داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست نهم
بخش چهارم
سیمین همین طور قربون صدقه اش میرفت و مهران رو کردن تو آمبولانس ما هم پشت سرش راه افتادیم .
تازه اون موقع ماشین رو دیدم و فهمیدم خدا دوباره مهران رو به ما داده ، ماشین مچاله شده بود ..اون با چیزی تصادف نکرده بود یک ماشین شهرداری کنار جدول رو تمیز می کرده..مهران با سرعت زیاد بهش نزدیک میشه و تازه می فهمه که ماشین اونجا وایستاده.... یک مرتبه میگیره کنار و کنترل از دستش خارج میشه و ترمز می کنه و ماشین می خوره به جدول و چند بار معلق می زنه ....و بالاخره با یک درخت بر خورد می کنه و می ایسته .....
تو راه بیمارستان دیگه درد امونم نمی داد به عصمت گفتم : خیلی درد دارم اتفاقی برام نیفته ؟
گفت : اصلا شما برو بیمارستان خودت دیدی که حالش خوب بود گفتم نه دلم طاقت نمیاره اول بریم اونجا خاطرم جمع بشه بعد میریم ....
ولی از بس درد داشتم نمی تونستم رانندگی کنم و به زحمت خودمو رسوندم که وقتی ما رسیدم مهران رو برای عکس بر داری برده بودن ....
سیمین اومد جلو و گفت : الهی بمیرم تو برو خونه حالت خوب نیست ..مهران چیزش نشده یک کم بدنش زخمی شده خدا خیلی بهمون رحم کرده .......
اون داشت حرف می زد و من خم شدم و از درد فریاد زدم ...
سیمین داد زد دکتر و خبر کنین کیسه آ بش پاره شده من دستپاچه شده بودم .
دکتر رو صدا کردن و محمدم رسید دکتر معاینه کرد و گفت زود ببرین بیمارستان خودش دیر نشده وقت دارین محمد منو بالافاصله سوار ماشین کرد و برد بیمارستان در حالیکه اون هنوز نگران مهران بود .........
تا رسیدیم اونجا درد من آروم شده بود و انگار نه انگار....ولی فورا منو بستری کردن و تا معاینه شدم دکترمو خبر کردن و فورا منو بردن تو اتاق عمل.
چون گفتن بچه درست نفس نمی کشه باید زود سزارین بشه ....چشممو بستم ...و تنها کاری که می کردم دعا کردن بود ..... کاری که همه ی آدما در موقع در موندگی می کنن ...
گفتم : خدایا اونو به من ببخش خواهش می کنم تمام امید من تو زندگی همین بچه اس خواهش می کنم اونو ازم نگیر ...و یاد بابک افتادم دلم می خواست اونم اینجا بود ...و مادرم؛؛؛ گفتم به مامان خبر بدین تو رو خدا دلم می خواد باشه .....
ولی دیگه وارد اتاق زایمان شده بودم کسی رو ندیدم اونجا سریع منو آماده کردن در حالیکه دیگه نه بچه تکون می خورد و نه من دردی داشتم.....
تا دکتر رسید منو بیهوش کردن و دیگه چیزی نفهمیدم .....
ناهيد گلكار