خانه
72.2K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل

    قسمت دوم
    بخش اول


    یک کم تو آشپز خونه موندم دلم نمی خواست برم جلو و باهاش روبرو بشم اصلا ازش خوشم نیومده بود .. ولی چاره نبود ..
    یک سینی دیگه چایی ریختم و بردم تو اتاق مادر خونسرد نشسته بود پاشو انداخته بود روی پاش .....
    همه داشتن بهم نگاه می کردن و بابک هم خیره شده بود به ویترین .... و دستهاشو تو هم گره کرده بود ...
    آفاق خانم پشت سر هم آب دهنشو قورت می داد و مهنازم همون لبخند تلخ روی لبش بود مثل اینکه به کسی قول داده بود تا آخر همون شکل بمونه ....
    من حواسم پرت شد و پاشنه ی کفشم گیر کرد به قالی و و قتی اومدم بکشمش بیرون پرتاب شد جلوی پای بابک ....
    خیلی طبیعی گفتم : ببخشید سینی رو گذاشتم روی میز و رفتم پامو کردم توی کفش و دوباره سینی رو بر داشتم و تعارف کردم .....
    انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود ... یک مرتبه اون همه دلشوره به آرامشی تبدیل شده بود که اصلا اونا رو جدی نمی گرفتم و مثل اینکه مادرم همین احساس رو داشت ....
    آفاق خانم حرفی برای گفتن پیدا کرد و گفت : خدا رو شکر چیزی نشد,, نخوردی زمین ... خودتو ناراحت نکنی ها ....
    گفتم : بله می دونم برای هر کس اتفاق میفته مهم نیست ... و نشستم .... بازم سکوت و در کمال تعجب دیدم که بابک هنوز داره به ویترین نگاه می کنه و حرفی نمی زنه انگار منتظر کسی نشسته بود و الان چیزی نباید بگه .....
    آفاق خانم رشته ی سخن رو دستش گرفت آسمون و ریسمون رو بهم بافت .... که هیچ ربطی به ما و جلسه ای که براش نشسته بودیم نداشت ...
    تا بالاخره حوصله ی مادر سر رفت و گفت میوه بفرمایید ...
    آفاق خانم گفت مرسی صرف شده ... اجازه میدین یک کم بچه ها با هم حرف بزنن و آشنا بشن ....
    مادر گفت : خوب حرف بزنن بفرمایید .......
    آهان می خواین تنهایی حرف بزنن آخه هنوز چیزی نشده که .... نمی دونم ثریا شما بگو صحبت می کنی ؟ پیش خودم گفتم بزار حرفشو بزنه بره دیگه راحت بشیم چون از نظر من موضوع تموم شده بود ......
    اونا رفتن تو حال و من با بابک تنها شدم ....
    یک نگاه به اون انداختم ... هنوز به ویترین خیره بود ؛؛ انگار اونجا دنبال چیزی می گشت ...
    خندم گرفت چون بازم حرف نمی زد ....حوصله ام سر رفت و پرسیدم ببخشید اونجا چیز جالبی دیدین ....
    سرشو تکون داد و گفت کجا ؟..
    از حرفش تعجب کردم و گفتم مگه شما نیومده بودین صحبت کنیم پس بفرمایید ....
    گفت : شما بفرمایید ...... و به لوستر خیره شد ....
    تو دلم گفتم ثریا این روانیه ولش کن پاشو برو ..... ولی بازم ادب رو رعایت کردم و گفتم ...گفتم شما اومدین با من حرف بزنین این طور نیست ؟
    گفت : شما بپرسین من جواب میدم ....پیش خودم فکر کردم یک سئوال کلی بکنم تا مجبور بشه حرف بزنه ..
    پرسیدم شما چطور فکر می کنید ؟
    گفت : مثل همه ی آدما با مغزم ....گفتم ولی همه ی آدما با مغزشون یک جور فکر نمی کنن.... پرسید شما چطور فکر می کنید ؟ و در حین گفتن این حرف حالتی به خودش گرفت که انگار داشت منو مسخره می کرد ...طوری که احساس کردم حرف احمقانه ای زدم ....تصمیم گرفتم چیزی بگم که روشو کم کنم ....
    من کلا آدم پر حرفی بودم و برای خودم استدلال داشتم این بود که شروع کردم به حرف زدن ... با سر دست و گردن چیزی که عادت من بود از عقایدم گفتم ....ولی بین حرفام احساس کردم گوش نمی کنه و فقط به من خیره شده .... همینطور نیمه کاره حرفمو ول کردم و ساکت شدم و با خودم گفتم:کیش و مات ؛؛ احمق حرف نزدن بزار گورشو گم کنه بره .....مثل این که فهمیده بود من ناراحت شدم .. چون بالافاصله گفت : ببینین اینا همش حرفه من الان می تونم به شما کلی دروغ بگم از کجا می فهمین من راست گفتم؟ من از حرفای بیهوده بدم میاد .... مثلا بگم من خیلی با صداقت راستگو ,, شریف و..و..و وو شما روی این حرف من تصمیم می گیرین ؟ خوب نه ، پس چرا بگم ؟ اجازه بدین خودتون منو بشناسین این طوری بهتر نیست ؟.... به نظر من ازدواج ما فوق این حرفاست یک حسه ...همین؛؛؛؛ یک حس؛؛ ..که من نسبت به شما اون حس رو دارم و خیلی هم قوی دارم ....شما چی ؟




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۲/۱۰/۱۳۹۵   ۱۲:۱۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان