داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و ششم
بخش چهارم
با گریه و زاری بچه ها من رفتم توی خونه .... به هر بهانه ای اون منو می زد و می گفت تو نمی تونی پسر برای من بیاری پس زر زیادی نزن ...
و تمام بدبختی های زندگی شو از من می دونست .. تا اینکه مهر پارسال دست یک زن رو گرفت و آورد تو خونه ی من و گفت : این حامله اس و زن منه باید تو بری؛؛ دخترا رو بزار و برو کرمان ...
جز گریه کاری از دستم بر نمی اومد ...من نمی تونستم بچه های نازنینم رو دست اون زن بسپرم ، گفتم باشه من می سازم ...و آه عمیقی کشید و اشکهاشو با چادرش پاک کرد و گفت :شما خودت زنی می دونی چقدر سخته دو تا اتاق داشته باشی و شوهرت تو اتاق بغلی با یک زن معاشقه کنه و بچه هات هم بشنون و رنج ببرن ...
کارای بدی با من می کرد,,,, کارهایی جلوی بچه ها با من می کرد که نمی تونم به زبون بیارم میخواست به جونم برسه و ول کنم و برم اون زن هم همینطور ...
نمی تونین فکرشو بکنین که جلوی من چیکار ها کرد که منو عاصی کنه ولی من دندون روی جگرم گذاشتم و بچه هام رو ول نکردم...نه ,, نمیشه ؛؛ من مادرم ..نمی تونم ...همه ی امیدم این بود که اونم دختر بزاد و شوهرم از اونم دلسرد بشه ...
ولی پیشونی سیاه من پسر زایید.......از اون به بعد شوهرم چیکار می کرد برای اون زن و پسرش فقط خدا می دونه و بس .... دخترا بزرگ بودن و حالیشون بود .....
مثل من می سوختن ولی کاری ازمون بر نمی اومد ... اگر حرف بزنیم ما رو می زنه باور کردنی نیست ولی گاهی یک چیزایی می خره و جلوی چشم منو بچه هام می بره با اون زن می خوره و (بغضش بازم ترکید و با هق و هق گفت ) بچه های من آه می کشن ....اصلا چیزی جز اون زن و بچه اش نمیبینه انگار جادو شده فکر کنم دعا خورش کرده اگر نه چطور ممکنه اون ما رو نبینه ...
آره دعا خورش کرده شما جایی رو میشناسی که دعا رو باطل کنه ؟
گفتم : نه من اعتقادی به این خرافات ندارم .... گفت :نمی دونم چیکار کنم فقط منتظر یک معجزه از طرف خدا هستم ...شما بگو این بچه ها چطوری درس بخونن وقتی باباشون اون اتاق داره با یک زن دیگه خوش میگذرونه و قربون صدقه ی پسرش میره و مادرشون داره گریه می کنه ...
انتظاری از اونا هست ؟ شما کمکی نمی تونین به من بکنین الان که پسر دار شده به من میگه اگر می خوای دختراتم ببر ولی کجا رو دارم برم مجبوریم بسوزیم و بسازیم ..
با خودم فکر کردم ثریا تو کی هستی و داری چیکار می کنی یکساله این بچه توی کلاس تو بود و تو اصلا متوجه نشدی که چقدر غمگینه انگار تو این دنیا فقط تو هستی و تو ...
می بینی که غم تو در مقابل این زن اصلا به حساب نمیاد ... مشکل این زن بیشتر از یک زندگیه چون اون داره برای سه تا دخترش می سوزه و هیچ راه نجاتی نداره ...مونده بودم بهش چی بگم ....پرسیدم خونه ات کجاس برسونمت ...
گفت : کوی طلاب خیابون گاز ....تو راه بهش قول دادم که هر کاری از دستم بر میاد براش انجام بدم وقتی قول دادم هنوز نمی دونستم باید چیکار کنم فقط می خواستم اونو نجات بدم ...
ناهید گلکار