خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۶/۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و سوم

    بخش ششم




    از سر و صدای من همه ریختن تو اتاق و شیون راه افتاد ...
    داد می زدم تو رو خدا این کارو نکنین ... رعنا ناراحت میشه ... اون زنده اس .. امکان نداره ... من صبح خودم ازش خداحافظی کردم ، حالش خوب بود ... به این زودی نمیره ...
    تو رو خدا ...
    وای ...
    نه خدای من ...
    به دادم برس ....
    نفس نمی تونستم بکشم ...
    رعنا رو در یک چشم بر هم زدن بردن به سرد خونه ...

    و ما همگی گریان و نالان توی حیاط بیمارستان گیج و مات مونده بودیم ....

    شاید بقیه می خواستن برن ولی من نمی خواستم رعنا رو تنها بذارم ...
    همه ی این اتفاقات تا یک نیمه شب طول کشید و من ... منِ بی وفا اونو گذاشتم توی بیمارستان و با بقیه برگشتم خونه ...

    دیگه فایده ای نداشت ، بدون اینکه دیگه امیدی به برگشتنش داشته باشم مات مونده بودم ، حتی دلم نمی خواست یاس رو ببینم .

    وقتی دیدم که اونا من و تنها نمیذارن ، از خونه فرار کردم و خودمو رسوندم به یک جای خلوت و تا تونستم هوار زدم ...
    ولی این درد منو تسکین نداد ...

    وقتی برگشتم شرف و مجید رو پشت سرم بودن ....
    فردا روز سخت و بدی بود وقتی پیکر بی جون رعنا رو زیر خاک دفن کردن ... بازم باورم نمی شد فکر می کردم هنوز کنارم ایستاده و با همون لبخند شیطنت آمیز منو نگاه می کنه ...
    شاید باور کردنی نباشه ولی من اونو می دیدم ... کنارم بود ...
    هر کجا می رفتم با من بود حسش می کردم ... و این باور منو برای اینکه اونو از دست دادم کمتر می کرد ...

    شاید دیوونه شده بودم ... ولی قسم می خورم حسش می کردم ...
    حتی گاهی دلداریم می داد ... و من جوابشو می دادم ...
    مامانم ترسیده بود . بقیه هم فکر می کردن عقلمو از دست دادم ...

    ولی آخه اونا همه از عشق من به رعنا خبر داشتن چطور منو درک نمی کردن ؟ ...
    مگه می شد رعنا به این زودی و راحتی از من جدا بشه  ....
    مراسم رعنا خیلی شلوغ بود انگار هر چی آدم توی تهرون بود برای تسلیت اومده بود ولی من جز رعنا کسی رو نمی دیدم ...
    روز سوم ، ژیلا خانم رسید ... خودشو انداخت تو بغل بی رمق من و های و های گریست ...
    مامان بعد از هفتم یاس رو برداشت و رفت خونه ی خودشون ...

    نمی تونستم اون بچه رو ببینم ... منو یاد رعنا مینداخت و دلمو آتیش می زد ...
    یک ماه هم سر کار نرفتم و عزاداری کردم ... از حال هیچکس خبر نداشتم نه ژیلا خانم و نه پرویز خان ...
    اغلب توی تنهایی باهاش حرف می زدم یا سر خاکش بودم ...

    شب های زیادی همون جا دراز می کشیدم و اشک می ریختم ... دلم می خواست واقعا دیوونه بشم تا چیزی نفهمم ولی نشد ...
    من قوی بودم و دیوونگی کار من نبود ... ولی قدرت فراموش کردن رعنا رو نداشتم ...
    بالاخره یک روز مامان و ژیلا خانم , یاس رو آوردن و گذاشتن تو بغل من ... اونا فکر می کردن من دیگه بچه ام رو دوست ندارم در حالی که توان دیدن اون بچه ی بی مادر رو نداشتم ....
    مامان گفت : فکر نمی کنی رعنا از اینکه با این بچه بی مهری می کنی ناراحت میشه ... اون یاس رو به تو سپرده پس ازش خوب مراقبت کن ...
    یاس رو در آغوش گرفتم و گریه کردم ...
    به صورت معصومش نگاه کردم درست مثل رعنا بود ...

    گفتم : تو دروغ گفتی شکل منه ,, درست شکل خودت شده ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۹   ۱۳۹۶/۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت سی و چهارم

  • ۱۳:۲۳   ۱۳۹۶/۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و چهارم

    بخش اول



     این من ( سینا ) :
    سرمو گذاشتم تو سینه ی یاس و بوییدم ... من این بو رو می شناختم ... بوی رعنا رو می داد ...
    یکم بهش نگاه کردم ، دستشو آورد بالا و کنار لب منو گرفت ...

    بهش گفتم : ببخش منو بابا ... ولت نمی کنم همیشه مراقبت هستم ، نگران چیزی نباش ...

    مدتی بود اونو حمام نکرده بودم از مامان خواستم وسایلشو آماده کنه ...
    ژیلا خانم هم خوشحال شد و اشکشو پاک کرد و گفت : سینا جان می خوای تا یک مدت من یاس رو ببرم پیش خودم ...
    گفتم : نه ، اون الان برای من حکم رعنا رو داره ... خودم ازش مراقبت می کنم ...
    گفت : بیا توام کاراتو بکن با من بریم ... از اینجا دور بشی برات بهتره ...
    گفتم : نمی دونم شاید همین کارو کردم ....
    مامان صدا زد : سینا بیا حاضره ...

    در حمام رو بستم ... و نشستم کنار وان یاس ... اونو کف دستم گرفتم و گذاشتمش توی آب ...

    یاس بدون اینکه بفهمه دیگه مادرش نیست خوشحال توی آب دست و پا زد و از خودش صداهایی در آورد که نشون بده خوشحاله ...
    تا مراسم چهلم تموم شد ژیلا خانم رفت ...
    من وسایل خودم و یاس رو جمع کردم و هر چیزی که از رعنا می خواستم پیش من باشه برداشتم ...
    قصد داشتم از اون خونه برم ...

    دیگه بدون رعنا نمی تونستم اونجا بمونم تازه اونجا مال من نبود ... و رهن اون خونه رو پرویز خان داده بود ...
    با اینکه بی حوصله بودم ... ولی مجید خیلی بهم کمک کرد .

    این روزا از همه بیشتر اون و شرف بودن که هوای منو داشتن ... تا یک آپارتمان دو خوابه پیدا کردیم و اثاث کشی کردم ...

    پرویز خان ناراحت شده بود و می گفت این کارو نکن ، تو برای من با رعنا فرقی نداری ...
    گفتم : من فقط نمی تونم خاطراتی که اینجا با رعنا داشتم رو فراموش کنم باید برم ...
    چیز زیادی نداشتم که توی خونه جدید بذارم ... ولی باید برای دخترم خونه و زندگی فراهم می کردم ...
    یاس بغل سارا بود و من وسط اثاثی که برده بودم نشستم ,, حال اینکه اونا رو بچینم نداشتم ... و مرتب یاد روزی بودم که با رعنا به اون خونه رفته بودیم ...
    بلند شدم و به سارا گفتم : ولش کن ... وسایل یاس رو بردار بریم امشب خونه ی مامان ...

    اومدیم که از در بریم بیرون ... دیدم مامان اومده با دو تا قابلمه غذا ...
    گفتم : برگردین من نمی تونم امشب کار کنم ...

    گفت : والله این شرف خان به من زنگ زده گفته شام درست کنم همه میان اینجا ... منم قورمه سبزی درست کردم و اومدم ...

    اگر نمی خوای خودت بهش زنگ بزن چون دارن میان اینجا ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و چهارم

    بخش دوم



    برگشتم توی آپارتمان و گفتم : آخه اینجا چیزی نداره ,, میان چیکار کنن ؟ ...
    چهار تا تیکه بیشتر نیست فردا خودم جا به جا می کنم ...
    اومدم شماره ی شرف رو بگیرم که پرویز خان از راه رسید ... تا چشمش به من افتاد داد زد : خجالت بکش تو از من پدر بدتری ؟ غصه ات بیشتره ؟ پاره ی تن من رفته زیر خاک ؛ عوض اینکه هوای منو داشته باشی این کارارو می کنی ؟
    اثاث اون خونه رو گذاشتی برای من؟ دادم جمع کردن آوردن ... بذار برای یاس ...
    تو دیگه کی هستی ؟ ... من با این اثاث چیکار می خوام بکنم ؟
    می خواستم خونه رو خالی کنم ... دلتو بذار پیش دل من و ژیلا ... این کارا رو نکن سینا ... حالا تو داری منو دق میدی ...
    گفتم : باشه ... من رعایت کردم آخه اینا مال من نبود ...

    گفت : وسایل ژیلا و رضا رو می برم خونه ی خودمون میذارم تو انباری ، ولی بقیه رو آوردم ...
    استفاده کن حرفم نزن . تازگی خیلی روی حرف من حرف می زنی .....
    دیگه نتونستم چیزی بگم ...

    بچه ها هم از راه رسیدن شرف و مهتاب و مهسا و شیدا و مجید ...
    سمیرا و محمود هم اومدن آخه از وقتی رعنا رفته بود سیمرا روزی دوبار به یاس شیر می داد ...
    یاس ماشالله خوش خوراک بود ... با ولع هم شیر خشک می خورد هم به راحتی سینه ی سمیرا رو گرفته بود ....
    اونا اومده بودن برای شیر دادن ولی موندن و کمک کردن ...

    خلاصه خودشون هر کاری خواستن کردن ... فقط اتاق یاس رو خودم چیدم ...
    مهسا ازم پرسید می خواین من انجامش بدم ؟

    گفتم : نه اینطوری باید همش دنبال یک چیزی بگردم حواس که ندارم اگر خودم بذارم راحت ترم ...
    اون همه آدم تونستن ظرف چند ساعت کار اون خونه رو تموم کنن ...

    ولی من دلم نمی خواست سینمای خانوادگی رعنا رو بیارن ... خوب دیگه حالا اونجا بود ... و کاری نمیشد کرد ...
    چهل و پنج روز از رفتن رعنا گذشته بود و من حتی یک روزم نشده بود که سر مزارش نرم ولی اون روز به خاطر اثاث کشی نرفته بودم و انگار یک چیزی گم کردم ... و بی قرارش شدم ... احساس می کردم تنهاش گذاشتم و اون الان منتظر منه ...
    خوب می دونم شاید به نظر احمقانه بیاد شایدم خودم اینطوری دلم قرار می گرفت ... وقتی به معصومیت و پاکی ذات اون فکر می کردم دلم آتیش می گرفت ...
    از کار روزگار کسی سر در نمیاره ... نمی دونم چرا رعنا باید می موند تا یک دختر برای من باقی بذاره و به همین سادگی و آسونی بره ...

    یک روز وقتی خیلی برای رعنا نگران بودم سارا گفت : داداش جان زیاد روی این موضوع تمرکز نکن ... بهش فکر نکن و بی خیالش بشو ... این طوری بهتره ...
    من منظورشو فهمیدم ... شاید اون انرژی بد ,, رعنا رو از پا درآورده باشه پس مقصرش منم ...
    با این فکرای جور و واجور دائما خودمو سرزنش می کردم ...

    و روزها می گذشت و نه تنها من بهتر نمی شدم ، یک طوری هم آشفته تر و بی قرارتر بودم  ...
    شرف که همه ی حواسش به من بود می گفت : برو پیش یک مشاور حرف بزن تا دلت خالی بشه ...
    ولی خودم هم دلم نمی خواست از اون حالت در بیام ... با رعنا حرف می زدم احساسش می کردم و گاهی جوابی به من می داد که مطمئن می شدم این فقط از ذهن رعنا می تونه بیرون بیاد ...

    ولی بازم گاهی فکر می کردم دارم دیوونه میشم و این محاله ...
    بعضی وقت ها سرم به کاری گرم بود یک مرتبه بوی اونو احساس می کردم و بعد حضورشو ...

    ولی گاهی هم هر چی باهاش حرف می زدم متوجه می شدم که نیست ... خوب این برای من گیج کننده شده بود ...
    برای همین سر خاکش می رفتم , چون اون همیشه اونجا بود ... می گفتم و می شنیدم ... آرومم می کرد و برمی گشتم ...
    کم کم من توی اون خونه جا افتادم ولی کار مشکلی بود ...
    صبح یاس رو حاضر می کردم و می بردمش خونه ی مامان تا ساعت سه توی شرکت کار می کردم و از اونجا می رفتم گل می خریدم و می رفتم پیش رعنا ... و تا شب  می موندم ...

    بعد می رفتم خونه ی مامان گاهی همون جا می موندم و گاهی یاس رو برمی داشتم می رفتم ...

    و فردا دوباره همین بود .



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۵   ۱۳۹۶/۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و چهارم

    بخش سوم





    این تو ( مهسا ) :
    هر چی پیام تلاش کرد من همین حرکت مادرشو بهانه کردم و قبول نکردم دیگه بیان خواستگاری ... ولی اون مایوس نمی شد ... و حالا بیشتر از قبل دنبال من بود ...
    توی این مدت هر برنامه ای پیش اومد من به قولی که به خودم داده بودم عمل کردم و نرفتم سراغ سینا و رعنا ...

    تا اینکه ....
    یک روز توی خونه بودم و داشتم تلویویزن تماشا می کردم ... مهتاب زنگ زد و گفت : مهسا دوباره حال رعنا بد شده و بردنش بیمارستان ... میگن حالش خیلی بده ... دعا کن , من دارم میرم بیمارستان تو نمیای ؟
    من که خیلی برای رعنا نگران شده بودم گفتم : چرا تو برو من خودم میام ...

    وقتی گوشی رو قطع کردم اشکم ریخت ...
    گفتم : خدایا من که از عهدی که با تو بستم خطا نکردم ... می دونم قابل نیستم ولی خواهش می کنم رعنا رو نجات بده ... نمی خوام بلایی سرش بیاد ...
    فورا حاضر شدم و خودمو رسوندم بیمارستان ... هنوز مهتاب نرسیده بود همون جا جلوی در ایستادم تا اومد ... و با هم رفتیم بالا ....
    سینا پشت در آی سی یو داشت پر پر می زد ...

    از حال اون معلوم بود رعنا وضعیت خوبی نداره ... من حتی جلو نرفتم که ازش دلجویی کنم چون در اون زمان هیچ کس و هیچ حرفی نمی تونست اونو آروم کنه ...
    شیدا و مهتاب و سارا و من با هم گریه می کردیم .

    شیدا می گفت : دکتر گفته حالش بده ... و می ترسید که امیدی نباشه ...
    نزدیک ساعت چهار بعد از ظهر ... پرستار سینا رو صدا کرد و اون رفت که رعنا رو ببینه ...

    ما کمی امیدوار شدیم چون فکر می کردیم حالش بهتر شده که سینا رو خواستن ...
    چند دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای فریاد سینا اومد و پرویز خان از جا پرید و درو باز کرد و رفت تو و پشت سرش همه ی ما ,,,

    و شد اونچه که نباید می شد ....
    من نتونستم طاقت بیارم و سینا رو به اون حال روز ببینم با عجله رفتم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم خونه ...

    ولی تا صبح گریه کردم ...

    یاد صورت رعنا میفتادم که چقدر معصوم و مهربون بود ,, لطیف و شکننده ,, ...
    من هنوز خودمو در مورد اون گناهکار می دونستم ... در حالی که هیچ وقت کاری به کار اونا نداشتم بازم از خودم بدم میومد .




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۴۰   ۱۳۹۶/۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و چهارم

    بخش چهارم




    فردا روز سیاهی بود که رعنا رو به خاک سپردن ...
    سینا خیلی حالش بد بود البته همه حالشون بد بود به خصوص پرویز خان ...
    پوری خانم هم اومده بود ولی از همون دور نگاه می کرد و اشک می ریخت ...

    ولی سینا اصلا اونجا نبود هر کس اونو می دید فکر می کرد عقلشو از دست داده ... چیزی که همه به هم می گفتن ....
    هزاران نفر اومده بودن و به سینا تسلیت گفتن ولی اون حتی جواب یک نفر رو هم نداد ...
    چشمهاش قرمز شده بود و آدم فکر می کرد الان می خواد داد بزنه ولی نمی زد ... گاهی زیر لب با خودش حرف می زد ...
    بعد از خاکسپاری من برگشتم خونه ... دیگه تحمل نداشتم شاهد اون مناظر دلخراش باشم ...
    روز دوم بود که دیدم دلم خیلی گرفته و اونقدر گریه کرده بودم که دیگه چشمم باز نمی شد ... شرکت هم تعطیل شده بود .

    بعد از مراسم که توی مسجد برگزار شد من تاکسی گرفتم و رفتم سر خاک رعنا می خواستم باهاش حرف بزنم ...
    خیلی چیزا بود که باید بهش می گفتم ...
    وقتی رسیدم کسی نبود،  این بود که نشستم و گفتم : رعنا حتما تو حالا می دونی تو دل من چی می گذره ولی خودم باید بهت بگم ...
    من هیچ کار بدی نکردم ... حتی یک نگاه هم به شوهر تو نکردم تا اون متوجه ی احساس من بشه ...

    ولی منو ببخش ... دوستت داشتم و تو لایق دوست داشتن بودی ... و شاید به همین دلیل زود رفتی ...
    چشمم افتاد به یک ماشین که داشت نزدیک می شد ...

    ماشین سینا رو شناختم فورا از اونجا دور شدم ... و پشت یک درخت ایستادم ...
    سینا اومد سر مزار رعنا و چیکار کرد بماند ؛ نمی تونم بگم زبونم قاصره ... گفتنی هم نیست ...

    از دور اونو می دیدم و دلم آتیش می گرفت ... همون جا موندم ... دیگه شب شده بود ...

    راننده ی تاکسی اعتراض می کرد و می گفت کار داره ... و من مجبور شدم سینا رو رها کنم و برگردم ...
    ولی از فردا می دونستم بعد از ظهر ها کجا میره هر روز با یک تاکسی تلفنی می رفتم اونجا و از دور مراقب سینا می شدم ..
    اون گاهی کنار مزار می خوابید و تا نزدیک صبح همون جا می موند ..و من دورا دور اونو نگاه می کردم ..چند بار هم شرف اومد دنبالش ..
    وقتی اون میومد من فورا برمی گشتم می دونستم که شرف چقدر اونو دوست داره و تنهاش نمی زاره ..
    تازه نمی خواستم منو ببینه ..
    ولی بازم دلم طاقت نمیاورد و هر روز اونو تعقیب می کردم و دورا دور مراقبش بودم ...
    اون از حرف زدن با رعنا خسته نمی شد ... منم از دنبال کردن اون ...
    سینا بعد از یک ماه اومد شرکت ,, ولی خیلی لاغر و داغون بود هنوز ریشش رو نزده بود و پیرهن مشکی به تن داشت ...

    همه به استقبالش رفتن ... پرویز خان از اون بالا اونو دید و فورا اومد پایین ...
    باهاش رو بوسی کرد با هم رفتن بالا ...

    بعید به نظر میومد سینا کسی رو دیده باشه چون نگاهش بی هدف بود و به شدت افسرده ...
    از همون لحظه سینا شروع به کار کرد بدون اینکه حرفی جز کار بزنه با جدیت تلاش می کرد .. .ولی صورتش طوری بود که انگار دیگه هیچکس توی این دنیا براش مهم نیست ...
    اون ظرف یک ماه به اندازه ی ده سال پیر شده بود ...
    بعد از چهلم اون خونه ای که با رعنا زندگی می کرد رو هم ترک کرد و یک آپارتمان ساده و کوچیک برای خودش گرفت ...
    من برای جا به جا کردن اثاث خونه اش رفتم ... می خواستم کاری براش بکنم همه اونجا بودن ...

    ولی بازم سینا به هیچ کس اهمیت نمی داد ...

    اون شب با دیدن اون وضعیت من بازم یک تصمیم جدید گرفتم ... می خواستم برای همیشه این قصه ی تلخ رو برای خودم تموم کنم ..
    اونقدر به پای این عشق نافرجام و یکطرفه سوخته بودم که دیگه حوصله نداشتم ...

    از خودم از سینا از همه چیز بدم میومد ...
    فردا سر کار نرفتم و به پرویز خان گفتم : دیگه نمی خوام بیام ...

    علت رو پرسید و فکر کرد مشکلی توی کار دارم ولی عذرخواهی کردم و گفتم می خوام برم سر یک کار دیگه ...

    و اینطوری می خواستم بطور کامل سینا رو از زندگیم بیرون کنم ...
    چند ماهی دنبال کار گشتم ...
    به هر کاری راضی بودم تا اینکه توی یک شرکت هواپیمایی دیگه به خاطر سابقه ی کار در شرکت پرویز خان استخدام شدم ...

    و دیگه سینا رو ندیدم ...
    هر کجا حرفش بود سعی می کردم گوش نکنم دلم نمی خواست حتی از حال روزش هم باخبر بشم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۳   ۱۳۹۶/۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و چهارم

    بخش پنجم



    سارا چند بار به من زنگ زد ولی جواب تلفن رو ندادم ، پیام گذاشت بازم جواب ندادم و اینطوری خودم رو تنیبه کردم ولی از زمین و آسمون شاکی بودم ...
    با خدا راز و نیاز می کردم و ازش می خواستم یا منو هم مثل رعنا ببره یا یک روز خودش نشونم بده که بدونم معنی زندگی فقط غم نیست ...
    دلم می خواست بخندم ... یک بار از ته دلم بلند بلند بخندم و به هیچ غمی فکر نکنم ...
    چیزی که تا سن بیست و هفت سالگی هنوز تجربه نکرده بودم ...
    پیام بازم به من تلفن می زد ولی جواب اونم نمی دادم ...

    یک بار هم اومد در خونه ی ما ولی به مامان گفتم بگو نیستم ...
    تا دست تقدیر چیزی که برای من رقم زده بود جلوی پام گذاشت ..
    و من با اون همه تلاش بدون نتیجه برای رسیدن به آرزوهام ...
    حالا بی اختیار به سویی کشیده می شدم که حیرت انگیز بود ...
    توی اون شرکت خانم جوونی همکار من بود شوهر و یک پسر سه ساله داشت ...
    خیلی زود با من دوست شد ...

    همون روز اول اومد جلو و با من دست داد و گفت : من هما معروفی هستم ...
    گفتم : منم مهسا ، خوشبختم ...

    با لبخند گفت : چقدر خوشگلی ...
    گفتم : شما اولین نفری هستی که اینو به من میگی ...
    گفت : نه به خدا امکان نداره ... شکسته نفسی می کنی ...
    و با این استقبال من شروع به کار کردم ... اول تحت نظارت هما و بعد از مدتی کارو تو دستم گرفتم و مشغول شدم ...
    هما شوهرش شب کار بود و روزها بچه رو نگه می داشت ... اونا خیلی کم همدیگر رو می دیدن ... از شیراز اومده بودن و اینجا توی تهران کسی رو نداشتن که کمک حال اونا باشه ...
    کم کم با هم صمیمی شدیم ... گاهی با هم شام می رفتیم بیرون و گاهی پارک ,, تا کیان پسر اون بازی کنه و این طوری وقت منم پر می شد ...
    هفت ماه دیگه گذشت ...
    یک روز توی پارک من روی یک نیمکت نشسته بودم و هما ، کیان رو سوار تاب کرده بود ...

    تو عالم خودم بودم که دیدم یکی جلوم ایستاده ... سرمو بلند کردم و سینا رو دیدم ... باورم نمیشد ...
    خودش بود یک دختر بچه ی کوچیک تو بغلش ...
    یاس چقدر بزرگ شده بود ...

    با تعجب به من سلام کرد و پرسید : مهسا خانم اینجا چیکار می کنی ؟





     ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت سی و پنجم

  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و پنجم

    بخش اول



     این من ( سینا ) :
    هفت ماه دیگه هم گذشت و عید اومد و بهار شد و تابستون از راه رسید ...
    ولی من همچنان هر روز بعد از ظهرها به استثنای چند روز کنار مزار رعنا بودم ... باهاش حرف می زدم ، ناهارم رو می بردم اونجا و می خوردم ... و گاهی کارای شرکت رو هم همون جا انجام می دادم ...
    حتی سوز و سرما برف و بارون جلوی منو نگرفت و هر چی شرایط برای من سخت تر می شد احساس بهتری داشتم ... چون فکر می کردم رعنا بیشتر از پیش به عشق من نسبت به خودش ایمان میاره و خوشحال میشه ...
    سال تحویل هم با یاس و سارا کنار مزارش بودیم و تمام روزهای عید هم تنهایی می رفتم ... به حساب خودم تنهاش نمی گذاشتم ...
    و حالا تیر ماه بود و یاس بزرگ شده بود از همون نوزادی از اصوات بی معنی استفاده می کرد و حالا خیلی زودتر از سنش به حرف افتاده بود ... کلمات زیادی بلد بود و به کار می برد و همه چیز می فهمید ...

    و تازگی هم دستشو می گرفت به دیوار و راه می رفت ...
    مردهای زیادی توی زندگی اون بودن که همه رو دوست داشت و هر کدوم جایگاه خودشون رو براش داشتن ...
    بابا پرویز که مرتب بهش سر می زد و حالا یاس عشق زندگیش بود ...
    بابا جون ,, بابای من که با وجود اینکه اصلا حوصله ی ما رو تو بچگی نداشت تمام روز رو با اون بازی می کرد و خسته هم نمی شد ...

    یاس هم برای اون غش و ضعف می کرد ..ب. چه ام نمی دونست کی به کیه ...
    عمو شرف ، عمو مجید ... و من که بابایی اون بودم ...

    ولی بین زن ها عاشق سارا بود و در درجه دوم مامانم رو خیلی دوست داشت و براش کس دیگه ای مهم نبود ...
    در این میون سارا هیچ وقت منو تنها نگذاشت ... اگر خونه ی مامان بودم با من بود و اگر می رفتم خونه ی خودم اون حتما با من میومد ؛ پس یاس با اینکه بهش می گفت عمه ولی فکر می کرد اون مامانشه و همیشه با زحمت ازش جدا می شد و اگر غیبت اون طولانی میشد بهانه می گرفت و باهاش قهر می کرد ....
    تازگی ها می دیدم که سارا زیاد با تلفن حرف می زنه و به نظرم مشکوک اومد ... اول به روی خودم نیاوردم ... ولی دیدم بیشتر شبها تا دیروقت تلفن دستشه ...
    یک شب که اون اومده بود خونه ی من ؛ دیدم داره صحبت می کنه ...

    دیگه ناراحت شدم ... یاس رو می خوابوندم ... ولی سارا هنوز داشت حرف می زد ...

    مدتی صبر کردم ... نزدیک یک ساعت شد ...
    رفتم جلوی در اتاق و با غیظ گفتم : با کی حرف می زنی ؟
    دستشو گذاشت روی گوشی و آهسته گفت : دوستمه ...
    گفتم : تمومش کن بسه دیگه ...

    نگاهی به من انداخت و دستشو از روی گوشی برداشت و گفت : ببخشید باشه بعدا صحبت می کنیم الان یک کاری پیش اومده ...

    و گوشی رو قطع کرد ...
    گفتم : چته سارا ؟ چیکار داری می کنی؟ از تو انتظار نداشتم ...
    اومد جلو و پرسید : اونوقت چرا ؟

    گفتم : خودت می دونی چی دارم میگم ... اون روی منو بالا نیار ...
    گفت : پرسیدم چرا ؟ جواب منو بده ... داداشم غیرتی شده ؟ وقتی تو عاشق شدی من با تو این کارو کردم ؟
    گفتم : چه غلطی کردی ؟ خیلی پررو شدی ...

    گفت : واقعا ؟ من رعایت تو رو می کنم ، صبر کردیم تو حالت بهتر بشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۷   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و پنجم

    بخش دوم



    من و وحید می خوایم با هم ازدواج کنیم ؛ مامان و بابا هم می دونن ولی به احترام تو صبر کردیم ...
    تو برای من خیلی ارزش داری ... اگر بگی نه من تمومش می کنم ولی تا ندیدی قضاوت نکن ...
    حتی مادرش هم با مامان حرف زده ...

    دستم رو زدم روی پیشونیم و نفس بلندی کشیدم و گفتم : مثل اینکه برادرا دوست ندارن خواهرشون عاشق بشن ... نمی تونم قبول کنم ... راستی تو می خوای ازدواج کنی ؟
    گفت : با اجازه ی بزرگترها بله ...
    گفتم : من غیرتی شدم دلم می خواد برم اون پسر رو بزنم ... باورت میشه ؟ این چه غیرتیه ما مردای ایرانی داریم ,, می دونم تو بزرگ شدی و باید خودت تصمیم بگیری ... آخ ببخشید ... با این همه محبتی که به من می کنی ... اون وقت ... منِ احمق دارم سر چی با تو دعوا می کنم ...
    گفت : تو داداشمی ... دوستت دارم از همه کس تو دنیا بیشتر تو برام مهمی ... به خدا اگر بگی نه یک کلمه رو حرفت حرف نمی زنم ... تو مگه کم به من رسیدی ... پول کلاس کنکور , کلاس زبان , لباس ... هر چی خواستم و نخواستم ... توام برای من کم نگذاشتی من اینا رو هم در نظر دارم ... این مدت که تو هوای منو داشتی خیلی راحت زندگی کردم ...
    گفتم : بس کن چیزی که وظیفه ی من بوده ,, محبت نیست ... حالا ولش کن ... تو بگو این پسره کیه ؟
    گفت : پسره اسمش وحیده ... همکلاسیمه و خیلی به من علاقه داره ...
    گفتم : غلط می کنه بگو بهش بیاد خواستگاری تا ببینم کیه .... این طوری من خیالم راحتتره ...

    گفت : نه ,, حالا نه ... هر وقت دیگه هر شب نرفتی سر مزار رعنا اون وقت ...
    گفتم : حرف زیادی نزن بگو شب جمعه بیان ... من غیرتم قبول نمی کنه با نامحرم حرف بزنی ... حالا برو بخواب ...
    دیگم نبینم زنگ زدی ها ... کتک می خوری ...
    سارا خندید و اومد منو بغل کرد و بوسید .
    گفت : به خدا تو حرف نداری ، چاکریم آقا سینا ...
    گفتم : نیگاش کن چه بلبل زبونی می کنه برای شوهر کردن , پررو ... برو بگیر بخواب تا نزدمت ...
    خندید و گفت : میرم می خوابم ولی چی رو بگیرم ؟

    و بازم خندید و حرف منو تکرار کرد , بگیر بخواب ,

    و رفت ...
    فردا که از پیش رعنا اومدم ... مامان گفت : که امروز یاس خیلی بهانه گرفته و کلافه است.

    گفتم : وسایلشو بدین می خوام ببرمش خونه ...
    گفت : صبر کن شام بخوری ، سارا بیاد بعد برو .

    گفتم : نه میرم این بچه توی خونه خسته شده می برمش یکم بگرده ...

    صندلی ماشین رو درست کردم و اونو نشوندم و با هم رفتیم ...

    از کنار یک پارک که رد می شدم دیدم بچه ها دارن بازی می کنن ... تازه یادم افتاده بود که من تا اون موقع یاس رو پارک نبردم ...
    ماشین رو نگه داشتم و بغلش کردم و رفتم توی پارک ....

    بچه ام از دیدن آدما به وجد اومده بود خوشحال بود و دلش می خواست بذارمش زمین ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۷/۱/۱۳۹۶   ۱۷:۰۸
  • leftPublish
  • ۱۷:۱۵   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و پنجم

    بخش سوم



    راستش برای اولین بارم بود و می ترسیدم یاس رو سوار اون اسباب بازی ها بکنم ...
    همین که هاج و واج به اطراف نگاه می کردم چشمم افتاد به یک نیمکت که مهسا روش نشسته بود ...
    خیلی وقت بود اون از آژانس ما رفته بود و من اونو ندیده بودم ...

    رفتم جلوش ایستادم و گفتم : سلام ...
    سرشو بلند کرد و از جاش بلند شد و گفت : سلام .

    پرسیدم : مهسا خانم شما اینجا چیکار می کنین ؟
    گفت : حالتون خوبه ؟ ماشالله یاس چقدر بزرگ شده ...
    گفتم : کجاین شما ؟ کم پیداین ... چرا از آژانس ما رفتین ؟ ...
    گفت : کار دیگه ای پیدا کردم که حقوقش بیشتر بود ، دوستم منو معرفی کرده بود الانم با همون اومدم ... پسرشو برده سوار تاب بشه ... اونجاست ... شما اومدین یاس رو سوار کنین ؟ ...
    گفتم : نه والله من تا حالا این کارو نکردم ، یاس هم تا حالا سوار نشده ...
    گفت : ای داد بیداد چرا ؟ بچه ها این طور چیزا رو خیلی دوست دارن ... کار خوبی نکردین ؛ گناه داره بچه ... می خواین من کمکتون کنم سوارش کنین ؟ ...
    گفتم : ممنون میشم اگر زحمتتون نیست ...
    با اشتیاق گفت : نه نه ... بیان از سرسره شروع کنیم ...
    من یاس رو می گذاشتم اون بالا و دستشو می گرفتم تا پایین می رفت ,, یاس چشم هاش از ترس گرد می شد و می ترسید ...

    پایین مهسا اونو می گرفت ولی تا می رسید اون پایین ذوق می زد و می خواست دوباره سوار بشه ...

    و شاید بیست بار ما این کارو کردیم ولی یاس سیر نمی شد ...
    می خندید و ما رو هم به وجد آورده بود ...

    شاید بعد از مدت ها لب من به خنده باز شد ...
    مهسا یاس رو بغل کرد و گفت : بذارین سوار تاب بشیم شاید سرسره رو فراموش کنه ...

    بعد خودش نشست توی تاب و همین طور که یاس تو بغلش بود تاب خورد ...

    من ایستاده بودم و نگاه می کردم ..
    مهسا گفت : آقا سینا یک چند تا هل بدین دیگه ...

    منم همین کارو کردم ...
    حالا یاس دیگه رضایت نمی داد از تاب پیاده بشه و به گردن مهسا چسبیده بود ...

    اون این تجربه ی لذت بخش رو برای خودش از چشم مهسا می دید و فکر می کرد با جدا شدن از اون این لذت هم تموم میشه برای همین بغل من نمیومد ...
    خلاصه به زور اونو گرفتم از اونجا دورش کردیم ...
    بعد مهسا دوستش به من معرفی کرد ... گفت : ایشون آقا سینا هستن ...

    و من تعجب کردم که اون خانم به محض شنیدن اسم من گفت : اِ واقعا ؟ خوشبختم ...

    من سر در نیاوردم که این اِ واقعا برای چی بود ؟
    خیلی تشکر کردم و یاس رو بردم تو ماشین در حالی که اون هنوز بهانه ی پارک رو می گرفت ...

    و مرتب می گفت : می خوام ... بابایی می خوام ...

    و بالاخره هم به گریه افتاد ولی من می دونستم که دیگه گرسنه شده ...

    و بیشتر بهانه گیری اون برای همینه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۰   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و پنجم

    بخش چهارم




    بالاخره شب جمعه خواستگار سارا اومد و من وحید رو دیدم ...
    نمی خواستم با خواسته سارا مخالفت کنم ولی اصلا اونو مناسب سارا ندیدم ...

    تقریبا همسن و سال سارا بود و وضعیت ثابت شده ای نداشت .
    هنوز دانشجو بود و پول توجیبی از پدرش می گرفت ... در واقع یک آینده ی نامعلوم در پیش روی سارا بود و من و بابا هیچ کدوم راضی نبودیم ...
    ولی اون شب تحمل کردیم تا اونا برن و حرفی نزدیم ...

    با وجود اینکه وحید شرایط مناسبی نداشت مادر و پدرش خیلی هم به ما منت داشتن که می خواستن سارا رو به عنوان عروس خودشون قبول کنن !
    وقتی اونا رفتن سارا همین طور به من نگاه می کرد و منتظر بود که حرفی در مورد وحید بزنم ولی من ساکت بودم و داشتم یاس رو حاضر می کردم که برم خونه ی خودم ...
    گفت : فهمیدم مخالفی ، خوشت نیومده ...
    گفتم : طوری حرف می زنی انگار خواستگاری من اومده بود ... باشه بعدا ...
    گفت : پس من نمیام خودت تنها برو ...

    پرسیدم : همین ؟ داداشت رو فروختی ؟
     گفت : نه به این شرط میام که حرف بزنیم ...

    گفتم : باشه حالا که تو اصرار داری بذار جلوی بابا و مامان بهت بگم ...

    دوباره نشستیم ...
    گفتم : بابا شما نظرتون رو بگین .
     گفت : چی بگم به خدا ... پسر بدی که نبود ، فقط شرایط خوبی نداشت ...
    گفتم : مامان شما چی ؟

    گفت : نه والله بد نبود خیلی هم به دل می نشست ... حالا ما که عجله نداریم صبر می کنیم تا درسش تموم بشه بره سر یک کار ، بعد عروسی کنن ...
    گفتم : حالا من میگم ... به نظر من خودت تصمیم بگیر ولی زندگی آسونی رو انتخاب نکردی اینو بدون که از همین الان وارد یک زندگی سخت و دشوار شدی ... مادر و پدرِ مغرور به پسرشون و پسری که هنوز معلوم نیست جُربُزه ی کار کردن و پول درآوردن رو داره یا نه ...
    وقتی بدونی در چه شرایطی می خوای زندگی کنی کمتر برات سخته ... ما می تونیم فقط غصه ی تو رو بخوریم ... و به این دلمون خوش باشه که تو اونو دوست داری ، همین ...
    گفت : اگر شما مخالف باشین من قبول نمی کنم ... تو باید حمایتم کنی و گرنه این کارو نمی کنم ...
    پرسیدم : پدرش چیکاره بود ؟
    گفت: نمی دونم اون چیزی نگفت منم روی پرسیدن این جور چیزا رو ندارم ...
    گفتم : باشه یکم به من فرصت بده تا ببینم چی میشه ... ولی تو رو خدا مامان جون اگر زنگ زدن فعلا بگو نه .

    این به صلاحه اگر دوباره اصرار کردن که خوب خودشون این کارو کردن اگر نه که حتما براشون مهم نبوده ...

    گوش دادین چی گفتم ؟ ... خواهشا این کارو بکن ...

    توام همین طور سارا بهش بگو خانواده ام موافق نبودن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۴   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و پنجم

    بخش پنجم




    یکم اخماش رفت تو هم ولی گفت : چشم ...

    و خوب این برای من ارزش داشت که بهش احترام بذارم ...
    گفتم : حالا میای بریم خونه یا نه ؟ قهر کردی ؟

    گفت : این چه حرفیه ... می دونم صلاح منو می خوای ...
    گفتم : اصلا چطوره فردا بریم یک جای خوش آب و هوا و یاس رو بگردونیم ... پارکم ببریمش خیلی دوست داره ...
    مامان گفت : الهی فدات بشم مادر ... آره دلم داره تو این خونه می پوسه ، یک جایی بریم رود خونه داشته باشه ... خیلی دوست دارم ... بچه ام یاس از بس من و باباتو از صبح تا شب دیده داره حالش بهم می خوره ...
    و از اون به بعد هفته ای یکی دو روز یاس رو می بردم شهربازی ... گاهی هم با خودم می بردمش مغازه ها رو ببینه ... از این کارم خیلی خوشحال می شد .
    یک روز تو شرکت داشتم کار می کردم که مامان زنگ زد و با صدای بلند و هیجان زده گفت : سینا .....
    قلبم فرو ریخت و فکر کردم اتفاقی برای یاس افتاده سست شدم و نشستم روی صندلی قدرت حرف زدن نداشتم ...
    دوباره گفت : سینا ؟
    گفتم : چی شده مامان ؟
    گفت : یاس ...
    گفتم : یاس چی ؟
    گفت راه افتاد داره راه میره ... بدون کمک داره دور خونه رو می چرخه ...
    گفتم : تو رو خدا مواظبش باش ، ولش نکن ...
    گفت : نه بابات باهاشه ولی اَمون نمیده و همین طور راه میره ... خوشحال نشدی ؟
    گفتم : چرا مامان جان ... شما مراقب یاس باش میام خونه حالا ...

    صداشو شنیدم که به بابام گفت بازم خوشحال نشد ...
    تازه یادم اومد که سه روز دیگه هفتم مرداد تولد یاسه و من اصلا یادم نبود  ...

    اما پرویز خان با شنیدن راه افتادن یاس خیلی به شعف اومد و گفت : من و نسرین می خوایم براش تولد بگیریم تو که مخالف نیستی ؟
    گفتم : نمی دونم خاله نسرین چیزی به من نگفته ...
    گفت : میگه ,,, داره برنامه ریزی می کنه ... من نمی خوام خیلی مهمون دعوت کنیم ، خودمونی بهتر بهمون خوش می گذره ...
    نمی دونستم چی بگم ... آیا واقعا اون یاد رعنا نبود یا اینطوری وانمود می کرد که برای منم عادی بشه ...

    به هر حال تولد یاس فقط به فقط منو یاد خاطرات خوشی که با رعنا داشتم مینداخت ...
    راستش اصلا دلم نمی خواست برای یاس تولد بگیرم ...

    ولی خاله نسرین زنگ زد و همه ی ما رو دعوت کرد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۶   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و پنجم

    بخش ششم



    من بعد از ظهر اون روز با مامان و بابا و سارا ، یاس رو برداشتیم و  رفتیم سر مزار رعنا ...
    من یک کیک گرفتم با یک دونه شمع و همون جا برای یاس تولد گرفتم ...
    یاس شمع رو فوت کرد و خودش برای خودش دست زد ...
    بعد کیک رو قسمت کردم و گذاشتم همون جا روی سنگ مزارش ...

    این طوری خیالم از بابت رعنا راحت شده بود ...
    دیگه فکر نمی کردم شاید الان روحش در عذاب باشه و دلش بخواد تو تولد یاس شرکت کنه  ...

    از همون جا هم رفتیم خونه ی خاله نسرین ...
    هنوز کسی نیومده بود و من و شرف مشغول حرف زدن شدیم ...
    یاس بازی می کرد ...

    که زنگ زدن و مهسا اومد ... یاس با دیدن اون چنان ذوقی کرد که همه تعجب کردن ...
    رفت بغلشو و تا آخرین ساعت اون شب مهسا رو ول نکرد و ازش جدا نشد ...
    ولی اونم با مهربونی یاس رو بغل می کرد و مراقبش بود ...
    طوری که سارا می گفت : من دیگه داره حسودیم میشه دخترا ...

    اونو دست به دست می کردن و می رقصیدن و اونم ذوق زده خودشو تکون می داد ...

    من از اونجا دور بودم ... خیلی دور ... مثل مجسمه روی صندلی نشسته بودم ...
    مجید عکس می گرفت ... شیدا و سارا و مهتاب کارای مهمونی رو می کردن ...

    و من هنوز صورت رعنا رو می دیدم که با لبخند جلوی من ایستاده ...
    وقتی عکس های تولد رو نگاه می کردم یاس حتی یک دونه عکس بدون مهسا نداشت …




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۷   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت سی و ششم

  • ۱۷:۳۱   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و ششم

    بخش اول




    این تو ( مهسا ) :
    وقتی بلند شدم باورم نمی شد که واقعا اون سیناست که جلوی من ایستاده ...
    در حالی که قلبم توی سینه ام پر پر می زد پرسیدم : حالتون خوبه ؟
    من که تازه داشتم اونو فراموش می کردم و خوشحال بودم که توی زندگی من لحظاتی بود که بدون فکر کردن به سینا بگذره ,,
    به طور اتفاقی و عجیب اونو دیدم ... یاس تو بغلش بود درست انگار رعنا رو کوچیک کرده باشی ... همون نگاه مهربون و شیطون و همون صورت مهتابی و زیبا ...
    بازم دلم برای سینا سوخت ... درمونده شده بود و نمی دونست چطور یاس رو سوار اون اسباب بازی ها بکنه ...
    گفتم : من کمکتون می کنم ,, خوشحال شد ... دلم می خواست یکی اون لحظه ها رو از من فیلم بگیره تا روزی صد بار نگاه کنم یا اونقدر ادامه پیدا می کرد که من باورم می شد که من و سینا در یک چشم بر هم زدن با هم با یاس بازی می کنیم ...
    برای من مثل رویایی دست نیافتی بود و برای اون مثل کمک یک همسایه یا فامیل ...
    در تمام مدت نگاهش به یاس بود و می ترسید اتفاقی براش بیفته ...

    و بالاخره لحظه ی خداحافظی رسید ...

    همین طور که اون یاس بغلش بود و دور می شد ...
    زیر لب گفتم تو عشقت رو از دست دادی و همه نگاهشون به تو بود و برات دلسوزی کردن ، دردت رو فهمیدن و باهات همدردی کردن ... ولی من عشقم رو از دست دادم بدون اینکه صدایی از گلویم بیرون بیاد یا ناله ای بکنم ...
    تنها دوست من و همدرد من خودم بودم ,, با خودم حرف زدم و با خودم نالیدم ,, ... تو سیاه پوشیدی و من دلم سیاه شد ...
    این بار اگر منو جایی دیدی جلو نیا ... تو رو به خدا نیا ... دیگه نمی خوام ببینمت ... تو برای من مُردی و من دیگه عزاداریم تموم شده  ...
    عشق اون به رعنا خیلی بزرگ تر از اونی بود که جایی برای من باشه و عشق من به اون بیشتر از اونی بود که تموم بشه و من بتونم فراموشش کنم ...
    ولی اونقدر بود که وقتی حتی دیگه اونو نمی دیدم احساس تنهایی و خلا نمی کردم ... مثل یک گرمای ملایم وجودم رو گرم نگه می داشت ...
    هما اومد و زیر بغلم رو گرفت و گفت : بسه دیگه به پشت سرش نگاه کردی ... یادت نره چی بهت گفتم ... برای خودت یاد آوری کن دوباره حالتو خوب می کنه ...

    نذار به قبل برگردی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۴   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و ششم

    بخش دوم



    وقتی با هما آشنا شدم خیلی خراب و داغون بودم ...
    دلم می خواست بمیرم و با کمال شرمندگی خودمو می زدم ...

    اغلب بازو هامو زخمی می کردم به خصوص موقع خواب و وقتی تنها بودم ...
    چنگ مینداختم و هر چقدر می تونستم اونا رو فشار می دادم ، ناخن هامو توی تنم فرو می کردم اصلا متوجه نمی شدم که خون میاد ... و مجبور بودم همیشه اونا رو از چشم بقیه پنهون کنم ...
    دلم نمی خواست کسی ضعف و ناتوانی منو ببینه ...

    و آشنایی با هما برای من شروع یک زندگی تازه بود ...

    هما علاوه بر کار توی آژانس شب ها هم خیاطی می کرد ... هیچ وقت لب به گله و شکایت باز نمی کرد ... هیچ وقت از شوهرش بد نمی گفت ... و یا حتی از کس دیگه ای و شکر خدا تکه کلامش بود ....
    اصرار می کرد برای من مانتو بدوزه ... و اتفاقی بازوی منو دید ...

    با ناراحتی پرسید : چی شده ؟ چرا اینطور زخمه ؟ ...

    گفتم : نمی دونم تازگی اینطوری شده ...

    ولی از هراس من برای پوشوندن اون دچار تردید شد و حرفی نزد ...

    دو تا چایی ریخت و آورد و کنار من نشست و گفت : بگو ... بگو ببینم تو چته ؟ چرا اینقدر غمگینی ؟
     اون از کلمه ای استفاده کرد که منو برای خودم دوباره متاثر کرد و ناخودآگاه برای اولین بار به کسی اعتماد کردم و یواش یواش همه ی زندگیمو براش تعریف کردم ...
    وقتی حرفم تموم شد تو صورت من خیره شد ...
    پرسیدم : چیه خیلی تعجب کردی از بدبختی من ؟
    گفت : آره تعجب کردم ولی نه برای اونچه که تو به عنوان بدبختی به من گفتی ... این نگاه تو بوده ...
    حالا من زندگی تو رو خلاصه تعریف می کنم اگر من جای تو بودم ...
    می گفتم :



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۹   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و ششم

    بخش سوم



    خوشحال بودم که مادرم یک شیرزن قوی پرقدرت بود که تونست بچه های خوبی تربیت کنه ...
    خدا بهمون کمک کرد و خواهرا و برادر من تونستن خودشون رو بکشن بالا ...
    برادر من تو این فقر معتاد نشد با آدمهای بد نگشت و ما رو سرافراز کرد و از ما حمایت کرد ...
    خدا رو شکر که من استعداد داشتم و ریاضی محض خوندم ...
    خدا رو شکر که با وجود اینکه هنوز مادر من توی مدرسه کار می کنه ... محتاج کسی نشدیم ...
    خدا رو شکر کار برای من هست ... و خدا رو سپاس میگم که عشقی پاک و بدون گناه تو دل من گذاشت که این عشق منو یاد خدا انداخت ...
    خدایی که همه ی عشقه و عاشق ها رو دوست داره ...
    می دونی عیب تو چیه ؟ تو خودتو دوست نداری ... و چون وجود تو قسمتی از خداست پس تو خدا رو نمی شناسی ...
    وقتی اینقدر از خودت بیزاری از دیگران انتظار داری تو رو دوست داشته باشن ؟
    به نظر من دونستن اهمیت وجود خود آدم از هر چیزی مهم تره ... و مشکل تو همینه ...
    زیبا بودن و تلاش برای زیبا جلوه کردن کار خوبیه ...

    آدم تا می تونه باید زیبا به نظر بیاد ولی تو دماغت رو بیخودی عمل کردی ... فکر می کردی با تغییر صورتت می تونی از خودت کس دیگه ای بسازی ؟
    مهسا جان به خودت بیا ... خوب عاشقی ، باش کسی نمی تونه جلوی تو رو بگیره ولی اول عاشق خودت بشو ، خودپسند باش ... یعنی خوبی های خودتو ببین ... مطالعه کن ...
    مولانا بخون ... حافظ بخون اگر برات سخته ... قصه های زندگی دیگران رو بخون ؛؛ اونا به نشون دادن راه زندگی به ما خیلی کمک می کنه ...
    تو رو خدا از این لاک بدبینی و بیزاری بیا بیرون ... این کار شرک محضه ,, خدا به تو همه چیز داده ... خودت می دونی سلامتی چه نعمت بزرگیه این شعار نیست ...
    اگر یک مژه خم بشه و بره تو چشمت می بینی که دنیای تو سیاه میشه ، چه برسه به اینکه چشم نداشته باشی ... نمی خوام برات حرفای تکراری بزنم ... ولی تو رو خدا خوب فکر کن ... مرگ ... و حوادث روزگار برای همه هست ...
    ما اومدیم تا بیاموزیم و تکامل پیدا کنیم ... من به دنیای دیگه اعتقاد دارم ... و یقین دارم که زمانی که مرگ ما فرا برسه هر آنچه که آموختیم و هر چه که فکر می کنیم ، در اون جهان هم همین طور زندگی خواهیم کرد ... وگرنه خداوند نمی گفت ز گهواره تا گور دانش بجو ,,
    تو تا حالا به این کلام خوب فکر کردی ؟ توی گور رفتن که دانش نمی خواد پس دلیلی محکم برای این کلام هست بهش فکر کن ...
    خدا برای نوید اون جهان برای ما قسم خورده ... قسمی که وقتی به عمقش فکر می کنم یقینم بیشتر میشه ...
    خدا از اون جهان حرف می زنه و برای اینکه من و تو بفهمیم و یقین پیدا کنیم قسم می خوره به آسمان ... چرا ؟
    چون وقتی به آسمان نگاه می کنیم بی نهایت رو می ببینیم ... هفت آسمان رو ، کهکشان ها رو ... اون وقت می ریم تو آسمون ...

    و می ریم و می ریم ...
    تا جایی که کوچیک می شیم خیلی ریز و ناچیز در مقابل اون ... ولی وقتی برمی گردیم باز از اینکه اون خدا با تمام عظمتش برای من قسم خورده احساس بزرگی و شان می کنیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و ششم

    بخش چهارم



    مهسا جان فکر کن و از خودت بیا بیرون ...
    بیا توی دنیای معرفت کاوش کن ، جستجو کن و مردم رو ببین ... دیگه به خودت فکر نکن ...
    خودتو وقف کمک به دیگران بکن و ازش لذت ببر ... این کارو بکن چون خودتو دوست داری ... آخه عزیزتر از تو چه کسی می تونه باشه ؟ ...
    تو قابل تحسینی چون می خواستی بهتر زندگی کنی ... این بد نیست باید اینطور باشه ... تو دلت چیزایی رو نمی خواست ، اشتباه نکردی چون خوب نبودن ...

    تو عاشق شدی و به عشقت نرسیدی ... خوب اینم خوب نبود ...
    ولی هر چیزی راهی داره ... تو مقصر نیستی اینو بفهم ...
    تلاشت قابل تحسین ولی رنج کشیدن و خودزنی ؟؟؟؟
    تو چیکار کردی با خودت ؟
    همه چیز رو برای خودت می خواستی چرا ؟ تو مگه تا حالا به این دنیا چی دادی که اینقدر توقع داری ؟ جز آه و ناله چیکار کردی ؟ ... ببین خدا در مقابل تو چقدر صبر کرده ؟ شاکرش نیستی ؟

    اون مهربونه و تو رو می بینه چون تو تیکه ای از نور خودش هستی , ولی تو قدر خودتو ندونستی ...

    من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ...

    و اولین قدم من این بود که تکه کلام اونو بکار ببرم اولش برام سخت بود ولی کم کم عادتم شد ...
    شکر خدا ... و هر بار این کلام رو از ته دلم به کار می بردم بیشتر تغییر می کردم ...


    هما منو برد روی نیمکت نشستیم ... پرسید : خوبی ؟
     گفتم : آره ؛ ولی خیلی برام عجیب بود ... خدا رو شکر.....




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۸   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و ششم

    بخش پنجم



    این دیدار نتونست منو عوض کنه و این برای من خیلی ارزش داشت .
    دیگه به زندگی مثل قبل فکر نمی کردم ...

    و سینا اونقدرها هم برای من بزرگ نبود ...
    با اینکه هنوز عاشقش بودم ... بهم نریختم و بی تابی نمی کردم .

    یک ماه و نیم بعد یک شب شیدا و مجید خونه ی ما بودن ...
    شیدا گفت : فردا بیا خونه ی مامان من تولد یاسه ...
    گفتم : راستی ؟ چه زود یک سال شد ...

    شیدا گفت : آره منم باورم نمی شه ... نمی دونی چقدر ناز شده ...
    گفتم : می دونم ... آقا سینا و یاس رو اتفاقی تو پارک دیدم ...
    گفت : طفلک خودش یاس رو برده بود پارک ؟
    گفتم : آره ولی من کمکش کردم ...

    مجید گفت : من فردا میام دنبالت حاضر شو ...
    گفتم : نه من نمیام باید برم خونه ی هما شوهرش نیست می خوایم خیاطی کنیم ...
    شیدا گفت : نه نمیشه ... یک شب دیگه این کارو بکن فردا باید بیای تولد ... من می خوام بدونم تو از چیزی ناراحت شدی که خونه ی مامانم نمیای ؟
    گفتم : نه عزیزم از چی ناراحت بشم ... فقط کار دارم ...
    اون شب هر چی بچه ها اصرار کردن ، گفتم : نه ...
    واقعا و از ته قلبم نمی خواستم دیگه سینا رو ببینم ...

    ولی فردا شیدا زنگ زد و گفت : ما داریم میایم دنبالت ...

    گفتم : نمیام .

    گوشی رو قطع کرد ... زنگ زدم جواب نداد ...
    عصبانی شدم و گفتم : خوب نمی خوام برم چرا اصرار می کنه ؟ ...
    مامان گفت : والله به خدا ما نمی دونیم به چه ساز تو برقصیم اگر اصرار نکنن می گی براشون مهم نیستم اگر بکنن بازم تو ناراحتی ... خوب برای چی نمی خوای بری ؟
    راستشو بگو از مهتاب دلخوری ؟

    گفتم : نه بابا ، چه حرفیه فقط حوصله ندارم ...

    و رفتم تو اتاقم و پتو رو کشیدم روی سرم و دراز کشیدم ...

    ولی با صدای زنگ تلفن بلند شدم ...
    مهتاب بود بدون اینکه اجازه بده من حرفی بزنم ، گفت : دارم بهت میگم اگر نیای ازت دلخور میشم بیا غیر از تولد یاس یک خبری دیگه هم هست می خوایم توام باشی ... اگر میشه مامان رو هم راضی کن بیاد ...

    و گوشی رو قطع کرد ...
    مامان تو چهار چوب در ایستاده بود ...
    گفتم : مهتاب میگه شما رو هم راضی کنم بیایی !!! میای ؟
    گفت : اون که نه ,, می دونی دوست ندارم بیام با کسی همکلام نیستم ...

    گفتم : ولی با مامان سارا که هستی ... پیش اون بشین ...
    گفت : نه بگو مهتاب چی می گفت ؟

    گفتم : ناقلا گوش وایستادی ؟
    گفت : بگو ببینم چی می گفت ؟

    گفتم : میگه غیر از تولد یاس یک خبر دیگه هم هست ....
    پشتشو کرد و رفت ...

    من هنوز روی تخت نشسته بودم که مجید و شیدا اومدن ...
    گفتم : بگین چه خبره تا بیام ...

    مجید گفت : زود باش حاضر شو ... راه نداره ، بیا خودت اونجا می فهمی ...
    شیدا به مامان هم خیلی اصرار کرد ولی اون نیومد و من با اونا رفتم ...
    من قبل از اون دو نفر وارد شدم ... یاس وسط حال بازی می کرد تا چشمش به من افتاد بدو اومد و خودشو انداخت تو بغل من ...
    دستهای کوچولوشو دور گردن من حلقه کرده بود و رها نمی کرد ...

    و توی تمام شب هر کجا می رفت می خواست منم پیشش باشم ...
    حتی افتخار فوت کردن شمع تولدشو هم می خواست بده به من و هی به من می گفت : خاله فوت کن ...
    پرویز خان برای اولین بار رامین پسر چهار ساله ی خودشو آورده بود ...

    اون در واقع دایی یاس می شد ... و تنها بچه ی اون مجلس بود ... ولی یاس ترجیح می داد با من باشه و بازی کنه تا با رامین ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان