داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و یکم
بخش سوم
بالاخره در ورودی بیمارستان باز شد و تابوت بر دوش چند مرد بیرون آمد و بابک زار و نزار با قدمهای سست و گریون پشت سر اون ها از در اومد بیرون ....
قدمهام بدون اختیار رفت طرف اون ، بعد از کمی که رفتم وایستادم . ...
همین طور که سرش پایین بود میومد جلو نزدیک من که رسید یک مرتبه سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد سرشو به علامت تاسف تکون داد و انگار پناهگاهی امن پیدا کرد ، قدمها شو به طرف من تند کرد و خودشو رسوند به منو جلوی چشم همه خودشو انداخت تو بغل من و دقایقی هر دو گریه کردیم ...بدون اینکه حرفی بزنیم .
محمد هم اومد دستشو گذاشت رو شونه بابک و اون مثل یک بچه خودشو انداخت تو بغل محمد و بعد به آغوش مادر پناه برد مادر هیچ امتناعی نکرد ، اونو بغل کرد و دلداریش داد ....آخه اون خیلی حالش خراب بود و دل ما بشدت براش می سوخت ....
بابک در حالیکه با آستین لباسش چشمهایش را پاک می کرد بطرف ماشین رفت و بقیه همه دنبال جنازه براه افتادند ، وقتی سوار ماشین شد یک دور زد و جلوی پای من نگه داشت با چشمان اشک آلود به من نگاه کرد ، ولی حرفی نزد ..من کمی مکث کردم و در ماشین را باز کردم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم سوار شدم .
مقداری که رفت دوباره به من نگاه کرد و خواست حرفی بزنه ولی بغض امونش نداد و ساکت شد .... از بس گریه می کرد نتونست کلامی از دهنش در بیاد و تمام راه را گریه کرد و منم با اون زار زدم ... گه گاهی نگاه التماس آمیزی به من می کرد و باز لبشو گاز می گرفت و ساکت می موند.
در تمام طول خاک سپاری و مراسم بابک حتی یک کلمه حرف نزد با هیچ کس گاهی گریه می کرد و بقیه مواقع آرام و سرش پائین بود تنها جواب سلام و خداحافظی دوستان و آشنایان را با سر می داد و زیر لب چیزی با خودش زمزمه می کرد گاهی چنان هق و هق میفتاد که همه رو به گریه وا می داشت ...
بعد از خاکسپاری من و مادر بقیه برگشتیم خونه و مهران و محمد پیش بابک موندن ولی همه ی ما تو تمام مراسم حاضر شدیم و محمد تا شب هفت تقربیا تمام مدت با بابک بود ...ولی من ازش فاصله می گرفتم با اینکه خیلی دلم می خواست برم پیشش و ازش دلجویی کنم می ترسیدم این خودش بشه باب آشتی؛؛ یا بابک بی خودی امیدوار بشه....و دوباره مسائل قبلی تکرار ... و من اینو نمی خواستم ...پس سعی کردم هوای مهناز رو داشته باشم که اونم حال روز خوبی نداشت.
چند بار از دور همدیگر رو دیدیم.... بابک سرشو تکون می داد و من می فهمیدم که چقدر متاسفه ..
روز هفت صبح رفتیم سر خاک و ناهار رستوان دعوت کردن چون شب سرد بود و مردم اذیت می شدن .
ولی بعد از سر خاک من با مادر و سیمین برگشتم خونه در حالیکه شاید بگم حال روزم از بابک بهتر نبود ...محمد و مهران تنها رفتن و از اونجا برگشتن خونه ی مادر تا سیمین رو ببرن.... با اینکه خجالت می کشیدم از روی محمد و مهربونی هایی که کرده بود ولی بشدت نگران بابک بودم و می دونستم امشب تنها میشه و چقدر بهش سخت میگذره ......
رفتم کنار محمد نشستم و آهسته گفتم : داداش بخدا شرمنده ام چیکار کنم دلم براش می سوزه امشب حتماً تنهاس .
ناهید گلکار