خانه
73.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیستم

    بخش چهارم



    آفاق خانم با التماس به مادر گفت : نه .... من نمی خوام منم مثل شما ثریا را دوست دارم دلم نمی خواد اذیت بشه ولی یه کاری بکنیم شاید درست بشه بخدا بابک مریضه اون احتیاج به یک روانشناس داره از تون می خوام بهش کمک کنین .
    من رفتم و آفاق خانم رو در آغوش گرفتم دلم براش سوخت اون زن خوبی و مهربانی بود حالا تازه اونو می دیدم و احساسشو درک می کردم چون با بابک زندگی کرده بودم .....
    اگر آدم مادر هم باشه دیگه راه چاره ای هم نداره من گذاشتم و رفتم ولی این زن بیچاره چیکار می تونه بکنه چقدر در موردش بی انصاف بودم  گفتم:  مادر جون بزارین به عهده زمان شما که این همه سال صبر کردید حالا  یه کم دیگه صبر کنید من فکر می کنم زمان همه چیز و حل می کنه ، الان من نمی تونم  دیگه به این مسئله فکر کنم  .
     دلم می خواد یه زندگی جدید برای خودم درست کنم . ولی به شما هم حق می دم منم اگه جای شما بودم همین کار رو می کردم و بعد او را بوسیدم و سعی کردم آرومش کنم و بهش دلگرمی بدم   .
    آفاق خانم  همان طور که گریه می کرد گفت: عزیز دلم من بهت التماس میکنم یه فرصت دیگه بهش بده بابک خیلی تنهاست الان خیلی پشیمونه اون فقط تو رو دوست داره..............
     دستهای او را با محبت گرفتم و  گفتم :......مادر جون تورو خدا غصه نخورین همه چی درست می شه ......... ولی الان زوده که تصمیمی بگیریم چشم روش فکر می کنم ..نگران نباشین تو رو خدا . من درستش می کنم ....شما قول بدین دیگه گریه نکنین ...با هم یک فکری می کنیم ...
    آفاق خانم با دلی غمگین و  غروری شکسته و قامتی خم شده به من  نگاه کرد و گفت منو بخاطر همه بدی هام ببخش و بغلم کرد و دوباره بوسید و با گرمی دستم و فشرد و گفت : خدا
    امید تو رو هیچوقت نا امید نکنه دخترم هر چی از خدا می خوای بهت بده ولی امید من بعد از خدا تویی کمکم کن تا بچه ام  زندگیش خوب بشه ..... حلالم کن ... و ازم خدا حافظی کرد و  رفت ....
    اون رفت و منو مادر بهت زده بهم نگاه می کردیم ....
    مادر گفت ثریا ازت دلگیرم چرا بهش امید دادی ؟ ....
    گفتم واقعا مادر این شما هستین که این حرفو می زنین ؟ شمایی که به ما یاد دادین مهربون باشیم ؟ من چطوری با چیزایی که شما یادم دادین چشم روی غم و درد این  زن ببندم ..... مادر بهت زده به من گفت : می خوای چیکار کنی ثریا ؟ گفتم هیچی به خدا هیچ کار نمی خوام بکنم جز اینکه کاری که با آفاق خانم کردم جبران کنم من فقط خودم رو دیدم ...فقط خودم ؛؛ این اونیه که به من یاد دادی  ؟ همش نگاه کنیم ببینیم چی به نفع ماست؟؟  دنبال همون بریم ؟ نباید مثل یک انسان متوجه ی اطرافیانمون باشیم شما اینو به من یاد دادین ؟ شما که هر کس مشکلی داشت پیش قدم بودی ؟
    من اشتباه کردم مادر شاید می تونستم با کنار گذاشتن خود خواهی هام و عقلم ، نزارم که  نه خودم رنج ببرم نه بابک و نه آفاق خانم.....مادر با وحشت گفت : هر کس در درجه اول مسئول زندگی خودشه تو باید دیگه زندگیتو از اونا جدا بدونی ، قاطی مشکلات اونا نشو ...من می دونستم که باز این زن تو رو می کشونه به اون بدبختی که داشتی ؟
    گفتم نه شما اشتباه می کنین من دیگه بر نمی گردم ولی قصوری که کردم رو در مورد آفاق خانم جبران می کنم و گرنه عذاب وجدان نمی زاره راحت باشم ....مادر سرشو تکون داد و گفت : تو فکر نمی کنی خود آفاق خانم هم نمی دونسته چطوری رفتار کنه که بابک به این روز نیفته ؟ از حرفهاش معلوم بود که هیچ درایتی تو زندگی به خرج نداده همش برای خودش غصه خورده من نمی تونم قبول کنم که وقتی پسر م اینقدر به من احتیاج داشته باشه نرم پیشش که گفته  نیای ...تو دهنش می زنم و میرم ....
    گفتم : آره مادر شما فرق می کنی ولی بابک مریضه ندیدی آفاق خانم چی می گفت : بیچاره می ترسه لطفا در موردش قضاوت نکن چون جای اون نیستی ......
    مادر گفت : به خدا دلم خیلی براش سوخت نه که فکر کنی ناراحتش نیستم ولی تو بی خیال اون بشو  .




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان