خانه
103K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت چهل و سوم

  • ۱۶:۰۱   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و سوم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    هنوز گیج بودم و خیلی از اینکه مهسا توی خونه ی من خوابیده بود راحت نبودم ...
    از این دنده به اون دنده می شدم ... و فکرم خیلی آشفته بود ...

    اون دختر گناه داشت و من می تونستم احساس اونو درک کنم ... تو این مدتی که داشتیم کارای عروسی رو می کردیم اون کاملا حس خودشو به من منتقل کرده بود و متوجه شده بودم که علاقه ی خاصی به من داره ...
    پس چرا من نسبت به مهسا فقط یک حس احترام و دوستی داشتم ؟
    و بعد به اونچه که تا حالا برای من اتفاق افتاده بود , فکر کردم ...
    نمی دونم این جبر بود یا تصمیم های درست و غلط خودم ...
    واقعا چقدر جبر می تونه روی زندگی آدم اثر داشته باشه و تا کجا انسان با جبر زندگی می کنه و کجای خطاهای خودشو تقصیر تقدیر و سرنوشت می ذاره ؟
    آیا من اشتباه کردم یا دست تقدیر اینطوری برای من رقم زد ؟ ...
    خانواده ی من , خانواده ی مهسا و خانواده ی مظاهری ... از سه طبقه ی متفاوت و دور از هم , به طور غیرمنتظره ای در هم آمیخته شدن و به شکل ناباورانه ای جدا نشدنی ..

    .و این جز تقدیر و بازی های سرنوشت , چی می تونه باشه ...
    شایدم اگر من از رعنا فاصله می گرفتم الان طور دیگه ای زندگی می کردم ... اصلا دست من بود ؟ واقعا من دخالتی داشتم ؟ می تونستم تصمیم دیگه ای بگیرم ؟ حالا با این دختر چیکار کنم ؟

    خدایا کمک کن ... راه رو بهم نشون بده تا اون آزار نیبنه ....
    کلافه و بیقرار بودم از جام بلند شدم و رفتم بیرون ولی با ترس از اینکه مهسا رو بیدار کنم بدون سر و صدا و  آروم یک لیوان آب خوردم و برگشتم ...
    با اینکه باید صبح می رفتم سر کار ولی دلم نمی خواست برم توی تخت ...
    دراز که می کشیدم  .. .همه چیز از جلوی چشمم تند رد می شد مثل فیلمی که با سرعت زیاد نشون بدن ...
    و تحملم رو کم می کرد ... کنار پنجره ایستادم ...
    کمی اونو باز کردم تا هوای تازه بخورم ...
    می خواستم با رعنا حرف بزنم ولی وقتی شروع کردم احساس کردم اونجا نیست ...
    نکنه قهر کرده و رفته ؟ ... نکنه دیگه نیاد ؟ ... آیا مهسا خوابیده ... یا اونم مثل من بیداره ؟ ...
    فکر می کنم اون باید از من آشفته تر باشه ... فردا چیکار کنم ؟ چه رفتاری باهاش داشته باشم ؟

    خدایا کمکم کن ...
    صدای اذان صبح از مسجد محل به گوشم خورد ... با هر دو دست صورتم رو گرفتم و انگشتانم رو روی چشم هام فشار دادم , و مدتی به همون حال موندم ... بعد رفتم وضو گرفتم و توی حال به نماز ایستادم ...

    وقتی سلام دادم ... از خدا خواستم راه درست رو جلوی پای من بذاره ....
    بعد رفتم توی تختم وخیلی زود خوابم برد ...

    و صبح خواب موندم ...چشممو که باز کردم به ساعت نگاهی انداختم ... دیرم شده بود ...
    معمولا با صدای یاس بیدار می شدم ولی صدایی توی خونه نبود ... اصلا مهسا رو فراموش کرده بودم و با عجله راه افتادم تا ببینم یاس چرا هنوز خوابه ...
    ولی مهسا و یاس رو دیدم تو آشپزخونه ...

    مثل برق برگشتم تو اتاق ... تازه یادم افتاده بود که مهسا اونجاست ...
    لباس پوشیدم و رفتم دست و صورتم رو بشورم و برم سر کار ...
    صبحانه حاضر بود و یاس تا منو دید گفت : هیس یواش ...
    مهسا خندید و به من سلام کرد و گفت : نه دیگه می تونی بلند حرف بزنیم ... بازی تموم شد .
    ما داشتیم بازی یواشکی می کردیم بابایی ...
    جا خوردم ... مهسا کلا طرز حرف زدنش فرق کرده بود ...

    با اینکه دیرم شده بود و وقت نداشتم ... فورا چند لقمه خوردم و ... در حالی که رفتنم شبیه فرار بود , از خونه زدم بیرون ... نمی دونم مهسا چه حالی داشت ولی من خیلی رو به راه نبودم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و سوم

    بخش دوم



     این تو ( مهسا ) :
    شرف تمام تلاش خودشو می کرد تا این وصلت رو جور کنه ...
    در حالی که من می دونستم جایی تو قلب سینا ندارم ... دلم می خواست حالا که اون کسی رو نمی خواد در کنارش باشم و به همین راضی بودم ...

    و هما هزار تا شرط برای من گذاشته بود : که امیدوار نشی ,, که یک وقت یاس از چشمت نیفته ,, که دیگه گریه نکنی ,, و اگر این کارو می کنی باید با تمام گذشت و فدا کاری باشه ...
    و من ساعت ها به این شرایط فکر کرده بودم و بازم دلم می خواست در کنار سینا باشم ....

    و بالاخره اون روز رسید ...
    شرف به من زنگ زد و گفت : آماده باش , وقتی بهت زنگ زدم بیا خونه ی سینا ...
    جون تازه ای گرفتم ... و با عجله آماده شدم ...
    مامان سر راهم قرار گرفت ؛ در حالی که بازوهای منو تو دستش گرفته بود , گفت : نکن مهسا ,, تو رو خدا این کارو نکن ... نرو مامان جان .... الهی قربونت برم نرو ...
    مهتاب میگه سینا دلش نمی خواد زن بگیره , چرا داری خودتو کوچیک می کنی مادر ؟ ...
    اون بچه داره , باید منت تو رو بکشه تا باهاش زندگی کنی ... اون وقت تو می خوای بری اونو راضی کنی ؟
    گفتم : کی این حرفا رو به شما زده ؟ می رم حرف می زنم ... شد که شد , نشد بی خیالش می شم ...
    بازوهای منو محکم فشار داد و با لحنی مهربون ازم پرسید : تو سینا رو از قبل دوست داشتی ؟
    جا خوردم ... پرسیدم : از کجا فهمیدین ؟ ...

    گفت : ای دختر ، من مادر توام ...

    گفتم : آره مامان ... خیلی ساله ... ( و بی اختیار اشکم ریخت و صورتم خیس خیس شد ) خیلی وقته که دوستش دارم ...
    مامان جون عاشق اونم و از همین عشقه که می خوام باهاش ازدواج کنم ... فقط همین ...
    اجازه بده سعی خودمو بکنم و کنارش باشم حتی اگر منو نخواد ...
    مامان با دست اشکهاشو پاک کرد و گفت : برو عزیزم ... برو ... چی دارم بگم ... خدایا بچه ام رو دست تو سپردم ... خودت نگهدارش باش ...
    من می دونستم که باید با سینا تنها روبرو بشم و می دونستم که این آخرین شانس منه برای رسیدن به جایی که می تونستم همیشه در کنار سینا باشم ... قلبم چنان تو سینه ام می کوبید که صدای اون گوشم رو کر کرده بود ...
    فقط یاس بود که به دادم رسید ...

    حتی جواب سلامشو هم ندادم ... ولی ازش پنهون نکردم که با هماهنگی اونجا اومدم ...
    منگ بودم و هر کاری می کردم نمی تونستم ضربان قلبم رو ساکت کنم ...
    تصمیم داشتم باهاش روراست باشم و اگر نتونستم با اون توافق کنم از اون شهر برم ... همه ی فکرامو کرده بودم ...
    سینا به راحتی به من گفت که راضی به اون کار نیست ...

    ولی از اینکه به فکر من بود و نمی خواست صدمه ای به من بخوره , بیشتر بهش ایمان آوردم ...
    بعد از من دلیل خواست ... من سکوت کردم چون نمی خواستم حرفای دروغ و بیهوده بزنم ...
    ولی نمی تونستم جلوی بغضم رو بگیرم ...

    کاش اون نفهمیده باشه که چقدر دوستش دارم ... و حاضرم جونم رو هم فدای اون بکنم ... چه برسه به اینکه با اون وضع زن اون بشم ...
    نمی دونم چی گفتیم و چی شد , اصلا نمی خوام بهش فکر کنم ... فقط می دونم تونستم اونو قانع کنم که با اون شرایط با هم ازدواج کنیم ...
    بالاخره قول و قرار هامون رو گذاشتیم .
    اون شب همه با هم رفتیم بیرون شام خوردیم ...

    ولی من احساس می کردم که برای سینا فقط همون قراردادم که بین ما بسته شده بود ...



     ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۷   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و سوم

    بخش سوم



    شب که برگشتم خونه و رفتم توی رختخواب از کاری که کرده بودم پشیمون شدم و تردید و نگرانی تمام وجودم رو گرفت ... و با این فکر که اگر ازش دور باشم و اون روزی دوباره دل به کس دیگه ای ببنده و کاری از دستم ساخته نباشه , قانع شدم که کار درستی کردم ...
    با اینکه قرار شد من دیگه سر کار نرم و بشم زن خونه و این برای من خیلی سخت بود ... هم باید از حقوق ماهیانم صرف نظر کنم هم از سینا و یاس مراقبت ...
    آیا اینو دوست داشتم ؟
    با خودم گفتم ولش کن ... پیش سینا بودن از هر چیزی برای من مه متره ...
    خیلی زود مراسم خواستگاری منم تموم شد ... تا روزی که اثاث منو می بردن خونه ی سینا اتفاقی افتاد که من مطمئن شدم سینا روی حرفش می مونه و فقط در ظاهر با من ازدواج می کنه ...
    من یک سرویس اتاق خواب تهیه کرده بودم و یکم وسایل آشپزخونه ... چیز دیگه ای نیاز نبود سینا همه چیز داشت ...
    سارا و مهتاب و شیدا و سمیرا با مامانم اومده بودن تا اونا رو جابجا کنیم ... از اتاق سینا شروع کردن و من نتونستم بگم که اون اتاق مال من نیست و بچه ها با ذوق و شوق اتاق سینا رو برای هر دوی ما درست کردن ...
    ولی وقتی سینا اومد از دیدن اون منظره ناراحت شد و به شدت صورتش تغییر کرد ... و به بهانه ای از خونه رفت ...
    من خیس عرق شده بودم ... قبل از اینکه دور بشه بهش پیام دادم و خاطرشو جمع کردم که اینطوری نمی مونه ... و اون برگشت .

    وقتی همه می خواستن برن , من گفتم با سینا کار دارم یکم می مونم ...

    و تا تنها شدیم با خنده گفتم : بدو اتاق ها رو خودمون درست کنیم ...

    با تعجب پرسید : چیکار کنیم ؟. ..
    گفتم : وسایل شما تو اتاق ساراست زود عوض کنیم ...
    پرسید : نفهمن ...
    گفتم : خودم جواب میدم نگران نباشین ...

    دوتایی شروع کردیم ... اتاق اون به حالت اول در اومد و من تخت سارا رو جمع کردم و اون اتاق رو کردم برای خودم ... احساس می کردم از کارم خیلی خوشحال شده ...
    یاس تو دست و پای ما بود و من ناخودآگاه مراقبش بودم ... می ترسیدم توی این برو و بیاها صدمه ای ببینه ... از اینکه اینقدر برای اون نگران بودم و احساس می کردم اون دیگه مال منه , حس خوبی بهم دست داد ...
    چند تا از لباسهایی که سینا نمی پوشید رو توی کمد خودم گذاشتم و چند تا از مال خودم رو گذاشتم توی کمد اون و گفتم : اینطوری کسی شک نمی کنه ...

    اونم از این کار استقبال کرد ...
    سینا همه چیز برای من خرید که هیچ کدوم رو نمی خواستم ...
    دلم نمی خواست اون مجبور باشه تا هدیه ای برای من بخره ... ولی حلقه ها رو با هم انتخاب کردیم ...

    و اونم دستش کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : برای اینکه طبیعی به نظر بیاد , لازمه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و سوم

    بخش چهارم



    تا شب عروسی من نمی دونستم خوشحال باشم یا غمگین ...
    شاید از همون روزهای اولی که خودمو شناختم احساس کرده بودم که چه سرنوشتی در انتظار منه که همیشه غمگین بودم و دلم نمی خواست هیچ وقت خوشحال باشم ...
    وقتی حلقه می خریدیم بغض داشتم ... وقتی لباس عروسی پوشیدم بازم بغض داشتم , وقتی سر سفره ی عقد نشستم , بازم بغض داشتم ... چرا که می دونستم به مردی جواب مثبت میدم که منو دوست نداره ... و امشب شبی نیست که توی تمام ازدواج های دنیا متداول باشه ...

    و من بازم بغض داشتم ...
    اون چیزی که یک عمر توی گلوی من بود این بغض لعنتی ,,, که هنوزم مثل یک تیر زهرآلود جان و روح منو آزار می داد ...
    بی تفاوتی سینا برای من مهم نبود می ترسیدم کسی متوجه ی این مسئله شده باشه ...
    وقتی با سینا تنها شدم , معطل نکردم بدون اینکه حرفی بزنم ... و با عجله لباس عروسی رو از تنم در آوردم و  بلوز و شلور آستین بلند پوشیدم ...
    یک سر به یاس زدم , اون خواب بود , روشو مرتب کردم ...
    به سینا شب به خیر گفتم و در اتاقم رو بستم و خوابیدم ...

    و با خودم گفتم مهسا حالا اینجایی , زن سینا ... باید تلاش کنم تا دل اونو به دست بیارم و میارم ... این آخرین شبی بود که تو بغض می کنی ... بسه دیگه , خسته شدم ... دیگه گریه نمی کنم ... تموم شد , می خوام خوشبخت باشم ...
    ولی خوابم نمی برد ... از این دنده به اون دنده می شدم و فکر می کردم ... آیا کار درستی کردم ؟
    سرنوشتم رو خودم انتخاب کردم و نمی تونستم گردن کسی بندازم ... دیگه هرچی می شد مقصرش خودم  بودم ...
    راستی خدا جون تو که حالا بیشتر به حرفای من گوش می کنی بهم بگو چرا من مثل خواهرام نشدم ؟

    بگو چرا من عاشق کسی شدم که این طور پابند و گرفتارش شدم ؟ ...
    دراز کشیدم ولی بازم بیقرار بودم ... بیشتر فکر می کردم چون جام عوض شده نمی تونستم بخوابم ، کلی هم از خستگی بود ...
    پنجره رو باز کردم نسیم ملایمی به صورتم خورد ... و صدای اذان بلند شد ...

    به فال نیک گرفتم وسرم رو , رو به آسمون کردم و گفتم : خدایا شکرت که صدای منو شنیدی ... شکر که جوابم رو دادی ... و پنجره رو بستم تا بخوابم ...

    صدایی از توی هال اومد ، ترسیدم یاس باشه ... از لای در نگاه کردم ... سینا بود داشت جا نمازشو پهن می کرد ...

    سری تکون دادم و گفتم نمی دونستم نماز می خونی عزیزم  ...
    این اولین باری بود که خودمو به سینا اینقدر نزدیک احساس می کردم و به خودم حق می دادم که عزیز خودم خطابش کنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۴۱   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و سوم

    بخش پنجم



    صبح زود بیدار شدم ... فکر کنم اصلا نخوابیدم ، خودمو مرتب کردم و آهسته صبحانه رو چیدم روی میز ...
    صدای یاس بلند شد ... گفت : بابایی ... سینا ...

    با عجله خودمو بهش رسوندم ... منو نمی خواست , اون سینا رو می خواست ... برای اولین بار از من استقبال نکرد ...
    گفتم : قربونت برم بابایی خوابیده ... می خوای بازی کنیم ؟

    اشک تو چشمش جمع شد و گفت : بابایی ... سینا ...

    بغلش کردم و بردمش صورتشو شستم ... و همین طور آهسته باهاش حرف زدم تا آروم شد ...

    با شک به من نگاه می کرد ... اون فکر نمی کرد روزی از خواب بیدار بشه و منو ببینه ... چون فقط وقت بازی منو دیده بود ...
    گفتم : بازی یواشکی بلدی ؟

    سرشو به علامت نه تکون داد ...
    گفتم : این طوریه ...

    و خیلی آهسته در گوشش زمزمه کردم دوستت دارم خوشگل من ...
    خندش گرفت ... اومد حرفی بزنه , گوشم رو بردم جلو و گفتم : یواش اینجا بگو ...
    همون طور آهسته گفت : سینا رو می خوام ...
    گفتم : الان بیدار میشه تا من و تو صبحانه بخوریم ...
    و این بازی رو ادامه دادیم تا سینا یک مرتبه با لباس زیر پرید وسط هال ...

    چشمش به من که افتاد با عجله برگشت تو اتاق ...
    برام جالب بود سینا رو به اون حالت دیدم ... خندم گرفت ...
    وقتی اومد و دید که همه چیز حاضره و یاس هم صبحانه خورده , خیالش راحت شد و زود رفت سر کار ...

    موقع رفتن فقط گفت : خداحافظ .. همین ...
    من زود کارمو کردم ... ماشین های یاس رو که کنار هال بود آوردیم تا با خیال راحت با هم بازی کنیم ... کارای خونه و آشپزی رو هم با بازی با یاس انجام دادم ...
    مثلا قابلمه رو برمی داریم ... مثلا پیاز خورد می کنیم ...
    مثلا مامان زنگ زده ... و مهتاب و شیدا و مجید ...

    دیگه کلافه شده بودم و همین طور تا نزدیک ظهر جواب تلفن می دادم ... و در ضمن با یاس بازی می کردم ...
    بعد بهش میوه دادم و بعدم یک شیشه شیر و اونم خورد و خوابید ...

    وقتی یاس رو گذاشتم توی تختش ... و اون شل خودشو ول کرد و حالت معصومانه ی اونو دیدم ...
    بیشتر از هر وقتی عاشقش شدم ... از اینکه دختری مثل اون دارم خوشم اومد ...
    زیر لب گفتم : قسم می خورم برات مادری می کنم ....
    داشتم اتاقم رو مرتب می کردم که سارا زنگ زد و گفت : می خواد بیاد منو ببینه ... و با من کار داره ...
    اسباب بازی های یاس رو جمع کردم و منتظرش شدم ... ولی تو فکر بودم همین روز اول , سارا چه کاری با من می تونست داشته باشه ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۶/۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت چهل و چهارم

  • ۱۶:۵۲   ۱۳۹۶/۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و چهارم

    بخش اول



    این تو ( مهسا ) :
    چایی رو دم کردم و غذای یاس رو کشیم و اونو گذاشتم توی صندلیش و داشتم بهش غذا می دادم و براش قصه هم می گفتم که سارا اومد ...
    آیفون رو زدم و درو باز کردم و برگشتم پیش یاس ...
    از در که اومد تو منو بغل کرد و همدیگر رو بوسیدیم ...

    گفت : وای خدای من ... چقدر خیالم راحت شد . سلام عمه جون , دیگه محل من نمی ذاری ؟ ...
    یاس دستشو باز کرد و رفت تو بغل سارا ... به گردنش چسبیده بود و نمی خواست پایین بیاد ...

    من فکر کردم برای روز اول که با من تنها شده بود احساس غریبی کرده بود و حالا با دیدن سارا دلش نمی خواست از اون جدا بشه ... سارا اونو نشوند دوباره توی صندلی و گفت : غذاتو بخور تا منو و تو مهسا بازی کنیم ...

    بَه بَه ,, زندگی سینا و اینقدر تمیز ؟ ... دستت درد نکنه ... نمی دونی مهسا چقدر خوشحالم ... به خدا ثواب کردی ... سینا سر و سامون نداشت ...
    می دونم که الان خیال خودشم راحت شده ... تو به کاراش فکر نکن ...
    دلم می خواست بدونم سارا با من چیکار داره ... ولی انگار با گفتن همون جمله متوجه شدم که به رابطه ی ما شک کرده ...
    خودش ادامه داد : مثل اینکه حالت خوبه ... ولی من دیشب دیدم که خیلی سر حال نیستی ...
    فکر کردم از رفتار سینا ناراحت شدی ...

    راستش مامان هم همین طور ... قیافه ات خیلی تو هم بود .
     گفتم : مگه رفتار سینا چطوری بود ؟

    گفت : هیچی ... همین طوری فکر کردم ... تو خوبی دیگه ؟
    گفتم : تو رو خدا حرفتو بزن ... ما با هم دوستیم . چرا این فکر رو کردی ؟
    گفت : ببین بهت بگم سینا وقتی پسر تو خونه بود تمام دخترای فامیل و دوستای من و دوست های سمیرا میومدن خونه ی ما ... خلاصه دختر بارون بود ...
    به قرآن اگر برای من فرقی می کرد برای اونم می کرد ... یک حالت خاصی داشت , گاهی فکر می کردم تظاهر می کنه ... ولی نمی کرد ...
    اصلا براش مهم نبود ... سر به سر می ذاشتیم که نکنه زیر چشمی نگاه می کنه ...
    می گفت : دست بردارین ... خجالت بکشین ... به ما اطمینان کردن دخترشون رو فرستادن خونه ی ما ....
    مامان می گفت : خره شاید فرستادن تو ببینی و بپسندی ...
    می گفت : وای مامان از دست شما ...

    و می رفت ... اصلا هیچ وقت نشد ببینم به زنی نگاه می کنه که با چشم بد باشه ... زیاد به دخترا توجه نمی کرد تا جایی که مامان و بابام ازش ایراد می گرفتن ... ولی مامانم که حسابی نگرانش شده بود و می گفت ببریمش دکتر ...

    خیلی عادی از کنار همه ی اونا رد می شد و اهمیتی نمی داد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۶/۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و چهارم

    بخش دوم



    برای همین وقتی عاشق شد ... ببخشید اینو میگم ... عاشق رعنا شد ... اون اولین دختری بود که سینا به طور جدی بهش فکر کرده بود و شایدم برای همین بعد از دو سال هنوز بهش انقدر وفا داره ... خوب حتما براش سخته ...
    تو باید یکم در موردش صبر داشته باشی ... من بهت قول می دم ... توجه لازم رو در مورد تو هم داره ...
    گفتم : مرسی که اینو گفتی ... ولی من درکش می کنم و خاطرت جمع باشه مشکلی ندارم ... تو با وحید خوشبختی ؟

    گفت : اوووو حالا کو تا خوشبختی ... اصلا مگه وجود داره ؟ هر کس به اندازه ی خودش داره که از صبح تا شب انگشت بذاره روی غصه هاش و احساس خوبشو از دست بده ..... نمی دونم چی بگم ... آدما  همیشه وقتی به چیزی که می خوان می رسن که آرزوی بعدی پشت سرشه ... بازم بیشتر می خوان ... پس  هیچ وقت احساس خوشبختی وجود نداره ...
    مگر قانع باشی ... چون اگر بخوای احساس خوشبختی بکنی در هر حالی که هستی , همین طوریم خوشبختی ... لازم نیست چیزی عوض بشه ...
    این خواسته ها ی ماست که هرگز تموم نمی شه ... پس ما همیشه منتظر خوشبختی می مونیم ولی بهش نمی رسیم چون خواسته هامون تموم نمیشه ...
    من یک روز می گفتم اگر به وحید برسم دیگه چیزی نمی خوام ... یا یک دوستی داشتم بچه دار نمی شد ... می گفت بدبختم ... اگر یک بچه داشته باشم خیلی خوشحال می شم ...
    اتفاقا زد و بچه دار شد ... بعد از صبح تا شب تلفن دستش بود و از کار زیاد و مسئولیت های بچه شکایت می کرد ... خوشبخت که نشد هیچی , یک چیزیم بدبخت شد ... نمی دونم والله چی بگم ولی من از زندگیم راضیم ...
    وحید وضع مالیش خوب نیست ولی ان شالله درست می شه ... خوب مال منم خوب نیست ... مثل همیم ... دیگه منم عاشق اون شدم ... حالا یک کاریش می کنم ...
    فقط بابا منو خیلی اذیت می کنه ... دائم نق می زنه که چرا رفتی ؟ چرا اومدی ؟ چرا وحید پول نداره ؟ ...... حالا خودشم نداره ها , اون وقت از وحید ایراد می گیره ....
    گفتم : بازم خوبه که هست ... وقتی پدر بالای سر آدم باشه خیلی فرق می کنه ...

    پرسید : پدرت چی شده ؟
    گفتم : پدر من خیلی بد بود ... مامانم از دستش فرار کرد ... از اراک اومدیم تهران تا ما رو پیدا نکنه ... ولی چند سال پیش اومده بود و می گفت پشیمونه ...
    گفت : نبخشیدینش ؟
     گفتم : چی رو ببخشیم ؟ زن داره و چهار تا بچه , فقط اومده بود خودی نشون بده ... فکر نکنم هنوزم ما براش مهم باشیم .... کاش بود و به من گیر می داد ... چرا رفتی ؟ چرا اومدی ؟ ...
    و خندم گرفت و گفتم : همون حرف تو ... آدم هر چیزی رو نداره دلش می خواد ...

    سارا نگاهی به اطراف کرد و گفت : می خوای عکس های رعنا رو همین طوری نگه داری ؟ ... اینطوری سینا سخت تر فراموش می کنه ...
    گفتم : اگر بردارم بیشتر ناراحت میشه ... بذار هر وقت خودش آمادگی داشت ... تازه اون دختر قشنگ به من کاری نداره ...

    سارا جان یک مدتی طول می کشه تا سینا و ... من ... راستش هنوز خیلی به هم عادت نکردیم ...
    عجله ای نیست ...

    اومد کنار من و دستمو گرفت و گفت : تو یک فرشته ای به خدا ... هیچکس این کارو نمی کنه ... خیلی باید سینا رو دوست داشته باشی که اینطوری براش فدا کاری می کنی ...
    مراقب خودت باش ... ولی به خدا سینا خیلی خوبه ... ان شالله خوشبخت میشی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۴   ۱۳۹۶/۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و چهارم

    بخش سوم




    سینا زودتر از چیزی که انتظار داشتم , برگشت خونه ... اول دو تا زنگ زد و درو با کلید باز کرد ....

    یاس خودشو رسوند به اون و رفت تو بغلش ... و تا چشمش به سارا افتاد گفت : به به سارا خانم , اینطرفا ؟ ...
    گفت : ببخشید مزاحم شدم آقا سینا ولی دلم نیومد زنت رو امروز تنها بذارم ...

    سینا در حالی که به من نگاه نمی کرد , سلام کرد و گفت : خوب کاری کردی ... چه عجب دلت اومد نامزدت رو ول کنی ؟ چطوری بابایی ؟ خوب دل درست, بازی کردی ؟
    سارا به من گفت : نگاه کن با من چطوری حرف می زنه متخصص در متلک گفتنه ...
    سینا یاس رو گذاشت زمین و گفت : برم لباسم رو عوض کنم , بابایی زود میام ...

    پرسیدم : ناهار که نخوردی ؟
    گفت : اتفاقا خیلی گرسنه م ...

    من میز رو آماده کرده بودم و هنوز من و سارا هم ناهار نخورده بودیم ...
    غذا می کشیدم که تلفن سینا زنگ خورد ... ژیلا خانم بود ...
    سینا که تازه اومده بود سر میز با صدای بلند گفت : سلام چطورین مامان جان ؟ رضا خوبه ؟ بله مرسی ( رفت تو اتاقش و درو بست ) ...
    سارا سعی می کرد سر منو گرم کنه ... اون فکر می کرد ممکنه به من بربخوره ...

    بهش گفتم : نگران نباش , می فهمم ...
    مدتی طول کشید تا برگشت ... ولی توضیح داد : ببخشید رفتم تو اتاق ... چون نمی دونستم چی می خوان بگن ... طول کشید چون با پرویز خان و رضا هم حرف زدم ... تبریک گفتن , به شما هم همینطور ...
    گفتم : ممنون ... غذا بکشم برات ؟
    بشقابشو گرفت جلوی من ...

    سارا باشک به ما نگاه می کرد ...
    ترسیدم متوجه بشه , گفتم : این طوری نگاه نکن ... هنوز عادت نکردیم ...
    سارا بعد از ناهار رفت ... ولی یاس دنبالش گریه می کرد ... و در تمام مدتی هم که اونجا بود از بغلش پایین نیومد ...
    درو که بستم ... چشمم افتاد به سینا که بلاتکلیف وسط هال ایستاده بود ... احساس کردم دستپاچه است ...
    گفت : ببخشید من دیشب نخوابیدم ... زود اومدم که یکم استراحت کنم ...
    گفتم : میشه من یاس رو ببرم پارک ؟ ... هم شما راحت می خوابی هم یاس بازی می کنه ...
    گفت : این چه حرفیه ... اگر زحمت نیست من حرفی ندارم ... ولی با چی می خواین برین ؟
    گفتم : زنگ می زنم هما بیاد دنبالم ... خودشم منو می رسونه ... اگر هما نتونست بیاد , ما هم نمی ریم ...
    زنگ زدم به هما و ازش خواستم بچه ها رو ببریم پارک ...

    کمی تردید کرد و گفت : باشه , من میام دنبالت ... حاضر شو ...
    اومدم بیرون که به سینا بگم دارم میرم ... ندیدمش از لای در اتاقش نگاه کردم ...
    چنان خوابیده بود که انگار چند ساعته خوابه ...

    یاس رو حاضر کردم و برای اینکه هما زنگ نزنه و سینا رو بیدار کنه ... رفتم پایین و جلوی ساختمون ایستادم ... کمی طول کشید تا هما رسید ...
    گفت : بیا بالا ... کیان عقب بود و و من یاس رو تو بغلم گرفتم و نشستم ...

    هما گفت : خیلی کار داشتم ولی دلم برات تنگ شده بود ... فکر نمی کردم همین روز اول عروسی با من بیای پارک ...
    بشین ببینم دردت چیه ؟
    گفتم : نه اشتباه کردی , چیزی نیست ... یاس ... می خوام اون خوشحال باشه و منو قبول کنه ... امروز مثل همیشه نبود ...

    گفت : صبر داشته باش دختر خوب , تازه روز اوله ... آخ که چقدر تو عجولی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۱۰   ۱۳۹۶/۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و چهارم

    بخش چهارم




    یک پارک نزدیک خونه ی ما بود ... همون جا نگه داشت و یاس و کیان رو بردیم تا بازی کنن ...
    وقتی خسته شدن , رفتیم کنار یک محوطه ی چمن کاری روی نیمکت نشستیم .... کیان با یاس خوب کنار میومد و ملاحظه ی کوچیک تر بودن اونو می کرد ...
    از روی زمین میوه های کاج رو برمی داشتن و یک جا جمع می کردن ... و خوشحال بودن که داره زیاد میشه ...
    من با هما سر گرم حرف زدن شدم ... ولی چشمم همش به یاس بود ...
    از عروسی گفتم و از سینا و از احساسم ... چون هما زن بسیار عاقل و با تجربه ای بود , منو نصیحت می کرد و من به این مشاوره احتیاج داشتم ...
    در یک چشم بر هم زدن , دیدم کیان تنهاست و یاس نیست یک مرتبه ... از جام پریدم ...
    وحشت زده به اطراف نگاه کردم ... پرسیدم : کیان جان , یاس کجاست ؟
    گفت : نمی دونم داشت بازی می کرد ... رفته کاج بیاره ...
    هما زد تو صورتش و گفت : بدو ... خودش دست کیان رو گرفت و با هم شروع کردیم به گشتن ...
    اولش فکر می کردم همین دور و براست ... ولی نبود ...

    هر جایی رو می گشتم ,, ولی خبری از یاس نبود ...
    باورم نمی شد ... آب شده بود رفته بود تو زمین ... هراسون می دویدم و فریاد می زدم : یاس ... یاس ...
    ای خدا نه ... یا امام رضا به دادم برس ... یاس ...

    هما از یک طرف و من از طرف دیگه می دویدیم ... حال من معلوم بود ...

    دیگه فریادهای من دلخراش شده بود و کسانی که توی پارک بودن متوجه ی ما شدن ...
    هر کس می خواست یک طوری به ما کمک کنه ...
    هما آدرس لباس و شکل یاس رو می داد و می دوید ... اون با سرعت خودشو رسوند به خیابون ...

    و من از طرف دیگه رفتم که اسباب بازی ها رو بگردم ... فکر می کردم شاید رفته اونجا ....

    نبود .......  از یاس خبری نبود .....
    دیگه نمی دونستم چیکار کنم ، داد می زدم : به پلیس خبر بدین ... تو رو خدا یکی به پلیس خبر بده ...
    تا انتهای پارک دویدم و به اطراف نگاه کردم و فریاد زدم ... نبود ,, با سرعت دویدم به طرف جایی که هما رفته بود ...

    و فقط داد می زدم : ای خدا نه ... ای خدا , غلط کردم ... یاس رو بهم برگردون ...

    ولی اون نبود که نبود ... تازه هما رو هم گم کرده بودم و نمی دونستم کجا رفته ...

    بهتر بود من به سینا خبر بدم ولی چطوری بهش بگم ... الان از خواب بیدارش کنم , بگم یاس گم شده سکته می کنه ... ای خدا ... همین طور مثل ابر بهار اشک می ریختم ...

    و تو همون حال تصمیم گرفتم به شرف خبر بدم ...
    ترسیدم که مهتاب پیشش باشه ... اون زن پا به ماه ...

    و بازم دویدم .... و داد زدم : یاس ...
    دیدم یک آقایی که از روبرو میومد , هراسون گفت : شما بچه تو رو گم کردین ؟ 

    گفتم : پیداش کردین ؟ می دونی کجاست ؟
    گفت : من نه , یک خانمی پیداش کرده ... الان اون طرف دارن با پلیس حرف می زدن ... منو فرستاد دنبال شما ... نترس دختر جان , بچه ات پیدا شد ...
    همین طور که می دویدم به طرف خیابون ... گفتم : پیداش کرده ؟ ... مطمئنی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۷   ۱۳۹۶/۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و چهارم

    بخش پنجم



    نفسم داشت بند میومد ولی بی وقفه می دویدم ... بازم فکر می کردم هما پلیس رو خبر کرده و اون بچه کیان بوده ... هنوز گریه می کردم و نذر و نیاز ...
    داد می زدم : یا امام رضا پیدا بشه میام پابوست ... گوسفند می کشم ... به خاطر خدا کمک کن ...
    از دور یاس رو دیدم که تو بغل هماست ... خودم که دیگه رمقی برام نمونده بود رو رسوندم به اون ...
    اونقدر گریه کرده بود که صورتش قرمز شده بود ... با این حال منو که دید , خودشو انداخت تو بغلم ...
    چنان به آغوشش کشیدم که که دردش گرفت ... سر و روشو غرق بوسه کردم ...

    خدا رو شکر ... خدایا شکرت ... یا امام رضا شکرت ...
    رفتم جلو ببینم چی شده ؟...

    یک زن میانسال در حالی که وانمود می کرد پیره ... به ما نزدیک شده بوده و در یک لحظه یاس رو زیر چادر می گیره و می بره ... ما اون زن رو دیدیم ولی دنبال یاس می گشتیم ...
    اتفاقا هما متوجه ی اون شده بود ... برای همین از همون طرفی که اون زن به طور مشکوک رفته بود , میره و موقعی بهش می رسه که می خواسته سوار تاکسی بشه و بچه رو با خودش ببره ...
    هما چنگ می ندازه و چادر اونو می کشه و یاس رو می ببینه که از ترس چشمهاش گرد شده بود و گریه می کرد ...
    خلاصه هما گیرش انداخته بود و تحویل پلیس داده بود ...
    حالا از ما می خواستن بریم کلانتری و شکایت کنیم ...
    من نمی خواستم کسی بفهمه ...
    گفتم : من وقت شکایت و دادگاه ندارم ... اگر من شکایت نکنم چیکارش می کنین ؟
    گفت : هیچی مجبور می شیم ولش کنیم ...
    گفتم : شما که پلیس هستین این خلافکاره ... خودتون با چشم خودتون دیدن که بچه ی منو دزدید ... همین ؟ ولش می کنین ؟
    خوب میره بچه یکی دیگه رو می دزده ...
    گفت : اگر نگرانین بیاین شکایت کنین ...
    همینطوری که نمی شه کسی رو دستگیر کرد ..و
    گفتم : ای بابا همین طوری ؟ شما الان با چشم خودت دیدی که بچه ی منو دزدید ... اقلا یک مجازاتی براش قائل بشین که به ترسه ...
    خندید و گفت : از چی بترسه ؟ این بیست بار افتاده زندان ... این  ها که دیگه درس عبرت نمی گیرن ... براشون فرقی نمی کنه ....
    منم همینطور که یاس تو بغلم بود و دستش دور گردنم و مرتب می گفت : مسا ترسیدم ...
    جلوی همون پلیس ها لگدم رو بلند کردم و کوبیدم تو کمر زنه ... تعادلشو از دست داد و نقش زمین شد و بعد یک لگد دیگه بهش زدم ...
    و به پلیسه گفتم : پس من خودم مجازاتش می کنم ...

    و به هما گفتم : بریم ...
    می خواستم هر چی زودتر از اونجا دور بشم .... یک ترس تو دلم افتاده بود که نکنه دوباره یاس رو ازم بگیرن ...
    هوا داشت تاریک می شد و حتما سینا نگران ما شده ولی چرا هنوز یک زنگ به من نزده بود ؟ ... دل تو دلم نبود و احساس گناه داشت منو می کشت ...
    ولی می دونستم دیگه هی چوقت سینا به من اطمینان نمی کنه , یاس رو به دست من بسپاره ...

    با عجله رفتیم بالا ... هنوز چشمام قرمز بود و صورتم برافروخته ... کلید انداختم و رفتم تو ... چراغ ها خاموش بود و هنوز سینا بیدار نشده بود ...
    با سر و صدای ما بلند شد و از اتاق اومد بیرون ...
    خواب آلود و پرسید : اومدین ؟

    و رفت دستشویی ...
    من اول نمی خواستم به سینا بگم ولی بعد فکر کردم اگر دروغی بین ما باشه اون حتما می فهمه و بعدا خیلی برام بد میشه ... و در واقع اون حق داشت بدونه و اگرم دیگه به من اعتماد نکنه کار بدی نکرده ...
    چون من در واقع نتونسته بودم از امانتی اون درست مراقبت کنم ...

    هنوز دست و پام می لرزید ....
    هیچی نگفتم یاس رو که می خواست بره پیش سینا بغل کردم و گفتم : عزیز دلم صورتتو بشورم ، خوشگل بشی تا بابایی بیاد ...
    فورا یک شیشه شیر خنک که اون دوست داشت , حاضر کردم ... داشتیم از آشپزخونه میومدیم بیرون که سینا چشمش افتاد به من ...

    و پرسید : چی شده ؟ ... شماها چرا اینطوری شدین ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۱   ۱۳۹۶/۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و چهارم

    بخش ششم



    و یاس رو از من گرفت ...
    یاس بغض کرد و گفت : بابایی ترسیدم ...
    پرسید : از چی بابا ترسیدی ؟ بهم بگو ببینم .
     گفت : از خانم ترسیدم ...
    گفت : خانم که ترس نداره ... و همین طور که یاس بغلش بود نشست روی مبل و از من پرسید : چی شده ؟ توام حالت خوب نیست ... خانم کیه ؟
    گفتم : یاس رو بذار رو مبل شیرشو بخوره ... منم یک چایی درست کنم , برات تعریف می کنم ...
    یاس عادت داشت روی مبل دراز بکشه و با یک دست شیشه رو بگیره و با انگشت دست دیگه اش موهاشو لوله کنه و اینطوری شیر می خورد و گاهی هم می خوابید ) ...
    سینا گفت : توام بشین ... من میرم چایی می ذارم , تو خوب نیستی ... گریه ام کردی ؟ ای داد بیداد ... چی شده ؟ بگو ... همین الان تعریف کن ... بشین ...
    تو رو خدا بشین ... می خوای برات آب بیارم ؟

    و همین کارو کرد ... و زود یک لیوان آب داد دست من ...

    و نشست جلوی روم و پرسید : چی شده ؟ بگو کسی اذیتتون کرده ؟ دعوات شده ؟
    گفتم : نه , صبر کن برات تعریف می کنم ...

    لیوان آب رو تا ته سر کشیدم ... از بس نگران من شده بود فورا شروع کردم ...
    و عین واقعیت رو گفتم ... 

    در بین حرفای من عکس العمل نشون می داد , به خودش می پیچید و هی می گفت : وای خدا ... خدایا شکرت که به من رحم کردی ...

    و یاس رو نوازش می کرد و خیره شده بود به اون ...
    تا حدی که اشک تو چشمش جمع شد ... پشت سر هم می گفت : ای داد بیداد ... ای داد بیداد ....



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۶   ۱۳۹۶/۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و چهارم

    بخش هفتم



    جریان پلیس و کاری که با زنه کردم رو هم بهش گفتم و می دونستم که سینا به راحتی از این موضوع نمی گذره ...
    خودمو آماده کردم که منو سرزنش کنه و عکس العمل بدی نشون بده ....
    و اینم می دونستم این مسئله در همون روز اول , بین ما فاصله ی بیشتری ایجاد می کرد که به این زودی من نمی تونستم جبرانش کنم ...
    موقعی که تعریف می کردم اینو حتم داشتم و منتظر عواقب اون بودم .....

    حرفم که تموم شد ... نگاهش روی من ثابت موند , سرشو تکون داد و گفت : چی بگم ... خیلی خدا بهمون رحم کرد ...
    تقصیر من شد ... وای ... وای من باید باهاتون میومدم ... خیلی اذیت شدی ؟ ببخشید تنهات گذاشتم ...
    حالا دیگه خودتو ناراحت نکن ... به خیر گذشت ... وای چقدر عذاب کشیدی مهسا ... خودمو جای تو گذاشتم , خیلی بد بوده ... می تونم درک کنم چه حالی داشتی ... متاسفم ...

    اون وقت من اینجا خوابیده بودم ... کاش باهاتون میومدم ...

    و گوشی رو برداشت و زنگ زد به مامانش و پرسید : کسی که خیلی ترسیده , چی بخوره خوبه ؟ ...
    گل گاوزبون ندارم ، لیمو دارم ... چطوری درست کنم ؟ ... باشه فهمیدم ... نه , الان نه ... بعدا براتون تعریف می کنم ... مهسا ترسیده ... گفتم که باشه , بعدا زنگ می زنم .....

    من گفتم : سینا لازم نیست ...
    گفت : نه بابا ... مامان میگه آدم که حرص و جوش بخوره باید گل گاوزبون بخوره ... من یادم رفته بود اسمش چی بود ...

    و با عجله لباس پوشید و از خونه رفت بیرون ...

    من حیرون و متعجب همین طور نشسته بودم ...
    یاس خوابش برده بود ولی قدرت نداشتم بذارمش سر جاش ... و قبل از اینکه من کاری بکنم و از بهت در بیام اون برگشت , با چند بسته گل گاو زبون ...
    من چایی رو دم کرده بودم , گفتم : نمی خواد , بهتر شدم ... بیا چایی بخوریم ...

    گفت : نه برای بهتری نیست که ,, باید حتما بخوری ... و گرنه بعدا روت اثر می ذاره ...

    و خودش مشغول شد و برای من گل گاو زبون با لیمو و نبات رو درست کرد ....
    برای خودشم ریخت ... و همش به من می گفت : از جات تکون نخور ... تو هول کردی ...
    باورم نمی شد ...
    مثل خواب و رویا بود ... از شدت ناباوری , موهای تنم مور مور می شد ...

    بهش نگاه می کردم ... تو دلم گفتم : عزیزم ../ می دونستم تو خوبی ../ ولی نه تا این اندازه ...

    و چقدر کار خوبی کرده بودم که باهاش ازدواج کردم ...
    حتی اگر تا ابد عاشق من نمی شد ... بازم دوستش داشتم و هر کاری از دستم بر میومد برای خوشبختی اون می کردم ....
    بوی اون گل گاو زبون و لیمو ، خوش ترین و دل انگیزترین چیزی بود که در تمام عمرم احساس کرده بودم ...

    بوی خوشبختی می داد ... بوی امید به زندگی ... و بوی عشق ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت چهل و پنجم

  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و پنجم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    اون روز توی آژانس همه چیز رو محو می دیدم ... به شدت خوابم میومد ... 

    نزدیک عید بود و سرمون خیلی شلوغ بود ...
    این بود که هیچ چاره ای نداشتم جز اینکه حواسم رو جمع کنم ... چون هماهنگی تورهای مسافرتی کار سختی بود و من و پیام تمام روز رو مشغول بودیم ...
    عمدا شرکت رو زودتر تعطیل کردم چون دیگه توان ایستادن نداشتم ...
    پیام کمکم می کرد تا سیستم ها رو ببندیم و کنترل کنیم ...
    همون طور که سرش پایین بود ... گفت : تبریک میگم سینا جان ...
    انگار یکی با پتک کوبید تو سر من ... هیچ وقت تو عمرم اونقدر به خنگی خودم واقف نشده بودم ... از خجالت مُردم و زنده شدم و کلا خواب از سرم پرید ...
    من اصلا اونو فراموش کرده بودم , گفتم : پیام به خدا ازدواج ما بیشتر مصلحتی بود ...
    باور کن اگر می دونستم که مهسا بالاخره به تو جواب مثبت میده من این کارو نمی کردم ... ولی در مورد من بیشتر به خاطر یاس بود ....
    آه بلندی کشید و گفت : راستش مهسا با من مشکلی نداشت , همون روز اول مادرم کارو خراب کرد و چشم مهسا رو ترسوند .
    مدت ها باهاش قهر بودم .... ولی خوب باور کن اون هیچ وقت به من ایرادی نگرفت ... همش از دست مادرم بود ... قبلا بهت گفته بودم دیگه هر کاری کردم با من راه نیومد ...
    گفتم : ببین پیام جان اگر دلش با تو بود گذشت می کرد ... درست نمی گم ؟

    گفت : نمی دونم ... به هر حال قسمت نبود ... ان شالله توام خوشبخت بشی ....
    رفتم جلوشو دستشو گرفتم و گفتم : منو می بخشی ؟ دوست نداشتم اینطوری بشه ...

    گفت : اشکالی نداره , خودتو ناراحت نکن ... من باهاش کنار اومده بودم ...
    یک ساله جواب تلفن منو هم نداده بود ... عیب نداره ...
    وقتی نشستم توی ماشین که برم طرف خونه خیلی ناراحت بودم ... نمی دونم چرا غیرتی شده بودم که پیام در مورد مهسا اونطوری حرف زد ... با اینکه به روی خودم نیاوردم ... ولی حسابی فکرم بهم ریخته  بود ...
    راستش وقتی با مهسا ازدواج می کردم اصلا یاد پیام نبودم ...
    نزدیک های خونه دوباره چشمم سنگین شد و تقریبا پشت فرمون خوابم برد ... هی می پریدم و به چشمم فشار میاوردم که خوابم نبره ...
    وقتی رسیدم , دیدم سارا اونجاست ولی من منگِ منگ بودم ...

    موقع ناهار ژیلا خانم زنگ زد و در کمال خانمی به من گفت : خوب کاری کردی با مهسا ازدواج کردی ... ما که خوشحال شدیم ، من می دونم برای بچه ی من چقدر زحمت کشیدی ... ازت ممنونم سینا جان ...
    بعد با رضا حرف زدم و آخر از همه هم پرویز خان گوشی رو گرفت و برای بار چندم بهم تبریک گفت و اینم دوباره یادآوری کرد که حتما عید برو کیش ... کلید ویلا دست عباس آقاست , ازش بگیر ... قبلا زنگ بزن برات تمیز کنه ...
     تا ناهار خوردم رفتم خوابیدم ... یک چیزایی شنیدم که مهسا می گفت می خواد یاس رو ببره پارک ...

    منم اشکالی ندیدم و شایدم حوصله ی فکر کردن به بد و خوبشو رو هم نداشتم ...
    همین دیگه ... یادم نیست کی خوابیدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و پنجم

    بخش دوم



    وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود و سر و صدای یاس میومد ...
    لباس پوشیدم و رفتم ببینم چیکار می کنن ...
    ولی هر دو پریشون و آشفته از پارک اومده بودن ...
    وقتی مهسا برام تعریف کرد که چی بهش گذشته و چه اتفاقی برای یاس افتاد , قلبم داشت از کار میفتاد ... و هزاران مرتبه خدا رو شکر کردم ... ولی دلم برای مهسا خیلی سوخت ...
    نگاهش کردم چقدر دلسوزانه و بی ریا از یاس مراقبت می کرد ...

    با خودم فکر کردم ... این زنی هست که می تونم یاس رو بهش بسپرم ... با اینکه از دستش ناراحت شده بودم که کوتاهی کرده و چشم از یاس برداشته ... ولی به خاطر اینکه بیشتر عذاب وجدان نداشته باشه , وانمود کردم که تقصیر منه و اون تمام تلاشش رو کرده ...
    البته که می دونستم این وضعیت ممکن بود برای رعنا هم پیش بیاد ولی مهسا همون کاری رو کرده بود که یک مادر در این جور مواقع می کنه ... مخصوصا که دیدم به خاطر یاس چقدر ناراحت شده که حتی اون زن رو زده بود ...
    از صورت و حالتش می شد فهمید که هول کرده ... و حال خوبی نداره ... این بود که براش گل گاوزبون درست کردم ...
    البته چون از مامان طرز تهیه ی اونو پرسیده بودم ... هی زنگ می زد و تا از قضیه سر درنیاورد , ما رو ول نکرد ... و خوب وقتی هم شنید با اینکه به خیر گذشته بود , حالش بد شد ...
    اون شب به مهسا گفتم : تو بشین , شام از بیرون می گیرم ...

    گفت : نه به یاس غذای بیرون رو نمی دم ...
    خوب برای اون که درست می کنم ، خودمون هم می خوریم ...
    من حالم بهتره ... فکر کنم مامان درست می دونه گل گاو زبون خیلی خوب بود ...
    و نگاهی به من کرد ... که برای اولین بار منو تحت تاثیر خودش قرار داد ... نمی دونم چون احساس می کردم اون زن منه یا اینکه حالا متوجه ی اون شده بودم ،

    ولی این نگاه با همیشه فرق داشت یک طور خاصی بود ...

    گفت : سینا ازت ممنونم ... خیلی منطقی برخورد کردی و خیلی مهربونی ... برام خیلی ارزش داشت ...
    با اینکه خیلی عادی گفتم : نه , خواهش می کنم چه حرفیه ...
    ولی یک جوری دگرگون شدم که مجبور بودم برای پنهون کردنش برم توی اتاقم ...

    ای بابا چرا من قرمز شدم ؟ سینا خجالت بکش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و پنجم

    بخش سوم



    مدتی همون جا موندم ... و با صدای یاس که منو می خواست اومدم بیرون ...
    قبل از من مهسا بهش رسیده بود ولی اون از خواب که بیدار می شد اول منو صدا می کرد ...
    بغلش کردم و بردمش تو اتاقم ... داشتم قربون صدقه ی یاس می رفتم و باهاش بازی می کردم تا خواب از سرم بپره که مهسا زد به در ...
    گفتم : بفرما ...

    دو تا لیوان آب پرتقال دستش بود و گفت : دختر خوشگم گلوش تازه بشه ...
    گفتم : خودت چی ؟ ... برای خودت نگرفتی ؟

    گفت : چرا یکم خوردم ... این مال شماست ... بابایی بخوره که یاس ببینه چقدر خوبه ...
    گفتم : ممنون , خجالت دادی ...

    و از اتاق رفت بیرون ...
    می خواستم عادی باشم ولی نمی شد ... کاملا معذب بودم و نمی دونستم چیکار کنم ...
    بالاخره رفتم سراغ تلویزیون ...
    مهسا داشت آشپزی می کرد ... می خواستم برم به کمکش ولی راستش یک جورایی هنوز مثل غریبه بود برام ...
    شام خیلی خوشمزه ای درست کرده بود که هم من و هم یاس خیلی زیاد خوردیم .. .
    گفتم : اگر چیزی تو خونه کم و کسره لطفا بنویس تا من فردا سر راه بگیرم ...

    گفت : نه , اگر زحمتی نیست وقتی اومدی با هم بریم تا چیزایی که خودم می دونم بگیرم ...
    بعد از شام سکوتی سنگین بین ما برقرار شد ...
    یاس کنار مهسا نشسته بود و اون براش قصه می خوند ...
    بعد بهش گفت : آهنگ دوست داری برات بزنم تا بخوابی ؟
    یاس گفت : دوست دارم ...

    من توجهی نکردم و داشتم اخبار گوش می کردم ... اون دو تا با هم رفتن به اتاق مهسا ...

    کمی بعد در کمال تعجب من صدای تار شنیدم ...
    اول فکر کردم که این صدا قبلا ضبط شده ... ولی نوع نواختن اون معلوم بود که کسی داره اونو می زنه ... خیلی هم ماهرانه و زیبا ...
    رفتم کنار اتاق مهسا .. گوش دادم ... زدم به در ، صدا قطع شد ...
    گفت : بیاین تو ... من ناراحت نمیشم تو بیای تو اتاقم ...
    درو باز کردم و دیدم مهسا یک تار دستشه ...

    گفتم : تو تار می زدی ؟ عجب ...
    گفت : خوب آره ... چرا عجب ؟ ... کلاس رفتم یاد گرفتم ، البته خیلی ماهر نیستم ولی بلدم ...
    گفتم : خیلی برام جالب بود ... بزن دوباره ...
    گفت : می خوای تو چهار چوب در همین طور وایستی ؟ ... خوب بیا بشین ...
    گفتم : چطوره شماها بیاین بیرون ...

    بلند شد و گفت : بریم ... راستش می ترسیدم دوست نداشته باشی ...
    اومدیم نشستیم و مهسا زد ... خیلی قشنگ و دل نشین ...
    یکی از آثار همایون خرم رو نواخت که من خیلی دوست داشتم ...

    نمی دونم اون می دونست و عمدا اون آهنگ رو انتخاب کرده بود یا اتفاقی این طوری شد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۰   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و پنجم

    بخش چهارم



    من محو گوش دادن بودم ...
    وقتی تموم شد ... من شروع کردم به دست زدن و یاس هم از من یاد گرفت و دست می زد و خوشحال شده بود ...
    گفتم : واقعا شگفت زده شدم ، اصلا فکر نمی کردم که تو به این خوبی تار بزنی ...
    گفت : این سه تاره ... اول تنبک یاد گرفتم ... می گفتن چون انگشتام بلنده خوب می تونم از عهده اش بر بیام ... همین طورم بود ولی از نظر روحی راضی نمی شدم ... یک ساز دلی می خواستم که هر وقت دلم گرفت برای خودم بزنم ...
    پرسیدم : پس چرا تا حالا کسی ندیده تو ساز بزنی ؟ ...
    گفت : برای اینکه ساز من دلیه فقط برای خودم دوست داشتم بزنم .. .و حالا هم دوست داشتم برای شما و یاس بزنم ... ساز دلی یعنی همین دیگه ...
    پرسیدم : بچه ها می دونن تو اینقدر خوب سه تار می زنی ؟ ...
    گفت : نمی دونم ... دیدن که میرم کلاس و تمرین می کنم ...
    ولی مامانم با همه ی وجودش حس کرده و حرص خورده ... از بس من زدم , کلافه شده بود ... روزی که اثاثم رو میاوردم , تارو که دست من دید گفت : آخیش راحت شدم از دست این مزقون ....
    خندیدم و گفتم : یکی دیگه هم بزن ... من و یاس که خیلی دوست داشتیم ....

    بدون معطلی شروع کرد ...
    صدای دلنواز تار مهسا تو خونه ی ما پیچید و ذره ذره سردی که بین ما حاکم بود از بین برد ...
    احساس می کردم بهش نزدیک تر شدم ... کمی با هم حرف زدیم و اون تعریف کرد که چطور به کلاس رفته و چه اتفاقاتی براش افتاده ...

    تا یاس خوابش گرفت ... از من خواهش کرد که بذارم اونو بخوابونه ...
    یاس هم مخالفتی نکرد و با هم رفتن ...

    منم شب بخیر گفتم و خوابیدم ... و اون روز که به نظرم طولانی ترین روز زندگیم بود , گذشت ...
    صبح قبل از اینکه مهسا بیدار بشه از خونه رفتم بیرون ... چون تو شرکت خیلی کار داشتم ...
    وسط روز شرف زنگ زد و با صدای بلند که عادت داشت , گفت : سلام داماد ,, دیگه ما رو فراموش کردی ؟ ... نمیشه ,, ما امشب سرت خراب می شیم ...
    گفتم : تو دست از سر من برنمی داری ؟

    گفت : نه , تازه اولشه ... خوشم اومده تا چهار تا بهت زن ندم , ولت نمی کنم ...

    و قاه قاه خندید ...
    پرسیدم : با کی میای ؟

    گفت : کسی نیست , اقوام زنت ... داریم میایم پاتختی ... ما که عادت کردیم شب جمعه خونه ی تو باشیم .
    گفتم : بگم نه , فایده داره ؟
    گفت : چیه خرت از پل گذشت ؟ زنو گرفتی دیگه جواب سر بالا میدی ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و پنجم

    بخش پنجم




    گوشی رو که قطع کرد , زنگ زدم به خونه ...
    مهسا آهسته گفت : بفرمایید ...
    گفتم : سلام خوبی ؟
    گفت : ای وای سینا تویی ؟ یاس خوابه ... ما خوبیم ... تو چطوری ؟
    گفتم : شب بچه ها میان خونه ی ما ... خرید داری بگو ... چون فکر نکنم وقت کنیم راحت بریم خرید ...
    گفت : می دونم مهتاب به من گفت ... منیره و مجتبی هم میان ...
    گفتم : پس برام پیامک کن ... من هر چی می خوای می خرم و میارم ...
    گفت : باشه دستت درد نکنه ...
    وقتی خرید می کردم , زنگ زدم به مامان مهسا ... پرسیدم : شما با کی می خواین بیان ؟
    گفت : نه مادر ... من بیام چیکار ؟ ان شالله یک وقت دیگه خودم میام ...
    گفتم : حاضر بشین من دارم میام دنبالتون ... می خوام مهسا خوشحال بشه ...
    گفت : نه , پس بذار به مجید میگم بیاد منو بیاره ...
    گفتم : به کسی نگین خودم میام ..
    چیزایی که مهسا گفته بود خریدم و رفتم دنبال مامانش ...
    دلم براش می سوخت ... نمی خواستم همه ی بچه هاش دور هم هستن , اون تنها تو خونه بشینه .
    زنگ زدم ... اون حاضر بود ... با یک ساک کوچیک اومد بیرون ...

    با من روبوسی کرد و نشست کنارم ...
    یکم که رفتم ... برگشت طرف منو و نگاهی به من کرد و گفت : می دونی دو تا داماد داشتم و یک عروس ولی فقط با تو راحت هستم ...

    و آه عمیقی کشید و ادامه داد : از صبح همه ی بچه ها بهم زنگ زدن ولی گفتم نه , ولی به تو نتونستم ... حالا جوابشون رو چی بدم ؟
    گفتم : بگین قرار بود با من بیاین ... بذارین حسودی کنن ...
    گفت : آخه منه پیرزن ...
    گفتم : دیگه این حرف رو نزنین ... شما کجا پیرزن هستی ؟ ... تازه اول جوونی شماست ... تو رو خدا نگین دیگه ...
    گفت : مهسا باعث شد بازنشسته بشم ... دوست نداشت کار کنم ... حالا فکر می کنم پیر شدم ... پای این بچه ها و غصه هاشون و گرفتاری هاشون ...
    گفتم : ظاهرا که بچه های شما همه خوبن ...
    گفت : مهسا پیرم کرد مادر ... نمی دونم چی می خواست ... و یا چی فکر می کرد ولی چندین سال بود که روز خوش ندیده بود ... من تازگی خنده رو روی لبش می بینم ... همیشه تو اتاقش بود , یک سازی هم داشت  می زد و گریه می کرد ...
    می گفت : یک روز این ساز رو برای کسی می زنم که امروز دارم براش گریه می کنم ... آخرم من نفهمیدم چه دردی داشت ...
    آنچنان حال من بد شده بود که نمی دونستم چی بگم ...
    باید مهسا رو می شناختم ... واقعا برای من گریه می کرد ؟ شایدم برای پیام بوده ؟ ... نکنه کس دیگه ای رو دوست داشت که بدون قید و شرط , تن به این ازدواج احمقانه داده ؟ آره باید می فهمیدم ... ولی چطوری ؟ برای اولین بار حس بدبینی در من به وجود اومد ...
    و خودخواهانه دلم می خواست اون کسی که اون دوست داشت , من باشم ...

    حالا در اون شرایط چرا ,, نمی دونستم ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۲/۱۳۹۶   ۱۳:۰۶
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان