داستان این من و این تو
قسمت سی و نهم
بخش سوم
گفت : نه مامان زیاد حالش خوب نیست به خاطر اصرار سارا اومدم باید برم ...
و وسایلشو جمع کرد که بره ..
گفت : میشه یک تاکسی برای من بگیرین ؟ ...
گفتم : نه نمیشه ... خودم می برمتون ...
و به سارا گفتم : توام حاضر شو ، یاسم یکم می گرده ...
تا سارا آماده می شد مهسا شروع کرد به مرتب کردن خونه ...
منم مجبور شدم بهش کمک کنم ...
مهسا و یاس عقب نشسته بودن و اون آروم آروم تو گوش یاس چیزایی می گفت و اونم با صدای بلند ذوق می کرد و می خندید ...
انگار از تمام لحظاتی که با اون بود لذت می برد ...
وقتی پیاده شد و ما تنها شدیم از سارا پرسیدم : چی شد مهسا اومد خونه ی ما ؟
گفت : از دخترت بپرس که دیگه منو قبول نداره ...
یکسره می گفت مسا ... وقتی گفتی دیر میای دیدم حوصله ام سر میره زنگ زدم بهش گفت داره میره خونه ...
ازش خواهش کردم بیاد پیش من ، گفت نمی تونه ولی صدای یاس رو که شنید دیگه مقاومت نکرد و اومد ...
من فکر می کردم تو تا هفت و هشت شب نمیای ...
گفتم : زود اومدم برم سر خاک ... توام میای با هم بریم ؟ زود برمی گردیم ...
گفت ؟ دست بردار سینا تا اونجا بریم شب شده ... ول کن به خدا رعنا اگر باشه همین جاست ... زیر اون خاک نیست که ... چرا این همه راه رو میری ؟
براش خیرات کن ... تو خونه شمع روشن کن ... دعا بخون ... ولی اینکه هر روز میری سر خاک فایده ای نه برای تو داره نه رعنا و نه یاس ...
نمیگم نرو ؛ هفته ای یک بار بسه دیگه ...
گفتم : تو چقدر ساده ای من برای رعنا نمی رم ... می خوام دل خودم قرار بگیره ... انگار این طوری خودمو آروم می کنم که توی روز برای اون وقت میذارم ...
گفت : به خدا رعنا ببینه تو داری برای یاس وقت می ذاری راضی تره ... این بچه فقط تو رو داره ... وقتی میری و برمی گردی حالت خراب تره پس درست به یاسم نمی رسی ...
حرفش قابل قبول بود و منطقی ... روی من اثر گذاشت ...
و از اون به بعد شب های پنجشنبه می رفتم سر خاک که خلوت تر هم بود ولی این وقفه باعث شد که هر بار نرفتنم طولانی تر بشه و همینجوری به حرف زدن با عکسش قانع شدم ....
تا سال رعنا شد ...
از صبح همه ی ما رفتیم سر خاک و بعد از ظهر براش مراسم مفصلی توی خونه ی خاله نسرین گرفتیم ...
البته به اصرار خود خاله ، می گفت : بچه ام مادرش اینجا نیست می خوام براش مادری کنم ...
و مهسا تو تمام مراسم همراه سارا بدون اینکه یک کلام حرف بزنه کمک می کرد و یا مراقب یاس بود ...
آخر مراسم من رفتم و ازش تشکر کردم بابت اون همه محبتی که به یاس داشت ...
چون احساس می کردم باعث خوشحالی یاس شده ...
ولی زمزمه هایی به گوشم می خورد انگار همه نگاهشون به من و مهسا بود و شرف و شیدا به من متلک مینداختن ...
درست مثل اینکه من با مهسا رابطه ای دارم یا قصد همچین کاری رو ...
و از این بابت عصبی شده بودم ...
وقتی مهمونها رفتن ، دیدم مهسا می خواد یاس رو بخوابونه ... عذر خواهی کردم و بچه رو ازش گرفتم ...
اگر به گوش اونم می رسید که اطرافیان ما دارن برامون حرف درست می کنن من خیلی ازش شرمنده می شدم ...
و به هوای اینکه یاس خسته شده خیلی زود برگشتم خونه ...
و سعی کردم دیگه اجازه ندم چنین اتفاقی بیفته ...
بالاخره پرویز خان از پوری جدا شد ... البته به همین راحتی هم نبود شش ماه طول کشید تا با دعوا و مرافعه و هزار جور حرف و سخن پوری رضایت داد با گذشتن از یک سری خواستهاش رامین رو بگیره ...
و قرار شد هفته ای دو روز پیش پرویز خان باشه ...
شبی که حکم طلاق صادر شد ... اومد پیش من خیلی حالش خراب بود مشروب زیادی خورده بود ...
من اول فکر می کردم برای پوری ناراحته ...
ولی گفت : نه برای اینکه از دستش خلاص شدم خوشحالم ,, اما چیزی که عذابم میده اینکه اون و رامین رو هم بدبخت کردم ...
امروز از محضر که اومدیم بیرون ؛ داشت آروم گریه می کرد دست رامین رو گرفت و رفت ...
من خیلی متاثر شدم ... دلم برای اونم سوخت ... در واقع این چاهی بود که خودش کند ولی منم خیلی مقصر بودم ...
ناهید گلکار