خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۶/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت نوزدهم

    بخش چهارم




    این تو ( مهسا ) :
    سینا خیلی آشفته و پریشون بود ... و بدون اینکه به کسی نگاه کنه رفت بالا ...
    منم دنبالش رفتم ...
    می خواستم بدونم چرا اینطور پریشون شده رعنا دیشب چرا رفته خونه ی اون ؟
     یکم باهاش حرف زدم ...

    و اونم گفت که رعنا توی بیمارستانه البته من می دونستم مجید بهم تمام جریان رو گفته بود ...

    برای همین طوری حرف می زدم که انگار عضوی از اون خانواده هستم ...
    با خودم فکر می کردم اگر سینا منو نخواد من تا اخر عمر اونو دوست خواهم داشت حتی حاضرم به عنوان دوست کنارش باشم فقط بتونم هر روز باهاش حرف بزنم و از نزدیک اونو ببینم ...
    حالا می فهمیدم که عشقم به اون یک احساس زودگذر و خودخواهانه نیست و من اونو از ته قلبم دوست دارم ...
    احساس کردم سینا دیگه به حرفم گوش نمیده ... برگشتم سر کارم ...

    دو روز بعد یک شب نشسته بودیم و شام می خوردیم که تلفنم زنگ زد ... گوشی رو که برداشتم و اسم سینا رو دیدم دنیا مال من شد ...
    با خوشحالی جواب دادم ...

    سینا گفت : مهسا خانم میشه شما به جای من فردا در شرکت رو باز کنین ... من دسترسی به آقا حیدر ندارم ...

    فورا قبول کردم و آدرس دادم که بیاد ...

    تند و تند آرایش کردم بهترین لباسم رو پوشیدم ... عطر دل انگیزی به خودم زدم و رفتم دم در منتظرش شدم ...
    انتظاری شیرین و دوست داشتی برای من ... و این اولین باری بود که من منتظر سینا می شدم ...
    احساس می کردم دارم آهسته آهسته به اون نزدیک تر میشم ... و این برای من کافی بود ...

    سینا با ماشین رعنا اومد کمی تو ذوقم خورد ...

    اون کلید رو داد و بدون اینکه تو صورت من نگاه کنه عذرخواهی کرد و یکم سفارش کرد که چیکار کنم تا پرویز خان بیاد و رفت ....
    من با افسوس همون جا دم در خشکم زده بود با سر کج و حال بد بر گشتم خونه ...
    فردا نزدیک ساعت دوازده بود که سینا با حال خیلی بدی اومد شرکت و یک راست رفت به اتاق پرویز خان کمی بعد با چشم گریون اومد پایین و رفت ...
    و بعد پرویز خان با چشمانی که معلوم بود گریه کرده شرکت رو به پیام سپرد و کلید ها رو هم داد به آقا حیدر و رفت ...
    دلم شور افتاد ، باید اتفاق بدی افتاده باشه .....




     ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۱   ۱۳۹۶/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت نوزدهم

    بخش پنجم



    تا شرکت تعطیل شد ... من به مجید زنگ زدم و گفتم : از رعنا چه خبر حالش بهتره ؟
    گفت : آره اومده خونه .
     گفتم : مجید با شیدا امشب بیاین خونه ی ما ...
    گفت : نمیشه باید بریم خونه ی مامان شیدا امشب می خواد برای رعنا خواستگار بیاد ... نمی دونم چی شده با این عجله ,, اون سینا هست که رعنا رفته بود خونه ی اونا ... تو شرکت شماست.....
    گفتم : خوب ......
    گفت : همون امشب داره میره خواستگاری رعنا ، ظاهرا پرویز خان هم موافقه ...
    نفس نمی تونستم بکشم حلقم تنگ شده بود ...

    گوشی رو که قطع کردم با عجله رفتم خونه در حالی که بغض داشتم بهترین لباسم رو پوشیدم و آرایش کردم و خودمو رسوندم خونه ی مهتاب ... و وانمود کردم از چیزی خبر ندارم و برای دیدم مهتاب اومدم و اونقدر صبر کردم تا سینا هم رسید ...
    باید کاری می کردم که به رعنا هم نزدیک بشم ...
    نمی دونستم چرا دارم این کارو می کنم ولی ناخودآگاه نمی خواستم تسلیم سرنوشت بشم و انگار یک جورایی داشتم باهاش می جنگیدم ...
    در حالی که خودمم از کاری که می کردم راضی نبودم ... و از خودم بدم میومد ...

    وقتی چشمم افتاد به سینا که با یک سبد بزرگ گل وارد شد قلبم درد گرفت ...
    اگر من یکم زودتر بهش نزدیک شده بودم اون الان به خواستگاری من میومد .



     ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۵   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت بیستم

  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیستم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    پرویز خان اومد جلو با بابا دست داد و از مزاحمت های اخیر عذر خواهی کرد ...
    به مامان خوش اومد گفت و دست منو گرفت و به هوای اینکه می خواد با من روبوسی کنه در گوش من گفت : کسی نمی دونه یک وقت از دهنت در نره ....
    منم سبد گل رو گرفتم جلوی صورتم و گفتم :حواسم هست ...
    آقای مظاهری و نسرین خانم هم اومدن جلو ...

