خانه
73.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۴:۳۳   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و یکم

    بخش سوم




    بالاخره در ورودی بیمارستان باز شد و تابوت بر دوش چند مرد بیرون آمد و بابک زار و نزار با قدمهای سست و گریون پشت سر اون ها   از در اومد بیرون ....
    قدمهام بدون اختیار رفت طرف اون  ، بعد از کمی که رفتم وایستادم   . ...
    همین طور که سرش پایین بود میومد جلو نزدیک من که رسید یک مرتبه سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد سرشو به علامت تاسف تکون داد و انگار پناهگاهی امن پیدا کرد ، قدمها شو به طرف من تند کرد و خودشو رسوند به منو  جلوی چشم همه خودشو انداخت تو بغل من و دقایقی هر دو گریه کردیم ...بدون اینکه حرفی بزنیم . 
    محمد هم اومد دستشو گذاشت رو شونه بابک و اون مثل یک بچه خودشو انداخت تو بغل محمد و بعد به آغوش مادر پناه برد مادر هیچ  امتناعی نکرد ، اونو بغل کرد و دلداریش داد ....آخه اون خیلی حالش خراب بود و دل ما بشدت براش می سوخت ....  
    بابک در حالیکه با آستین لباسش چشمهایش را پاک می کرد بطرف ماشین رفت و بقیه همه دنبال جنازه براه افتادند ، وقتی سوار ماشین شد یک دور زد و جلوی پای من نگه داشت با چشمان اشک آلود به من نگاه کرد ، ولی حرفی نزد ..من  کمی مکث کردم و  در ماشین را باز کردم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم  سوار شدم  .
    مقداری که رفت دوباره به من نگاه کرد و خواست حرفی بزنه ولی بغض امونش نداد و ساکت شد .... از بس گریه می کرد نتونست کلامی از دهنش در بیاد و تمام راه  را گریه کرد و منم با اون زار زدم ... گه گاهی  نگاه التماس آمیزی به من می کرد و باز لبشو گاز می گرفت و ساکت می موند.
    در تمام طول خاک سپاری و مراسم بابک حتی یک کلمه حرف نزد با هیچ کس گاهی گریه می کرد و بقیه مواقع آرام و سرش پائین بود تنها جواب سلام و خداحافظی دوستان و آشنایان را با سر می داد و زیر لب چیزی با خودش زمزمه می کرد گاهی چنان هق و هق میفتاد که همه رو به گریه وا می داشت ...
    بعد از خاکسپاری من و مادر بقیه برگشتیم خونه و مهران و محمد پیش بابک موندن ولی همه ی ما تو تمام مراسم حاضر شدیم و محمد تا شب هفت تقربیا تمام مدت با  بابک بود   ...ولی من ازش فاصله می گرفتم با اینکه خیلی دلم می خواست برم پیشش و ازش دلجویی کنم می ترسیدم این خودش بشه باب آشتی؛؛ یا بابک بی خودی امیدوار بشه....و دوباره مسائل قبلی تکرار ... و من اینو نمی خواستم ...پس سعی کردم هوای مهناز رو داشته باشم که اونم حال روز خوبی نداشت.
     چند بار از دور همدیگر رو دیدیم....  بابک سرشو تکون می داد و من می فهمیدم که چقدر متاسفه ..
    روز هفت صبح رفتیم سر خاک و  ناهار رستوان دعوت کردن چون شب سرد بود و مردم اذیت می شدن .
    ولی  بعد از سر خاک من با مادر و سیمین  برگشتم خونه در حالیکه شاید بگم حال روزم از بابک بهتر نبود ...محمد و مهران تنها رفتن و از اونجا برگشتن خونه ی مادر تا سیمین رو ببرن.... با اینکه خجالت می کشیدم از روی محمد و مهربونی هایی که کرده بود ولی بشدت نگران بابک بودم و می دونستم امشب تنها میشه و چقدر بهش سخت میگذره ......
    رفتم کنار محمد  نشستم و آهسته گفتم : داداش  بخدا شرمنده ام چیکار کنم دلم براش می سوزه امشب حتماً تنهاس .



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان