خانه
73.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیستم

    بخش دوم



    پرسیدم چرا بابک جان ، من آرزو دارم؛؛ مادرم ؛؛ بزار برات خودم عروسی بگیرم و یه کارایی بکنم ....
     جواب داد لازم نکرده .... من خودم باهاتون تماس می گیرم......و باز من منتظر شدم و ازاون خبری نشد تا یک شب اومد با خوشحالی منو بغل کرد و گفت :مامان مژده بده ثریا قبول کرد .... بابک رو پاش بند نبود ...بی خودی می خندید و خیلی سر حال بود تا یک مرتبه یک تلفن بهش شد ...یک کم گوش داد و گفت : ببرش دکتر من الان کارامو می کنم و میام ... نمی دونم تلفن از کجا و کی بود ...فقط به من گفت مامان حق نداری با ثریا تماس بگیری تا خودم  بهت بگم .... و بدون خدا حافظی رفت ....
    و بعد شنیدم بی خبر رفته کانادا .... فکر کردم پشیمون شده جرأت نداشتم بشما زنگ بزنم اصلاً نمی دونستم چی باید بگم به خصوص که سفارش هم کرده بود ...
    نمی دونین من چی کشیدم ....... اصلا نمی دونستم  اون چی فکر می کنه .
    تا یک روز به من زنگ زد و گفت : من اومدم مامان حاضر باش امشب بریم خونه ی ثریا پرسیدم برای چه‌ مناسبتی میریم من کارامو بکنم ....با غیظ گفت : شما نمی خواد کاری بکنی فقط حرف نزن ....به مهناز و مرتضی هم بگین بیان ......
    از لحن خود خواهانه و طلبکارانه ی اون رنج می بردم و دلم می خواست بهش بگم من نیستم تا وقتی به من احترام بزاری و حسابم کنی ولی می ترسیدم دوباره اونو از دست بدم برای همین تصمیم گرفتم هر چی اون میگه گوش کنم .....
    تا یک بار دیگه ظهر اومد خونه ی ما و گفت فردا شب بله برونه بگو دایی و زنش ...مهناز و نمی دونم چند نفری که خودت می دونی دعوت کن همه با هم بریم .....فردا ظهر اومد پیش من وقتی اومد نا آروم بود ....من و مهناز  گل و کیک انگشتر پارچه و همین چیزایی که برای مراسم لازم بود تهیه کرده بودیم ......از ذوقم همه چیز زود حاضر شده بود ...
    به من گفت : شما و مهناز حرف نزنین بزارین هر چی خواستن بگن مخالفت نکنین ....گفتم چشم هر چی تو بخوای ... ناهار خورد و رفت خوابید ...
    ساعت پنج بیدار شد و دوش گرفت و حاضر شد...... من داشتم روی ظرفهای کادو ها شمع می گذاشتم تا موقع اومدن روشنش کنم که عصبانی شد و سرم داد زد این کارا چیه من خودم هر چی لازم باشه می گیرم بریز دور اینا رو گفتم : ولی پسرم منم آرزو دارم بزار این بار من یک کاری کرده باشم ....یک دفعه لباس پوشید و گفت لازم نکرده اصلا کسی بیاد و با عصبانیت رفت و در زد بهم ....همه اومدن و خونه ی ما جمع شدن .....
    ولی از بابک خبری نشد.... من مریض شدم  از غصه افتادم تو رختخواب ... شب و روز فقط گریه می کردم.....
    دیگه سراغ منم نیومد و تلفن منو با سردی جواب می داد ... وقتی تو جهیزیه  می بردی  تلفن کردم گفتم من بیام ؟ با سردی گفت نمی دونم اگه دلتون می خواد برین اگر نه اصلا مهم نیست .... تو جای من بودی چیکار می کردی می رفتی ؟ زانوهام قدرت نداشت اونشب من چند تا قرص خوردم و خوابیدم تا چیزی نفهمم...... تا شب عروسی که توی باشگاه بمن گفت مادر برو خونه ما؛ گوسفند رو می آرن اوضاع رو هماهنگ کن, نمی خوام کس دیگه ای بیاد. برو به همه بگو نمی خوام کسی بیاد؛؛گفتم بابک جان نمی شه همه باید بیان....باید دست به دست بدن ..
    گفت ول کنین این مزخرف ها رو ....و نگاهی به من کرد که ترسیدم الان نزاره منم برم گفتم هرچی باداباد می رم ببینم چی میشه بعد از اینکه شما رفتید به من و مهناز گفت : این کارایی که کردید به من بدهکار بودید نمی خوام با شماها رفت و آمد داشته باشم ،
    نمی دونید به من و مهناز چه گذشت...(آه عمیقی کشید و ساکت شد و باز دو قطره اشک بی اختیار از گوشه ی چشمش اومد پایین ....) بماند.




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان