داستان بی هیچ دلیل
قسمت هجدهم
بخش ششم
محمد گفت : بابک ،، داداش جان ..... من خودم چند بار اتفاق افتاده که فهمیدم قهر کردی بهت زنگ زدم ولی گوشی تو خاموش بود به من اینا رو نگو ثریا زنگ می زد هزار بار هم می زد ولی اعصابش خورد می شد وقتی می دید که تلفنت خاموشه .
بابک گفت : خیلی خوب من حالا باید چیکار کنم هر کاری شما بگویید می کنم فقط.....
محمد نگذاشت حرفش تموم بشه گفت : بحث تموم شد دیگه فایده نداره کار از کار گذشته دیگه نه ثریا می خواد بر گرده نه هیچ کدوم از ما بهش پیشنهاد می کنیم؛؛ تو اگر فکر می کنی اشتباه چند سال پیش رو من تکرار می کنم و با ثریا حرف می زنم ...کاملا در اشتباهی ....
بابک با ناامیدی گفت : من فقط امیدم به توست هر کاری تو بگی می کنم من به حکم طلاق اعتراض دادم تا به حکم من رسیدگی نکنند قطعی نیست خواهش می کنم در حق من برادری کن .
بابک بازم التماس کرد و بالاخره دست از پا دراز تر رفت بدون اینکه امیدی برای برگشت من داشته باشه ...
بابک با دوگانگی که در شخصیتش داشت هیچوقت احساس خوشبختی نمی کرد او همه چیز داشت ولی همیشه احساس تنهایی آزارش می داد و غمی بزرگ تو دلش بود که هرگز او را رها نمی کرد از دیگران انتظارات بی جا داشت همه چیز را برای خودش می خواست ، مخصوصاً وقتی می دید که من مورد توجه قرار می گیرم ، احساس بدی می کرد و می ترسید که منو از دست بده و در مقابل سعی می کرد منو کوچک کنه تا کم بود خودشو جبران کنه و شاید اینطوری خودشو آروم و راضی می کرد ....
ولی من نمی خواستم قربونی این فکر غلط باشم من زنی بودم که همیشه خودمو یک طوری توی خانواده و جامعه مطرح می کردم و نمی تونستم با این نا بسامانی کنار بیام دلیلی هم نداشت که دیگه تحمل کنم ......
حالا یکسال بود من از بابک جدا شده بودم ... بدون اینکه ازش چیزی خواسته باشم مهرم رو بخشیدم و حتی جهازم رو هم نیاوردم و حالا همش تو این فکر بودم که برای خودم خونه ای بخرم و وسایلم رو از خونه ی اون بیارم ....
ولی دیگه کسی از بابک خبر نداشت او در غوغای عذاب آور ذهن پریشان خودش سردرگم شده بود .
گاهی به محمد زنگ می زد و از اوضاع خودش می گفت : شاید برای اینکه به گوش من برسه ولی دیگه هیچ کس اونو نمی دید.
من به زندگی عادی بر گشته بودم و این تجربه باعث شده بود از لحظه لحظه ی این آزادی استفاده کنم و خودمو به چیزی که می خواستم برسونم ... انگار این حوادث برای من یک انگیره ایجاد کرده بود بشدت درس می خوندم و به شاگرادنم می رسیدم و مطالعه می کردم این روز ها بیشتر کتاب های روان شناسی می خوندم تا بتونم روحیه ی خودمو قوی کنم و تا اونجایی که ممکن بود فکر بابک رو نمی کردم ولی گهگاهی به یادش میفتادم و دلم می گرفت.
ناهید گلکار