داستان این من و این تو
قسمت چهل و دوم
بخش چهارم
یاس گوشی رو آورد داد به من ... نگاه کردم شرف بود , دیگه قطع شده بود ...
خودم زنگ زدم ...
گفت : هان رفیق ... زنده ای ؟ چی شد ؟ زود بگو به توافق رسیدین ؟
گفتم : آره , تو بالاخره کار خودتو کردی ... خیالت راحت شد ؟
داد زد : بچه ها تموم شد ... راضی شدن ... سینا امشب همه مهمون من ، الان ما میایم اونجا با هم تصمیم می گیریم بریم یک جای عالی جشن بگیریم ... اومدیم ...
و گوشی رو قطع کرد ...
مهسا تو هال ایستاده بود ...
گفتم : چیکار کنم مهسا خانم ؟ می خوان جشن بگیرن ... شما موافقی ؟
گفت : بله دیگه ... از این به بعد ما باید عادی باشیم ... بهم قول می دین کسی نفهمه ؟
گفتم : البته , هیچکس ...
مهسا , یاس رو حاضر کرده بود ... چند دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای زنگ در اومد ...
آیفون رو برداشتم و گفتم : شماها همین جا بودین ... اصلا نرفته بودین ...
شرف بلند خندید و گفت : باز کن ... می خواستیم کجا بریم ؟ از کنجکاوی داشتیم می مردیم ...
و از در که اومد تو با خوشحالی منو بغل کرد و گفت : مبارکه ... مبارکه ...
مهسا به خدا تصمیم خوبی گرفتی ... این رفیق من خیلی آدم خوبیه ، بهتر از این گیرت نمیومد ...
توام همین طور ، مهسا بی نظیره ... به خدا حیف بود این جمع ما بهم بخوره ...
حالا خوب شد باید به مامان خبر بدم ...
شیدا و مهتاب هم مهسا رو می بوسیدن , تبریک می گفتن و مجید به من ...
شرف گفت : عمو پرویزم خوشحال شده ...
پرسیدم : چی ؟ اون از کجا خبردار شد ؟ ...
گفت : نه هنوز نمی دونه قبول کردی ... ولی خبر داره ... خودش زنگ می زنه ... نگران نباش ....
اون شب ما همگی رفتیم لواسون ؛ یک رستوانی بود که کنار رودخونه , تخت داشت ...
جایی که خود شرف خیلی دوست داشت و می گفت اولین بار با مهتاب اومده بوده اونجا ...
من سعی می کردم اصلا به مهسا نگاه نکنم ... از اینکه اینقدر خنگ بودم و متوجه ی علاقه ی اون به خودم نشدم , متعجب بودم ...
همیشه مامانم می گفت نکنه تو یک عیب و ایرادی داری ... اون می گفت تو از بچگی به دخترا توجه نداشتی و برات مهم نبودن و این باعث نگرانی اون می شد ...
حالا فکر می کردم شایدم همین طور بوده که من اصلا متوجه ی مهسا نبودم ....
آخر شب هم رفتم خونه ی مامان تا برای صبح یاس رو بذارم پیش اون ..
وقتی رسیدم یاس خواب بود ... گذاشتمش توی تخت ...
و رفتم پیش بابا که داشت روزنامه می خوند ...
مامان چند تا چایی آورد و پرسید : چی شد ؟ به توافق رسیدین ؟
گفتم : ای بابا ... شماها هم می دونستین ؟
گفت : آره سارا به ما گفت , اون تو جریان بود ... ما که خوشحال شدیم ... آره مادر , خوب کاری کردی ... مهسا دختر خوب و خانم و خوشگلیه ... من که خیلی دوستش دارم ...
بابا هم گفت : آره پسرم , از اول هم باید با همین مهسا ازدواج می کردی ...
تو دلم گفتم , باز شروع کرد ...
ناهید گلکار