داستان بی هیچ دلیل
قسمت هجدهم
بخش هفتم
بعد از ظهر سردی بود هوا ابری بود و ریزه های برف شروع به باریدن کرده بودند من روی تختم دو زانو را بغل گرفته بودم و بیرون را نگاه می کرد ...
آسمون دل منم ابری بود ابری که دلش می خواست بباره ولی اجازه نداشت اگر مادر چشم منو گریون می دید باز بهم میریخت و عذاب می کشید ....
گاهی که دلم خیلی پر می شد وانمود می کردم خوابم میاد .... پنهونی اشکی می ریختم ....... احساس بدی داشتم . از ته دلم می خواستم که فقط از حال بابک با خبر بشم ... فقط بدونم حالش خوبه همین ... ولی هیچ کس از او دل خوشی نداشت و حرفی ازش نمی زد .
که صدای زنگ در خونه اومد من شنیدم ولی من از جام تکون نخوردم سمیه در و باز کرد و صدای مجید بود که ....سراغ منو می گرفت ...و خودش اومد در اتاق من,, در نیمه باز بود پرسید خواهر جون خواهر خوشگلم اجازه هست بیام تو؟ .... از جام بلند نشدم و گفتم بیا مجید جان کاری نمی کنم ... مجید اومد تو پشت سرش هم مادر و سمیه اومدن و دور من نشستن ...
مجید بعد از یک مقدمه چینی طولانی پرسید : ببین خواهر خوشگلم ... یک سئوال ازت دارم تو ممکنه دوباره پیش بابک بر گردی ؟
گفتم : چه حرفی می زنی ؟ مگه مغز خر خوردم امکان نداره برای چی اینو می پرسی؟ ....
گفت : خوب اگر این طوره دیگه مهم نیست ولی اگر خواستی این کارو بکنی اول به من بگو اونوقت بهت میگم چرا گفتم .... ازش پرسیدم ..مگه چی شده اگر چیزی می دونی خوب الان بگو ...منو تو شک انداختی این طوری ولم نکن بگو ببینم چی شده ....گفت : اگر نمی خوای آشتی کنی که اصلا مهم نیست ول کن
گفتم : اینو که بهت قول میدم مطمئن باش دیگه بر نمی گردم همچین قصدی ندارم . ولی توام بگو چی می دونی ....
مجید کمی بفکر فرو رفت می خواست حرفی بزنه ولی پشیمون شد فقط گفت خواهر جان قول میدی هر وقت عقیدت عوض شد به من بگی؟ گفتم که چیز مهمی نیست ....
خیالت راحت باشه.....
چون مجید همیشه به بابک تهمت می زد و بد و بیراه می گفت فکر کردم اینم از همون حرفا باشه و زود بی خیال شدم .......
کاش همون جا سمج می شدم و اونم می گفت که چی از بابک می دونه ......
مجید که رفت من فرصت فکر کردن به حرفای اونو پیدا نکردم چون بالافاصله دوباره زنگ در به صدا در اومد.
ناهید گلکار