داستان این من و این تو
قسمت چهل و چهارم
بخش هفتم
جریان پلیس و کاری که با زنه کردم رو هم بهش گفتم و می دونستم که سینا به راحتی از این موضوع نمی گذره ...
خودمو آماده کردم که منو سرزنش کنه و عکس العمل بدی نشون بده ....
و اینم می دونستم این مسئله در همون روز اول , بین ما فاصله ی بیشتری ایجاد می کرد که به این زودی من نمی تونستم جبرانش کنم ...
موقعی که تعریف می کردم اینو حتم داشتم و منتظر عواقب اون بودم .....
حرفم که تموم شد ... نگاهش روی من ثابت موند , سرشو تکون داد و گفت : چی بگم ... خیلی خدا بهمون رحم کرد ...
تقصیر من شد ... وای ... وای من باید باهاتون میومدم ... خیلی اذیت شدی ؟ ببخشید تنهات گذاشتم ...
حالا دیگه خودتو ناراحت نکن ... به خیر گذشت ... وای چقدر عذاب کشیدی مهسا ... خودمو جای تو گذاشتم , خیلی بد بوده ... می تونم درک کنم چه حالی داشتی ... متاسفم ...
اون وقت من اینجا خوابیده بودم ... کاش باهاتون میومدم ...
و گوشی رو برداشت و زنگ زد به مامانش و پرسید : کسی که خیلی ترسیده , چی بخوره خوبه ؟ ...
گل گاوزبون ندارم ، لیمو دارم ... چطوری درست کنم ؟ ... باشه فهمیدم ... نه , الان نه ... بعدا براتون تعریف می کنم ... مهسا ترسیده ... گفتم که باشه , بعدا زنگ می زنم .....
من گفتم : سینا لازم نیست ...
گفت : نه بابا ... مامان میگه آدم که حرص و جوش بخوره باید گل گاوزبون بخوره ... من یادم رفته بود اسمش چی بود ...
و با عجله لباس پوشید و از خونه رفت بیرون ...
من حیرون و متعجب همین طور نشسته بودم ...
یاس خوابش برده بود ولی قدرت نداشتم بذارمش سر جاش ... و قبل از اینکه من کاری بکنم و از بهت در بیام اون برگشت , با چند بسته گل گاو زبون ...
من چایی رو دم کرده بودم , گفتم : نمی خواد , بهتر شدم ... بیا چایی بخوریم ...
گفت : نه برای بهتری نیست که ,, باید حتما بخوری ... و گرنه بعدا روت اثر می ذاره ...
و خودش مشغول شد و برای من گل گاو زبون با لیمو و نبات رو درست کرد ....
برای خودشم ریخت ... و همش به من می گفت : از جات تکون نخور ... تو هول کردی ...
باورم نمی شد ...
مثل خواب و رویا بود ... از شدت ناباوری , موهای تنم مور مور می شد ...
بهش نگاه می کردم ... تو دلم گفتم : عزیزم ../ می دونستم تو خوبی ../ ولی نه تا این اندازه ...
و چقدر کار خوبی کرده بودم که باهاش ازدواج کردم ...
حتی اگر تا ابد عاشق من نمی شد ... بازم دوستش داشتم و هر کاری از دستم بر میومد برای خوشبختی اون می کردم ....
بوی اون گل گاو زبون و لیمو ، خوش ترین و دل انگیزترین چیزی بود که در تمام عمرم احساس کرده بودم ...
بوی خوشبختی می داد ... بوی امید به زندگی ... و بوی عشق ...
ناهید گلکار