خانه
101K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺 این من و این تو  🌺☘️

    قسمت هفتم

  • ۱۳:۳۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هفتم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    وقتی می خواستم از در بیام بیرون یک خانم صدام کرد و گفت : آقا سینا ؟ شمایید ؟
     با خوشحالی برگشتم فقط به امید اینکه دوباره صورت اونو یک بار دیگه ببینم ..
    گفتم : سلام بله من هستم ...
    گفت : پس اون آقا سینای افسانه ای شما هستین ... که اینقدر پرویز ازتون تعریف می کنه ... بفرمایید یک چایی بخورین ...
    گفتم : نه مزاحم نمیشم ...
    گفت : من خانم پرویز هستم و اینم دخترم رعنا ست ...
    با سر سلام کرد و یک لبخند به من زد که تار و پود وجودم رو در هم ریخت .....
    دستپاچه شده بودم نمی تونستم درست حرف بزنم ...
    گفتم : خیلی خوشحال شدم اگر کاری چیزی داشتین حتما به من بگین ...
    گفت : چشم مرسی بفرمایید یک چایی بخورین تا اینجا اومدین ...
    گفتم : نه ممنون ... باید برم خونه ,, خدا نگهدار امری باشه ؟

    در حالی که رعنا با همون نگاه گیراش چشمش به من بود ...
     از اون خونه اومدم بیرون ولی دیگه سینای قبلی نبودم ... این کی بود؟ و چی شد ؟...

    وای سینا داره یک بلایی سرت میاد ...
    دختر پرویز مظاهری کجا تو کجا ؟... ای داد بی داد باید تا اونجایی که می شد از اون خونه دوری می کردم ... و همین قصد رو داشتم ...
    وقتی رسیدم خونه سارا تو حیاط بود ، تازه از کلاس کنکور برگشته بود اون سالِ قبل نتونسته بود دانشگاه قبول بشه و حالا داشت سخت تلاش می کرد ...
    چشمش به من افتاد کتابشو گذاشت زمین و گفت : چی شدی سینا ؟ تب داری ؟ چرا قرمز شدی ؟
    گفتم : نه چیزی نیست ...
    گفت : به خدا یک چیزی شده تو رو هیچ وقت این شکلی ندیده بودم ...
    گفتم : چطوری شدم سارا ؟ ..
    گفت : یک شکل عجیب مثل کسی که یک گناه بزرگ کرده باشه ... خیلی قرمز شدی ؛؛ برای ماشین آقای مظاهری ؟ ....
    وای نکنه تصادف کردی ... ؟




     ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۴   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هفتم

    بخش دوم



    گفتم : نه ...

    فرصت جواب دادن نداشتم . بابام صدای سارا رو شنید ...
    اومد جلو و دستشو کوبید رو هم و گفت ای داد بیداد ... چیکار کردی پسر ؟
    بهت نگفتم ماشین مردم رو نگیر ؟ آدم باید خر مردم رو دولا دولا سوار بشه ؟ چقدر گفتم نکن برو بهش پس بده ... چی شد؟ ... حالا کجاشو زدی ؟

    مامان هراسون همینطور که داشت دستشو با دامنش خشک می کرد اومد و گفت یا حضرت عباس خودت به داد بچه ام برس .

    داد زدم : چرا شلوغ می کنین ... کی گفته تصادف کردم ...
    بابا گفت : خودم شنیدم بهت صد دفعه گفتم پنهون کاری نکن ... رو راست باش تا موفق باشی ... بگو ببینم چقدر خسارت خورده ...

    داد زدم : من تصادف نکردم ... والله نکردم چرا شلوغ می کنین تقصیر تو بود سارا ... ولی ... یک جورایی خودم الان تصادفی شدم ... برین به کارتون برسین خاطر جمع باشین تصادفی تو کار نیست ...
    رفتم تو اتاقم ولی دلم می خواست با یکی حرف بزنم ... چرا من اینطوری شدم ...
    مامانم همیشه می گفت ... دارم بهت شک می کنم نکنه عیب و ایرادی داری که اسم زن رو نمیاری ؟ بیا برو دکتر مادر خوب میشی ...

    خودمو با همون لباس انداختم روی تخت و دستهامو باز کردم و به پشت دراز کشیدم  ... و با خودم گفتم مثل اینکه خوب شدم ...
    چه جالب و لذت بخش بود چیزی که من هرگز تجربه نکرده بودم ....

    بدنم بیشتر داغ شده بود و دلم می خواست چشمهامو ببندم و صورت اونو به یاد بیارم ... یک حس غریب و گرم ... مثل خون توی رگهام جاری شد ...

    سارا کنجکاو شده بود باز لای درو باز کرد و گفت : داداشی بیام تو ؟ اجازه ؟ ...
    گفتم : بیا ...

    ولی از جام بلند نشدم کنار نشست ... و شروع کرد به قلقلک دادن من و گفت : من یک حدس زدم بگم ؟
    گفتم : نکن قلقک نده تو رو خدا نکن ...خوب بگو ... نکن سارا می زنمت ها ... دِ نکن دیگه ...

    در حالی که همینطور داشت شیطنت می کرد گفت : عاشق شدی ؟ آره عاشق شدی ؟

    بلند شدم و نشستم ... و دستهاشو گرفتم که قلقلکم نده گفتم صبر کن ببینم تو چی گفتی ؟
     گفت : به خدا شکل عاشق ها بودی وقتی از در اومدی تو....
    گفتم : سارا ... واقعا ؟
     گفت : راسته ؟ گلوت پیش کسی گیر کرده ؟ پس درست حدس زدم  ...
    گفتم : ببین سارا واقعا خودمم نمی دونم چه اتفاقی افتاد الان نیم ساعت هم نشده ... تو چطوری فهمیدی ؟ من هنوز خودمم نمی دونم چی به سرم اومده ...
    گفت : برام تعریف کن تا بهت بگم .....
    گفتم : رفتم در خونه ی پرویز خان تا یک پاکت رو بدم و برگردم ... یک مرتبه ... یک حوری بود ؟ پری بود ؟ آدم بود ؟ نمی دونم جلوی در ظاهر شد ...

    سارا محو اون شدم گیج شدم تا حالا همچین چیزی برام اتفاق نیفتاده بود ... قرمز شدم و قلبم چنان تند می زد که گفتم شاید اونم صدای قلبم بشنوه ....
    سارا با خوشحالی دستهاشو کرد زیر بغل من تا دوباره قلقلکم بده و گفت : نگفتم ... نگفتم ... داداش جونم عاشق شده ... باریکلا به من آفرین به من ......
    گفتم : نکن ببینم چی میگی ... تو فکر می کنی عاشق شدم ؟ ...
    گفت : چشم هاتو ببند ... حالا چی می بینی ؟ اگر صورت اونو دیدی پس تو عا ... ش ... قی ...
    گفتم : ببینم نکنه تو ام عاشق شدی ؟ ....

    یک نوچ کرد و گفت : بودم ... رفت زن گرفت ... کثافت همش به من نگاه عاشقانه می کرد مثل عنترا رفت دوستم رو گرفت ...
    گفتم : عاشقی به همین راحتیه ؟
    گفت : نه بابا تو که سربازی بودی اینقدر خودمو زدم و گریه کردم که داشتم کور می شدم ... ولی حالا بی خیالش شدم الان یک بچه هم داره ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هفتم

    بخش سوم




     این تو ( مهسا ) :
    مهتاب و مجید مرتب به خونه ی شرف خان می رفتن و مهتاب تونست خودشو تو دل نسرین خانم حسابی جا کنه ...
    و یک سال بعد در میون مخالفت آقای مظاهری و با وساطت نسرین خانم مهتاب و شرف با هم ازدواج کردن و مهتاب شد عروس آقای مظاهری ...
    شرف خان می گفت از همون لحظه ی اولی که مهتاب رو دیدم یک دل نه صد دل عاشقش شدم ... و خوشحال بود که بالاخره به وصال اون رسیده بود ...
    یک عروسی مفصل و مجلل برای اونا گرفتن که نگو و نپرس ... اونقدر طلا و جواهر بهش هدیه دادن که نمی تونست اونا رو جمع کنه ... لباسش رویایی و بی همتا بود ...
    با اینکه مهتاب رو دوست داشتم ولی به شکل احمقانه ای احساس می کردم جای منو گرفته ... تظاهر می کردم که خوشحالم و عروسی خواهرمه ولی نبودم ... و تمام شب بغضم رو فرو می بردم ....
    از لجم گرون ترین لباس شب رو خریدم و هر کاری از دستم برمیومد تا اونا رو به خرج بندازم کردم ولی بازم دلم خنک نشد که نشد ...
    مهمون های ما برای اون عروسی , تمام فامیل شوهر منیره بودن و تمام معلم های مدرسه با خانواده هاشون ... و همکارای مهتاب و دوست های من ...
    همون شب راه ازدواج شیدا و مجید هم باز شد و ما دیگه می دونستیم که به زودی مجید و شیدا هم ازدواج می کنن ...
    چون تمام شب با هم بودن و خوب برای شیدا کسی مناسب تر از مجید نبود چون اون یک سال از مجید بزرگ تر بود و دوبار ازدواج کرده بود یک بار توی عقد جدا شده بود و یک بار هم با یک سال زندگی مشترک ...
    و حالا همه ی اونا مجید رو خیلی دوست داشتن و مسلم بود که برای اون مخالفتی وجود نداره ...
    مظاهری به هیچ عنوان برای عروسی شرف خان خوشحال نبود ...
    ولی با ازدواج شیدا و مجید موافق بود یک جورایی هم بدش نمیومد ....
     و مجید هم خیلی شیدا رو دوست داشت و براش احترام زیادی قائل بود ... و سه ماه بعد هم اونا ازدواج کردن ...
    آقای مظاهری گفته بود که من رسم ندارم به داماد کمک مالی بکنم .... باید گلیمت رو خودت از آب بکشی ... کار کنی و مثل قبل حقوق بگیری ...
    ولی یک آپارتمان به اونا داد تا راحت زندگی کنن  ....

    ولی بر خلاف عروسی شرف یک عقد ساده و خودمونی گرفتن ... که مامانم مثل یک مهمون اومد و نشست و رفت بدون اینکه توی کاری دخالت کنه ...
    البته خودش می گفت وقتی پول نداری کسی حرف تو رو نمی خونه چرا خودمو سنگ رو یخ کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هفتم

    بخش چهارم




    حالا من دیگه وضعیتم روشن نبود ، هنوز با مادرم توی مدرسه زندگی می کردم توی همون اتاق لعنتی ...
    تو هر فرصتی می رفتم خونه ی مهتاب ...خونه ی مجید ... خونه ی منیره ...

    و هر بار که می خواستم برگردم به طرف اون خونه یادم میومد که چقدر بدبختم ....
     حالا فقط من بودم و مامان ... و آتیشی که به جونم افتاده بود و می ترسیدم که نتونیم از اونجا خلاص بشیم ...
    شیدا دختر مهربونی بود و خیلی زود با من صمیمی شد  ...
    ولی خوب اون احساس حقارت توی وجود من نمی گذاشت از زندگی لذت ببرم  و اینکه نمی تونستم مامان رو تنها بذارم ... و هنوز دور از چشم بقیه توی تمیز کردن مدرسه کمکش می کردم ....
    مثلا صبح مثل یک پرنسس می رفتم از خونه بیرون و شب کلاسهای مدرسه رو جارو می کشیدم ...
    درس من که تموم شد شرف خان توی شرکت هواپیمایی که مال عموش پرویز خان مظاهری بود منو استخدام کرد و من مشغول کار شدم ...
    ولی من هر روز برای رفتن به سر کارم با مشکل آرایش کردن مواجه بودم و با مامان جر و بحث می کردم ...
    خانم صادقی می ترسید من برای بچه های اون مدرسه بد آموزی داشته باشم ......

    ولی من اصلا اهمیتی نمیدادم  کار خودم رو میکردم شاید دلم می خواست مامان رو از اونجا بیرون کنن ... و اینطوری منم راحت می شدم ...


    اون روز من داشتم بلیط های کیش رو که فروخته شده بود چک می کردم که یک جوون قد بلند و خوش تیپ اومد تو یک مرتبه چشم منو گرفت ... خیلی جذاب بود ... با کت و شلوار مرتب ... رفت سراغ صندوق دار و سراغ آقای مظاهری رو گرفت ... و گفت سینا مهاجری هستم و بعد از پله ها رفت بالا ...
    من همه ی حواسم به اون بود تا اومد پایین و رفت ... با خودم گفتم دیگه هرگز نمی بینمش حیف شد ...
    ولی فردا صبح دوباره سر و کله اش پیدا شد با لباس اسپرت جذاب ترم شده بود ...
    از اینکه اونو می دیدم خوشحال شدم و نتونستم چشم ازش بر دارم ... با آقای مظاهری اومده بود ,, نمی دونم چرا وقتی اونو دیدم قلبم فرو ریخت ... و این اولین باری بود که چنین حالتی داشتم ... در حالی که اون اصلا توجهی به من نکرد و رفت بالا ...
    تا ظهر چشمم به پله ها بود می ترسیدم یک آن نگاه نکنم و اون بره و من متوجه نشم  ... اما اون تا ظهر ...  توی دفتر آقای مظاهری موند ...
    یک مرتبه دیدم که سر پله ها ایستاده ... و بعد با آقای مظاهری و کادر طبقه ی بالا اومدن پایین ...
    آقای مظاهری با صدای بلند گفت : خسته نباشین لطفا به من گوش کنین ... از زحمات همه ی شما تشکر می کنم ... و می خوام همون طور که با من همکاری کردین با آقای سینا مهاجری هم همکاری کنید ...
    حرف ایشون حرف منه در نبودن من ایشون مسئول رسیدگی به امور هستن ...

    از همه انتظار دارم نهایت همکاری رو با ایشون داشته باشین ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۵۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هفتم

    بخش پنجم




    به صورت سینا نگاه می کردم و قلبم می لرزید ...
    چقدر جذاب و خوش تیپ بود قد بلندی داشت و با اعتماد به نفس ایستاده بود . پیدا بود که توی این کار خیلی وارده ... از این که باید با اون کار می کردم خیلی خوشحال بودم پرویز خان همین طور حرف می زد ولی من محو تماشای سینا بودم ...
    حرفش که تموم شد باز با هم رفتن بالا ....

    احساس می کردم خیلی خوشحالم چون این اولین باری بود که اینطور قلبم به خاطر کسی می تپید ... و از همه مهمتر این بود که از آشناهای مظاهری بود و حلقه دستش نبود ...
    اون شب با خیال سینا خوابیدم ... و به عشق دیدن اون ، دوباره رفتم سر کار ...
    سینا اون روز اومد پایین و به کارای ما رسیدگی کرد ... بقدری دقت داشت ... که حتی کوچکترین مورد از چشمش نمی افتاد ... ولی انگار کسی رو نمی دید ... و تمام حواسش به کار بود ... وای چقدر خوش تیپ و دوست داشتی بود ...
    به جز من چهار تا دختر خوشگل دیگه تو آژانس بودن ولی برای سینا هیچ فرقی نمی کرد ...
    من عمدا ازش زیاد سئوال می کردم ...

    ولی اون می گفت : شما نباید اینا رو از من بپرسین !! ... انجام بدین من چک می کنم ... از شما بعیده ....
    مثل اینکه از ما خیلی انتظار داشت و متوجه بود که سئوالات من الکیه چون جواب نداد ... و من خیلی شرمنده شدم و دستم شروع کرد به لرزیدن ....
    هر طوری بود باید توجه اونو به خودم جلب می کردم ...
    یک هفته گذشت و من می دیدم که چقدر سینا سخت کار می کنه ... و در موقع کار هم با کسی ارتباط بر قرار نمی کنه ... شاید این شگرد کارش بود ...
    ساعت نُه بود که سینا اومد و خواهش کرد پشت سیستم من بشینه من کنار دستش ایستاده بودم ... و مطمئن بودم که به خاطر اینکه به من نزدیک بشه این کارو کرده و گرنه می گفت خودم صادر کنم ....
    سینا دو تا بلیط صادر کرد و بلیط ها رو بر داشت و از من عذر خواهی کرد و رفت بالا ....

    خوشحال بودم ... می دونستم به زودی سر حرف رو با من باز می کنه باید منتظر می شدم ... و خودمو کوچیک نمی کردم  ..
    تا آژانس تعطیل شد ... من دست دست کردم تا شاید بتونم یک جوری بیرون از آژانس اونو ببینم ...
    می خواستم یک صحنه درست کنم که مثلا اتفاقی شده ... اون ور خیابون منتظر موندم ...

    ولی سینا با پرویز خان اومد بیرون و درو قفل کرد و نشست پشت ماشین پرویز خان و با هم رفتن ...

    و من که بیشتر از نیم ساعت منتظرش شده بودم ناامید برگشتم خونه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۶   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت هشتم

  • ۱۴:۱۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هشتم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    اما یک چیزی در مورد پرویز خان داشت فکر منو به خودش مشغول می کرد که نمی دونستم اون چیه از یک موضوعی خوشم نمیومد ... که پیداش نمی کردم ...
    و اونقدر محو عشق ناگهانی خودم شده بودم که اهمیتی هم نمی دادم ...
    فردا صبح زودتر از هر روز رفتم سرکار و دیدم یکی از کارمندا پشت در ایستاده ...
     یکی از خانمها بود فورا ماشین رو پارک کردم و خودمو رسوندم و گفتم : سلام صبح بخیر ... مهسا خانم ؟ اشتباه نکردم ؟ 
    شما زود اومدین یا من دیر کردم ...
    گفت : نه خیر من زود اومدم داداشم منو رسوند برای همین زود شد ...
    درو باز کردم و رفتیم تو هنوز آقا حیدر مستخدم اونجا هم نیومده بود ...
    خواستم برم بالا باز گفت : می دونین که داداش من داماد آقای مظاهریه ؟ ...
    یک مرتبه قلبم فرو ریخت مثل اینکه توی سرم خالی شد گفتم : پرویز خان داماد داره ؟

    گفت : پرویز خان نه داماد برادرشون ...
    خواهرم هم همسر شرف خانه ...
    گفتم : نمی شناسم ... من با خود پرویز خان آشنا هستم فامیلشون رو نمی شناسم ... پس شما از بند ؛؛ پ ؛؛ استفاده کردین ....
    گفت:  نه ... ولی خوب یک جورایی بله شما از کجا با پرویز خان آشنا شدین ؟ ...
    حرفشو نشنیده گرفتم و رفتم بالا دیگه حوصله ی حرفاشو نداشتم انگار می خواست به من بفهمونه که نمی تونم زیاد ازش ایراد بگیرم ... و داشت به رخ من می کشید که از خانواده ی بزرگونه ...
    همین طور که از پله ها بالا می رفتم ... با خودم گفتم برو بابا به من چه تو کی هستی ...

    اگر پرویز خان گفت که ملاحظه تو رو می کنم ، اگر نگفت مثل بقیه باهات رفتار میشه ..
    به من چه داداشت داماد کیه سر صبحی یک شوک به من وارد کرد ... خدا رو شکر از ترس مُردم ...
    من در غیاب پرویز خان باید سعی می کردم مثل خودش رفتار کنم در عین حال به همه ی کارا نظارت داشته باشم ...
    حدود ساعت دو بعد از ظهر بود که تلفن من زنگ خورد ... شماره ، ناشناس بود ... جواب دادم ...
    گفت : آقا سینا منم مظاهری ...

    گفتم : سلام خانم امر بفرمایید ...
    گفت : میشه یک سر بیاین منزل ما باهاتون کار دارم ...
    گفتم : چشم میام ولی تا آژانس تعطیل نشه نمی تونم ... آقا پرویز هم که نیست ... باید باشم ...
    گفت : می دونم اگر زحمتت نیست بعدش بیا ولی لطفا به پرویز نگو اصلا به هیچ کس نگو ...

    گفتم : چشم ... روی چشمم ... بهتون زنگ می زنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و  این تو


    قسمت هشتم

    بخش دوم



    رفته بودم تو فکر صدای اون زن بی اندازه غمگین و افسرده بود ...
    یعنی با من چیکار داشت ؟ ...
    ولی از اینکه باز به خونه ی اونا میرفتم و رعنا رو می دیدم خیلی خوشحال بودم ...
    کارم که تموم شد درها رو قفل کردم و با عجله رفتم که ببینم خانم پرویز خان با من چیکار داره ؟
    ولی از این که گفته بود به کسی نگم حیرون مونده بودم ...
    اومدم سوار ماشین بشم که دیدم مهسا اون طرف خیابون ایستاده ... دستشو تکون داد یعنی صبر کن ...
    منم موندم ببینم چی میگه ؛؛ با عجله اومد سراغ من و گفت : آقا سینا منم تا یک جایی با شما بیام ؟
    گفتم : والله من خیلی عجله دارم تا سر خیابون میتونم ببرمتون کافیه ؟ بیاین بالا ...
    اونم فورا سوار شد ... ولی اینقدر تو فکر بودم که تا سر خیابون یادم رفت اونم توی ماشین من نشسته ...

    سر چهارراه متوجه ی اون شدم ...

    گفتم : ببخشید شما اگر میشه همین جا پیاده بشین تاکسی خوب گیرتون میاد ... من یک کار مهم دارم ....
    بدون اینکه از من تشکر کنه یا حرفی بزنه درست انگار از من طلب کار بود پیاده شد و در و زد بهم و رفت ...
    هر چی فکر می کردم کاری نکردم که باعث ناراحتی اون شده باشه و از این برخورد اون ناراحت شدم و زیر لب گفتم : چه پر مدعا چون فامیل پرویز خانِ ... حتما توقع داشت من اونو برسونم ...
    ای بابا اینا دیگه چه جور آدمایی هستن ؟ ...
    ولی شوق دیدن رعنا باعث شد که زود یادم بره البته بهتر این بود که می رفتم خونه وسر و صورتی صفا می دادم ولی طاقت این کار و نداشتم ... و اصلا یادم رفته بود برای چی دارم میرم اونجا ...
    توی راه زنگ زدم و به خانم مظاهری گفتم که دارم میام ...
    وقتی رسیدم ، خودش اومد به استقبالم ... و تعارف کرد و منو برد به سالن بزرگی که معلوم می شد خودشون هم همون جا زندگی می کردن ...

    گفت : بفرما بشین ... به اطراف نگاه کردم کسی نبود ...

    پرسید : چای می خورین ؟ یا چیز دیگه ای میل دارین ؟
    گفتم : مزاحم نمیشم امرتون رو بفرمایید ... مرخص میشم و نشستم .
     گفت : خسته هستین حتما ,, پرویز می گفت خیلی کار می کنین ... من براتون چای میارم ..... احساس کردم کسی تو خونه نیست و برخلاف تصور من رعنا هم نبود .....
    خیلی عجیب بود اون گارکر نداشت و خودش رفت و چایی ریخت و برای من آورد ... یک ظرف شیرینی هم گذاشت جلوی من و نشست و دامن خیلی کوتاهی پوشیده بود کنار اونو گرفت و کشید روی پاشو ... چند بار لبشو با زبونش خیس کرد و دوباره دامشو کشید پایین ...
    گفت : بفرمایید چایی تون سرد نشه ... من حالا بیشتر کنجکاو شده بودم اون با من چیکار داره ...
    از رفتارش معلوم بود که زیاد راحت نیست ... سعی می کرد خودشو کنترل کنه ولی دیدم که دستش می لرزید ... من چایی رو بر داشتم و چند قورت تلخ خوردم ...
    احساس می کردم حرفی که می خواد به من بزنه براش آسون نیست برای همین گذاشتم خودش به حرف بیاد ...
    بالاخره گفت : من از شما خواستم بیاین اینجا تا یک چیزی رو بهتون بگم ولی خوب نمی دونم از کجا شروع کنم ...
    راستش قبل از اینکه شما بیاین فکر نمی کردم کار سختی باشه .... یکم پیچیده است برای همین ... نمی دونم از کجا شروع کنم ... چون تا حالا اینکارو نکردم ,, تردید دارم ,, ...
    می دونین چیه من از شما شناختی ندارم ولی رفتار شما نشون میده که آدم با شخصیتی هستین ... ولی کاری که من از شما می خوام بی شرمانه است ...

    و من آدم منطقی هستم اگر بگین نه درکتون می کنم ... ولی قبل از اون ازتون خواهش می کنم روش فکر کنین ... و بعد تصمیم بگیرین ...




     ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هشتم

    بخش سوم




    این تو ( مهسا ) :
    می دونستم که سینا صبح زود قبل از آقا حیدر میاد آژانس ...
    من سعی کردم از اون زودتر برم تا باهاش تنها باشم و بتونم قبل از شروع کار با اون حرف بزنم ...
    هوای صبح زود , سرد بود لباس منم کم ، سرما می خوردم ولی با خودم گفتم سینا ارزششو داره ...
    زیاد طول کشید تا اون اومد ... تا چشمش به من افتاد ...
    گفت : سلام صبح بخیر مهسا خانم من دیر اومدم یا شما زود اومدی ؟ ...
    من متوجه شدم اونقدرها هم به من بی توجه نیست چون خیلی با من خوشرو و مهربون بود ... قلبم داشت براش تند و تند می زد ... باید توی همون فرصت کم بهش می گفتم که ما فامیل مظاهری هستیم و این خودش باعث می شد نظرش نسبت به من جلب بشه ...
    گفتم : نه با داداشم اومدم زود رسیدم  ... بعد ازش پرسیدم که چطوری با پرویز خان آشنا شدین ؟ (می خواستم ببینم چقدر به پرویز خان نزدیکه ) ...
    ولی اون نشنید و رفت بالا ... اما خوشبختانه تونسته بودم حرفمو بهش بزنم ... هم مجید رو گفتم و هم مهتاب رو ,,, بهش فهموندم که من کیم ...
    با اینکه حرف منو نشنید و رفت اما من کار خودمو کرده بودم ... و اون روز پیشرفت خوبی داشتم مطمئن بودم از این به بعد با من طور دیگه ای رفتار می کنه ...
    بعد از اینکه تعطیل شدم باز رفتم و اون طرف خیابون منتظر شدم که بیاد بیرون ,,
    حتما خودش جلوی پام نگه می داشت ... باید تا دم خونه ی مهتاب می بردمش ....
    باید می دید خواهر من کجا زندگی می کنه ... ولی اون اصلا منو ندید و داشت میرفت سراغ ماشین که ...
    بی اختیار دستم رو تکون دادم ... منو نگاه کرد ...
    با عجله از خیابون رد شدم و بهش گفتم آقا سینا ماشین گیرم نیومده ... میشه منم تا یک جایی برسونی ؟
    گفت : بله البته من عجله دارم باید برم یک جایی ولی تا خیابون اصلی شما رو می برم ...

    سوار شدم و گفتم : هوا سرد نیست ولی من نمی دونم چرا سردمه صبح هم همین طور بود فکر کنم تابستون داره تموم میشه ... شما سردتون نیست ؟ ...
    هیچ جوابی نداد ...
    باز گفتم : شما خسته نمیشین اینقدر کار می کنین ؟
    بازم جواب نداد انگار تو عالم خودش بود منم ساکت شدم ... کاری رو که تصورش رو هم نمی کردم این بود که واقعا سر خیابون نگه داره و به من بگه پیاده بشم ...
    بغض کرده بودم اگر یک کلمه به زبون میاوردم اشکهامم می ریخت از اینکه چرا من آدمی باشم که اینطور خودمو کوچیک کنم ... از خودم بدم اومد در ماشین رو باز کردم و محکم بهم کوبیدم ... و تو دلم گفتم مرده شورتو ببرن که داری با ماشین مردم پز میدی ...
    چنان غرورم جریحه دار شده بود که نمی تونستم خودمو کنترل کنم اون که رفت بدون خجالت همون جا گریه کردم ...
    دلم برای خودم خیلی می سوخت ...

    حالم شدیدا گرفته بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۲۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و  این تو


    قسمت هشتم

    بخش چهارم




    وقتی رسیدم خونه مامان مشغول تمیز کردن مدرسه بود و من هر روز می رفتم و بهش کمک می کردم ...
    ولی اون روز واقعا حالشو نداشتم ... حتی با اینکه گرسنه بودم هیچی نخوردم ...
    به اون زندگی نگاه کردم و گفتم خاک بر سرت کنن که دنبال همچین آدمی مثل سینا افتادی و فکر می کنی بهت محل می ذاره ...
    اون کجا تو کجا ... تو که شانست مثل مهتاب و منیره نیست ... تو رو خدا ببین هر کدوم رفتن دنبال زندگی خودشون و منو با مامان تنها گذاشتن  ...
    من موندم و اون و هزار تا بدبختی .... نمی خواستم اون زندگی رو ,, نمی خواستم ...
    دیگه خسته شده بودم باید خودمو خلاص می کردم ؛؛ از این مدرسه ی لعنتی می رفتم ...
    با خودم گفتم اگر این بار به حرفم گوش کردن که هیچی اگر نه خودمو می کشم ... من این کارو می کنم دیگه تحملم تموم شده ...
    مامان خسته و خیس عرق اومد و بدون اینکه بدونه من تو چه حالی هستم گفت : مادر جون چرا نیومدی کمک ؟ پدرم در اومد ...
    داد زدم بیخود در اومد به من چه ,, مگه از صبح منو باد می زدن ؟ منم داشتم کار می کردم ....

    مامان تو رو خدا تو رو جون هر کس دوست داری بیا از اینجا بریم ... خودم کرایه ی خونه رو میدم ...
    مجید و مهتاب هم که کمک می کنن ... دیگه پول داریم چرا اینجا موندی ؟

    مامان که انگار خودشم  حال خوبی نداشت ... گفت : یا خیر خدا دوباره شروع کرد برج زهر مار !
     یک بار نشد با روی خوش بیای خونه کشتی منو ... از اینجا کجا برم تا بازنشست نشدم یکی رو میارن جای من نمی خوام از این مدرسه برم جای ناآشنا ، اینجا همه منو می شناسن ... می خوای این آب باریکه هم از گلوی من زوال بیاری ؟ بس کن دیگه بهت گفتم میریم ...

    چی می خوای ؟ دستمو دراز کنم جلوی بچه ها هر ماه کرایه بگیرم ؟
    تو مگه چقدر می گیری ؟ هر چی داریم نداریم باید پول کرایه خونه بدیم ...

    گفتم : صبر نمی کنم ... ندارم که بکنم ... باید بریم همین فردا باید از اینجا بریم ...
    من میرم دنبال خونه ... مجید و مهتاب هم باید کرایه ی ما رو بدن وظیفه شونه ... دیگه تموم شد ... یا فردا از این جا میریم یا من تنهات می ذارم و خودم میرم یک کاری می کنم ...
    شما می خوای بیا می خوای نیا ...

    داد زد سرم : خفه شو دیگه هر چی مراعات تو رو می کنم خودتو خرتر می کنی . به خدا دیگه جون ندارم شب که میشه با تو سر بسر بذارم ... تا کی می خوای این کارا رو بکنی ... به جای هر چهار بچه ی من تو منو اذیت کردی ...
    احساس می کردم دارم خفه میشم ...
    سرم باد کرده بود و دیگه چیزی نمی فهمیدم و شروع کردم خودمو زدن ... و فریاد زدن ... می زدم توی صورتم توی سرم موهامو می کندم ... و از ریشه می کشیدم و می ریختم اون وسط ...

    با ناخن هام پاهامو چنگ می زدم و می کوبیدم توی سینه ام ،

    اولش مامان با عصبانیت می گفت : بزن خودتو دیوونه ... بزن تا بمیری ...
    ولی وقتی دید که ادامه دادم و حالم خیلی بده سعی کرد منو بگیره و به گریه افتاد ...
    ولی من هیچ اختیاری از خودم نداشتم ...
    مامان با حال خیلی بد و گریه کنون زنگ زد به مجید ... و گفت : بیا مادر منو از دست این سلیطه نجات بده ...
    و گوشی رو گذاشت ولی من همین طور خودمو می زدم و روی زمین می کشوندنم ...

    سرمو بلند می کردم می کوبیدم به زمین و تا موقعی که توان داشتم این کارو کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺   این من و این تو   🌺☘️

    قسمت نهم

  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت نهم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    گفتم : خواهش می کنم بفرمایید من دارم نگران میشم ...
    ولی اون بازم دست دست می کرد ... و بالاخره گفت : آقا سینا من می خوام یک کاری برام انجام بدید ...
    باور کنین اگر مجبور نبودم از شما همچین چیزی نمی خواستم خودم دارم از این پیشنهاد از خجالت می میرم ...
    ولی می دونم که شما منو درک می کنین ... من دو تا بچه دارم و غیر از آینده خودم سرنوشت اونا هم هست ... از شما می خوام هر کاری پرویز می کنه به من خبر بدین ... همین ... منم حتما به نحو شایسته ای از خجالت شما در میام ... و بهتون قول میدم که فقط من بدونم و شما.
     امروز هیچکس خونه نیست و از اومدن شما کسی خبر نداره ...
    گفتم : آخه شما چی رو می خواین بدونین ؟ متوجه نمیشم ...
    گفت : چیز به خصوصی نیست فقط می خوام در جریان کاراش باشم ...
    گفتم : با وجود احترام زیادی که براتون قائل هستم ... ولی نمی تونم این کارو بکنم به نظرتون این خیانت به شغلم نیست ؟ من دارم برای آقای مظاهری کار می کنم و منو امین خودشون کردن ... خوب این صحیح نیست میشه منو عفو بفرمایید ؟
    گفت: خدا رو شاهد می گیرم فقط می خوام در جریان امور باشم ... تا خدایی نکرده اتفاقی نیفته .. چیز مهمی نیست که شما در خطر بیفتین ...
    گفتم : اصلا مسئله من نیستم ... متاسفم من نمی تونم این کارو بکنم ... من تا روزی که پیش ایشون کار می کنم بهشون وفادار می مونم ... ( فورا دوتا حدس زدم یکی این که کار خود پرویز خان باشه و می خواد منو امتحان بکنه چون از این اخلاق ها داشت ... به سایه ی خودشم شک می کرد . دوم اینکه اون واقعا از من می خواست جاسوسی پرویز خان رو بکنم که در هر صورت جواب من همین بود ... خیلی جدی و محکم حرفمو زدم ) ... لطفا منو ببخشید ... نمی خواستم شما رو مایوس کنم ...
    ولی اهل این کارا نیستم ....

    زود خودشو جمع و جور کرد و گفت : باشه اشکالی نداره مهم نیست ... میشه فراموش کنین من از شما چی خواستم ؟
    گفتم : خاطرتون جمع باشه بهتون قول میدم ... نگران این موضوع نباشین ... اگر امری ندارین از حضورتون مرخص میشم ....




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت نهم

    بخش دوم



    در همین موقع تلفن من زنگ خورد ...
    پرویز خان بود ... گفتم : خودشون هستن ... اینو گفتم تا حواسش باشه ...
    جواب دادم : سلام پرویز خان خوبین ؟
     گفت : مهندس جان تو کجایی می تونی بیای دنبال من ؟
    .گفتم : ساعت چند ؟
    گفت : الان دارم سوار میشم تقریبا یک ساعت و نیم دیگه فرود گاه باش ...
    گفتم : چشم میام کاری ندارم ...
    گفت : ببین سینا جان اگر نمی تونی نیا واجب نیست من با تاکسی میرم خونه ...

    گفتم : نه میام حتما ... کاری ندارم ...

    تا من قطع کردم و خواستم خداحافظی کنم ، زنگ زد به خانمش و با صدای بلند گفت :
    پوری جون سلام من دارم میام ... چیزی نمی خوای سر راه بگیرم عزیزم ؟
    پوری خانم گفت : خوش اومدی نه نمی خوام ...

    باز با صدای بلند گفت : اگر می خوای بگو چون من دارم با سینا میام سر راه میگیرم برات ...

    ولی پوری خانم گوشی رو قطع کرد یک حالت نفرت توی صورتش بود و غمی بزرگ توی چشماش ...

    اونجا بود که باورم شد اون خودش از من میخواست که براش جاسوسی کنم ....
    در حالی که احساس بدی داشتم از اون خونه اومدم بیرون ...
    و یکراست رفتم فرودگاه چون راهم خیلی دور بود ... ولی زود رسیدم

    و منتظر شدم داشتم فکر می کردم ، هم به اینکه رعنا رو ندیدم ، و هم به پیشنهاد پوری خانم ... و هم اینکه من دو تا بلیط برای کیش گرفتم ... شاید هم پرویز خان داره یک کارایی می کنه ... و من اصلا دوست نداشتم  تو این جور مسائل شرکت داشته باشم ...
    ترجیح میدادم کارمو بکنم و برم خونه نه اینکه توی مسائل خصوصی کسی دخالت کنم .
    احساس خوبی نداشتم ... باید مراقب باشم و تن به این کار ندم با خودم گفتم آقا سینا وقتی از حول حلیم میفتی تو دیگ همین میشه ...
    پرویز خان به من گفته بود که حتی گندکاریهای منو رفع و رجوع کن ... پس منظورش این بود !!!

    نه من این کاره نبودم ، اگر ازاین کارا از من بخواد ترجیح میدم برگردم روی تاکسی کار کنم .....



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و  این تو


    قسمت نهم

    بخش سوم



    مسافرا اومدن ... و پرویز خان هم با یک دختر جوون از راه رسید ...
    از دور منو دید ... و از اون دختر جدا شد و اومد جلو و با من دست داد ... کنار هم راه افتادیم ...

    و با خنده گفت : دیدی چه همسفر خوشگلی داشتم ...
    یک مرتبه قیافه ی من تغییر کرد و با تعجب پرسیدم : با ایشون رفته بودین کیش باورم نمیشه ...

    بلند خندید و گفت : نه بابا توی هواپیما کنارم نشسته بود ... مگه دیوونه شدی ؟ ....
    خیالم راحت شد ... و گفتم : ببخشید یک دفعه شوکه شدم آخه از شما انتظار همچین کاری رو نداشتم ( اینو مخصوصا گفتم که روش به من باز نشه ) ...
    گفت : هزار تا کار داشتم ... می خوام توی کیش دفتر بزنم ... باید همه ی جوانب کار در نظر بگیرم ... دارم بررسی می کنم ... وای که چقدر گرم بود ... تا حالا اینقدر کیش رو شرجی ندیده بودم ... نمی شد نفس بکشی ....
    پرویز خان منو گذاشت در خونه و در ضمن خونه ی ما رو هم یاد گرفت و رفت ....
    فردا که رفتم سرکار قبل از اینکه کارمندا بیان ، یک خانمی زنگ زد و گفت : مهسا مریض شده و نمی تونه امروز بیاد و عذر خواهی کرد ... یک کم ناراحت شدم ...
    فکر می کردم شاید رابطه ای با اتفاق دیروز داشته باشه ...
     روز بعد مهسا دیرتر از هر روز اومد سر کار ... رفتم جلو تا ببینم چه اتفافی براش افتاده و یک احوال پرسی هم کرده باشم ...
    دلم نمی خواست از دست من ناراحت باشه ... داشتم حالشو می پرسیدم که دیدم صورتش زخمی شده مثل اینکه کتک خورده باشه ... دستشو گذاشت روی صورتش و رفت نشست ولی من حواسم به اون بود ...
    کی ممکن اون این دختر بیچاره رو اینطور زده باشه ... اونم به این بدی ...
    نمی دونم جای سیلی بود یا یکی به صورتش چنگ زده بود ... ولی کاملا زخم بود و متورم هر چند سعی کرده بود اونو مخفی کنه .... خیلی دلم براش سوخت ...



     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و  این تو


    قسمت نهم

    بخش چهارم




    این تو ( مهسا ) :
     وقتی مجید و منیره رسیدن حال خیلی بدی داشتم ...
    هر دو سعی کردن منو آروم کنن ...

    منیره به مجید گفت: تو برو داروخونه اینا رو بگیر و زود بیا .....
    فورا مجید رفت و دارو هایی که اون نوشته بود گرفت و برگشت ...
    منیر به من یک آمپول زد و من کم کم آروم شدم و در حالی که تمام تنم خونین و مالین بود دست منیر رو گرفتم و شرمنده گفتم : به خدا نمی خوام اینطوری بشه ...
    نمی دونم چرا این کارارو می کنم ...خسته ام منیر ... خیلی خسته ,, دلم نمی خواد دیگه زندگی کنم ...
    ببخشید شماها رو هم اذیت کردم ...

    خم شد و منو بوسید و گفت : تو خواهر عزیز مایی ، ته تاقاریِ لوس مایی چون ما اینقدر دوستت داریم خودتو برای ما لوس می کنی ...
    مهسا جان صد بار بهت گفتم ... شخصیت آدم به خودشه ... من و مهتاب چطوری ازدواج کردیم ؟ مجید چطوری ازدواج کرد ؟ توام می کنی . اگر کسی تو رو بخواد باید برای خودت بخواد نه خونه و زندگی ... با این کارات داری خودتو از بین می بری مامان هم خیلی غصه می خوره عزیزم ..
     ببین با خودت چیکار کردی ؟ خوب نیست ... می دونم اون طوری که تو می خوای نیست ... ولی اونقدرها هم که تو بی تابی می کنی به خدا نیست  ...
    ما سه تا از تو بزرگ تریم ولی هیچ وقت مامان رو تحقیر نکردیم چون اون موجود با ارزشیه ... و قابل تحسین ... زحمت کشید تا ما درس بخونیم حالا حقش نیست تو باهاش این کارا رو بکنی ... گناه داره به خدا الان ببین تو حیاط نشسته و گریه می کنه ...
    تو راضی میشی اون اینقدر غصه بخوره؟ ...

    گفتم : به خدا نمی خوام ولی هر کس یک ظرفیتی داره ... من دیگه نمی تونم هر روز بیام و این وضعیت رو ببینم باور کن خودم بار ها این حرفایی که تو بهم زدی رو با خودم تکرار می کنم ... ولی بازم میرم سر جای اولم ...
    یک آه عمیق کشید و موهای منو نوازش کرد تا خوابم برد ....
    و این دومین باری بود که من خودمو می زدم ... با اینکه به شدت دفعه ی قبل پشیمون شده بودم ولی نمی دونم چرا اینقدر دلم می خواست خودمو بزنم ...

    و فردا صبح حالم خیلی بد بود و غیر از اون صورتم زخمی بود و نتونستم سر کار برم و مامان زنگ زد و گفت مریض شدم ...
    تمام روز که تنها بودم و مامان سر کار بود من گوشه ی اتاق نشستم و اشک ریختم ...

    طرف بعد ظهر .. مجید اومد احوال منو بپرسه ...
    کنارم نشست و دستی کشید روی سرم ... روی سر من که نه محبت پدر دیده بودم و نه هرگز از زندگی راضی ... روی سر من که تمام بچگی و جوونیم رو با بغض و کینه کردن از دیگران گذرونده بودم ...
    با دست نوازش اون اشکم سرازیر شد ... و روی زخمهای صورتم سوزش ایجاد کرد ... و من بازم احساس کردم که دوست دارم بسوزم ... از اون سوزش بدم نیومد ...
    شاید هنوز هم دلم می خواست خودمو بزنم ...

    مجید گفت : امروز دنبال خونه گشتم .. پیدا می کنم ... بالاخره پیدا می کنم ... باید نزدیک کار مامان باشه تا راحت بیاد سر کارو برگرده ... خوب چون اینجا بالای شهره کار آسونی نیست ... ولی به من اعتماد کن ...
    پیدا می کنم ... اما بهم فرصت بده دیگه نمی ذارم تو اینقدر ناراحت باشی .....




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت نهم

    بخش پنجم



    نمی دونم خوشحال شدم یا نه ؟ تو اون حالی که من داشتم این خبر که سالها بود منتظرش بودم تغییری در من به وجود نیاورد ...
    منیر هم اومد به من سر زد ولی مهتاب اون شب توی خونه شون مهمونی داشتن و اصلا به من تلفن هم نکرد .....
    چرا اینطوری شدم ؟ از اومدن اون دو نفر خوشحال نبودم و از نیومدن مهتاب عصبانی ...
    گاهی فکر می کردم خودمم نمی دونم چی می خوام ...
    حرفی که همیشه مامان به من می زد ...
    کمی که بهتر شدم .. روی صورتم پماد می زدم تا آثار زخم زودتر خوب بشه ...

    فردا هم با یک عالم کرم پودر اونو پوشوندم و رفتم سر کار از دست سینا عصبانی بودم و تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم ...
    ولی وقتی وارد آژانس شدم اونو دیدم ...
    آقای مظاهری هم اومده بود ...
    سینا اومد جلو و گفت : خدا بد نده مهسا خانم نگرانتون شدیم ... ان شالله بهتر شدین ؟
     با این حرف واقعا حالم بهتر شد ... نور امیدی توی دلم افتاد ...

    ولی برای اینکه  صورتم رو از نزدیک نبینه ... همین طور که رد می شدم گفتم : مرسی خوبم ... ببخشید دیروز نتونستم بیام ... وقتی نشستم سر جام دیدم اون هنوز حواسش به منه ...
    با خودم گفتم : من تو رو به دست میارم حالا می بینی آقا سینا .... زندگی من باید تغییر کنه ...
    مهتاب بهم زنگ زد و گفت : امروز من میام دنبالت با هم بریم بیرون کارت دارم ؛؛ نرو تا من بیام ,, ...
    وقتی مهتاب اومد پرویز خان دم در بود داشت با سینا حرف می زد و می خواست بره ... چشمش به مهتاب که افتاد خوشحال شد و گفت : به به عروس خانم این طرفا ؟ چطوری عمو ؟
    مهتاب اومد جلو و دست داد و گفت : سلام عمو جون ... حالتون چطوره ؟ خیلی کم پیدا هستین پریشب مهمونی بود شما نبودین ... جاتون خالی بود ...
    پرویز خان گفت : کیش بودم ... پوری و رعنا که اومده بودن ... جای من ... خوب حتما اومدی دنبال خواهرت ...
    گفت : بله خیلی خوشحال شدم دیدمتون به پوری جون و رعنا جون سلام برسونین ...
    پرویز خان خداحافظی کرد و رفت ...

    منم کیفمو بر داشتم و به سینا گفتم : میشه منم برم باید برم دکتر ....
    سینا یک حالی بود منقلب شده بود ... گفت : بله بله حتما .....
    دیدم خیلی آشفته شده و صورتش قرمز ...

    به مهتاب گفتم : ایشون آقای سینا مهاجری هستن ...

    خواهرم مهتاب ... خانم شرف خان ... با دستپاچگی گفت : خوشبختم خانم بفرمایید یک چایی بخورین ...
    مهتاب گفت : نه مرسی باید بریم دیر میشه ...

    سینا واقعا یک حالی بود چون مهتاب هم متوجه شد و به من گفت : چرا اون دستپاچه بود ؟ کیه ؟

    گفتم : در واقع معاون پرویز خانِ ...
    مهتاب می خواست منو نصیحت کنه ... ولی من حوصله نداشتم ..
     برای اینکه دل منو به دست بیاره گفت : بریم تو این پاساژ خرید کنیم ؟
     گفتم : باشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت نهم

    بخش ششم



    اما اون همینطور حرف می زد ولی من به حرف هاش گوش نمی کردم همینطور که جلوی یک مغازه ایستاده بودیم سینا رو دیدم ... اونم اومده بود تو پاساژ ...
    مهتابم اونو دید ... به من گفت : این پسره یک چیزیش میشه ها دنبال ما راه افتاده ... مهسا نکنه چیزی بین شماست ؟
     گفتم : نه باور کن اگر بود که بهت می گفتم ... هیچی نیست ....
    ولی سینا وقتی فهمید ما اونو دیدیم با سرعت باد از اونجا رفت و من مطمئن شدم که اونم نسبت به من بی احساس نیست ... دیگه حوصله ی خرید نداشتم از مهتاب خواستم ... منو برسونه خونه .
    گفتم : حالم خوب نیست ... ولی تو فکر بودم چرا سینا تا اونجا دنبال من اومده بود ... باورم نمیشد ...
    اصلا اون روز احساس می کردم نگاهش به من صمیمانه تر شده و این دلمو گرم کرده بود ... و حالم خیلی خوب بود ....
    سه ماه طول کشید تا مجید تونست برای من و مامان یک جا پیدا کنه ...
    یک خونه انتهای یک پارگینگ ... حدود هفتاد متر بود یک هال و دو تا اتاق خواب کوچیک و آشپزخونه ی اوپن و یک حیاط کوچیک ... خیلی ایده آل نبود ...
    چون من دوست داشتم جایی می گرفتیم که می تونستیم شرف خان و شیدا رو به خونه مون دعوت کنیم ... ولی همین هم خوب بود ... با ذوق و شوق اسباب کشی کردیم ... من هر چی پول داشتم خرج کردم و تا تونستم از بچه ها دستی گرفتم تا وسائل نو بخرم و اون آپارتمان رو شیک و قشنگ درست کنم مطابق سلیقه ی خودم ... و هر چی که کهنه و به درد نخور بود کردم توی انباری چون مامان دلش نمی خواست بعضی از وسائلش رو دور بریزه ... ولی بازم با من راه میومد ...
    و به زودی اونجا شد یک خونه ای که من دیگه از رفتن به اون واهمه نداشتم ...
    سینا هر روز با من مهربون تر می شد برای همین هر کاری که توی اون خونه می کردم به عشق اون بود ...
    به عشق اینکه یک روز من اونو اونجا ببینم حتی تصور می کردم کجا بشینه ... چی براش درست کنم ... و چطوری نازشو بکشم ...

    می خواستم بهترین زن دنیا براش باشم ... و همه عشقم و محبتم رو نثارش کنم  ...
    تا یک روز دیدم ... پرویز خان با سینا وسط روز با عجله از پله اومدن پایین ...
    پرویز خان رفت بیرون و سینا آقا حیدر رو صدا کرد کلیدها رو داد بهش و همینطور که داشت به اون سفارش می کرد که پرویز خان ماشینو آورد جلوی در ، رنگ از صورت هر دو پریده بود و کاملا معلوم بود اتفاق بدی افتاده ...

    و با عجله رفتن  ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت دهم

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دهم

    بخش اول




     این من ( سینا ) :
    من کلا آدم دلرحمی بودم و اون روز نمی تونستم بی خیال مهسا باشم ...
    تو دفتر پرویز خان بودم ولی حواسم به مهسا بود خیلی دلم براش می سوخت ...
    خواستم به یک بهانه ای سر حرفو باز کنم و ببینم چرا مهسا اینطوری شده ...
    گفتم : پرویز خان دیروز مهسا مریض بود من براش مرخصی رد کردم ...
    گفت : خوب کاری کردی ... سرش به کار خودش بود داشت چند تا گزارش رو چک می کرد ,, ....

    دوباره گفتم : مهسا مریض بوده ...
    زیر لب گفت : اِ ، که این طور ...
    پرسیدم : شما می دونین اون با کی زندگی می کنه ؟

    سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد و خندید و گفت : دختر خوشگلیه ؛؛ ... چشمتو گرفته ؟
    گفتم : اصلا به هیچ وجه اگر مرد هم بود همینو می پرسیدم ..به عنوان یک کارمند باید اوضاع اونا تو دستم باشه ..
    اون دیروز نیومد و امروز دیدم  صورتش زخمی بود فکر می کنین کسی باشه که اونو بزنه ؟ دلم براش سوخت ...

    سری تکون داد و توجه اش جلب شد و گفت : نه نمی دونم خواهرش عروس داداشمه ... شرف ... ولی می دونم از خانواده ای سطح پایین هستن به ما نمی خورن ... ولی شرف عاشقش شد و بعدم شیدامون با برادر همون ازدواج کرد ...

    من مهسا رو اصلا ندیده بودم شرف سفارش کرد و گفت به این کار احتیاج داره ... منم قبول کردم ...

    اون مدتی طول کشید تا کار یاد گرفت اولش فکر میکردم به درد این کار نمی خوره ولی راه افتاد و زود یاد گرفت ... خیلی با هوش و زیرکه ... تو از کارش راضی هستی ؟
    گفتم : بله خوب کار می کنه اشتباه هم نداره ... تمام روز سرش به کار خودشه ... بچه ها هم توی آژانس دوستش دارن ...
    ممکنه پدرش این کارو کرده باشه ؟
    گفت : باور می کنی نمی دونم ... من خبر ندارم ... تو بی خیال شو خودشون می دونین همینقدر که کارشو درست انجام بده برای ما کافیه ... ببخشید تلفنم زنگ می زنه تو برو به کارت برس باید جواب بدم .....
    و اون اینطوری منو از اتاق بیرون فرستاد و بعد تلفن رو جواب داد ....
    آخر وقت بود ... دیدم مهسا داره وسائلشو جمع می کنه ...
    آخه اون همیشه آخرین نفری بود که از پشت میزش بلند می شد ...

    پرویز خان منو صدا کرد و گفت : سینا امشب برای پوری تولد گرفتم توام بیا خوشحال میشم کسی نیست ... منتها سر راهت گل و کیک رو آدرس میدم بگیر و بیا ...
    گفتم : من دیگه مزاحم نمیشم ... کسی رو نمی شناسم ... مرسی دعوتم کردین ولی باشه یک وقت دیگه ...
    گفت : نه بیا آشنا بشو برای کارمون هم خوبه دوست دارم تو رو ببینن ...
    چند تا از دوستای خانوادگی هستن بیشتر دوست های خودشو دعوت کردم ... بیا تو رو ببینن ؛؛ بهت بد نمی گذره بیا ؛؛ ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان