خانه
103K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت چهلم

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهلم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    شرف گفت : من نمی خوام تو رو وادار به کاری بکنم ولی خودت به حرفی که می زنی فکر کن ... با رعنا زندگی می کنم یعنی چی ؟
    اون رفته آقا جان ... رعنایی دیگه وجود نداره ... اگرم باشه Y میگن دیگه زن تو هم نیست ... خجالت بکش حرفای تو مال قصه هاست ...
    این بچه سر و سامون می خواد . بکش اینور بکش اونور ؛ شد زندگی ؟ فردا میره مدرسه یکی باید مراقبش باشه یا نه ؟
    دیگه سارا هم شوهر کرد و رفت , حالا به مامانت که نمی تونه یک دقیقه باباتو ول کنه , امید داری ؟
    نمیشه آقا سینا ، نمیشه ... باید یک فکری برای زندگی خودت بکنی ...

    رعنا تو قلبته , باشه .... نمی شه یاد و خاطره ی اونو فراموش کرد , درست ... ولی تو و یاس زندگی می خواین .....
    گفتم : واقعا تو نمی دونی چی میگی ؟ من برم به مهسا بگم بیا بچه ی منو نگه دار یا هر کس دیگه ...
    چطور یک دختر رو بدبخت کنم برای اینکه سر و سامون بگیرم ... مشکله می دونم ,, ولی من دارم باهاش کنار میام و شکایتی ندارم ... برای یاس هم پرستار می گیرم ...
    اون دیگه از من انتظار عشق و محبت نداره ... شرف جان زنی که می خواد بیاد با من زندگی کنه حیوون نیست , آدمه ... دل داره ...
    اون آدم احساس داره ,, ازدواج می کنه به امید خوشبخت شدن و گرفتن عشق .....

    وقتی مایوس شد , زندگی میشه جهنم ... هم برای اون هم برای من و یاس ... تو اینو می خوای ؟
    منم حیوون نیستم که کسی رو دوست نداشته باشم بتونم کنارش زندگی کنم ...

    من این کارو در حق هیچکس نمی کنم ... اصلا تو چی میگی ؟ اگر به مهسا بگی به خدا می زنه تو دهن من ...
    آبرویی برای ما نمی مونه ... ول کن مهسا رو شرف جان ... بد میشه دیگه ام شوخی نکن , من نمی خوام باعث بدبختی یک نفر بشم ....
    گفت : تو کسی رو بدبخت نمی کنی ... با شناختی که ازت دارم این کارو نمی کنی ... من می دونم ... ولی منم الان نمیگم زود برو اونو بگیر ...
    حداقل بهش فکر کن ...

    من دیدم که چطوری مهسا یاس رو با علاقه بغل می کنه و از ته دلش می بوسه ...
    خوب شاید به خاطر اینکه به تو نزدیک بشه , اگر دیدی نمی خوای بگو نه ، کسی مجبورت که نکرده ...
    گفتم : امکان نداره ... تو خیلی بدی فکرای بدی می کنی . چرا ما آدما وقتی دو نفر زن و مرد رو می بینیم که حتی با هم حرف می زنن فورا یک چیزی بهشون می بندیم ؟! ...

    والا اون دختر مهربونیه ... خوب می بینی که یاس هم دوسش داره ... خوب این دلیله  اینه که بیاد زندگیشو به پای من و بچه ام بریزه ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۱   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهلم

    بخش دوم



    گفت : ببین , من خودم زیر زبون اونو می کشم ، اگر گفت نه , خوب می ریم سراغ یکی دیگه ...
    من می ترسم مهسا ازدواج کنه و تو کیس مناسبی رو پیدا نکنی ...
    خیلی دختر خوب و ماهیه ... اصلا خواهر و برادرشو ببین ... همشون خوب تربیت شدن ...
    نمی دونم چطوری مادرش این کارو بدون پدر کرده ... باور کن بدون عقده ,, بدون حرف ,, مظلوم ...
    نمی دونم چرا یک طوری بدون حاشیه هستن ...

    مامانم در مورد مهتاب میگه از بس دختر عاقل و سنجیده ایه , حرفی برای گفتن نمی ذاره ...
    بابام رو بگو که برای کسی تره خورد نمی کنه ولی مهتاب سوگلی اونه ...
    شیدا رو برای همین داد به مجید ... باور کن وگرنه می دونستی شیدا دو بار طلاق گرفته ؟
    گفتم : راستی ؟ چرا ؟ نه , من نمی دونستم ...
    گفت : آره , چشممون خیلی ترسیده بود ولی می بینی که گاهی ما شیدا رو دعوا می کنیم که مجید رو اذیت نکن ...
    خوب مهسا هم خواهر اوناست دیگه ... به خدا رعنا هم راضی به این وصلت هست ...
    ( با تمسخر گفت ) مگه نمیگی باهاش حرف می زنی ؟ ازش بپرس ببین چی میگه ؟
    گفتم : شرف جان تو رو خدا من فعلا آمادگی ندارم باشه بعدا ... من می دونم که مهسا راضی نیست ...
    گفت : اگر راضی بود چی ؟
    گفتم : الله و اکبر ... تو رو خدا شرف , قسمِت دادم ول کن دیگه ...
    من لقمه درست می کردم و می دادم به یاس ولی حواسم به شرف و حرفای اون بود ...

    غافل از اینکه اون بچه داشت با دقت حرفای ما رو گوش می کرد ... و چون اسم مهسا توی حرفای ما بود توجه اش جلب شده بود ...
    بدون اینکه بفهمه ما چی داریم می گیم ...

    وقتی ساکت شدیم رو کرد به شرف و سرشو چند بار بالا و پایین کرد و گفت : عمو مسا ...
    منظورش این بود که بازم در مورد اون حرف بزنیم و خوب این آتویی شد برای شرف ... و دوباره کلی با من حرف زد ...
    اون می خواست از طریق اعتقاد من به روح رعنا استفاده کنه و می گفت : از کجا می دونی رعنا یاس رو وادار نکرده که تو راضی بشی ؟
    وقتی شرف رفت , تمام ذهن من مشغول شد ... چیکار کنم که دست از سر من بردارن ؟ ...
    یک لحظه رفتم تو فکر اینکه دعوت ژیلا خانم رو قبول کنم و یاس رو بردارم و برم استرالیا ...
    دیگه کسی به من گیر نمی داد ...

    یاد روزی افتادم که رفتم خونه ی مهسا ... و قیافه ی مادرش رو جلوی نظرم مجسم کردم ...
    اون زن بلند قد و چهار شونه ای بود که دستهای بزرگی هم داشت ... ولی خیلی قرمز و ترک خورده ...

    پیدا بود با اون دست ها خیلی کار کرده ...

    با اینکه سن زیادی نداشت موهای سرش یکدست سفید بود ...
    با یک غم سنگین توی چشمش ...

    نمی دونم اون غم مال اتفاق اون روز بود یا غم روزگار ته چهره ی اون نشسته بود ...
    تازه یادم اومد که اون زن هیچ وقت تو هیچ مجلسی شرکت نمی کرد ... دلم می خواست بدونم بچه هاش اونو نمی آوردن یا خودش نمیومد ؟ ... و دلیلش چی بود ؟

    شرف می گفت با کفگیر پوری رو از خونه بیرون کرده ... پس باید شیرزنی باشه ...
    رفتم جلوی عکس رعنا و گفتم : ازت خجالت می کشم ... من بهت قول دادم هیچ وقت بهت خیانت نکنم ... ولی حالا جلوی تو دارم در مورد یک دختر دیگه حرف می زنم ...
    ببخش عزیزم ... ( ولی یک دفعه یادم اومد ) ... حرفای رعنا رو توی بیمارستان ...
    اون گفت : مهسا بهت علاقه داره ...

    چرا اینو گفت ؟ می خواست به من چی بگه ؟ که من نگذاشتم حرفشو تموم کنه ...
    واقعا مهسا به من فکر کرده ؟ نه امکان نداره ... اون حتی یک بار تو چشم من نگاه نکرده چطور ممکنه !!! ... همیشه یک طوریم از من فرار می کنه ... نه نمیشه ... رعنا از کجا می دونست ؟
    گیج شدم ...

    با خودم گفتم اینا مهم نیست من نمی تونم اون دخترو بدبخت کنم ، عشق من به رعنا حتما اونو اذیت می کنه ... و من جایگزینی برای اون نمی تونم قبول کنم و این حرفا همش بیخوده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهلم

    بخش سوم



    این تو ( مهسا ) :
    فردا مامان رو بردیم بیمارستان و اکو کردیم تا خیالمون راحت بشه و بعد از دو روز آنژیو شد و متوجه شدن که یکی از رگ های قلبش کمی مسدود شده و علت اون حال بدش بعد از استرس به همین دلیل بوده ...
    و مقدار زیادی قرص و دارو بهش دادن که باید می خورد ...
    آخه مامان من زیاد اهل دارو نبود و زن قوی و محکمی بود ...

    بعد از عمل آنژیو دو سه روزی مامان بستری شد و من سر کار نرفتم تا ازش مراقبت کنم ...
    ولی باز یاد سینا بودم و حالا هم عشق یاس تو دلم افتاده بود ...
    ولی نه مثل قبل ... هر بار که من اون بچه رو می دیدم از دفعه ی قبل بیشتر دوستش داشتم ...
    طوری که بعد از سال رعنا که تمام مدت با من بود دیگه دلم براش تنگ می شد و گاهی بیقرارش می شدم ولی جلوی خودمو می گرفتم تا بیشتر از این بهش دل نبندم ...
    هما می گفت : نمی دونم چته ؟ باز داری ساز ناکوک می زنی ... حرف بزن ببینم باز چی شدی ؟
    خندم گرفت و گفتم : این بار عاشق بچه اش شدم ؛ باور می کنی ؟
    گفت : مهسا اشتباه نکن ... شاید ناخودآگاه میخوای از این طریق به سینا برسی .... این کار درست نیست ... نکن عزیزم ؛؛ ... خودت میگی هنوز رعنا رو فراموش نکرده . پس اینطوری حساب کن که اونا باید از زندگی تو برن بیرون ...
    گریه افتادم و با اعتراض و صدای بلند گفتم : پس چرا نمیرن ؟ ... چرا هر چی سعی می کنم بازم یک جوری با زندگی من قاطی می شن ...
    نمی خواستم به خدا نمی خواستم تو که بهتر می دونی ... ولی بازم تا داشتم فراموش می کردم سر راهم اومدن ... نکنه گناهی کردم که اینطوری دارم مجازات می شم ؟
    به من بگو چرا یاس اینقدر منو دوست داره ؟ ... چرا من اونو دوست دارم ؟ ... اون بچه ی کسی هست که سینا عاشقش بود پس باید بهش حساسیت داشته باشم ... چرا ندارم ؟
    گفت : ببین اگر ... گفتم اگر , به سینا نزدیک شدی و همین یادت اومد چی ؟ دلت می خواد اون بچه صدمه ببینه ؟ بذار به عهده ی خدا ؛ اگر تقدیر تو باشه نمی تونی ازش فرار کنی ...
    گفتم : نه اگر نداره , حتما هم اینطوره ... من می دونم که فرسنگ ها فاصله بین من و سیناست ... امکان نداره ...
    اینطوری اصلا فکرشم نمی کنم ... اون هنوز میره سر خاک رعنا ... توی خونه اش پر از عکس های اونه ...

    نه به خدا به این فکر نمی کنم ، به قرآن قسم می خورم که نمی خوام عشق رعنا رو از دل سینا دربیارم ... ولی دلم می خواد یاس رو ببینم ... و سینا رو هم ....

    بدون اینکه ازش انتظاری داشته باشم همین ... می خوام خوشبخت باشه ...
    می خوام سینا خوشحال باشه ... با تمام وجودم اینو می خوام ... باورت میشه ؟ ... در مورد اون اینطوری فکر می کنم نه چیز دیگه ای ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۹   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهلم

    بخش چهارم



    تا عقد کنون سارا , من دیگه سینا و یاس رو ندیدم و تا می تونستم ازشون دوری می کردم ...
    ولی یک روز که با سارا حرف می زدم ... گفت : باید برای عقدش لباس تهیه کنه ... و ازم کمک می خواست ...
    بهش گفتم : بیا پارچه بخریم , من برات می دوزم .

    پرسید : مگه بلدی ؟
    گفتم : آره دوستم داره بهم یاد میده ، اونم کمکم می کنه و برات یک لباس خوب می دوزیم ...
    اصرار کرد که برم خونه ی اونا ...

    خوب ما این کارو شروع کردیم و سفره ی عقدشم با سمیرا سه تایی درست کردیم و من مجبور بودم چند روز برم خونه ی سارا ...
    مامانش خیلی منو تحویل می گرفت و همش ازم تشکر می کرد ...

    از اینکه هر روز می تونستم یاس رو ببینم خوشحال بودم .
    ولی قبل از اینکه سینا بیاد می رفتم و اگر بودم و اون می رسید ... توی اتاق می موندم تا موقعی که اون می خوابید یا سر راه من نبود که حداقل برای کسی سوء تفاهم نشه ...
    ولی شب عقد کنون , مادر سینا حرفی به من زد که کاملا منو بهم ریخت ...

    داشتم بهشون کمک می کردم که گفت : الهی خیر ببینی دختر ... به دلم افتاده داری یک غم بزرگ از دل من بر می داری ... ان شالله عروسی تو ...
    این دو تا جمله اصلا بهم ربطی نداشت و من باید دست و پامو جمع می کردم ... نکنه اون فکر کرده بود من به خاطر سینا اومدم کمک اونا !!
    و اگر این طور بود خیلی شخصیت من می رفت زیر سوال و نمی خواستم اینطوری باشه ...
    فردای اون شب نزدیک غروب بود که شرف و مهتاب اومدن خونه ی ما ...

    درو که باز کردم و اونا رو دیدم از خوشحالی پریدم بغل مهتاب و گفتم : چه خوب کردی که اومدین , تنها بودیم و دلمون گرفته بود ...
    مامان که ماشالله از جاش تکون نمی خوره ... نه دلم میاد تنهاش بذارم نه حوصله ی اینکه تو خونه بمونم داشتم ... واقعا بعد از ظهر های جمعه آدم دلش می گیره ...
    زنگ بزنم شیدا و مجید هم بیان , شام درست می کنم دور هم می خوریم ...

    تا گوشی رو برداشتم زنگ بزنم , شرف گفت : نه نزن ...
    من اومدم با تو حرف بزنم ... باید بریم ، امشب با مامان و بابام جایی دعوت داریم ... نمی تونیم زیاد بمونیم ...
    راستش یکه خوردم من حرفی نداشتم که با شرف بزنم ... مگر اینکه مشکلی پیش اومده باشه ...
    نشستم و پرسیدم : پس زود بگو که طاقت ندارم ...
    گفت : باشه با اجازه ی مامان بریم تو اتاقت ...

    به مهتاب نگاه کردم و با اشاره پرسیدم : چی شده ؟
    گفت : نگران نباش بهت میگه ... حرف بدی نیست ... برو ... ( پس اونم خبر داشت ) .




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۵۴   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهلم

    بخش پنجم



    شرف نشست روی تنها صندلی اتاق من و منم روی تخت ...
    انگار براش سخت بود چون یکم ساکت موند ...

    گفتم : شرف خان تو رو خدا دلم داره هزار راه میره ... می شه زودتر بگین چی شده ؟
    گفت : ببین مهسا جان من منظورم از چیزی که می خوام بهت بگم اینه که نظرت رو بدونم ...
    رُک و راست حرف می زنم توام لطفا با من همینطور باش ...

    سرمو به علامت تایید حرفش تکون دادم ...
    ادامه داد : من فکر کردم حالا که تو اینقدر یاس رو دوست داری ، اونم به تو علاقه داره ، سینا هم تنهاست ، اگر تو موافقی ... خلاصه ... یک دستی بالا بزنیم ...
    سینا عقیده اش اینه که تو اگر بشنوی عصبانی میشی ... ولی من این طور احساس نمی کنم ...
    از جا پریدم و پرسیدم : سینا به شما گفته ؟
    گفت : نه , من بهش گفتم ... اون قبول نکرده , میگه نمیشه از تو بخواد به خاطر یاس باهاش ازدواج کنی ...
    حالا تو خودت بهم بگو ... قسم می خورم به جون مهتاب فقط بین خودمون بمونه که من با تو در مورد سینا حرف زدم فقط راستشو بگو ...
    بگو راضی میشی با سینا زندگی کنی ؟ ... می دونم که اولش سخته ولی اون پسر خوب و با شخصیتیه ... اگر بهت علاقه مند بشه خوشبختت می کنه ...
    اگرم که نظرت مخالفه هیچی ... من دیگه کاری بهت ندارم ...
    چون تو چندین ساله سینا رو می شناسی و احتیاج به فکر کردن نداری ... یک کلام بگو آره یا نه ؟
    گفتم : اگر این پیشنهاد خودش بود دوست داشتم که از یاس مراقبت کنم ولی اگر خودش گفته نه , شما اصرار نکنین ... بعدا مشکل درست میشه ...
    از جاش بلند شد و گفت : دیگه حرفی نیست ,, ... بریم ...

    من از جام بلند نشدم چون قدرت نداشتم ...
    از این جوابی که داده بودم خجالت می کشیدم و باورم نمی شد ,, امیدی تازه توی دلم افتاده بود ...
    شرف لای در ایستاد و برگشت نگاهی به من کرد و گفت : یک چیزی بپرسم راستشو بهم میگی ؟
    با سر جواب دادم ...

    گفت ر: نگ رخسار نشان میدهد از سر درون ... تو از کی به سینا علاقه مند شدی  ؟
    بهش نگاه کردم و بغض گلومو گرفت ...

    درو بست و اومد دوباره نشست , گفت : کاش زودتر به من گفته بودی .. .وای مهسا ,, بهم بگو از کی ؟
    گفتم : تو رو خدا ول کن شرف خان راحتم بذار ...

    و بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد .....
    یکم منو نگاه کرد دیگه چیزی نپرسید و گفت : پاشو بیا بیرون ... بذار ببینم چیکار می تونم بکنم ...

    ای داد بیداد اصلا فکرشم نمی کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۲   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت چهل و یکم

  • ۱۴:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و یکم

    بخش اول



     این تو ( مهسا ) :
    شرف از اتاقم رفت بیرون و منو با یک دنیا اضطراب و نگرانی و شایدم خجالت تنها گذاشت ...
    مدتی بدون هیچ حرکتی همون جا نشستم ... دستم برای شرف رو شده بود و رازی رو که این همه سال با خودم کشیده بودم تقریبا به اون گفته بودم ...
    نمی دونم چرا بهش اعتماد کردم ! انگار دلم می خواست یکی کاری برام بکنه ...
    با صدای ضربه ای که به در خورد از جا پریدم ...
    مهتاب درو باز کرد ... حالا بچه بزرگ شده بود و اول دلش اومد تو و پرسید : نمیای ؟ ما داریم می ریم ...
    گفتم : چرا اومدم ... ولی نمی خواستم چشمم به چشم شرف بیفته ...
    سرم پایین بود مثل اینکه گناهی بزرگ کرده باشم ...

    زود از اونا جدا شدم ...
    ولی شرف آقاتر از این حرفا بود و خیلی عادی با من خداحافظی کرد و رفت ...
    حالا من در انتظاری کشنده چشم به تلفن و در خونه روزها رو سپری می کردم ... و هر لحظه منتظر خبری بودم تا ببینم سرنوشتم چی برام رقم زده ...
    یک روز که توی شرکت کار می کردیم ... هما اومد کنار من نشست ... منم کارمو تموم کردم ...
    گفتم : بیا یک قهوه بخوریم ...
    گفت : قهوه نمی خوام .. .امروز میای بریم پارک ؟ کیان خیلی حوصله اش سر رفته ...
    گفتم : راستش من حوصله ندارم ... ولی اول به مامانم زنگ بزنم , بعد هر کجا که تو بگی میام ...
    اون بازنشسته شده و تو خونه تنهاست ، حوصله اش سر میره ...
    هنوز اسفندماه بود و هوا کمی سرد , برای همین پارک خلوت بود ...

    حتی کیان هم رغبت زیادی نداشت سوار سرسره بشه ...
    من ناخودآگاه رفتم جایی نشستم که اون روز سینا رو دیده بودم ...

    هما همین رو بهانه کرد و گفت : چی شده مهسا ؟ چرا داری به خودت می پیچی ؟ اینجا نشستی که کی بیاد ؟
    گفتم : باور کن دارم روانی می شم ... از وقتی به شرف گفتم می خوام به خاطر یاس این کارو بکنم دارم روانی می شم ... ولی نمی دونم کار درستی می کنم یا نه ...
    چون اصلا معلوم نیست که سینا اینو قبول کنه ... پس نمی تونم در موردش تصمیم بگیرم ...

    باور کن حتی از فکر کردن به این موضوع از خودم بدم میاد ...
    گفت : صبر کن ... بذار ببینم من درست فهمیدم ؛ تو واقعا می خوای با مردی ازدواج کنی که تو رو نمی خواد ؟ این کار برای یک زن مثل تو با این همه احساس لطیف خودکشیه ... تو رو خدا فکر کن ...
    گفتم : من نمی تونم زن کس دیگه ای بشم ... درست مثل سینا که فکر می کنه اگر به زن دیگه ای فکر کنه به رعنا خیانت کرده ؛ منم همین احساس رو نسبت به اون دارم ...
    پس بذار مراقب یاس باشم و براش مادری کنم ...
    گفت : نمی دونم ولی فکر کنم اینطوری خیلی اذیت میشی و به زودی از کارت پشیمون ...

    اون وقت یاس صدمه می بینه ... یعنی تو اینقدر عاشقی که می خوای در کنار مردی زندگی کنی بدون اینکه تو رو دوست داشته باشه ؟ ...
    گفتم : آره می خوام در کنارش باشم حتی اگر منو تا آخر عمر نخواد ... البته امید دارم دروغ نمی گم ... ولی بنا رو بر این می ذارم  ، فقط دعا کن سینا قبول کنه ...
    آه بلندی کشید و گفت : اگر بتونی به اون چه که گفتی درست و همین طور بدون حاشیه و توقع بمونی , تو قهرمان یک قصه ی عاشقانه میشی ...

    یک شعری لطیف و زیبا ... یک ترانه ی آشنا برای اونایی که عاشق هستن ...
    نمی دونم بهت چی بگم تو خودت دختر عاقلی هستی ... ولی یادت باشه من امروز بهت چی گفتم ...

    تو این ماجرا اول یاس ... دوم یاس ... و سوم یاسِ که مهمه ... تو رو خدا هر کاری می کنی احساس اون بچه رو در نظر بگیر ...
    گفتم : باور کن عاشق اونم ... خیلی دوستش دارم ... قسم می خورم نمی ذارم اذیت بشه ... قسم می خورم که این تصمیم بیشتر به خاطر یاس بود ... عاشق اون بچه شدم و همین الان نسبت بهش احساس مادری دارم ... نمی خوام زیر دست کس دیگه ای بیفته ...
    خودت می دونی من به تو دروغ نمی گم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و  این تو


    قسمت چهل و یکم

    بخش دوم



    این من ( سینا ) :
    سارا بعد از عقدش دائما با وحید بود و اگرم ازش می خواستم بیاد خونه ی ما , می خواست با اون بیاد ...
    من خیلی آدم خوبی نبودم چون هم به محمود حساسیت داشتم و حالا هم به وحید ... نمی دونم چرا ولی با اینکه اونا عقد کرده بودن من هنوز دلم نمی خواست اونا رو با هم ببینم ...
    یک شب تنها نشسته بودم ... که مامان زنگ زد و پرسید : مگه نمیای ؟ سارا رفته خونه ی مادرِ وحید ، تو همین شبی یاس رو بیار ...
    گفتم : باشه , ببینم چی میشه بهتون زنگ می زنم ...

    دوباره گوشی من زنگ خورد ...

    خاله نسرین بود گفت : پاشو بیا اینجا ... شیدا و مجید هم هستن , دلم برای یاس تنگ شده ...
    گفتم : صبح باید برم سر کار ، پس باید یاس رو بذارم پیش مامان ...

    گفت : بیا ... من فردا نگهش می دارم ...
    نمی تونستم روی خاله نسرین رو زمین بندازم برای همین حاضر شدیم و رفتیم ...

    وسایل یاس رو هم بر داشتم تا بذارم شب پیش خاله بمونه ...
    با اینکه از این کار خوشم نمیومد ... ولی خاله چندین بار از من خواسته بود و چون احترام زیادی براش قائل بودم این بار قبول کردم ...
    یاس حالا همه چیز رو می فهمید ...

    مامانم با اون همون طوری رفتار می کرد که توی بچگی با ما می کرد و خاله نسرین بسیار دلسوزانه و سارا اونو آزاد می گذاشت تا هر کاری دلش می خواد انجام بده ...

    و این وسط یاس ترجیح می داد به حرف من گوش نکنه ... خوب اون تقصیر نداشت و من اینو می فهمیدم ... و رعایت اونو می کردم که خوب اینم براش بد بود ...
    وقتی من رسیدم هنوز مجید و شیدا نیومده بودن ...

    و شرف بدون ملاحظه ی مهتاب و خاله نسرین دوباره شروع کرد و گفت : سینا به خدا دلم برات می سوزه تا زن نگیری سر و سامون پیدا نمی کنی ...
    گفتم : تو رو خدا شروع نکن اونم جلوی خاله ...
    اما خاله نسرین با همون متانت خاص خودش گفت : آوردمت اینجا تا باهات حرف بزنیم ... نمیشه سینا جان , باید یکی رو برای همسری انتخاب کنی به خاطر یاس ....

    منم با شرف موافقم اگر مهسا قبول کنه , هیچ کس بهتر از اون برات نمی شه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۶   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و یکم

    بخش سوم



    گفتم : نمی تونم خاله , من رعنا رو هنوز مثل روز اول دوست دارم شایدم بیشتر ... پس کسی حاضر نیست با این شرایط قبول کنه زن من بشه ...
    تازه خیلی هم برام سخته این حرف رو به زبون بیارم ...
    آروم در حالی که معلوم می شد خیلی متاثر شده گفت : می دونم عزیزم ... راست میگی , سخته ولی چاره ای نیست ... نمی تونی این طوری ادامه بدی ...
    گفتم : حالا یکم دیگه به من فرصت بدین خواهش می کنم ...
    شرف گفت : من نمی دم , فرصت نداری باید تصمیم بگیری ... آقا جان همش برات نگرانم ... یاس آواره ست ... نه شام داری نه ناهار ... یک دستت به آژانسه یک دستت به یاس ...

    و با این حال دیدم که تا نصف شب خونه تمیز می کنی و لباسهای یاس رو اتو می زنی  ...

    بدبخت , گناه داری ... چطوری بهت بگم , می خوام غذا بخورم یاد تو میفتم ... من به فکر راحتی خیال خودمم ... بیا با مهسا حرف بزن ببین چی میگه ؛ اگر گفت نه من اصرار نمی کنم ...
    گفتم : آخه با عقل جور در نمیاد ... چطور ممکنه ؟
    مهتاب خانم شما یک چیزی بگو ... مهسا راضی میشه ؟ یک دختر با هزار امید و آرزو میره شوهر می کنه ... من نمی تونم مهسا رو به عنوان زنم قبول کنم ... به خدا خاله مکافات برام درست میشه ...

    ( خندم گرفت ) میگن زن گرفتم قاتق نونم بشه قاتل جونم شد ...
    باور کنین همین طور میشه ... اونم مهسا ... باشه قبول مهسا رو بی خیال شو , خودم یک فکری می کنم ...
    یک زن پیدا می کنم که از صبح تا شب بمونه خونه ی من ...
    خاله گفت : خوبه ولی این جوری تربیت یاس چی میشه ؟ ... و یا اون احساسی که از محبت یک مادر می خواد ...
    گفتم : به هر حال هیچ زنی بچه ی زن دیگه ای رو قبول نمی کنه ...
    شرف گفت : خوب خره برای همین میگم مهسا دیگه ... اون و یاس خیلی بهم علاقه دارن ...
    گفتم : بسه دیگه شرف ... ول کن تو رو خدا , میرم ها ,,
    با اومدن مجید و شیدا حرف ما قطع شد و اون شب دیگه حرفی نزدن ...

    یاس خواب بود که من اونو سپردم به خاله نسرین و برگشتم خونه ...

    و این اولین باری بود که بدون یاس می خواستم بخوابم ... بغض کردم و نمی تونستم جای خالی اونو تحمل کنم ...
    هر کاری کردم حتی نتونستم لباسم رو دربیارم ...

    نگاه کردم به عکس رعنا احساس می کردم شکلش عوض شده و به من اخم کرده ...
    فورا زنگ زدم به خاله و دوباره برگشتم خونه ی اونا و کنار یاس آروم گرفتم ...
    فردا از شرکت رفتم و یاس رو برداشتم و بردم خونه ی مامان تا شب اونجا بمونم ...
    و حالا مامان و سارا در مورد مهسا به من گیر داده بودن و احساس می کردم دارم خفه می شم ....
    هر چی طفره می رفتم فایده نداشت تا بالاخره سر مامان داد زدم : ولم کنین ... گندشو در آوردین ... خسته شدم , دیگه درد خودم برام کمه شماها هم نمک به زخم من می پاشین ...
    اگر از دست یاس خسته شدین بگین دیگه نمیام اینجا ... و این حرکت بد جلوی وحید انجام شد و مامان خیلی خجالت کشید و به گریه افتاد ...

    و من مجبور شدم کلی ازش عذرخواهی کنم و از دلش در بیارم و قول دادم در اولین فرصت یک فکری برای خودم بکنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۳۳   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این_من و این تو


    قسمت چهل و یکم

    بخش چهارم



    تا روز جمعه باز شرف زنگ زد , تا گوشی رو برداشتم , گفت : لوبیا پلو ...
    پرسیدم : چی ؟
    گفت : لوبیا پلو درست کن ... تو آمادش کن , الان من و مهتاب میایم ... مجید و شیدا هم میان ...
    پرسیدم : باز چه نقشه ای کشیدی ؟ کس دیگه ای هم اگر هست الان بگو ...
    گفت : منظورت مهساست ؟ نه منتظرش نباش .. فقط ما چهار تا میایم ؛ به دلت صابون نزن ...

    و قاه قاه خندید ...
    گفتم : تو واقعا منو مسخره ی دست خودت کردی ... حالا ببین کی بهت گفتم حسابتو می رسم شرف خان ...
    من بلد نبودم لوبیا پلو درست کنم و بالاخره مهتاب و شیدا با هم اونو درست کردن ... در حالی که اون روزا با اون شکم بزرگشون منو یاد رعنا توی روزهای آخر بارداریش می نداختن ...
    شرف دوباره شروع کرد و ظاهرا نمی خواست بی خیال بشه ...

    و این بار شیدا و مجید هم با اون هم دست شده بودن ... و حرف اونو تایید می کردن ...

    به مجید گفتم : تو دلت برای خواهرت نمی سوزه ؟ آخ تو دیگه چرا این حرف رو می زنی ؟ تعجب می کنم ... خواهر تو لیاقتش بیشتر از اینه که بخواد بیاد بچه ی منو نگه داره ... در حالی که همه ی شما می دونین من هنوز رعنا رو دوست دارم ... چرا می خواین این حرف رو به اون بزنین ...
    اولا اون قبول نمی کنه اگرم کرد , من قبول نمی کنم ... اقلا یک غریبه باشه که چشم تو چشم شماها نباشم ...
    شرف گفت : دِ نه دِ ... ما نمی ذاریم تو از دست ما در بری ... می خوایم تو رو تو مشت خودمون بگیریم ...
    مجید گفت : ما هم نمی دونیم مهسا ممکنه چه تصمیمی بگیره ... خودت بهش بگو ...
    گفتم : امکان نداره , محاله ... تو رو خدا در حق من بدی نکنین ...

    مهسا خانم می زنه تو دهن همه ی شماها ... ببخشید خانم ها ؛ ولی می زنه ... ببینین کی گفتم ....
    شرف گفت : پس بذار همین امروز بزنه ... ما هم دیگه تو دهنی خوردیم و دیگه حرفشو نمی زنیم ...
    گفتم : اگر این تویی که ول کن من نیستی ... دارم باهات مدارا می کنم ... التماس می کنم بی خیال من بشو ...
    گفت : نمی شه تو دوست منی ... نسبت به تو احساس مسئولیت می کنم ...

    آهان یادم افتاد عمو پرویز تو رو به من سپرده ... بیا مردونگی کن و امروز با مهسا حرف بزن ...
    گفتم : چی بگم ؟ ول کن شرف , التماست کردم ...
    مجید گفت : تو که می دونی شرف بی خیال نمیشه , پس بذار مهسا بیاد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۸   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و یکم

    بخش پنجم



    خسته شدم از بس با اونا در این مورد جر و بحث کردم ...
    سرمو انداختم پایین ... احساس کردم هر چهار تا دارن به من نگاه می کنن و منتظر جواب من هستن .....
    آب دهنم رو قورت دادم و با لحن تند و بدی گفتم : اگر مهسا خانم گفت نه ... دیگه ولم می کنین ؟
    هیچ کدوم جواب منو ندادن ...

    شرف زود گوشی رو برداشت زنگ زد به مهسا که : زود بیا خونه ی سینا باهات کار داریم ... زودا ... منتظریم ...

    رنگ از صورت من پرید ...
    نگاهم افتاد به عکس رعنا ... ترسیدم ,, خیلی عصبی و ناراحت شدم ...

    طوری که اونا از کاری که کرده بودن پشیمون شدن ...
    شیدا گفت : سینا تو رو خدا منطقی فکر کن ... رعنا اینطور دختری نبود , مهربون و عاقل بود ... اونم خوشبختی تو و یاس رو می خواد , باور کن ... الان اونم خوشحاله ...
    گفتم : من از این ناراحت نیستم ... می دونم که مهسا الان چه عکس العملی نشون میده ...
    شرف گفت : بهش میگم منو بزنه , خوبه ؟ تو فقط بهش شرایط خودتو بگو .. گفت نه , قول خودمو میدم یعنی شرف ... دیگه بهت کار ندارم ...
    در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بودم ...

    که شرف دوباره زنگ زد و پرسید : کجایی ؟ باشه زود بیا ...

    و گوشی رو قطع کرد و به بقیه گفت : بریم داره می رسه ...

    و رو کرد به من که: دیگه خودت می دونی ...
    با اعتراض گفتم : کجا میرین ؟ تو رو خدا نکنین این کارو ... منو تنها ... ای بابا , نرین تو رو خدا ... من چی بگم الان ؟
    من التماس می کردم که اونا نرن ولی انگار اصلا صدای منو نمی شنیدن ... چهارتایی راه افتادن ...
    داد زدم : شرف خدا رو شاهد م یگیرم یک بلایی سرت بیارم که گریه کنی ... درست مثل الان خودم ... شرف نرو تو رو خدا ... مجید ... مهتاب خانم ...
    ولی اونا با خنده و شوخی رفتن بیرون و درو بستن ...
    من داد زدم : شرف خیلی خری , احمقِ بی شعور ...

    و یاس از صدای من بیدار شد ... و شروع کرد به گریه کردن و گفت : بابا ... بابا داد نزن ، ترسیدم ... عمو شرف ...

    رفتم بغلش کردم ... که صدای زنگ در اومد ...

    حتما مهسا بود ...
    یاس رو گذاشتم زمین و درو باز کردم ...

    خودش بود .




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۱   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت چهل و دوم

  • ۱۷:۲۷   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و دوم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    رنگ از روی من پریده بود و دستم بی اختیار می لرزید ... همین حالت رو توی صورت مهسا هم دیدم ...
    پس اون می دونست برای چی اومده اینجا ...

    چون اصلا سراغ شرف و بقیه رو نگرفت و گفت : سلام ...
    قبل از اینکه من حرفی بزنم , یاس از لای در اونو دید و با خوشحالی دوید طرفش ...
    مهسا اونو در آغوش گرفت و گفت : الهی فدات بشم , خوبی عزیزم ؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود ...
    یاس دستهاشو دور گردن اون حلقه کرد و محکم بهش چسبید و گفت : منم تنگ شد ...
    مهسا گفت : قربون اون دل کوچولوت برم که تنگ نشه , عزیزم ...

    من به اونا نگاه کردم ... نمی شد ,, ... هر چی فکر می کردم نمی تونستم قبول کنم ... نمی شد ...
    گفتم : سلام خوش اومدین .. ولی بچه ها ... راستش شرف ...
    گفت : خودتون رو ناراحت نکنین ... می دونم اونا رفتن ...
    در حالی که من هنوز به حالت عادی در نیومده بودم , گفتم : بفرمایید , چایی میل دارین ؟
    گفت : بله , ممنون ...
    یاس دست مهسا رو می کشید که ببره با هم ماشین بازی کنن ... اون اصرار می کرد که مهسا رو بشونه توی ماشین ... خوب هر وقت اونو می دید فقط بازی می کرد ؛ پس فکر می کرد بازم برای بازی با اون اومده ...
    برای همین من یاس رو بغل کردم و گفتم : بابا مهسا خانم اومده مهمونی ... ما باید اول ازش پذیرایی کنیم ... شما شوکولات ببر ، من چایی بریزم و میوه بیارم ... شما هم زیردستی بذار ...
    اخماشو کشید تو هم و گفت : می خوام بازی کنم ...
    مهسا  گفت : میشه یکم من و یاس بازی کنیم ؟ ... یک کوچولو ... اجازه می دین ؟ ...
    من یاس رو گذاشتم زمین و گفتم : پس یه کوچولو ... وقتی گفتم تموم , دیگه باید تموم بشه ... باشه ؟

    یاس خوشحال دست مهسا رو گرفت و رفتن سراغ ماشین ...

    من چایی ریختم و گذاشتم روی میز و نشستم ...

    و اون دو تا بازی می کردن ...
    داشتم فکر می کردم ... واقعا مهسا می دونه برای چی اومده ؟ و از قراری که اینقدر خونسرده , پس حتما موافقه ... حالا من چیکار کنم ؟ باید خودم حقیقت رو بهش بگم ... باید بدونه که هیچ وقت نمی تونه جایی توی قلب من داشته باشه ...
    شایدم شرف بهش در مورد من دروغ گفته باشه ... آره , باید حقیقت رو بهش بگم ...

    مدتی به همین وضع گذشت ... اونا بازی می کردن و من آشفته , فکر می کردم ...
    یاس که هیچ وقت از بازی خسته نمی شد ...
    گفتم : بابایی ... دیگه خاله خسته شد ؛ شما هم یکم با عروسکت بازی کن تا خاله مهسا یک چایی بخوره ...
    چایی که سرد شده بود را عوض کردم و اومدم نشستم ...

    ساکت بودیم نمی دونستم از کجا شروع کنم ... و چی بگم ...

    هی دستهامو بهم می مالیدم ... اونم در حالی که دستش می لرزید , چاییشو برداشت و همین طور تلخ سر کشید ...
    بهانه ای پیدا کردم و گفتم : شوکولات هست ... بفرمایید ...
    گفت : نه , خوبه ... یک وقت هایی توی زندگی آدم پیش میاد که دلش نمی خواد یک چیز شیرین بخوره ...
    گفتم : بله برای منم پیش اومده ... ولی وقتی خیلی غمگین بودم ... شما الان ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۴   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و دوم

    بخش دوم



    گفت : نه غمگین نیستم ... خوشحال هم هستم ... ببینین آقا سینا , من می دونم برای چی اومدم اینجا و می دونم دارم چیکار می کنم ... می خوام از یاس مراقبت کنم ...
    پرسیدم : چرا ؟ چرا می خواین این کارو بکنین ؟ ... شما می دونین که من هنوز رعنا رو دوست دارم و نمی خوام ازدواج کنم ... و این برای شما خیلی سخت و سنگین می شه ...
    گفت : نه نمیشه قول میدم ,, شما شرایط خودتون رو بگین ، منم میگم ... اگر به توافق رسیدیم که خوبه , اگر نرسیدیم اون وقت تصمیم می گیریم چیکار کنیم ... تا دست از سر هر دوی ما بردارن ...
    گفتم : آهان ... پس شرف شما رو هم مجبور کرده ...
    خیلی رک و راست گفت : نه , در مورد من اجباری در کار نبوده ... من خودم خواستم ... ولی بستگی به شما داره ...
    گفتم : شرایط شما مهم تره ولی وضعیت من معلومه ... نمی تونم با شما مثل یک همسر واقعی رفتار کنم ...
    گفت : قبول , دیگه ؟
    گفتم :همین ... چیز دیگه ای نیست . یعنی شما حاضرین که بدون رابطه با من زندگی کنین ؟
    گفت: بله ... ولی برای این کار  شرط دارم ,, بگم ؟
     گفتم : البته من گوش می کنم ...
    گفت : می خوام دوست و صمیمی باشیم ... همخونه هایی که نسبت به هم تعهد دارن ... من هر کاری از دستم بر بیاد می کنم تا شما و یاس خوشحال باشین ولی همین توقع رو از شما دارم بدون اینکه زن و شوهر واقعی باشیم ...
    فقط یک خواهش یا بهتر بگم شرط دارم و اونم اینه که کسی ندونه ... این طوری غرور من سر جاش می مونه ...
    اگر می تونین که تظاهر کنین تا جز من و شما کسی ندونه , من همسرتون میشم و قول وفاداری بهتون میدم ... چیز دیگه ای نمی خوام ...
    واقعا دهنم مثل چوب خشک شده بود ...
    این باورنکردنی و غیرممکن به نظر میومد .... نمی دونستم اون چرا این کارو می کنه ... نکنه واقعا به من علاقه داشته ؟ خوب علاقه هم که داشته باشه , چطور راضی میشه با این شرط با من زندگی کنه ؟! ...
    مگر فکر کرده باشه امیدی برای آینده داره ... آره همینه ... و جز این چیز دیگه ای نمی تونه باشه ...


    گفتم : البته شما خیلی باگذشت هستین ... این حق شماست ... ولی بازم دلیل کارتون رو به من نگفتین ...
    گفت :دلیلش روشنه ... پس گفتن نداره ... من عاشق یاسم ... از ته دلم دوستش دارم و می خوام براش مادری کنم . نه , اشتباه نکنین ... رعنا همیشه مادرش می مونه ... ولی اونقدر دوستش خواهم داشت که احساس کمبود نکنه ...
    گفتم : دوست داشتن یک بچه برای ازدواج کردن منطقی نیست مهسا خانم ... نه , من قانع نشدم ...

    در حالی که این شرایط برای من ایده آله ولی برای شما نه ... من بهتون پیشنهاد می کنم این کارو نکنین , درست نیست ...
    چشمهاش پر از اشک شد و گفت : اگر بگم برای من خوبه و دلم می خواد این کارو بکنم چی می گین ؟ بذارین من به خواسته ام برسم ... شما هم سر و سامون بگیرین ... دیگه چی می خواین ؟
    گفتم : به خدا به فکر شما هستم ... این کار اشتباهیه ، آخه برای چی ؟ من نمی فهمم ....
    سکوت کرد ... و این سکوت طولانی شد ...

    سرش پایین بود و من احساس می کردم بغض گلوشو گرفته ...

    نمی دونستم چیکار کنم ...
    من مهسا رو دوست داشتم به عنوان آشنایی که از اول زندگیم با رعنا با ما بود ... ولی به عنوان همسر حتی اگر رابطه ای نداشته باشیم برام سخت بود ...
    خوب دیدم اون نشسته تا من راضی بشم ...
    نمی دونستم دیگه چی باید بهش بگم ...
    گفتم :خوب فکراتون رو کردین ؟ مطمئن هستین بعدا پشیمون نمی شین ؟ ...

    بازم ساکت بود ... نمی تونست حرف بزنه ...

    دلم به شدت براش سوخت و یقین پیدا کردم که این علاقه مال حالا نیست و رعنا یک طوری متوجه ی اون علاقه شده بود ...
    شاید هم شرف و بقیه هم می دونستن که اینقدر به من اصرار می کردن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۱   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و دوم

    بخش سوم



    حالا هر دو روبروی هم نشسته بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم ....
    چون خودم عاشق بودم , حال اونو درک کردم ...

    حالا مهسا رو شکل دیگه ای می دیدم ...
    وقتی سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد ، همه چیز رو از اون نگاه خوندم ...
    و برای اینکه اون بیشتر از این اذیت نشه , گفتم : باشه ... قبول می کنم و من تا اخر عمرم بهتون مدیون می مونم ... شما دارین در حق من و دخترم لطف می کنی ...
    همیشه می دونستم که خیلی مهربون هستین ولی نه تا این اندازه ... حالا شما بگو چیکار کنم ؟
    بازم سکوت کرد و آروم با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت : هر کاری که لازمه برای یک ازدواج عادی انجام می دیم ...
    گفتم : عروسی بگیریم ؟
    گفت : نه نه , اصلا ... می ریم محضر عقد می کنیم ... ساده ... نمی خوام شلوغش کنیم ... منظورم خواستگاریه ... مراسم اولیه است , باید عادی به نظر بیاد .
     گفتم : آهان ... البته ... البته ... مهسا خانم , تو رو خدا یکم بیشتر فکر کنین ... بعدا پشیمون نمی شین ؟
    با همون لحن آهسته گفت : بله , نگران نباشین ... من فکرامو کردم ... حتی اگر یک روز هم خواستین با کس دیگه ای ازدواج کنین ... به شرط اینکه یاس رو از من جدا نکنین ، من درکتون می کنم ...
    گفتم : نه , این چه حرفیه ؟  اصلا ... از این بابت خاطرتون جمع باشه ؛ من این کارو نمی کنم ... اینقدرها هم نامرد نیستم ...

