خانه
72.4K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۵/۱۱/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول



    با سرعت از اونجا دور شدم .... می خواستم مهران رو برسونم خونه شون گفت نه منم باهات میام شاید کاری داشتی ....
    راستش بی خودی می ترسیدم که تعقیبم کنن .... این بود که با عجله رفتم خونه .... عصمت خانم هنوز تردید داشت وسایل کمی با خودشون آورده بودن و یک ساک بزرگِ کهنه و چند تا کسیه ی پلاستیکی که دست بچه ها بود ... با خجالت پیاده شدن ....
    فورا ماشین رو تو پارگینگ گذاشتم و آسانسور رو زدم صورت هر کدوم از اونا نشون می داد که چقدر معذب شدن ، بچه ها نمی تونستن خودشون رو با این وضع تطبیق بدن و من داشتم تمام تلاشم رو می کردم تا اونا احساس بدی نداشته باشن ......
    داشتیم میرفتیم بالا یادم افتاد که شام نداریم سویچ رو دادم به مهران و گفتم برو پیتزا بگیر و بیا ....که حتما بچه ها گرسنه هستن ....
    در خونه رو باز کردم و گفتم خوش اومدین ... نمی تونم حال اونا رو بیان کنم اصلا خوب نبودن و دلشون نمی خواست برن تو و من داشتم خودمو می کشتم تا اونا احساس غریبی نکنن ..
    اول یک اتاق به بهشون دادم و به عصمت خانم گفتم : ببین اگر می خوای این اون وضعیت خلاص بشی باید اینجا بمونی پس راحت باش و فکر چیزی رو نکن منو و خانواده ام پشتت هستیم و نمی زاریم به تو آسیبی برسه؛
    پس شما راحت باش تا بچه ها هم به شما نگاه کنن و معذب نباشن ...
    گفت: به خدا نمی دونم چطوری از خجالت شما در بیام ...
    اینجا بهشته من فکرشم نمی کردم یک روز بتونم تو همچین خونه ای پا بزارم چه برسه زندگی کنم ....
    گفتم اینجا همه چیز الان مال شماس .....برای اینکه اونا زودتر با من آشنا بشن و غریبی نکنن مرتب حرف می زدم باهاشون شوخی می کردم   و وقتی مهران اومد من میز رو هم چیده بودم و اونا هم اثاث شون رو توی اتاق باز کرده بودن با اینکه همه دلهره داشتیم که آقا نصرت چه عکس العملی نشون بده و فردا اگر بیاد مدرسه چیکار باید بکنیم ..
    نشستیم و دور هم پیتزا ها رو خوردیم انگار همه خیلی گرسنه بودیم .......
    بعد از شام من به عصمت خانم گفتم فکر کنم فردا بچه ها نرن مدرسه بهتره این طوری خاطرمون جمع میشه که شوهرت چیکار می خواد بکنه ....ولی اون گفت بزار بیاد ببینیم چیکار می خواد بکنه حالا .......
    چند روز بیشترم از مدرسه باقی نمونده بود و امتحانات شروع می شد و نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد.
     مهران تا مطمئن شد که  همه چیز رو براهه  رفت  ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان