داستان بی هیچ دلیل
قسمت سی ام
بخش اول
وقتی به هوش اومدم چیزی یادم نبود جز اینکه حالم خیلی بده ..
حالت تهوع داشتم و اصلا یادم نبود چه شب پر از ماجرایی رو پشت سر گذاشته بودم دست مهربون مادرم رو روی سرم احساس کردم آروم کنار گوشم گفت : ثریا جان مادر خوبی عزیزم ؟ می خوای یک کم آب بدم؟ لبت خشک شده بدم ؟
چشمم رو باز کردم مادر و ستاره پیشم بودن پرسیدم چی شده ؟
وقتی اینو گفتم خودم یادم اومد و هراسون پرسیدم مهران ؟ مهران حالش خوبه ؟ چیزیش نشده ؟
مادر یک قاشق آب ریخت کنار لب من و گفت : بله خوبه عزیز دلم نگران نباش خودت که دیدی,,, یک کم صدمه دیده ولی الان خوبه, خدا رو شکر من یک ختم انعام براش نذر کردم میندازم......
از جا پریدم و پرسیدم بچه ام پسرم ...مادر گفت : اونم خوبه ...خیلی خوب،،
ستاره گفت : ولی تو دستگاهه زود به دنیا اومده و یک کم اذیت شده ...نگاهی به مادر کردم و نگاهی به ستاره انگار اصلا خوشحال نبودن پرسیدم خیلی حالش بده ؟
مادر گفت : نه مادر خوبه فقط کمی ....و نگاهی کرد به ستاره و انگار ازش کمک می خواست ..و ستاره حرفشو ادامه داد که یک کم خوب نفس نمیکشه همین ، خوبه نگران نباش ....یادم افتاد که مثلا من زاییدم چرا اونا به من تبریک نمیگن ؟
و در یک آن یقین کردم که پسرم از دست دادم ....
و بدون اختیار مثل اینکه تمام عقده های دورنی من به یک باره مثل یک آتشفشان فوران کرد و با خیال اینکه پسرمو از دست دادم ؛ شروع کردم به فریاد زدن و سرمو روی بالش این طرف و اونطرف می بردم و دیگه کسی نمی تونست منو نگه داره ...
من خسته بودم از همه چیز خسته بودم روح و روانم آزرده بود و مدت ها بود خودم رو نگه داشته بودم و وانمود می کردم که خوشحالم .... و انگار می خواستم بهانه ای پیدا کنم که این صدا ها که هرگز از گلوم بیرون نیومده بود به گوش دنیا برسه ...
هر چی مادر و ستاره می گفتن به خدا پسرت خوبه صبر کن الان میاریمش ولی من باور نمی کردم چون با گوش خودم شنیده بودم که دکتر گفت نفس نمیکشه ....و این آخرین کلمه ی دردناکی بود که شنیدم ..
و بعد از هوش رفته بودم ....دکتر اومد و شونه های منو گرفت و گفت : آروم باش ثریا چیکار می کنی؟ کی بهت گفته بچه ات مرده ؟ صبر کن آروم باش الان با دستگاه بچه رو میارن ....تو صبر کن..... ولی اگر فردا می دیدش بهتر بود....اما به خاطر اینکه خیالت راحت بشه اونو میاریم .....
یک کم آروم شدم ولی هنوز گریه می کردم ....که پرستار با یک دستگاه اونو آوردن ... پسرمو ....پسر منو .. بدنش کبود بود و توی دستگاه دست و پای کوچولوشو تکون می داد ....
دستش سرم وصل بود و توی بینیش لوله بود ...منظره ی خوبی نبود ولی همین قدر که زنده بود آروم شدم ....
پرسیدم چرا بچه ام کبود شده ؟ دکتر گفت صبر داشته باش بهت میگم حالا خیالت راحت شد ؟ ببرنش؟ آهسته زیر لب گفتم: باشه ببرن.....به مادر نگاه کردم ..ازش پرسیدم من لایق یک تبریک نبودم ؟..اگر خوشحال بودین که من نمی ترسیدم ....
ستاره گفت : وا ثریا ؟ هم من و هم مادر بهت تبریک گفتیم چی داری میگی تا بهوش اومدی گفتیم حتما تو متوجه نشدی ....
ناهید گلکار