خانه
73.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۷:۳۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هجدهم

    بخش چهارم



    من از اين حرفها خيلي زياد دارم ولي به کار آخرت بسنده مي کنم .
     تو بي خبررفتي؛؛ خيلي خوب ... ثريا سخت مريض بود لاغر و ضعيف سرگردون بين خونه خودش و مادر مثل مرغ پرکنده جون مي کند و ما جون کندن اونو مي ديديم و کاري از دستمون بر نمي اومد .
    ما هيچکدام نميتونستم جاي تو رو براش بگيريم هر چي خوش خدمتي مي کرديم بدتر مي شد و اون نياز بيشتري بتو احساس مي کرد . تو حتي وقتي با تلفن باهاش صحبت کردي اهميتي براي مريضی او قائل نشدي؛؛ يک همدردي ؛ يک ابراز تاسف ؛ يک احوالپرسي او را آرام ميکرد و کارت به اينجا کشيده نمي شد.
     بابک .... ولي تو از همين کار کوچک دريغ کردي وقتي بيهوش ازاطاق عمل بيرون اومد محشري برپا بود چون اون فقط تو رو صدا مي کرد نه مادرشو نه برادرشو نه هيچکس ديگه فقط ميگفت بابک ، ولي تو ... توي بي رحم حتي يک تلفن نزدي واين براي ثريا تجريه بسيار تلخي شد ، ميگي چرا ثريا زنگ نزد .... ثريا مغروره اون نميخواد عشق تو رو گدايي کنه اون ميخواد تو خودت بخواي بزور ازت چیزی نميخواد  ، چون اگه بگه و تو انجام بدي ديگه براش ارزشی نداره ،  خلاصه وقتي به هوش اومد فقط نگاه مي کرد و با چشمهاش فقط مي پرسید آيا از تو خبري شده؟ سکوت ما نشونه تلخي براي او بود بيماريش چيزي نبود ولي خيلي طول کشيد . اوضاع روحي خوبي نداشت ، ولي بازم رفت خونه اش و اونجا رو براي آمدن تو سروسامون داد .
     ولي وقتي تو تلفن کردي از مريضي و غم اون از فراق او نپرسيدي اون فهميد که ديگه نمي تونه با تو زندگي کنه و تصميمي که هميشه تو ذهن خودش زيرو رو مي کرد عملي کرد بنظر من تو هيچ حقي نداري دوباره آرامشو از اون بگيري.... يعني راستش من نمي زارم  و دیگه اجازه نمیدم خواهر نازنین منو ناراحت کنی والسلام حالا تو....
    بابک قدري سکوت کرد سرش را پايين انداخت و گفت :محمد جان خیلی تند رفتی من برای همه ی این کارام دلیل دارم ثریا وقتی چشمش به شما ها میفتاد منو فراموش می کرد ...
    بعد منم با خودم می گفتم پس اگر نباشم هم اون راحت تره هم من حرص و جوش نمی خورم ...از خونه ی مادر میگم یادته مجید چقدر به من بی احترامی کرد و من بروی خودم نیاوردم حتی یک بار به ثریا نگفتم  ......... شب مهماني خونه سیما  از راه که رسيديم شماها ریختین دور ثریا و بغلش کردین و ماچ و بوسه ولی هیچ کس منو ندید و خیلی بعد از اینکه رسیده بودیم .. فقط تو باهام دست دادی .... نه سیما نه شوهرش از اومدن من خوشحال نشدن منم اوقاتم تلخ شد و زود رفتم چه فرقی می کرد شما ها ثریا رو می خواستین ..... ديگه احساس مي کردم منو دوست ندارين يا اون شب تولد مهیار خونه شما هميشه براي من يک عقده شده ،ثريا زودتر آمده بود که به سیمین خانم کمک کنه من ازسرکار آمدم يادت هست وقتي من آمدم ، ثريا شايد تا نيم ساعت از آشپزخانه بيرون نيومد .....و بعد با سردی یک چایی دستش گرفت و آورد مثل مهمون به من تعارف کرد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۹۵   ۱۷:۳۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان