داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و دوم
بخش سوم
از این جوابی که دادم راضی بودم ..ولی راستش دلم می خواست به بابک کمک کنم .. کاش دوباره حرف با هم بودن رو نمیزد و من اونو می بردم پیش یک دکتر و بهش میرسیدم .... و این بیشتر بخاطر روح مادر جون بود.
حس غریبی داشتم همه جا او را احساس میکردم و اغلب بی اختیار با اون حرف میزدم.... و از همه بدتر هر وقت می خوابیدم خواب اونو می دیدم خرافاتی شده بودم ، فکر می کردم این اونه که از من می خواد مراقب بابک باشم ..
وقتی محمد پیغام منو به بابک رسوند ..اون سکوت کرده بود و محمد ازش پرسیده بود دیگه چیزی نمی خوای بگی گفته بود : بهش بگو باشه عزیزم ...هر طوری تو راحتی من راحتی تو رو می خوام .....پس چشم دیگه مزاحم تو نمیشم .
و من احمقانه برای پیغامی که محمد برای من آورد . آشفته و پریشون شدم ... مرتب خودمو سرزنش می کردم و از خودم می پرسیدم ...پس می خواستی چی بگه ؟ چرا ناراحتی ؟ حالا دیگه راحت شدی و کاری به کارت نداره ....همین خوبه دیگه ..... ولی بازم دلم می گرفت ....
مادر که ماجرا رو شنید خیلی خوشحال شد و کلی منو تمجید و تحسین کرد و حتی شنیدم که تلفنی به مجید هم گزارش داد شاید فکر می کرد خیال اونم راحت باشه یا اینطوری خیال خودشم جمع بشه که دیگه بابکی تو زندگی ما نیست .....
در واقع داشت با من حجت رو تموم می کرد ....
دیگه از بابک خبری نشد ..حتی جواب تلفن محمد رو هم نداده بود .....مهناز هم ازش خبر نداشت و برای چهلم هم ما رو دعوت نکردن و ما هم نرفتیم ......
من و مادر اونشب با هم براش انعام خوندیم و حلوا پخش کردیم ......
روزها و شبها می گذشت ولی هر لحظه برای من مثل روزهایی بود که منتظر بابک می نشستم نمی تونستم زندگی عادی خودم رو داشته باشم نمی دونم چرا باز چشمم به تلفن بود و یک خبر از بابک ..نه مثل سابق ولی همین انتظار هم که هیچ دلیلی براش نداشتم سخت بود ....
نزدیک عید بود و آخرین روز مدرسه ...من ماشین نداشتم یک تصادف کوچیک کرده بودم و اونو گذاشتم تعمیر گاه ....
از مدرسه آهسته از کنار پیاده رو رفتم به طرف خیابون تهران ...تا اونجا تاکسی بگیرم ...نزدیک سر خیابون بودم که یکی کنارم نگه داشت و بوق زد ...
سرمو بر گردوندم و بابک رو دیدم ...با سر اشاره کردم ...چیه ؟
گفت : خانم میشه من برسونمتون ...خم شدم و پرسیدم اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : رد میشدم دیدم ماشین نداری ..
گفتم برسونمت ، افتخار میدی ؟ همون طور که خم بودم گفتم نکنه هر روز میای اینجا ؟
گفت : فکر کن نیام !! من اگر تو رو نبینم می میرم هر روز از خونه تا مدرسه و از مدرسه تا خونه من باهات هستم ...من که عزیز ترینم رو تنها تو خیابون ول نمی کنم ....درو باز کردم و سوار شدم و گفتم: ولی ول می کنم یکسال میرم و پیدام نمیشه .....
گفت : دوباره نگو و شرمنده ام نکن ...اون موقع فکر می کردم تو همیشه هستی ...ولی اونجام که بودم همش به فکر تو بودم خانم خانما ......
بابک در حالیکه می خندید و نمی توانست خوشحالی خودشو مخفی کنه گفت دیگه همیشه همه چیز رو بهت میگم ... دیگه نمی خوام ازت چیزی رو پنهان کنم من بیشتر روزا اینجام تورو از دور می بینم و میرم امروز که دیدم ماشین نداری دیگه طاقت نیاوردم با اینکه می ترسیدم بازم سوار نشی گفتم هر چی باداباد؛؛ زنم نباید با تاکسی بره .
گفتم بابک دست بردار حالا دیگه که زنت نیستم .
گفت : تو همیشه زن منی همیشه؛؛ من به حکم دادگاه تو رو نگرفتم که با حکم دادگاه طلاقت بدم ... همیشه تو رو زن خودم می دونم و هیچوقت طلاقت نمی دم ثریا ....
بابک رییشش بلند شده بود و خیلی لاغر به نظر می رسید هنوز مشکی تنش بود و عکس مادر ش روی داشبوت ماشین بود ....من کمی روی صندلی جا بجا شدم .....راستشو بگم؟ خیلی دلم براش تنگ شده بود و از دیدنش خوشحال شده بودم سرمو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشممو بستم و نفس عمیقی کشیدم .
احساس کردم اون برام از همه ی دنیا مهمتره .... آروم شده بودم انگار مدت ها بود چنین آرامشی رو نداشتم .
قلبم دوباره سرشار از عشق اون شده بود و احساس می کردم با تمام اونچه که از اون می دونستم بازم دوستش دارم ....و وقتی خواست دستمو بگیره هیچ عکس العملی نشون ندادم ...
در حالیکه عاشقانه به من نگاه می کرد گفت :میای بریم خونه ی خودمون ؟
همان طور که سرم رو به پشتی تکیه داده بودم گفتم : من زن تو نیستم بابک اینو قبول کن .
گفت : چیه مشکلت؟ یه صیغه اس؟ می خونیم تورو خدا نه نیار؛؛ دیگه منو اذیت نکن ثریا دوستت دارم قول می دم سعی می کنم اونی بشم که تو می خوای نمی خوام تو رو از دست بدم .
ناهید گلکار