داستان این من و این تو
قسمت سی و ششم
بخش پنجم
این دیدار نتونست منو عوض کنه و این برای من خیلی ارزش داشت .
دیگه به زندگی مثل قبل فکر نمی کردم ...
و سینا اونقدرها هم برای من بزرگ نبود ...
با اینکه هنوز عاشقش بودم ... بهم نریختم و بی تابی نمی کردم .
یک ماه و نیم بعد یک شب شیدا و مجید خونه ی ما بودن ...
شیدا گفت : فردا بیا خونه ی مامان من تولد یاسه ...
گفتم : راستی ؟ چه زود یک سال شد ...
شیدا گفت : آره منم باورم نمی شه ... نمی دونی چقدر ناز شده ...
گفتم : می دونم ... آقا سینا و یاس رو اتفاقی تو پارک دیدم ...
گفت : طفلک خودش یاس رو برده بود پارک ؟
گفتم : آره ولی من کمکش کردم ...
مجید گفت : من فردا میام دنبالت حاضر شو ...
گفتم : نه من نمیام باید برم خونه ی هما شوهرش نیست می خوایم خیاطی کنیم ...
شیدا گفت : نه نمیشه ... یک شب دیگه این کارو بکن فردا باید بیای تولد ... من می خوام بدونم تو از چیزی ناراحت شدی که خونه ی مامانم نمیای ؟
گفتم : نه عزیزم از چی ناراحت بشم ... فقط کار دارم ...
اون شب هر چی بچه ها اصرار کردن ، گفتم : نه ...
واقعا و از ته قلبم نمی خواستم دیگه سینا رو ببینم ...
ولی فردا شیدا زنگ زد و گفت : ما داریم میایم دنبالت ...
گفتم : نمیام .
گوشی رو قطع کرد ... زنگ زدم جواب نداد ...
عصبانی شدم و گفتم : خوب نمی خوام برم چرا اصرار می کنه ؟ ...
مامان گفت : والله به خدا ما نمی دونیم به چه ساز تو برقصیم اگر اصرار نکنن می گی براشون مهم نیستم اگر بکنن بازم تو ناراحتی ... خوب برای چی نمی خوای بری ؟
راستشو بگو از مهتاب دلخوری ؟
گفتم : نه بابا ، چه حرفیه فقط حوصله ندارم ...
و رفتم تو اتاقم و پتو رو کشیدم روی سرم و دراز کشیدم ...
ولی با صدای زنگ تلفن بلند شدم ...
مهتاب بود بدون اینکه اجازه بده من حرفی بزنم ، گفت : دارم بهت میگم اگر نیای ازت دلخور میشم بیا غیر از تولد یاس یک خبری دیگه هم هست می خوایم توام باشی ... اگر میشه مامان رو هم راضی کن بیاد ...
و گوشی رو قطع کرد ...
مامان تو چهار چوب در ایستاده بود ...
گفتم : مهتاب میگه شما رو هم راضی کنم بیایی !!! میای ؟
گفت : اون که نه ,, می دونی دوست ندارم بیام با کسی همکلام نیستم ...
گفتم : ولی با مامان سارا که هستی ... پیش اون بشین ...
گفت : نه بگو مهتاب چی می گفت ؟
گفتم : ناقلا گوش وایستادی ؟
گفت : بگو ببینم چی می گفت ؟
گفتم : میگه غیر از تولد یاس یک خبر دیگه هم هست ....
پشتشو کرد و رفت ...
من هنوز روی تخت نشسته بودم که مجید و شیدا اومدن ...
گفتم : بگین چه خبره تا بیام ...
مجید گفت : زود باش حاضر شو ... راه نداره ، بیا خودت اونجا می فهمی ...
شیدا به مامان هم خیلی اصرار کرد ولی اون نیومد و من با اونا رفتم ...
من قبل از اون دو نفر وارد شدم ... یاس وسط حال بازی می کرد تا چشمش به من افتاد بدو اومد و خودشو انداخت تو بغل من ...
دستهای کوچولوشو دور گردن من حلقه کرده بود و رها نمی کرد ...
و توی تمام شب هر کجا می رفت می خواست منم پیشش باشم ...
حتی افتخار فوت کردن شمع تولدشو هم می خواست بده به من و هی به من می گفت : خاله فوت کن ...
پرویز خان برای اولین بار رامین پسر چهار ساله ی خودشو آورده بود ...
اون در واقع دایی یاس می شد ... و تنها بچه ی اون مجلس بود ... ولی یاس ترجیح می داد با من باشه و بازی کنه تا با رامین ...
ناهید گلکار