خانه
73.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۵:۱۴   ۱۳۹۵/۱۱/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفدهم

    بخش سوم



    بابک انگشتشو گرفت طرف مادر و هی اونو بالا و پایین برد و با حالتی عصبی  گفت: بگین ثریا بیاد....
    بگین ثریا همین الان بیاد اینجا من باید با خودش حرف بزنم معلوم میشه حسابی پُرش کردین و دارین زندگی منو بهم می زنین بگین ثریا بیاد ....
    بگین خودش بیاد ببینم چی می گه ؟
    مادر گفت : ثریا با شما  حرفی نداره ... اون نمیاد راحتش بزار .... 
    بابک دستشو گذاشت روی سرشو داد زد وای خدای من؛  هر وقت منه بدبخت میرم سراغ کارم باید مکافات بکشم و با یک عده آدم از خود راضی سر و کله بزنم  و حساب پس بدم ....
    مادر فریاد می زد : از اینجا برو دیگه نمی تونم تحملت کنم به ما هم لازم نیست حساب پس بدی کی از تو حساب خواسته ؟ برو بیرون تا کار به جای باریکی نکشیده ...و خدا رو شکر کن با آدمای نجیبی سر و کار داشتی همین .....
    بابک بلندتر فریاد زد : از این جا نمی رم تا ثریا رو نبرم نمی رم ........ با سرعت رفت تو اتاق منو صدا کرد ثریا ؟ ....ثریا ؟ بیا ...لطفا بیا حرف بزنیم ....
    صدای مادر اونقدر بلند و عصبی بود که من تا اون موقع نشنیده بودم ترسیدم فشارش رفته باشه بالا ....با خودم گفتم چرا مادر رو سپر بلای خودم کردم ...میرم و جوابشو میدم .....و از پله ها اومدم پایین ..تا چشمش به من افتاد اومد طرف منو و گفت : مادر چی میگه ثریا بیا قربونت برم با هم بریم خونه و حرف بزنیم .....
    گفتم : نیا جلو همون جا وایستا ...من حرفامو توی تلفن بهت گفتم یادت که نرفته هنوز عقیده ام در مورد تو همونه اگر یادت نیست بدم نمیاد تو روتم بگم ..
    (اومد حرف بزنه نذاشتم ادامه دادم ) بسه دیگه گفتی منم از اون بالا شنیدم گیرم که حق با تو باشه....  اصلا من بدم من بی فکر و غر غررو هستم دائم نق می زنم برای تو احترام قائل نیستم پر توقع و لوسم ..مغرورم و کله ام کار نمی کنه ... از خود راضی و نفهم و بیشعورم ... به خاطر این عیب هایی که من دارم برو و ولم کن من نمی تونم با تو زندگی کنم زور که نیست ....
    بابک مثل بارون عرق می ریخت و منو نگاه می کرد انقدر حالش بد بود که اگر در موقعیت دیگه ای بود دلم براش می سوخت ...با همون حال گفت : کی گفته تو بدی ؟ تو بهترین زن دنیایی من غلط کردم توی عصبانیت یک وقتی یک چیزی گفتم به دل نگیر من دوستت دارم به خدا تو تنها زن زندگی منی .....
    آه بلندی از ته دل کشیدم و گفتم : ولی یک کلام؛؛ من دیگه نمی تونم به اون زندگی ادامه بدم نمی خوام و مطمئن باش اگر سرتم اینجا ببری برای من فرق نمی کنه ، گفتم که گیرم همه ی حرفای تو درست باشه من نمی تونم ادامه بدم حالا برو دیگه بیشتر از این مادرم رو ناراحت نکن .... 
    بابک گفت ثریا اینجا چه خبره ؟ ما که آخرین بار با هم صحبت کردیم مشکلی نبود  ؟ بگو چی شده ؟ کسی تو رو پر کرده ؟ کی زیر پات نشسته ؟




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۱۱/۱۳۹۵   ۱۵:۱۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان