داستان بی هیچ دلیل
قسمت دوازدهم
بخش چهارم
یک کم سر جام موندم... لبم و بین دو دندونم گرفتم و محکم فشار دادم تا صدایی از دهنم درنیاد و تمام خوشی من به یک آن تبدیل شد به بغضی گلو گیر که دیگه برای من آشنا بود ...با قدمهای سست دنبالش راه افتادم ..در طول راه بابک اخمهایش را در هم کشیده بود وحرفی نمی زد منم ساکت و غمگین کنارش نشسته بودم و به بیرون نگاه می کردم انگار من گناهی بزرگ مرتکب شده بودم که قابل جبران نبود...
ولی به محض اینکه چشمش به دوستانش افتاد چهره متفاوتی از خودش نشان داد که تا بحال ندیده بودم... با صدای بلند میخندید وشوخی می کرد و سر به سر بقیه می گذاشت ولی برای اون ثریایی وجود نداشت منو کاملا ندید گرفته بود.... بی توجهی او نسبت به من چنان آشکار بود که خانم میزبان سعی می کرد طوری این مسئله را رفع و رجوع کند و بیشتر به من توجه می کرد و هوای منو داشت.
منم با خانمهایی که توی مهمونی بودن گرم صحبت شدم و کارای بابک را فراموش کردم...
تا برای شام دعوت شدیم... همه دور میز جمع شدن و هر کس برای خودش غذا می کشید ولی بابک سر جاش نشسته بود و به اصرار دوستش که هی می گفت: بابک بیا دیگه، توجهی نمی کرد... خوب من دلم نمی خواست کسی بفهمه که بین ما چی میگذره این بود که با ملایمت و مهربانی گفتم: بابک جان تو غذا نمی خوری؟ و اون سینه ای جلو داد و با لحن تند و بدی که همه شنیدند گفت چرا نمی خورم؟ پس تو چیکاره ای؟ بکش برام بیار...
ناهید گلکار