    در واقع شما دارین به من و یاس لطف می کنین ... فکر نمی کنم کسی توی این دنیا این گذشت و ایثار رو داشته باشه ؛ حالا شما به هر دلیلی وارد این کار شدین ... من ازتون ممنونم ... که درکم می کنین و می خواین به من و یاس کمک کنین ...
    منم نهایت سعی خودمو می کنم تا شما راحت باشین ... قول میدم ...

    ولی اگر یک روز شما هم پشیمون شدین من ناراحت نمی شم و نمی ذارم اذیت بشین ... خاطرتون جمع باشه ....
    یک مرتبه از جاش بلند شد و گفت : پس من میرم ... دیگه خودتون می دونین ...
    گفتم : صبر کنین ... من خودم شما رو می رسونم ...
    گفت : نه , خودم می رم ...

    احساس کردم حال خوبی نداره ... گفتم : تو رو خدا منو ببخشید ... لعنت به شرف که شما رو توی این موقعیت قرار داد ... خوب حداقل بگین من چیکار کنم که شما الان ناراحت نباشین ...
    گفت : نیستم ... من خوبم ...
    گفتم : صبر کنین من حاضر بشم , خودم شما رو می رسونم ... تو راه هم حرف می زنیم ... یاس هم یک دوری می زنه ... الان اگر بفهمه شما می خواین برین ناراحت میشه ....
    گفت : اجازه می دین من یاس رو حاضر کنم ؟
     گفتم : البته ...
    اون رفت سراغ یاس و من رفتم لباس بپوشم ... داشتم فکر می کردم اگر اون به من علاقه داره , یاس رو هم دوست داره ؛ پس می تونیم با هم کنار بیایم ... چرا این کارو نکنم ؟ یاس هم اینقدر آواره نیست ...
    خودمم خیالم از بابت اون راحت میشه ...

    که تلفنم زنگ خورد ... روی میز هال بود ...

    زود دکمه ی پیرهنم رو بستم تا برم گوشی رو بردارم ... ولی این فکر به ذهنم رسید که از این به بعد اگر بخوام با مهسا توی این خونه زندگی کنم , حتما راحت نخواهم بود ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۲/۱۳۹۶   ۱۸:۰۱
  • ۱۷:۴۷   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و دوم

    بخش چهارم



    یاس گوشی رو آورد داد به من ... نگاه کردم شرف بود , دیگه قطع شده بود ...
    خودم زنگ زدم ...
    گفت : هان رفیق ... زنده ای ؟ چی شد ؟ زود بگو به توافق رسیدین ؟
     گفتم : آره , تو بالاخره کار خودتو کردی ... خیالت راحت شد ؟
    داد زد : بچه ها تموم شد ... راضی شدن ... سینا امشب همه مهمون من ، الان ما میایم اونجا با هم تصمیم می گیریم بریم یک جای عالی جشن بگیریم ... اومدیم ...

    و گوشی رو قطع کرد ...
    مهسا تو هال ایستاده بود ...
    گفتم : چیکار کنم مهسا خانم ؟ می خوان جشن بگیرن ... شما موافقی ؟
     گفت : بله دیگه ... از این به بعد ما باید عادی باشیم ... بهم قول می دین کسی نفهمه ؟
     گفتم : البته , هیچکس ...
    مهسا , یاس رو حاضر کرده بود ... چند دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای زنگ در اومد ...

    آیفون رو برداشتم و گفتم : شماها همین جا بودین ... اصلا نرفته بودین ...
    شرف بلند خندید و گفت : باز کن ... می خواستیم کجا بریم ؟ از کنجکاوی داشتیم می مردیم ...
    و از در که اومد تو با خوشحالی منو بغل کرد و گفت : مبارکه ... مبارکه ...
    مهسا به خدا تصمیم خوبی گرفتی ... این رفیق من خیلی آدم خوبیه ، بهتر از این گیرت نمیومد ...
    توام همین طور ، مهسا بی نظیره ... به خدا حیف بود این جمع ما بهم بخوره ...

    حالا خوب شد باید به مامان خبر بدم ...
    شیدا و مهتاب هم مهسا رو می بوسیدن , تبریک می گفتن و مجید به من  ...

    شرف گفت : عمو پرویزم خوشحال شده ...

    پرسیدم : چی ؟ اون از کجا خبردار شد ؟ ...
    گفت : نه هنوز نمی دونه قبول کردی ... ولی خبر داره ... خودش زنگ می زنه ... نگران نباش ....
    اون شب ما همگی رفتیم لواسون ؛ یک رستوانی بود که کنار رودخونه , تخت داشت ...
    جایی که خود شرف خیلی دوست داشت و می گفت اولین بار با مهتاب اومده بوده اونجا ...

    من سعی می کردم اصلا به مهسا نگاه نکنم ... از اینکه اینقدر خنگ بودم و متوجه ی علاقه ی اون به خودم نشدم , متعجب بودم ...
    همیشه مامانم می گفت نکنه تو یک عیب و ایرادی داری ... اون می گفت تو از بچگی به دخترا توجه نداشتی و برات مهم نبودن و این باعث نگرانی اون می شد ...

    حالا فکر می کردم شایدم همین طور بوده که من اصلا متوجه ی مهسا نبودم ....
    آخر شب هم رفتم خونه ی مامان تا برای صبح یاس رو بذارم پیش اون ..
    وقتی رسیدم یاس خواب بود ... گذاشتمش توی تخت ...

    و رفتم پیش بابا که داشت روزنامه می خوند ...

    مامان چند تا چایی آورد و پرسید : چی شد ؟ به توافق رسیدین ؟
    گفتم : ای بابا ... شماها هم می دونستین ؟

    گفت : آره سارا به ما گفت , اون تو جریان بود ... ما که خوشحال شدیم ... آره مادر , خوب کاری کردی ... مهسا دختر خوب و خانم و خوشگلیه  ... من که خیلی دوستش دارم ...
    بابا هم گفت : آره پسرم , از اول هم باید با همین مهسا ازدواج می کردی ...

    تو دلم گفتم , باز شروع کرد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۲/۱۳۹۶   ۱۸:۰۱
  • ۱۷:۵۱   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و دوم

    بخش پنجم



    اون شب من شماره ی مادر مهسا رو دادم به مامان و گفتم : پس ریش و قیچی دست خودت ...
    و دو شب بعد درست دوازدهم اسفند ماه , رفتیم به خونه ی مجید و شیدا برای خواستگاری مهسا ... چون همه می خواستن حضور داشته باشن و خونه ی اونا کوچیک بود ...
    مامان همه رو دنبال خودش راه انداخته بود و خاله نسرین هم اومده بود ...

    همون جلسه اول همه چیز تموم شد ... و قرار عقد گذاشته شد ...
    هر چی مهسا می گفت : ساده باشه من نمی خوام لباس عروسی بپوشم ...

    بقیه مخالف بودن ...
    یکی از اون مخالف ها , مادر خود من بود که می گفت : هر دختری دوست داره با لباس سفید بره خونه ی شوهر ... اگر این کارو نکنه بعدا همیشه حسرت می خوره ...

    مهسا می گفت : نه من اینطوری نیستم ... نمی خوام ...

    ولی مورد تایید قرار نگرفت ... حتی اونا خودشون مهر رو بریدن و با شوخی و خنده و یک مجلس گرم و صمیمی قرار عقد وعروسی رو گذاشتن ...
    من گفتم :اگر مهسا خانم موافق باشه توی خونه ی ما همه چیز هست دیگه چیزی با خودش نیاره ...
    مادرش مخالفت کرد و گفت : بذارین وسایلی که تا حالا تهیه کرده همراه خودش بیاره ....

    و ما برای اینکه طبیعی جلوه کنه , موافقت کردیم ...
    اون شب منم با اونا همراه بودم و عین خیالم نبود ...

    ولی وقتی برگشتم خونه و خودمو جلوی عکس رعنا دیدم ؛ دنیا روی سرم خراب شد ... حالم بد بود ...
    احساس کردم گیر افتادم و اون شرایط رو نمی خواستم ...

    دلم می خواست یاس رو بردارم و فرار کنم ... به رعنا گفتم : دیگه با حضور مهسا , من چطور با تو حرف بزنم ؟ چطور به تو ثابت کنم که هیچ وقت جایگزینی برای تو توی قلب من نیست ؟ ...
    و بازم با بغض خوابیدم ...

    من رعنا رو می خواستم ؛ وجود گرم و مهربون اونو می خواستم و جز این نمی تونستم به کس دیگه ای فکر کنم ...

    ولی بازم با خودم گفتم ببین چقدر اون به من علاقه داره که حاضره به این شکل تن به ازدواج با من بده ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۷   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و دوم

    بخش ششم



    یک روز که من شرکت بودم , وسایل مهسا رو برده بودن خونه ی من ... و تا بعد از ظهر که من برگشتم ... اونا رو جا به جا کردن ...
    وقتی وارد اتاق خوابم شدم دیدم کل اتاق عوض شده و برای من اتاق عروس و داماد درست کردن ...

    داشتم از عصبانیت دیوونه می شدم ولی چون مادر مهسا هم اونجا بود خودمو کنترل کردم و به هوای کاری از خونه زدم بیرون ...
    تو آسانسور بودم که برام پیام اومد ...
    سینا نگران نباش ... مراسم که تموم شد دوباره وسایلت رو می چینیم سر جاش ... من خودم مراقبم ... برگرد ...
    آسانسور رسید پایین ...دوباره برگشتم بالا ...

    دم در دوباره پیام اومد ...

    سینا قرارمون یادت نره ... من سر قولم هستم ... برگرد ...
    هنوز تو پاشنه ی در بودم که مادر مهسا به من گفت : مادر چایی می خوری ؟ تازه دم کردم ...
    گفتم : مرسی ... من باید از شما پذیرایی می کردم ...
    گفت : شرمنده ی شما شدیم که نبودین ما اومدیم تو زندگی شما ...
    گفتم : نه بابا ... این حرف رو نزنین ؛ تازه مهتاب و سارا اینجا به همه چیز واردن ...
    من رفتم تو آشپزخونه و اونم دنبالم اومد و آهسته گفت : من باید با شما حرف بزنم ... می شه بریم یک جا بشینیم و دوتایی صحبت کنیم ؟ 
    گفتم : بله حتما ... بفرما بریم تو اتاق سارا ..

    گفت : اول یک چایی بخور بعد , عجله ای نیست مادر ...
    گفتم : نه بریم ... الان میل ندارم , بفرمایید ...

    و رفتیم تو اتاق ... یک مرتبه چشمم افتاد به مهسا , کنجکاو بود ببینه مادرش می خواد به من چی بگه ...
    اون زن جلوی من نشست ... باز یک بار دیگه به صورتش دقت کردم انگار فرسنگها راه رو بدون وقفه پیاده طی کرده و حالا کاملا بریده بود ...
    با گوشه ی چادرش بازی می کرد و سرش بالا بود ...

    گفتم : بفرمایید ...
    گفت : در مورد اون سه تا بچه ی دیگه ام هم همین کارو کردم ولی بازم مهسا با اونا فرق داره ... باید یک چیزایی از زندگی ما بدونین که اگر نخواستین تا دیر نشده ... ( و سکوت کرد )

    من منتظر موندم ببینم چی میگه ...
    بالاخره ادامه داد .: اینو اول بدونین مهسا مثل اون سه تا دیگه بچه ی من نیست ، حساس تر ، زودرنج تر و نکته بین تره ... خودخوره ولی بی نهایت مهربون تر و مسئولیت پذیرتر .. نمی خوام چیزی باعث بشه بعدا تو زندگی شما مشکلی پیش بیاد ...
    من پنجاه و پنج سال دارم ... ولی می دونم شکل پیرزن ها شدم ... علتش سختی زندگی بوده ... پدر مهسا ...
    گفتم : ببخشید اگر در مورد ایشون می خواین توضیح بدین اولا برای من مهم نیست دوما مهسا به من گفته ...

    چشمهاش گرد شد و گفت : واقعا ؟ خود مهسا گفته یا از شرف شنیدین ؟ ...
    گفتم :مهسا گفته ....
    گفت : چه خوب ... خوشحال شدم چون اون از همه پنهون می کنه و خجالت می کشه بگه پدرش چطور آدمی بوده ... پس حتما می دونین من تو مدرسه کار می کردم ...
    گفتم : بله اونم گفته ... چی درس می دادین ؟ 
    لبهاشو به حالت خاصی جمع کرد و اونو با زبون خیس کرد و بعد دستی کشید به پیشونیش و گفت : میشه به روی مهسا نیارین , چیزی رو که می خوام بهتون بگم ؟
     گفتم : البته ... خاطرتون جمع باشه ...
    گفت : شما باید بدونین من درس نمی دادم ... زیاد سواد ندارم ... فقط ابتدایی رو خوندم ...
    متوجه شدین تو مدرسه چیکار می کردم ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۰   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و دوم

    بخش هفتم



    راستش یکه ی بدی خوردم ... اصلا فکر نمی کردم ...
    گفتم : البته که مهم نیست ... مهسا هم به من گفت تو مدرسه کار می کنین ... من فکر کردم که حتما درس می دین ... راستش من شما رو تحسین می کنم ... و همین طور این شهامت و راستی شما رو ...
    حالا می فهمم که چرا بچه های شما اینقدر خوب و نجیب هستن ... علتش داشتن مادری مثل شماس ...
    مهسا خودش خیلی دختر خوبیه ... شما خاطرتون جمع باشه که از جانب من مشکلی پیش نمیاد ...
    گفت : حالا سفارش دارم ... تو رو خدا بچه ی منو اذیت نکنی ... اون به اندازه کافی از زندگی کشیده ؛ اگر فکر می کنی نمی تونی خوشبختش کنی از زندگی اون برو بیرون ... به خاطر خدا این کارو بکن ....
    تحت تاثیر حرفای اون زن قرار گرفتم و گفتم : نگران نباشین ... من قول میدم که همیشه مراقبش باشم و ازش حمایت کنم ....

    و این حرف رو از ته دلم زدم .
    ساعت حدود هشت بود که کار اونا تموم شد و رفتن ...
    ولی مهسا گفت : من یکم دیگه می مونم خودم میام ... خوب بقیه هم فکر کردن ما می خوایم با هم تنها باشیم ...

    تا درو بستیم , مهسا خیلی خودمونی به من گفت : حالا بدو اتاق ها رو مرتب کنیم ...
    گفتم : امشب ؟ ولی تو دیگه خسته ای ...
    در حالی که خودش مشغول شده بود , گفت : مگه نمی خوای شب سر جات بخوابی ؟ پس زود باش ...
    دو ساعتی طول کشید تا اتاق من به حالت اول برگشت و اتاق سارا رو برای مهسا درست کردیم ...
    راستش از این کار اون خوشم اومد که اینقدر دختر با فکری بود که نمی خواست از همون اول من از چیزی ناراضی باشم ...
    بالاخره مراسم تموم شد و شبی که مهسا برای اولین بار به خونه ی من اومد , رسید ...

    مامان من و مادر مهسا ما رو دست به دست دادن ... و همه رفتن ...

    و من با اون تنها شدم ...
    دست و پامو گم کرده بودم ولی اون خیلی عادی رفت تو اتاقش و درو بست ... لباس عوض کرد ، اومد شب بخیر گفت و رفت خوابید ...
    من یک سر به یاس زدم و مدتی روی تخت نشستم و رفتم تو فکر ...

    آیا این وضع قابل دوام بود ؟ ...
    با خودم گفتم ... واقعا که سینا هیچ کاریت به آدم نبود ... اون مال ازدواج اولت اینم از این ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان