خانه
72.2K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۰۰:۱۴   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت چهارم

    بخش دوم


    بابک هر شب به من زنگ می زد و مرتب برای من گل می فرستاد و کادو می خرید...
    من ازش خواهش می کردم این کار و نکن حرف رو عوض می کرد و باز چند شب بعد دوباره همین کارو می کرد  ....
    بدون اینکه خودش بیاد به وسیله ی کارمنداش می فرستاد در خونه ....
     حرفای عاشقانه و این توجه ها دل منو نرم کرده بود و مثل دختر بچه ها عاشقش شدم اونم از پشت تلفن .....
    بدون اینکه به چیزی فکر کنم .....

    دیگه همه خانواده منتظر بودند تا بساط عروسی منو راه بندازن ..... بابک می گفت به محض اینکه جواب مثبت ازت بگیرم یه لحظه رو از دست نمیدم ........ و هر وقت می خواست خدا حافظی کنه می گفت : راستی یک سئوال منو به غلامی قبول می کنی ؟ و من می خندیدم و می گفتم هنوز اون حس نیست ....
    نزدیک یکماه طول کشید ..... هر شب سر ساعت به من زنگ می زد و یک ساعتی از زمین و آسمون حرف می زدیم استلال هاش برام جالب بود واقعا با همه فرق داشت آدم محکم و قوی به نظرم می اومد ... 
    یکشب توی یک گفتگوی عاشقانه که با بابک داشتم و خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم  ,, وقتی ازم پرسید خانمی منو به غلامی قبول می کنین ؟
    گفتم : فکر کنم الان اون  حس رو پیدا کردم .....
    با شنیدن این جواب بابک فریادی از شادی کشید و پرسید پس کار تمومه من غلام شما شدم  خانمی ؟ 
    خندیدم و گفتم: بله تموم، تموم ،....
    بابک گفت: نمی دونی تو الان منو خوشبخترین مرد دنیا کردی ممنونم عزیزم ... عزیز دلم زن خوشگلم ، خانم من .... کاری می کنم که حس تو روز به روز بیشتر بشه قربونت برم .........خوب بگو ببینم کی فهمیدی نسبت به من اون حس رو داری ؟...
    .گفتم : توام نگفتی .....
    گفت : من از همون نگاه اول .....گفتم تو خونه ی ما تو که همش به لوستر نگاه می کردی گفت : نه خیر خیلی قبل از اون بعدا بهت میگم ..... بعد صحبت را به خنده و شوخی کشاند و خداحافظی کرد. ولی  نفهمیدم حالا که من موافقت خودمو را اعلام کردم چی میشه؟ دیگه اینو گذاشتم تا خود بابک خبر بده ولی خودم خیلی خوشحال بودم....
    موهامو شونه کردم یک لباس قشنگ پوشیدم از عطری که بابک برام آورده بود زدم و جلوی آینه ایستادم  و به خودم گفتم بالاخره کسی رو که می خواستی پیدا کردی ناقلا......
    اومدم جلوی مادر نشستم و گفتم : مادر یک چیزی بهتون بگم ؟ گفت بفرمایید ...گفتم یک تصمیمی گرفتم می خوام ببینم شما راضی هستی ؟ مادر قبول کردم با بابک ازواج کنم ....
    مادر از خوشحالی منو بغل کرد و بوسید و گفت : تو که بچه نیستی ... خودت می دونی من گذاشتم به عهده ی تو ، محمد تحقیق کرده میگن آدمای خوبی هستن ...ولی تو خودت تصمیم بگیر ... بهش گفتی ؟
    گفتم به کی ؟
    گفت : به بابک گفتی قبول کردی ؟
    گفتم آره می دونین حرف شد منم گفتم .....
    گفت باشه پس بزار به محمد خبر بدم .... بالافاصله زنگ زد به یکی یکی بچه ها و به همه اطلاع داد  ...حالا به همین سادگی که نبود هر کس می شنید گوشی رو می گرفت و با من حرف می زد و کلی وقت ما اینطوری گرفته شد بین این تلفن ها آفاق خانم زنگ زد و با خوشحالی گفت تبریک میگم انشالله خوشبخت بشی خیلی خوشحالم که عروس من میشی ... باور کن از وقتی شنیدم دارم از شادی گریه می کنم ... و کلی حرف زد ولی چیزی نگفت که می خواد چیکار کنه  . فردا شور و حال دیگه ای تو خونه ی ما بود همه جمع شده بودن و تبریک می گفتن؛؛ که بالاخره ثریای ایراد گیر داره شوهر می کنه ....
    مهران از همه بیشتر شوخی می کرد و هی می گفت تو رو خدا حرفتو پس بگیر ..شوهر چیه ؟ این قدر بدم میاد  ,از این که از این به بعد باید از شوهرت اجازه بگیری بیای ما رو ببینی ......گفتم کور خونده من باید بهش اجازه بدم حرف حرف منه خبر نداری .......



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان