داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و چهارم
بخش سوم
تا صبح به دیوار نگاه کردم و همه چیز با سرعت از جلوی چشمم رژه رفت ...
و نمی تونستم ذهنم رو یک جا متمرکز کنم .... برای نماز از جا بلند شدم و دوباره چشمم افتاد به اثاث جمع شدم کنار اتاق و اونقدر عصبی شدم که دیگه کنترلم از دستم خارج شد شروع کردم به گریه کردن و خودمو به در و دیوار کوبیدن ...
اول برای اینکه کسی بیدار نشه بی صدا این کارو کردم ولی اختیارم از دستم در رفت دیگه معلومه چی شد ..
سیما لباس پوشید و به زور تن منم لباس کرد و با سمیه منو بردن کلینک ..اون می گفت صورتت می لرزید و لب هات کج می شد اونجا یک مسکن به من زدن و برگشتم خونه و خوابیدم تا بعد از ظهر ....
فردا روز عید بود و خونه ی ما هیچ خبری نبود .... وقتی بیدار شدم با خودم گفتم ثریا نکن ....
بسه دیگه هر چی بوده تموم شد بسه دیگه الان همه به تو نگاه می کنن به خاطر مادر که اینقدر برای تو سختی کشیده خودتو جمع و جور کن یک بار هم شده نشون بده اونی که ادعا می کنی هستی .....و با اینکه خیلی برام سخت بود از اتاقم اومدم بیرون و سعی کردم عادی به نظر بیام و حالا برای اینکه اونا باورم کنن باید نطقی هم می کردم تا باورکنن و برگردن به زندگی خودشون و عید رو جشن بگیرن هر چند سخت بود ....
رفتم برای خودم چایی ریختم و چند تا بیسکویت کنارش گذاشتم و اومدم نشستم سیما هنوز اونجا بود و نگران ... پرسیدم تو چرا نمیری خونه ی خودت مگه کار نداری ؟
گفت : نه بابا چیکار دارم قبلا کردم نگران نباش تو خوبی عزیز خواهر ؟ گفتم : آره منو که میشناسی الان تنها کاری که کردم اینه که سه روز گذشته رو از ذهنم پاک کنم و انگار اتفاقی نیفتاده ...
ولش کن نمی خوام دیگه در موردش فکر کنم یا حرفی بزنم ..... عقدم چیزی نیست ،، دوباره اقدام می کنم و طلاق می گیرم ...
سیما گفت : محمد میگه اگر تو همون محضر جریان رو بگیم ممکنه بشه باطلش کرد ...سرمو تکون دادم و گفتم خوب پس مشکلی نیست ... مادر گفت : تو مطمئنی که خوبی ؟ بلند شدم و رفتم بغلش کردم و تا تونستم سر و روی مهربونشو غرق بوسه کردم ..
گفتم الهی فدات بشم منو ببخش مامان جون خیلی اذیتت کردم ..
فدای اون دل مهربونت بشم ..
گریه اش گرفت و گفت : نمی دونم چرا تو بچه هام فقط تو بخت خوبی نداشتی.
ناهید گلکار