    رعنا خوشحال بود نه تنها صورتش بلکه چشمهاشم بعد از مدت ها می خندید ...
    انگار یک گلوله ی آتیش توی قلب من گذاشته بودن ...
    با یک لبخند قشنگ به من گفت : کو سارا چرا نیومد ؟
     من چیزی نگفتم و رفت سراغ مامان و اونو بغل کرد و به گرمی بوسید ...
    بالاخره ما رو بردن به اتاق پذیرایی مامان حال عجیبی داشت خیلی معذب شده بود ...
    مهسا هم سلام کرد و من دیدم حال خوبی نداره در طول این مدتی که باهاش کار می کردم متوجه شده بودم که خوشحالی و غمش تو صورتش پیداست و نمی تونست اونو پنهون کنه ... و آدم زود از چهره ی اون می فهمید که تو دلش چی می گذره ...
    برای همین وقتی جواب سلامشو می دادم گفتم : باز شما ناراحت هستین ؟ چرا ؟ ( منتظر جوابش نشدم چون خودم بی نهایت بی قرار بودم ) ...
    راستی با زحمت های من چیکار می کنین ... امروز مزاحم شما شدم ...

    با همون چهره ی در هم گفت : نه هر کاری بتونم برای شما می کنم ...
    خلاصه همه دور هم نشستیم و نسرین خانم یک صندلی کشید نزدیک مامان و نشست ... 
    و گفت : خیلی خوش اومدین خانم مهاجری ...

    مامان با یک حالتی که تا حالا ازش ندیده بودم با خجالت گفت : باعث زحمت شدیم .....
    یک کم سکوت شد ... تا پذیرایی شدیم ....

    همین طور که چای می خوردیم شرف خان از بابا پرسید : شما کجا کار می کنین ؟
    بابا طبق عادتش گفت : توی دارایی رئیس بایگانی هستم ...

    و صحبتشون گل انداخت و آقای مظاهری و پرویز خان هم وارد بحث شدن کم کم رفتن تو سیاست  و به جز مجید همه نظر می دادن که باید چطوری مملکت رو اداره کرد ....
    من دیدم دارن از موضوع دور میشن ... دیگه منتظر بابا نشدم چون می دونستم اون با این وصلت موافق نیست و ممکنه حرف بی ربطی بزنه دوم اینکه توی حرف زدن خیلی حاشیه می رفت ، طوری که از مسئله پرت می شد ...
    من اصلا نمی خواستم یک ثانیه از وقتم رو تلف کنم ...

    اونا نمی دونستن اون دقایقی که اونا دارن این حرفا رو می زدن برای من خیلی سخت بود و فکر می کردم دارم با جون رعنا بازی می کنم ...
    برای همین خودم شروع کردم و گفتم : ما مزاحم شما شدیم که رعنا خانم رو ازتون خواستگاری کنیم ... از پرویز خان , نسرین خانم و آقای مظاهری خواهش می کنم به من اجازه بدن , با رعنا ازدواج کنم ... هر قول و قراری که در حد توان من باشه می پذیرم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۴   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیستم

    بخش دوم



    پرویز خان گفت : ما هم مثل شما تصمیم نداریم زیاد وارد جزییات بشیم ... چون تو و رعنا خودتون بزرگ شدین ,, خوب وقتی رعنا به من گفت که به شما علاقه داره من دلیلی برای مخالفت ندیدم ...
    چون تو رو می شناسم و بهت ایمان دارم ... پس احتیاجی نیست که وارد جزییات بشیم ...

    خوب اگر نسرین خانم به جای مادر رعنا موافقت کنه کار تمومه ...
    نسرین خانم رو کرد به مامان و گفت : شما چیزی نفرمودید ...
    مامان سینه ای صاف کرد و گفت : خوب البته که ما هم وقتی یک بار رعنا جان رو دیدیم پسندیدیم ولی ... آخه ... ( مامان هم نمی تونست اون طوری که من دلم می خواست حرف بزنه )

    بین حرفش گفتم : مامان خیلی رعنا رو دوست دارن و همین طور بابا که خیلی زیاد نسبت به اون محبت دارن ...

    بابا که تحت تاثیر عزت و احترام پرویز خان قرار گرفته بود و نمی خواست روی منم زمین بندازه ، گفت : بله همینطوره ..
    باز خودم گفتم : اجازه بدین بدون تشریفات ما عقد کنیم ... و مدتی بعد وقتی کارامون رو کردیم عروسی می گیریم ...
    پرویز خان مرتب با حرفای من موافقت می کرد ...
    طوری که رعنا با خنده گفت : بابا ؟ نکنه خیلی دلت می خواست منو از سرت باز کنی ؟

    پرویز خان بغض کرد و چشمهاش پر از اشک شد و گفت : نه عزیز بابا من دلم نمی خواست اصلا تو رو به کسی بدم ولی سینا رو شایسته ی تو می دونم .....

    و بغضش ترکید و نتونست خودشو نگه داره و از اتاق با عجله رفت بیرون ...

    و مامانم هم که از ماجرا خبر داشت شروع کرد زار زار گریه کردن ...
    من گفتم : مامان من همینطوره هر کس گریه می کنه اونم باهاش همراهی می کنه ... پس اجازه بدین ما فردا کارای عقد رو انجام بدیم ...
    نسرین خانم گفت : پس باشه اقلا یک ماه دیگه تا ما کارمونو بکنیم ...
    گفتم : اگر میشه همین شنبه که تعطیله لطفا ,, ...

    شیدا گفت : وای نه نمیشه چه عجله ای دارین امروز چهارشنبه اس وقتی نیست ... فرصت خیلی کمه ؟
     پرویز خان برگشت به اتاق و گفت : آره منم با سینا موافقم تو چی رعنا جان ؟
    رعنا خندید و گفت : چه عجب یکی منو به حساب آورد ...
    نمی دونم به خدا ولی سینا داره عجله می کنه ... من خودم دلم می خواد هر چی زودتر باشه ولی دیگه نه اینقدر ....
    پرویز خان گفت :خوب من با سینا صحبت کرده بودم ,, چون من باید برم کیش و یک مدتی نیستم و سینا گرفتار شرکت میشه ... همین شنبه خوبه با کمک هم کاراها انجام میدیم .
    خلاصه نشستیم و قول قرارها رو گذاشتیم . ما خدا حافظی کردیم و رفتیم ...
    موقع بر گشتن بابا تو فکر بود و اوقاتش تلخ ,, اون می گفت : زندگی خودتو نابود کردی سینا من نمی خوام رو حرف تو حرف بزنم ولی خیلی ناراحتم بابا جان ...
    حالا گفتنش دیگه فایده نداره ...
    گفتم : پس لطفا به من نگین ... می دونین که من چه حالی دارم ...
    با ناراحتی گفت : می دونم برای همین نگرانتم بابا جان تو غصه رو آوردی به خونه ی ما ... این ماجرا تازه شروع شده ... از این به بعد ما هستیم و یک دنیا غم و درد ...
    سارا منتظر بود که ببینه نتیجه چی شد ... ولی از بس گریه کرده بود پلک هاش ورم داشت ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیستم

    بخش سوم



    اون وقتی ما خواستیم بریم گفت : نمی تونم رعنا رو ببینم و بی تفاوت باشم ...
    و حالا تا دوباره چشمش به ما افتاد اشکهاش سرازیر شد و همه با هم گریه کردیم ...

    می دونستم بابا حق داره ولی کاری از دستم بر نمی اومد ...
    می خواستم با این کارم به رعنا امید زندگی بدم شاید به خاطر من حالش خوب بشه ...
    فردا اول وقت پرویز خان زنگ زد و گفت : سینا جان رفتی شرکت ؟
     گفتم : بله الان اونجام دارم کارا رو روبراه می کنم ...
    لیست تورها رو چک می کنم می ترسم مشکلی پیش بیاد شما نمیاین ... که من برم دنبال کارای عقد ...
    گفت : چرا دارم حاضر میشم می خواستم بهت بگم شرکت بمونی تا من برسم ...
    چند دقیقه بعد مهسا اومد بالا و گفت : آقا سینا اگر کاری از دست من بر میاد خوشحال میشم براتون انجام بدم ..
    گفتم : خیلی ممنونم ازتون همین که من نیستم حواستون به آژانس باشه ممنون میشم ...
    گفت: ببخشید یک سوال برام پیش اومده ناراحت نمیشین ازتون بپرسم ؟
     گفتم : نمی دونم تا چی باشه بفرمایید ...
    گفت : چرا با عجله دارین این کارو می کنین ,, عقد رو میگم ...
    احساس کردم می تونم بهش اعتماد کنم ... ولی باز پشیمون شدم و گفتم : بزودی همه می فهمن که چرا من این کارو کردم ...
    هنوز داشتم با مهسا حرف می زدم که رعنا زنگ زد ، جواب دادم و گفتم : سلام عزیز دلم خوبی ؟ ( مهسا دستشو تکون داد که یعنی من میرم )

    گفت : خوبم خیلی بهترم از وقتی قرص ها رو می خورم کلا حالم بهتر شده ... سینا ؟
     گفتم : جاااااانم .
    گفت : می خوای چند روز عقب بندازیم تا بتونیم راحت کارمون رو بکنیم ...
    گفتم : نه نمیشه ... ,
    دیگه خندید و گفت : مشکوک می زنی ... نه به چند روز قبل که گفتی حالا خیلی زوده نه به حالا که صبر نداری ...
    گفتم : ندارم دیگه ،،
    گفت : باشه خودت می دونی که منم ندارم ... ما هم سعی خودمون رو می کنیم تا همه چیز حاضر بشه عشقم ... خاله نسرین و شیدا و مهتاب بسیج شدن مهسا هم گفته میاد کمک ...
    بابا هم داره خودشو می کشه و برنامه ریزی می کنه فکر کنم برای شنبه آماده باشیم ...
    گفتم : آماده هم نباشیم من شنبه تو رو عقد می کنم هیچ کس هم نمی تونه جلوی منو بگیره ... دیگه خودت می دونی ...
    نزدیک ظهر پرویز خان اومد و گفت : ببخشید سینا جون من رفتم برای سفره ی عقد صحبت کردم دیر شد ... تو با رعنا برو خودتون انتخاب کینن ...
    گفتم : من نمی دونستم می خواین اینکارا رو بکنین منظور من یک عقد ساده بود .

    پشتشو کرد به من و گفت : بذار لباس عروس بپوشه ... و سر سفره ی عقد بشینه ...

    و باز بغض گلوشو گرفت ...
    گفتم : ناراحت نباشین رعنا خوب میشه دکتر می گفت معالجه میشه ....

    پرویز خان یک چک نوشته بود داد به من و گفت : اینو بگیر دست و بالت تنگ نباشه ...
    گفتم : می گیرم چون می خوام هر طور هست رعنا رو خوشحالش کنم ولی این قرض باشه من بهتون پس میدم ...
    گفت : باشه تو دیگه پسر من میشی با هم حساب می کنیم ...
    شنبه روزی بود که رعنا لباس عروسی رو پوشید و سر سفره ی عقد نشست ...

    وقتی اونو تو اون لباس دیدم انگار وجودم رو به آتیش کشیدن ... نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ...
    سارا و مامان هم همینطور بودن و من دیدم که هر دو دگرگون شدن ...

    یک مرتبه چشمم افتاد به مهسا که اونم چشمهاش پر از اشک بود ...

    نمی دونستم اون از کجا فهمیده ولی احساس کردم طوری به رعنا نگاه می کنه که انگار همه چیز رو می دونه ...
    خونه ی آقای مظاهری جایی نبود که من کسی رو از فامیلم دعوت کنم و فقط سمیرا و محمود را با خودمون بردیم ...

    و کلا توی اون عقد سی چهل نفر بیشتر نبودن ...




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیستم

    بخش چهارم



    رعنا خوشحال بود می گفت و می خندید شوخی می کرد و می رقصید ولی من ,, ... افسوس که با وجود اینکه می دونستم اون چه بیماری داره نمی تونستم خوشحال باشم ... نمی تونم بگم که چقدر عذاب می کشیدم ...
    و اون شب رعنا به همسری من در اومد ...
    همه داشتن به ما تبریک می گفتن ... ولی اون هیجان زده دست منو گرفت و کشید و برد تو یک اتاق ...
    درو بست و خودشو انداخت تو بغل من ... و من با هیجان و شور اونو به آغوش کشیدم و بوسیدم ...
    رعنا بدون خجالت می گفت امشب اینجا بمون

    ولی من قبول نکردم و گفتم : می برمت خونه ی خودمون صبر داشته باش ...
    و ما برگشتیم خونه ساعت نزدیک سه نیمه شب بود که رسیدیم خونه ...
    من آماده شدم برم بخوابم که تلفنم زنگ خورد ...
    فکر کردم رعنا زنگ زده ولی شماره ناآشنا بود ...
    جواب دادم ... شرف خان بود با دستپاچگی گفت : سینا جان حال رعنا بد شده ... نمی دونستم چیکار کنم بهت خبر بدم یا نه ؟
     فکر کردیم شاید بخوای بدونی ...
    گفتم : کجایین خونه ؟
    گفت : نه بیمارستان حالش خیلی بد بود ...
    گفتم : اومدم ...
    وقتی من رسیدم رعنا حالش بهتر شده بود ... این بار تا بهش رسیدم محکم در آغوشش کشیدم و بوسیدمش ...

    می خواستم با نیروی عشقم اون بیماری لعنتی رو از وجودش پاک کنم ...
    تا فردا بعد از ظهر تحت درمان بود ...
    از مامان سارا و سمیرا خواهش کردم اتاق منو آماده کنن تا اونو ببرم پیش خودم پرویز خان هم موافق بود ...
    وقتی این حرف رو مطرح کردم نسرین خانم عصبانی شد و گفت : نه چه معنی داره ؟ حالا وقت زیاده ...
    ولی رعنا هم دوست داشت پیش من باشه ...

    گفت : خاله نسرین اجازه بدین امشب پیش سینا باشم فردا صبح برمی گردم ...
    و من اون روز بعد از ظهر رعنا رو به عنوان عروس خونه ی مامانم بردم خونه ی خودمون .

    سارا و سمیرا ازش استقبال گرمی کردن رعنا خوشحال بود و همش می خندید ...




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت بیست و یکم

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول


    این تو ( مهسا ) :
    قلبم از دیدن سینا ، که داشت برای خواستگاری رعنا میومد ، به درد اومده بود وقتی بهش نگاه می کردم می فهمیدم بیشتر از اونچه که فکر می کردم دوستش دارم ...

    عاشقش بودم و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ...

    من در تمام مدتی که رعنا آماده می شد کنارش بودم و معنای " دلم خون شد " رو توی وجودم احساس کردم ...

    با حسرت به اون نگاه می کردم و سعی داشتم بهش نزدیک بشم تا شاید اینطوری از سینا دور نشم ...

    شاید درستش این بود که خودمو کنار می کشیدم تا این عشق رو فراموش کنم اما دلم نمی خواست این کارو بکنم ...

    سینا اومد ولی اصلا خوشحال نبود اونم یک جورایی مثل من بغض داشت ...

    با خودم فکر می کردم نکنه اتفاقی بین اونا افتاده که با این عجله تصمیم به ازدواج گرفتن ... با این که می دونستم دیگه امیدی برای من نیست حاضر نبودم دل از سینا بکنم . مرتب تکرار می کردم مهسا زود باش تا دیر نشده بهش بگو ...

    سینا با همون دسته گل اومد و به من سلام کرد و پرسید چرا ناراحتم ؟ ...

    از این سوال پیدا بود که نسبت به من بی توجه نیست ...

    دلم می خواست خودم رو به آغوشش بندازم و گریه کنم و بهش بگم دوستش دارم ، خیلی زیاد ...

    شاید اگر می دونست موضوع فرق می کرد ...

    تمام اون شب هم سینا صورتش از هم باز نشد ، وقتی دور هم نشستن تا در مورد عروسی صحبت کنن من یاد روز خواستگاری مجید افتادم که حتی جرات نکردیم یک کلمه حرف بزنیم ، ولی سینا با شجاعت خودش از رعنا خواستگاری کرد و اصرار داشت که زود تر عقد کنن ...

    دیگه یقین کردم باید اونا دسته گلی به آب داده باشن وگرنه چرا اینقدر عجله می کنن ؟

    و بیشتر مطمئن شدم  وقتی قرار اونا برای عقد همون شنبه تعین شد ...

    احساس می کردم پوست بدنم داره می سوزه ...

    با عجله رفتم به دستشویی داشتم بالا میاوردم ، صورتم رو شستم و های و های گریه کردم و ساعتی کنار دستشویی خم موندم حتی دلم نمی خواست سرم رو راست بگیرم ... باز دلم می خواست بمیرم ...

    چرا خدا منو اینقدر بدبخت آفریده بود ؟؟

    وقتی برگشتم هیچکس متوجه ی غیبت طولانی من نشد حتی خواهر و برادر خودم ...

    اون شب مرکز توجه رعنا بود ... اون همیشه همه چیز داشت ...

    با خودم گفتم : خدایا میگن تو عادلی ، پس چرا درست قسمت نمی کنی ؟

    من با روزگار تلخی که توی یک مدرسه و با اون همه زجر بزرگ شدم و رعنا در ناز و نعمت ؟

    و حالا حق من نبود به تنها کسی که دوست داشتم برسم ؟ باید اونم می دادی به رعنا ؟




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و یکم

    بخش دوم



    وقتی سینا و مادر و پدرش رفتن من بازم دلم نمی خواست برم خونه ی خودمون . چون رعنا هم مدتی بود اونجا زندگی می کرد ، می خواستم بهش نزدیک باشم تا بفهمم جریان چیه ؟

    چون نه سینا و نه پدر و مادرش خوشحال نبودن ... من اینو تو چهره ی اونا می دیدم ...

    ولی رعنا نمی دید و یا به روی خودش نمیاورد .

    پس تا مهتاب به من گفت شب بمون ، زود قبول کردم ...

    همه رفتن و رعنا تا دم در برای بدرقه رفته بود وقتی برگشت رنگ به صورت نداشت به اولین صندلی که رسید با بی حالی نشست و دستش رو گذاشت روی سرش و گفت : خیلی خسته شدم می خوام برم بخوابم ... ولی پیدا بود که حالش اصلا خوب نیست ...

    نسرین خانم رفت کنارش و دستش رو گرفت و پرسید : چی شده رعنا جون عزیز خاله حالت بده ؟

    گفت : خوب نیستم باز ضعف کردم ...

    نسرین خانم دستش رو گرفت و گفت : خوب چیزی نمی خوری ، همش میگی اشتها ندارم ... همین میشه دیگه ... 

    منم رفتم به کمکش ... دستشو گذاشت توی دست من ، مثل یخ سرد بود و گفت : مهسا جان خیلی امروز بهت زحمت دادم خیلی ممنون . ان شالله عروسی تو جبران می کنم ...

    ولی زانوهاش قدرت نداشت راه بره و من و نسرین خانم و مهتاب اون رو به زور به اتاقش رسوندیم ...

    صبح زود مهتاب منو رسوند به آژانس و خودش رفت ...

    سینا اومده بود ، یکم کارامو رو براه کردم ولی چشمم به طبقه ی بالا بود ...

    دیگه طاقت نیاوردم و رفتم پیش سینا ... این بار نمی تونستم به اون نگاه ساده ای داشته باشم دلم می خواست بفهمه که دوستش دارم ...

    ولی اون گیج بود و دور خودش می چرخید ...

    حتی وقتی ازش خواستم بهش کمک کنم گفت مراقب آژانس باش ...

    پرسیدم : چرا با این عجله ازدواج می کنی ؟

    گفت : به زودی همه می فهمن ...

    پس درست متوجه شده بودم . باید اتفاقی افتاده باشه ...

    و این امیدی توی دل من روشن کرد که شاید بتونم روزی سینا رو بدست بیارم ...

    ولی با تلفن رعنا و جوابی که سینا داد دوباره یاس به سراغم اومد .

    اون با تمام وجودش با رعنا حرف می زد و قربون صدقه ی اون می رفت ...

    با بغض برگشتم پایین و از اینکه اینقدر بی شخصیت و احمق بودم از خودم منتفر شدم ...

    اون روز من وقتی به خونه رسیدم گلو درد شدیدی شده بودم و تقربیا داشتم دق می کردم ...

    رفتم زیر پتو و چشمهامو بستم و بدون اینکه گریه کنم اشکهام از گوشه ی صورتم بالشم رو خیس کرد ...

    نمی دونم چقدر به این حال موندم ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و یکم

    بخش سوم



    روز شنبه من از صبح رفتم به کمک رعنا و مهتاب ... ولی این ظاهر قضیه بود ... خدا می دونه توی دل من چی می گذشت ...

    رعنا با اون لباس سفید عروسی و آرایش ساده ای که داشت بی نظیر شده بود ...

    من نمی تونستم با اون مقایسه بشم ، خیلی از من بهتر بود و این انکارناپذیر بود ...

    خودم رو کنترل می کردم تا هر چی بیشتر به اونا نزدیک بشم ... ولی اغلب چشمم پر از اشک بود ...

    خطبه خونده شد و سینا در حالی که به صورت رعنا با عشق نگاه می کرد گفت : بله ...

    زانوهام سست شد و احساس کردم وجودم از هر چیزی تهی شده ... نشستم روی یک صندلی تا زمین نخورم ...

    و تنها کاری که کردم این بود که کنار سینا بایستم و سه تایی عکس بگیریم ... می خواستم حتی برای یک بار هم که شده کنار اون باشم ...

    ولی دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم به اتاق مهتاب ...

    در اتاق نیمه باز بود که دیدم صدای سینا میاد داشت به رعنا می گفت : بده به خدا ... نکن رعنا ... شیطونی نکن ... الان برامون حرف در میارن ... بیا برگردیم وقت زیاد داریم ...

    من گوش هام رو تیز کردم اونا با هم رفتن توی اتاق بغلی همین طور که رعنا قربون صدقه ی سینا می رفت ... قلب من رو آتیش می زد ... دلم داشت می ترکید و فقط اشک میریختم...

    تا اونا دست در کمر هم از اتاق بیرون اومدن و رفتن . من لای در ایستادم و لرزیدم ...

    درست مثل اینکه سینا شوهر من بود و حالا مچ اون رو با زن دیگه ای گرفته بودم ...
    صدای خداحافظی میومد ... بازم کسی متوجه ی نبودن من نشد و هر بار که این اتفاق میفتاد خودم رو پشت اون تشت می دیدم و منتظر که بابام از در خونه بره بیرون ...

    و حالا داشتم به خداحافظی سینا و خانوادش گوش می کردم ...

    وقتی همه رفتن از اتاق اومدم بیرون که برم خونه ی خودمون دیگه طاقتم تموم شده بود ...

    آخه چرا کسی منو نمی دید ؟؟ ...


     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۶   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و یکم

    بخش چهارم


    رفتم از رعنا خداحافظی کنم که با مجید و شیدا برم ... که دیدم دوباره رنگ به صورت نداره داشت از جاش که بلند می شد ، تعادلش رو از دست داد .

    پرویز خان رفت جلو تا ببینه چی شده ولی رعنا از حال رفت و داشت می خورد زمین ، فورا اونو بغل زد و فریاد کشید : شرف بدو ! ماشین رو بیار ...

    همه دستپاچه شده بودن ، شرف خان ماشین رو آورد دم پله نسرین خانم و شیدا گریه می کردن ولی واقعا رعنا از هوش رفته بود و شرف و پرویز خان اونو بردن ...

    نسرین خانم و مهتاب هم پشت سرش ، من و مجید و شیدا هم دنبال اونا رفتیم بیمارستان ...

    وقتی ما رسیدیم رعنا رو برده بودن به بخش مراقبت های ویژه نمی دونم چرا ؟ یعنی اون حالش اینقدر بد بود ؟

    پرویز خان هر وقت نگاهش به من میفتاد با اعتراض می گفت : شما برین احتیاجی نیست کسی اینجا باشه ...

    ولی من می خواستم باشم .می دونستم بالاخره سینا میاد ... شاید به نظر احمقانه باشه ولی دست خودم نبود فقط به نگاه کردن اون حتی از دور راضی بودم ...

    نسرین خانم اومد از اتاق بیرون و خبر داد که رعنا حالش بهتره ولی پرویز خان اصلا خوشحال نشد ...

    تا بالاخره سینا اومد اون چنان آشفته و نگران بود که اصلا هیچکس رو ندید . پرویز خان تا چشمش افتاد به سینا مثل بچه ها گریه کرد و سینا با عجله رفت تو اتاق از لای در نگاه کردم سینا ، رعنا رو بغل کرد و سر و روی اونو بوسید و بعد محکم همدیگر رو در آغوش گرفتن ...

    آه عمیقی از دلم بیرون اومد آهسته از کنار دیوار ، با سری کج رفتم ...

    از همون جلوی بیمارستان تاکسی گرفتم و خودم رو رسوندم به خونه ...

    مامان منتظر من بود تا چشمش به من افتاد دستپاچه شد و گفت : خاک عالم تو سرم چی شدی مادر ؟ مگه تو عروسی نبودی ؟


     ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت بیست و دوم

  • ۱۵:۳۵   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و دوم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    برای بردن رعنا به خونه مون برنامه ریزی کردم و مامان به کمک سمیرا و سارا تدارک لازم رو دیده بودن ، ولی بابا راضی نبود و هر چی از عقد ما می گذشت اون بیشتر ناراضی می شد و مرتب تکرار می کرد آخه چه دلیلی داشتی که خودتو بدبخت کردی ؟
    تو همه ی ما رو هم تو درد سر انداختی ...

    اما رعنا خوشحال بود تمام راه رو شوخی می کرد و می خندید ...
    تا به خونه رسیدیم اون فقط با تلفن حرف زد نسرین خانم , شیدا , شرف و پرویز خان بهش زنگ زدن همه نگرانش بودن ... و وظیفه ی من سنگین تر می شد ...
    چون پرویز خان می خواست بره کیش ، دیگه رعنا دست من سپرده شده بود ...
    مامان جلوی در ایستاده بود و یک حلقه ی یاسین داشت که اونو باز کرد بود و منتظر بود و رعنا رو از توی اون رد کرد . فکر می کنم می خواست از اون حلقه معجزه ای بگیره ... و بدون ملاحظه گریه افتاد ...
    سمیرا اسپند دود کرد و خلاصه همه ی اونا و حتی بابا ازش استقبال گرمی کردن ...
    ما برای رعنا برنامه هایی هم تدارک دیده بودیم . سارا و سمیرا هر چی فیلم هندی بود که خودشون دوست داشتن گرفته بودن . تلویزیون رو برده بودن تو اتاق مهمون خونه و هر کاری که لازم بود انجام داده بودن که بتونن رعنا رو خوشحالش کنن ...
    مامان شام مفصلی تهیه کرده بود ... که  بلافاصله بعد از شام دور هم نشستیم و فیلم رو گذاشتیم و رعنا با ذوق و شوق نشست پای فیلم ... و این وسط مامان تماشایی بود که تازه فهمیده بود از فیلم هندی خیلی خوشش میاد ...
    محمود ، شوهر سمیرا هم مثل من دوست نداشت و هر دو با زور نگاه می کردیم ولی لذتی که رعنا می برد برای من کافی بود ...
    من باید صبح زود می رفتم سر کار ولی تا دیر وقت بیدار بودم ...
    مامان جای من و رعنا رو توی اتاق من انداخت ... و اون شب ما کنار هم خوابیدیم ...

    راستش برای من سخت بود ولی رعنا چنان اشتیاقی برای این کار داشت که نمی تونستم بهش بگم من از پدر و مادرم خجالت می کشم ...
    شاید به نظر غیر عادی بیام ولی همه ی خانواده ی من اینطوری بودن ...
    هر لحظه منتظر بودم دوباره حال رعنا بد بشه همش به صورتش نگاه می کردم ... ولی اصلا آثار مریضی نمی دیدم ...
    صبح زود وقتی هنوز اون خواب بود من رفتم شرکت ... و رعنا رو دست مامان سپردم ...
    وقتی رسیدم باز مهسا پشت در بود ...

    این بار سلام و علیک گرمی با هم کردیم چون دیگه فامیل شده بودیم ...
    من همین طور که در و باز می کردم گفتم : شما خیلی زحمت کشیدین دستتون درد نکنه ...
    گفت : الان رعنا خانم چطورن ؟
    گفتم : خوبه ، خیلی بهتر شده الانم خونه ی ماس ؛؛ دیشب تا دیروقت فیلم هندی نگاه می کردیم ... ( با خنده ) خیلی دوست داره ... هم اون و هم سارا و سمیرا ...
    گفت : چه جالب منم دوست دارم ... ولی تازگی فیلم خوب پیدا نکردم ... تازه تنهایی نمی چسبه ...
    بازم خندیدم و گفتم : واقعا جالبه چون رعنا هم همینو میگه ... میخواین بیان خونه ی ما و دور هم نگاه کنین ... اقلا جای منو بگیرین ... چون راستش به نظر من خیلی مسخره اس ...
    با اعتراض گفت : ولی با احساس و شاده ، سر آدم گرم میشه . همینش خوبه ، رقص و آوازشم خیلی دوست داشتنیه ....




     ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و دوم

    بخش دوم




    باید می رفتم سر کارم ، برای همین گفتم : باشه شماها دوست داشته باشین ... ولی من ندارم الان به خاطر رعنا نگاه می کنم ...
    داشتم می رفتم بالا که مهسا بلند گفت : اشکالی نداره بیام خونه ی شما هم رعنا رو می بینم هم با هم فیلم نگاه کنیم ؟ ...
    برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم : البته تشریف بیارین فکر کنم اونا هم خوشحال بشن ...
    گفت : کی بیام ؟
     گفتم : هر وقت دلتون خواست . می خواین تعطیل که شدیم با هم بریم ؟ ...
    گفت : باشه پس به مامانم زنگ می زنم خبر میدم ...
    من رفتم سر کارم و اونو رفت با خودم فکر کردم این دختر هم خیلی ساده و بی آلایشیه ، چقدر هم مهربونه ...
    اون روز خیلی کار داشتم برای همین تا وقتی شرکت تعطیل شد اصلا یادم رفته بود مهسا می خواد با من بیاد به مامان هم خبر نداده بودم ...
    کارمندان یکی یکی رفتن و منم جمع و جور کردم و راه افتادم دیدم مهسا دم در منتظر منه تازه یادم افتاد ....
    خوب نمی دونستم مامان آمادگی داره یا نه حالا جلوی اونم بد بود زنگ بزنم ...
    که رعنا زنگ زد ... پرسید : آقامون کی میای خونه ؟ منتظرت هستم ...
    گفتم : دارم میام تو چیکار کردی حالت خوبه ؟

    گفت : سینا یک چیزی بهت بگم من با مامان برای امشب با هم شام درست کردیم ... دارم تمرین می کنم تا برات مثل مامان غذا درست کنم ...
    کلی هم با بابا در مورد بچگی تو حرف زدیم ... گفتم : خدا کنه آبروی منو نبرده باشه ... بگو صبر کنه من دارم میام ... عزیزم چیزی نمی خوای سر راه بگیرم ؟
    گفت : نه می خوام زود برسی برای من بهتره ,, نمی خواد چیزی بگیری ...
    گفتم : یک مهمون هم دارم با خودم میارم ...
    پرسید : کیه ؟
    گفتم : مهسا خانم می خواد بیاد حال تو رو بپرسه و با شما فیلم هندی نگاه کنه ...
    با خوشحالی گفت : راست میگی اونم دوست داره ... باشه بیاد ...
    گفتم : میشه به مامان بگی ...
    گفت : باشه زود بیا ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و دوم

    بخش سوم



    ماشین رعنا دست من بود مهسا رو سوار کردم و با هم رفتیم به خونه ی ما ...
    خوب همه با هم آشنا بودن ... سارا هنوز از کلاس کنکور برنگشته بود ولی رعنا از دیدن اون خیلی خوشحال شد با روی باز ازش استقبال کرد و بوسیدش و مثل اینکه اونجا خونه ی اون بود تعارف کرد و بردش به اتاق مهمون خونه ...
    مامان دنبال من راه افتاده بود و می گفت : چه دختر خوبیه کاش مریض نبود خیلی خانمه , بی ریا و ساده اس .
    امروز فکر می کردم صد ساله می شناسمش ... سینا خیلی به دلم نشسته ... تو رو خدا یک کاری بکن زودتر خوب بشه ...
    اون شب آخری بود که رعنا می تونست راحت زندگی کنه چون فردا باید اونو برای معالجه بستری می کردیم و دکتر گفته بود که باید خودشم بدونه ... و برای من شب سختی بود ...
    از این به بعد اون با دونستن این بیماری حال روحی خوبی نخواهد داشت ...
    سارا و رعنا و مهسا و حالا یک پای ثابت مامانم چهار تایی فیلم نگاه می کردن و می خندیدن ... شوخی می کردن و در مورد فیلم نظر می دادن ..... ولی دل من مثل سیر و سرکه می جوشید ...
    آخر شب من و رعنا مهسا رو بردیم رسوندیم و برگشتیم ...
    وقتی رسیدیم خونه همه خواب بودن ... از جلوی در رعنا رو بغل کردم و دستهاشو حلقه کرد دور گردن منو گفت : مثلا هندی بازی ؟
    گفتم : آره منم کی بود ؟ شاهرخ آقا ؟
    بلند خندید و گفت : شاهرخ خان ...
    گفتم : از بس اونو نگاه کردی داشت حسودیم می شد ...

    ( رسیدیم به اتاق من گذاشتمش رو تخت ) ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۵   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و دوم

    بخش چهارم



    رعنا کمی بدحال بود من احساس می کردم داره خودشو کنترل می کنه که من ناراحت نشم .

    زود رفت به رختخواب به محض اینکه کنارش خوابیدم خودشو مثل یک بچه لوس کرد و اومد تو بغل من و سرشو گذاشت روی سینه ام و دستهاشو دور من حلقه کرد و گفت : سینا دوستت دارم خیلی عاشق تو هستم ...
    نکنه یک وقت منو ول کنی؟ یا بهم خیانت کنی ؟ ...
    گفتم : از این حرفا نزن ... منم عاشق توام و بهت قول میدم هرگز بهت خیانت نمی کنم ، قول میدم . چرا زن ها همه اینطوری فکر می کنن از بس این حرف رو می زنن مردا فکر می کنن دارن شق القمر می کنن که خیانت نکنن ...
    خوب هر کسی باید به همسر خودش وفادار باشه ... خودت می دونی که آدم این کارا نیستم .
    پس دیگه این حرف رو به من نزن ، دوست ندارم ...
    گفت : راست میگی ولی من چشمم ترسیده ... دیدی پوری اصلا نیومد ، چسبیده به اون خونه و خوشحاله که منو بیرون کرده و همه چیز رو صاحب شده ؟
    گفتم : مهم نیست ما برای خودمون زندگی درست می کنیم از اونم بهتر ...
    راستی رعنا دکتر زنگ زده و گفته فردا باید بریم بیمارستان می خوان باز ازت آزمایش بگیرن ...
    پرسید : یک چیزی ازت بپرسم راستشو میگی ؟

    گفتم : حتما بپرس ...
    گفت : بهم بگو من چه مریضی دارم ؟
    گفتم : نمی دونم فردا دکتر باهات حرف می زنه ...
    گفت : سینا جان من متوجه همه چیز هستم ... تو فکر می کنی من نمی دونم که مسئله ی مهمی پیش اومده ... ولی نمی خوام بدونم ...
    می ترسم و دارم سعی می کنم زندگی عادی داشته باشم ولی من دیدم که دکتر همون روز ازت خواست معالجه رو عقب نندازی می دونم که یک چیزایی می دونی و داری به من دروغ میگی ...
    ولی من از این دروغ تو ناراحت نمیشم چون از راستش می ترسم ...
    یک لحظه بغض کردم و محکم بغلش کردم دیگه حرفی نزدم اونم چیزی نگفت ...

    و اونقدر به همون حالت موندیم تا خوابمون برد ...
    وقتی صبح بیدار شدم ... رعنا هنوز همون طور در آغوش من بود ... ولی رنگ پریده و بی حال ...
    از جا پریدم ، اون بیهوش بود حالا از کی نمی دونستم . ای نفرین به من ...
    داد زدم : مامان ...مامان ... سارا ...

    و با عجله لباس پوشیدم ...
    هر دو سراسیمه اومدن ...

    مامان که زود به گریه افتاد و شروع کرد به دعا خوندن ... و سارا کمکم کرد تا اونو گذاشتم توی ماشین و با سرعت رفتیم بیمارستان  ...
    توی راه اول به نسرین خانم زنگ زدم و خبر دادم و بعد به پرویز خان که رفته بود کیش زنگ زدم ...
    فورا رعنا رو بستری کردن ...

    اون توی راه به هوش اومده بود ولی قوت حرکت نداشت و من می دونستم که باید مدتی همون جا بمونه ...




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۷   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت بیست و سوم

  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و سوم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    رعنا بی حال و بی رمق روی تخت افتاده بود . نگاهش رو از صورت من برنمی داشت ، نگاهی پر از ترس و اضطراب ...
    دست منو گرفته بود و فشار می داد ...
    نمی تونستم برای دلداری اون چیزی بگم ... شاید حال خودم بهتر از اون نبود ... واقعا از ته دل آرزو کردم که من به جای اون مریض می شدم ...
    نسرین خانم و شیدا سراسیمه از راه رسیدن ...
    رعنا از دیدن اونا نیم خیز شد ، هنوز صورتش سفید بود ...
    با خاله نسرین و شیدا روبوسی کرد ، در حالی که هنوز دست منو ول نکرده بود ...

    نسرین خانم از من پرسید : آخه دکتر چی میگه چرا اون اینطوری میشه ؟
    گفتم : نمی دونم پرویز خان تو راهه ، تازه پرواز کرده وقتی رسید دکتر با ما حرف می زنه ...
    گفت : نه من میرم ببینم چی شده ... چرا بچه ام این طور از حال میره ...
    و با عجله از اتاق رفت ...

    و شیدا کنارش نشست و دستی روی سرش کشید و گفت : الهی خدا تقاص تو رو از پوری بگیره خدا ازش نگذره ...
    حالا ببین یک پدری ازش در بیارم که خودش کیف کنه ...
    آقا سینا نمی دونی چی به روز خانواده ی اونا آورده نمی دونین چه شب ها رعنا تا صبح گریه کرده ...
    شش ساله خون این دختر رو تو شیشه کرده ...

    و حالام که دیگه دست روش بلند کرد ؛؛ می خوای اینطوری نشه ؟
    رعنا عزیز کرده ی یک فامیل بود حالا این طوری زیر دست اون زن ... آخ نمی دونم چی بگم دارم از عصبانیت دیوونه میشم ...
    من دیدم از گوشه چشم رعنا دو قطره اشک اومد پایین و با بغض گفت : دیگه نگو بسه , نمی خوام در موردش حرف بزنم .
    منم خیلی متاثر شدم ... از طرفی دلم برای شرکت هم شور می زد .
     گفتم : رعنا جان اجازه میدی برم یک تلفن بزنم و برگردم ؟
    دستم و ول کرد و گفت : زود بیا جایی نری ...

    از مظلومیت اون دلم بیشتر به درد میومد ...




     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان