من ذات علیرضا رو نمیشناسه !

    گفتم : ببین،بسه!...چشماتو ببند! دستتو بده من؛ دست چپش را بوسیدم ؛ صورت، چشم ؛ گونه ؛ پیشانی...
    گفت : چیه عزیزم؟! سرش را روی سینه ام گذاشتم : امشب حس میکنم مادرتم...عزیز دل؛ نه فقط همسرت! امشب همه کس توام؛ هر کی تو زندگی گم کردی ! شوهر عزیز غمگینم ! ...

    چراغ را خاموش کرد ؛ من در سرم ؛ فقط صدای "دوستت دارم " شهرام بود،
    و ترانه ی "یه شب مهتاب" فرهاد..."دره به دره ؛ صخره به صخره"...


    من هم مثل مهتاب، یا همان مادرش ؛ شبنم ؛ دیگر رهایش نمیکردم؛ چه شاد بودم که خواهر مرده ای به اسم شبنم نداشت؛ .چقدر این مرد را دوست داشتم! چقدر!



    چیستا یثربی

  • ۰۰:۲۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و هشتم
    چیستا یثربی



    قصه ی خوب ؛ قصه ای نیست که خوب تموم بشه!
    قصه ی خوب؛ قصه اییه که راست تموم بشه....
    نه اینکه همه چیزش راست باشه ؛ نتیجه ای که آخرش بهش میرسی؛ راست باشه !

    اینا رو تو این یه سال ؛ چیستا بهم میگفت ؛
    میگفتم : چرا مینویسی ؟
    میگفت : مریض که نیستم ؛ میبینی زندگیمو گذاشتم رو این کار ! میخوام نظر مردم ؛ راجع به بعضی چیزا عوض شه!
    میخوام بدونن میشه جز مدل خودشون ؛ مدلای دیگه ای هم فکر کرد و زندگی کرد!..شاید الان منظورشو میفهمم...

    صبح روز بعد از آن همه اتفاق ؛ که سرم را روی سینه ی شهرام گذاشته بودم ؛ با صدای یک پرنده؛ از خواب پریدم ؛ نمیدانم چرا قلبم تند میزد !....

    اضطراب گرفته بودم...حسی به من میگفت ؛ اتفاقی افتاده ؛ یا میخواهد بیفتد!
    شهرام خواب بود.
    زمین اتاق یخ بود؛ آهسته از رختخواب بیرون خزیدم ؛ گرسنه بودم؛ رفتم از یخچال چیزی بردارم؛ دیدم تمام پنجره ها را بخار گرفته ؛ تا صبح برف آمده بود ؛ در حالی که سیبی گاز میزدم ؛
    با تیشرت قرمزم طرف یکی از پنجره ها رفتم که بیرون را نگاه کنم ؛ از وحشت ؛ سیب از دستم افتاد ؛ حتی نمیتوانستم داد بزنم!....
    حرفهای دکتر در گوشم پیچید : " آسم شما جدی نیست !...مال وضعیت سخت تولدته...ولی بیماری پنیک شما چرا..به دلیل شرایط زندگیت ؛ دچار اضطراب و استرس بیش از حد میشی؛ طوری که نفست بند میاد!...برای پنیک ؛ داروهای ضد اضطراب مینویسم ؛ با روانشناس هم ؛ هفته ای دو بار مشاوره داری؛ روشهای مقابله با استرسو یادت میده..... اما سعی کن با صحنه های استرس آور ؛ اصلا مواجه نشی!
    آسم خفیفت ؛ یک بیماری کهنه ی کودکیته ؛ که مدتهاست سراغت نیومده....اما اینی که من میبینم ؛ بیماری هراس حاد؛ یا پنیکه...
    این ؛ اواخر رخ داده و خیلی جدی؛ حالت رو ؛ بد میکنه ؛ اینو باید خیلی جدی تر از آسم خفیفت بگیری...چون یکی نیستن!
    وحشت زیاد میتونه قطع تنفس و ایست قلبی بیاره.....مواظب باش و داروهاتو مرتب بخور !... "

    کنار پنجره افتاده بودم ؛ انگار زبانم بند آمده بود....
    چیزی که دیده بودم ؛ نمیتوانست واقعی باشد!
    شبیه فیلمهای ترسناک ژاپنی بود....

    شاید تاثیر خواب آشفته ی دیشب بود ؛ میخواستم بلند شوم ؛ اما جرات نداشتم ببینمش ؛ میترسیدم دوباره ببینمش!...

    شهرام غلتی زد و از میان چشمهای نیم بسته اش ؛ مرا در آن حال دید ؛ گفت : چی شده؟
    گفتم : یه زن بود ! با یه شال نازک و موهای باز...پشت پنجره....

    از پشت بخار شیشه دیدمش ؛ صورتشو به شیشه چسبونده بود ؛ چشماش از پشت شیشه ؛ خیلی درشت به نظر میامد......
    داشت منو نگاه میکرد...خیلی ترسیدم!

    شهرام با زیر پیراهنی؛ از تخت بیرون دوید ؛ اطراف خانه راگشت ؛ روی زمین خم شد؛ جای پاهایی را دید ؛ اما ؛ از زن اثری نبود!

    برگشت ؛ دانه های برف؛ مثل مروارید ؛روی موهای خرمایی روشنش؛ میدرخشید!

    گفتم: زنه پیر نبود ؛ موهاش تیره بود؛ اما روش برف نشسته بود.انگار مدت طولانی ؛ پشت پنجره ی ما بوده..داشته ما رو نگاه میکرده !...
    خدایا یعنی همه چیزو دیده ؟! ... وای ؛ چرا پنجره ی اینور ؛ پرده نداره ؟ شهرام بغلم کرد ؛
    آغوشی مهربان که بوی نان گرم و صبحانه و حمایت میداد ؛ گفت:
    آروم عزیزم! رد پاهاشو دیدم ؛ هر کی بوده، رفته، شاید مسافر بوده...
    گفتم : چطوری تونسته انقدر سریع بره ؟ چشماش از پشت بخار شیشه ؛ زل زده بود به من ! بدجنس نبود ؛ ولی کنجکاو بود !
    قشنگ میخواست منو ببینه !.....

    شهرام گفت : گاهی مسافرای وسط راهی ؛ اینورا پیداشون میشه ؛ چون تنها خونه ی منطقه ست ؛ بیا بریم تو رختخواب ! چقدر زود بیدار شدی ؟

    گفتم : ببین....ماجرای ساختن فیلم ؛ از زندگی خواهرت شبنم ؛ دروغ بود....
    تو منو به این بهونه کشوندی اینجا.... مگه نه ؟
    ولی چرا من؟! ....
    اون موقع حسی به من نداشتی!
    میگفتی اصلا نمیتونی عاشق بشی! ...
    هیچوقت بهم نگفتی چرا ماجرای فیلمو علم کردی که با من تنها باشی؟....
    مطمینم به اون زودی ؛ عاشقم نشده بودی ؛
    اصلا منو فقط ؛ دو سه بار دیده بودی...

    پس چرا من؟!....



    چیستا یثربی

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان